جزا

114 42 0
                                    

هادس پسرش رو زیر نظر داشت،این رو همه میتونستن ببینن،جیمین سکوت کرده بود ونگاهش رو به نقطه ای روی مرمر های سفید وصورتی کف سالن قضاوت دوخته بود،تا بحال هیچ وقت نشنیده بود که همچین جایی وجود داشته باشه.
بجز جیمین فقط یه نفر دیگه بود که همه زیر نظرش داشتن ومطمئن نبودن قراره چه اتفاقی رو رقم بزنه.
زئوس به خدای رده پایین نگاه میکرد،قبلا هیچوقت توی این موقعیت قرار نگرفته بود،از یک طرف اون یه پدر بود که پسرش رو تقریبا داشت از دست میداد .از طرف دیگه خدایی بود که باید به یه قانون شکنی رسیدگی میکرد.
فشار ملایمی روی شونش احساس کرد،حتی اگز برنمیگشت اون دست رو میشناخت،حس اشنای خنکی اب وبوی نمکین دریا،زمزمه کرد:پوسایدن"برادر بزرگترش لبخند کمرنگی کرد:همه بهت اعتماد داریم"زئوس نگاهش رو به اونطرف سالن چرخوند جایی که هادس با فاصله امنی ایستاده بود وبرای اطمینان بهش سرتکون میداد.
زئوس لب باز کرد:من تصمیمم رو گرفتم"
کیوپید اخم کرد،باید میترسید اما مغرور تر از اونی بود که بخواد نشونش بده،زئوس ادامه داد:مجازات تخطی تو واسیب رسوندن به یه فانی صرفا برای علاقه ی شخصی خودت اینه که...یه فانی مجازاتت کنه!"
کیوپید با چشمهای گرد شده خدای خدایان رو نگاه کرد:س...سرورم؟!"به وضوح همه گیج شده بودن،زئوس با برقی از شیطنت توی چشمهای ابیش که اون رو بیشتر شبیه برادر بزرگترش هادس میکردگفت:جیمین مرسل؟!"
جیمین صاف ایستاد:قربان؟"
-تو وظیفه داری اونو مجازات کنی"هادس نخودی خندید،این عجیب بود معمولا اون خدا هیچوقت نمیخندید،کیوپید لبهاش رو به هم فشرد ومتوقعانه به الهه ی حامیش نگاه کرد،افرودیت با چشمهای تنگ شده از خشم گفت:شما نمیتونید یه خدا رو اینطوری زیر سوال ببرید سرورم!فانی ها قراره چی بگن؟!"
زئوس شونه بالا انداخت:باید خودش رو سرزنش کنی دختر عزیزم...اون خیلی بیشتر از اینا خودشو تحقیر کرده!"
-خودتون مجازاتش کنید!"
زئوس درحالی که درحالت راحت تری مینشست سرتکون داد:فکرشم نکن که نظرم رو عوض کنم!"افرودیت با صدای بلند تری گفت:این یه توهینه بزرگه!"وبیرون رفت درحالی کیوپید هم دنبالش میکرد.
به محض رفتن اونها خدای قهقهه ای سالن رو پر کرد،اریز شصتش رو به طرف زئوس بالا گرفت:خلاقانه بود پدر!"هادس درحالی که دستهاش رو توی جیبش فرو کرده بود تایید کرد:این یه ژن خانوادگیه"زئوس لبخند غرور امیزی زد:متشکرم"بعد نگاهش رو روی جیمین گیج وبهت زده نگه داشت:امیدوارم این ژن به پسرت هم رسیده باشه برادر"
هادس دستش رو روی شونه ی پسر محبوبش گذاشت:البته."وتقریبا پسر رو مجبور کرد که به سمت خروجی بره.
بعد از اینکه هردو بیرون اومدن خدا پرسید:خب؟ایده ای داری؟"
جیمین اب دهنش رو قورت داد:یعنی من الان میتونم هرکاری باهاش بکنم؟"
هادس ابرویی بالا انداخت:بجزچیزایی که باعث ازبین رفتنش بشه...بله هرکاری میتونی بکنی وکسی قرار نیست بهت اسیب بزنه"
-افرودیت چی؟"
-نگران اون دختر خوشگل نباش...جیغهاش گوش رو کر میکنه اما وقتی پای دستور مستقیم زئوس وسط باشه جزئت تخطی نداره،به علاوه اریز الان طرف زئوسه وهمسرش رو کنترل میکنه(اریز خدای جنگ وافرودیت الهه ی عشق وزیبایی زن وشوهرن-ن)"
جیمین پلک زد وکم کم لبخند بدجنسانه ای روی لبهاش شکل گرفت،ایده ای به ذهنش رسیده بود که خیلی خیلی هیجان انگیز به نظر میرسید.
هادس با دیدن اون لبخند لب پایینش رو بین دندون هاش گیر انداخت وگفت:فکر میکنم ایده های خلاقانه ای داشته باشی پسر!"
-مطمئنا همینطوره...حالا اگر من رو میبخشید باید برم شوگا رو چک کنم"
هادس سرتکون داد وجیمین دروازه ای باز کرد تا در وقت صرفه جویی کرده باشه.
شوگا زانوهاش رو جمع کرده بودوعمیقی فکر میکرد،با ظاهر شدن جیمین توی اتاقش نگاهش رو از قاب پنجره به پسرخاله اش داد،جیمین با اخم نگاهش میکرد،پسر کوچکتر کتش رو مرتب کرد:همه چیز مرتبه؟"
شوگا سرتکون داد ودوباره به پنجره خیره شد.
جیمین به جام معجون خالی خیره شد ومتوجه شد پسرخاله اش دارو رو مصرف کرده:چیشده؟نگو که باز کاری کردی!"شوگا با کلافگی سرش رو از زانوش بلند کرد:قراره تا اخر عمر خودکشی من رو به روم بیاری؟!"لحنش مملو از ازردگی بود،جیمین با عصبانیت دست به سینه ایستاد:تا وقتی که مطمئن بشم توی کله ی پوکت حک بشه که همچین غلطی نمیکنی!"
شوگا مستقیما به چشمهای خاکستری جیمین نگاه کرد وبا لحن ملامت کننده ای پرسید:پس منم باید هربار که اشتباه میکردی انقدر به روت میاووردم وتوی صورتت میکوبیدمش که توی ذهنت حک بشه دیگه تکرارش نکنی؟!"
اخم های جیمین باز شد وعصبانیتش دود شد وحس گناه جاش رو گرفت،درحالی که روی صندلی وامیرفت زمزمه کرد:من...متاسفم..."
شوگا شونه بالا انداخت:به هرحال مهم نیست"
-دروغ میگی"
-اینطور نیست"
-هست"
شوگا چشم غره رفت:گفتم که اینطور نیست"جیمین به نقطه ای اشاره کرد:دروغ میگی...اونا ابرای بارون زا هستن که داره نزدیک سقف شکل میگیره...این دارو باعث میشه احساساتت قدرتت رو کنترل کنن وتوهم نمیتونی راجبش دروغ بگی!"شوگا با دیدن اون ابر خاکستری ناسزایی گفت وانگشتش رو تکون داد واون رو از بین برد.
جیمین نخودی خندید:اره مرد...دیگه نمیتونی دروغ بگی"شوگا اخم کرد ولباش کمی به سمت پایین کشیده شد،جیمین خم شد ولپ پسر بزرگتر رو کشید:اهه...خدایان...پسرخاله ی من خیلی بانمکه"
شوگا سرش رو عقب کشید:یبار دیگه اینطوری کسشعر بگو وبعد تومردی"
جیمین خندید وکنار شوگا نشست:حق با تو بود...من متاسفم باشه؟من فقط...فقط عصبانی بودم...تو حق نداشتی اینکارو با من بکنی!"لحن جیمین دلخور بود شوگا نفس عمیقی کشید:میخوای باهم دعوا کنیم؟"
-چی؟"چشمهای جیمین گرد شده بود.
شوگا شونه بالا انداخت:دعوا...میدونی یکم بزن بزن حالمونو بهتر میکنه...قدرت من...حس میکنم میخوام یچیزی رو بکوبم"
جیمین جویده جویده گفت:امیدوارم من اون چیز نباشم"
شوگا اه کشید:بی عرضه نباشی کوبیده هم نمیشی...حالا چی میگی؟"جیمین از تخت پایین پرید:حالا هرچی...بیا بریم"
شوگا سرتکون داد وکمی بعد هردو پسر بیرون رفتن.

IchorNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ