زئوس پسرهارو زیر نظر داشت:شما دراین باره مطمئنید؟"
شوگا صداش رو صاف کرد:بله..پدر...ما باید برگردیم،قبل ازاینکه همه چیز به هم بریزه"
زئوس سرتکون داد:عواقبش رو هم میپذیرید؟"
جیمین اطمینان داد:اتفاقی نمی افته سرورم...من پای عهدم میمونم"دستش شونه ی پسر خاله اش رو فشرد:اون تنها نمیمونه"شوگا اهی کشید:حالا...میشه فقط بریم؟"زئوس به پشتی صندلیش تکیه داد:بسیار خب...اگر این چیزیه که میخواید،اما قبل از اون،نمیخوای کیوپید رو مجازات کنی؟"
جیمین لبهاش رو خیس کرد:اینکارو میکنم...ولی الان نه"
زئوس سرتکون داد وبعد دوپسر ازاد بودن که برن.
شوگا مثل پرنده ای که از قفس ازاد شده باشه پله هارو با عجله پایین میرفت،به طوری که جیمین بخاطر دنبال کردنش نزدیک بود دوبار زمین بخوره:شوگا...شوگا!"پسر به نظر نمیشنید،یا حداقل اینطور وانمود میکرد،جیمین سرعتش رو بیشتر کرد وبازوی پسر خاله اش رو چنگ زد،همزمان جلوی اون پیچید وچند پله پایین تر ایستاد:صبرکن!"
شوگا اه کشید:موضوع چیه؟"مردمک هاش میلرزید وانگار از چیزی ترسیده بود،جیمین اما اهمیتی نمیداد اونها باید درحالی برمیگشتن که بین خودشون همه چیز روشن شده باشه،تنها دلیلی که جیمین تا الان صبر کرده بود وضعیت جسمی پسر موخاکستری بود:یه چیزایی هست که باید راجبشون حرف بزنیم"
-همین الان؟بیخیال...بذار وقتی رفتیم قلعه..."
جیمین با تحکم وسط حرف اون پرید:نه!همین الان حرف میزنیم یا اینکه یه فیوری احضار میکنم وبه کمک اون مجبورت میکنم گوش بدی!"(فیوری:یسری موجودات بالدار ترسناک ان که محافظ دنیای زیرین ان وگاهی هم ارواح گناهکار رو مجازات میکنن-ن)
شوگا با چهره ی به سردی یخ گفت:بسیار خب...گوش میکنم"
جیمین نفس عمیقی کشید:رابطه ی منو تو نمیتونه بیشتر ازاین به شکل دوتا برادر یا فامیل نزدیک باقی بمونه!"
شوگا نگاهش رو به چشمهای جیمین دوخت درحالی که سعی میکرد بفهمه منظور اون چیه،جیمین یه پله بالا تر رفت:من اشتباهی کردم...که جبرانش تویی!فقط من مطمئن نیستم که هنوزم بخوای جبرانش باشی!"
شوگااب دهنش رو قورت داد:فکر نمیکنم بدونی از چی حرف میزنی"
-من میدونم...به خودم اطمینان دارم...تو چطور؟"
شوگا سرش رو برگردوند:این اشتباه محضه!"
جیمین لبخند زد:وقتی داشتی میمردی شجاع تر بودی مین شوگا"
شوگا اه کشید:چون چیزی برای از دست دادن نداشتم...میمردم وزندگی تو ادامه پیدا میکرد هیچ دردسری درست نمیشد."
جیمین ابروهاش رو بالا انداخت:پس تو از دردسر میترسی؟نمیدونستم این نفرین قراره انقدر نازنازیت بکنه"
شوگا پوزخند زد،بعد از مدتها شوگای سرسخت قبلی برگشته بود:من خسته ام جیمین...این رو بفهم...حداقل تو بفهم!حاضر نیستم بخاطر هیچ چیزی توی این دنیا دردسر اضافه ای تحمل کنم،حاضر نیستم یه سپر بلا بشم یا فداکار باشم،برای یبار توی این زندگی لعنتی خودخواه باشم."
واز کنار جیمین گذشت.
جیمین برگشت وبا صدای کمی بلند تر گفت:خواستن من...فداکاریه؟بهت اسیب میزنه؟نمیخوای...نمیخوای دوست داشتن رو تجربه کنی؟"
شوگا نفسش رو بیرون فوت کرد:این رو فقط یبار میگم جیمین،پس خوب گوش بده...اگر فقط دوست داشتم حق با تو بود،اما من میدونم که این دوست داشتن نیست...این عشقه...پس قراره اسیب بزنه،خیلی زیاد...تو اولین منی ولی من برای تو اینطور نیستم،حتی همین الان فکر کردن به اینکه تو اول به من فکر نکردی ومن رو انتخاب نکردی غرورم رو نابود میکنه وباعث میشه عصبی بشم،اما حداقل الان میتونم فکر کنم تو پسر خاله ی منی هیچ رابطه ای بینمون نیست که بهم اجازه بده راجب زندگیت فضولی کنم اما اگر تو دیگه پسر خاله ام نباشی نمیتونم هرروز ببینمت وبهش فکر نکنم وارامشم از بین میره پس اره اگر بخوام با تو باشم باید فداکاری کنم!"
جیمین دستهاش رو به کمرش زد:پس میخوای تا ابد به گذشته بچسبی؟من حق ندارم اشتباه کنم؟"
شوگا دستهاش رو توی جیبش فرو کرد:گذشته است که اینده وحال مارو میسازه جیمین،تو میتونی اشتباه کنی هرچقدر که بخوای اما من دیگه نمیتونم تاوان بدم"
-کی ازت خواست تاوان بدی؟"چند پله پایین اومد،حالا فقط یه پله از شوگا بالاتر ایستاده بود:تو داری اشتباه میکنی شوگا...من گیلبرت رو به چشم اون والدی میدیدم که هرگز نداشتم...رابطه ی جنسی ما فقط بخاطر ترس من از ازدست دادنش بود،من فکر میکردم تو دیگه نمیخوای ما نزدیک باشیم...تو به روش خودت به من توجه میکردی اما من متوجهش نبودم بعد از بیرون اومدن از قلعه اینو فهمیدم...تو اشتباه میکنی من...من الان میفهمم که دوست داشتن یه نفر به عنوان شریک زندگی چطوریه...این اولین باره که این احساس رو دارم تو هم اولین منی!"
شوگا نگاهش کرد،میدونست اگر این بحث ادامه پیدا کنه ممکنه جیمین رو به گریه بندازه،اما باید همه چیز معلوم میشد:این کار نمیکنه جیمین،من...من دیگه نمیتونم،نمیتونم اجازه بدم کسی رو دوست داشته باشم یا کسی ادعا کنه که دوستم داره،دوست داشتن بقیه همیشه بهم اسیب زده،چطوری باور کنم قراره اینبار فرق داشته باشه؟"
جیمین شونه های شوگا رو گرفت:من دوستدارم...چیکار کنم که باور کنی فرق داره؟چطوری بهت ثابت کنم؟"
شوگا چند ثانیه به چشمهای خاکستری جیمین نگاه کرد،دستهای جیمین رو گرفت واز روی شونه اش پایین اوورد،اونها کوچیک وبامزه بودن:همونقدر که باور دارم قدرت اسمون توی رگهام میجوشه کلماتت رو باور دارم،وبه همون اندازه که میخوام این قدرت رو از توی رگهام پاک کنم میخوام حرفهات رو نادیده بگیرم...این بین ما اتفاق نمیوفته جیمین!نباید بیوفته"
جیمین به دستهای شوگا که دستهای خودش رو گرفته بود فشار کمی وارد کرد:اگه واقعا اینقدر باور داری پس طبق باورت عمل کن!من..دوستدارم...واقعا دارم!"
شوگا اه کشید:مهم نیست داشته باشی یا نه،اگر تو هم دوستم نداشته باشی من به جای جفتمون دوستدارم"
-لعنت بهت!...چیکار باید بکنم که باور کنی؟!"
شوگا سرش رو بالا برد تا اسمون غروب رو نگاه کنه،رنگهای نارنجی تا ارغوانی وبنفش به زیباترین شکل تزئین شده بود:با غروب افتاب همیشه اسمون همینطور میشه...همینقدر زیبا...تو به اندازه ی همین اسمون زیبایی...اگه میخوای کاری کنی تا ثابت کنی این دوست داشتن قرار نیست من رو نابود کنه...همیشه همینطوری زیبا بمون!"
بعد نگاهش رو به نگاه گیج شده ی جیمین دوخت وبا عقب گردی سریع دور شد تا یه دروازه بسازه.
جیمین نگاه گیجی به اسمون انداخت:همیشه زیبا بمونم؟!چطوری میشه کسی همیشه زیبا بمونه؟!"
دوباره به اسمون نگاه کرد وبعد قدم هاش رو تند کرد تا به پسر موخاکستری برسه.
اونها ورود بی سروصدایی به قلعه داشتن،هیچکدوم حرفی نمیزد،به محض وارد شدن جیمین به اتاقش رفت وشوگا رفت تا گزارشش رو تحویل هویا بده.
به محض وارد شدن با جنا وهویا مواجه شد که درحال گفتگو وبررسی تعدادی کاغذ بودن،سوتی کشید:بدون من چه گندی دارین بالا میارین؟!"
جنا طوری با سرعت برگشت که شوگا برای لحظه ای ترسید اون گردنش رو شکسته باشه:شوگا!"دختر فریاد زد،شوگا ابروهاش رو بالا انداخت:دلت برام تنگ شده بود دختره ی عوضی؟!"جنا پسر بزرگتر رو محکم دراغوش کشید:تو یه جنده ای مین شوگا! نمیتونستی خبری چیزی بدی؟ یا حتی زنگ بزنی وحال دختر خاله ات رو بپرسی؟فاک...حتی یه پیام هم خوب بود!"شوگا بدون حرف چونه اش رو به شونه ی دختر تکیه داد ودستهاش رو محکم تر دورش حلقه کرد،جنا بینیش رو بالاکشید:پسره ی اشغال!دیگه اینطوری گم وگور نمیشی!"
شوگا اه کشید:برگشتن حس خوبیه!"
بعد اونها از هم جدا شدن،شوگا سری برای هویا تکون داد،مرد لبخند کمرنگی به لب داشت:جیمین بهتره؟"
شوگا سرتکون داد ودرحالی که فکر میکرد چطور باید همه چیز رو بگه،جنا درحالی که دستش رو پشت کمر شوگا گذاشته بود پرسید:خوب بگو تعطیلاتتون چطور بود؟"
شوگا روی نزدیک ترین صندلی نشست:فکر نمیکنم بعد از شنیدنش هنوز هم بخوایتعطیلات صداش کنی"
جنا کمی نگران شد وبه تبعیت از شوگا نشست،هویا هم به میزش تکیه زد.
وشوگا همه چیز رو برای اونها گفت،ازاپارتمان تا کیوپید ورابطه ی ناخواسته اش وهمینطور درمانش وعوارضی که داشت واینکه ممکن بود با قدرتش به کسی اسیب بزنه وهمینطور ازمجازاتی که زئوس برای کیوپید تعیین کرده بود،هرچند حرفهاش با جیمین رو فاکتور گرفت چون به نظرش اون یه چیز خصوصی بود.
بعد اون سکوت کرد.
نه جنا نه هویا حرفی نزدن،بعد از چند دقیقه هویا نفس عمیقی کشید:ممنون سرمشاور مین...خوش برگشتی!"
جنا هم لبخند زد وکتف پسرخاله اش رو نوازش کرد:جات خالی بود احمق جون!"
شوگا سرتکون داد درحالی که بابت قضاوت نشدنش توسط اونها ممنون بود عذر خواست تا بره واستراحت کنه وخودش رو به گروهش نشون بده.
از راهروهای اشنا عبور کرد تا به خوابگاه مشترکش با گروهش برگرده.
خوابگاه روز ارومی رو سپری میکرد،از اونجایی که روز تعطیل بود اونها مشغول مطالعه بازی های کامپیوتری و دیدن فیلم وحرف زدن بودن شوگا خیلی اروم در رو باز کرد وسرک کشید،با دیدن اونها حس خوبی بهش دست داد،باوجود اینکه دلش برای این بچه های احمق تنگ شده بود اما تصمیم نداشت حتی ذره ای از یه مربی غیر قابل تحمل بودن دست بکشه بنابراین در رو با لگد باز کرد وهمزمان با صدای نسبتا بلندی گفت:تعطیلات تمومه مادرجنده ها!"
هرچند اون کلمات کاملا تهدید امیز بودن اما توش خوشحالی ای وجود داشت که همه متوجهش شدن.
گروه شوکه وگیج بودن،بعد از حدودا یک دقیقه اونها تجزیه تحلیل کردن که چه اتفاقی افتاده،بعد همهمه ها بلندی شکل گرفت وهمه هرکاری که میکردن رو رها کردن وبه سرگروهشون نزدیک شدن.
با دیدن لبخند کمرنگ شوگا اونها حتی به خودشون اجازه دادن یه اغوش گروهی به اون هدیه بدن هرچند بعد از پنج ثانیه شوگا شروع به وول خوردن کرد وفریاد زد:گم شین کنار...حالم رو به هم زدین!"
اونها فقط خندیدن واروم عقب کشید.
شوگا لباسش رو مرتب کرد وابروش رو بالا داد:گزارش کار دست کیه؟"
جوزف جلو اومد وتخته شاسی A4رو تحویل شوگا داد،سرگروه در حالی که به سمت تختش میرفت شروع کرد به مطالعه،توی دوماه غیبت شوگا اونها هنوز بالاترین رتبه ی ارزیابی ها بودن تمرینات به خوبی انجام شده بودن شوگا حس غرور میکرد اما امکان نداشت اون رو به روی گروهش بیاره.
گزارش رو به سینه ی جوزف کوبید:من رو راضی نمیکنه!شما باید بهترازاینا عمل کنید...حالا تا وقتی من از حموم برمیگردم اینجا هارو جمع وجور میکنم،به استیکس قسم یدونه از اون اهن پاره های پرسروصداتون رو جلوی چشمم ببینم اول خاکسترش میکنم بعدم صاحبش رو از همین پنجره با یه طناب بسته به پاش تا فردا همین موقع اویزون میکنم!"
بعد حوله وشامپوش رو چنگ زد ورفت توی حموم.
گروه هم به سرعت رفتن تا وسایلشون رو از سرگروهشون نجات بدن.
شوگا میخواست بلافاصله تمرین رو شروع کنه اما تصمیم گرفت تا اخر همون روز اجازه بده گروهش خوش باشن.
به هرحال اونا حتی در نبودش سطح خودشون رو حفظ کرده بودن،به محض بیرون اومدن دید که همه جا مرتب شده وگروه دایره وار نشستن وبه یه بطری درحال چرخش زل زده ان.
اه کشید ومشغول پوشیدن لباسهاش شد:سرگروه؟بامابازی میکنید؟!"
شوگا نگاهش رو به دختری داد که این رو پرسید واسمش رو به یا اوورد،لیا جیمز،توی دلش شجاعت اون دختر رو تحسین کرد،معمولا چهره ی یخی وخشنش جرعت اینجور پیشنهادا رو از بقیه میگرفت.
نگاهی به چهره های مشتاق گروهش انداخت،به وضوح اونا شوگا رو بین خودشون میخواستن،نچی کرد وبه اونها نزدیک شد،همه هورا کشیدن وهمهمه کرد،بلند تر از اونا فریاد زد:خفه خون بگیرین!"
اونها ساکت شدن اما هنوز لبخند میزدن،یکی از دخترها بطری رو چرخوند وبازی مجددا شروع شد،بعد از تقریبا پنج دور سر بطری بالاخره به شوگا افتاد وانتهای اون به سمت پسری به اسم وس،پسر پرسید:جرئت یا حقیقت؟!"شوگا اه کشید:از جایی که با انتخاب کردن جرئت ممکنه بخوای انتقامتو ازم بگیری،حقیقت!"
وس نیشخند زد وبا بقیه ی همگروهی هاش نگاهی رد وبدل کرد:قسم بخورین که حقیقت رو میگید،شوگا چشم چرخوند:به استیکس قسم میخورم که جواب این سوال رو به حقیقت بگم"
وس سر تکون داد:جیمین مرسل کیه؟!"
شوگا لبهاش رو خیس کرد ودست به سینه نشست:واقعا؟!ازبین همه ی سوال هایی که میتونستید بپرسید اینو انتخاب کردین؟!"
با سکوت گروه اه کشید:خیلی خب...منصفانه است...جیمین پسرخاله ی منه!"
با دیدن چشمهای گرد شده ی اونها شونه بالا انداخت وبطری رو چرخوند وزمزمه کرد:حس خوبیه که برگشتم!"
YOU ARE READING
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
