-پسر هرشب به اسمون خیره میشد،همه دیوانه صداش میزدن اما کسی نمیدونست اون معشوقش رو از بین ستاره ها نگاه میکنه وروزها وقتی خورشید موهای طلایی رنگ ومواجش رو درخشنده تر از هروقتی میکرد اون میتونست لبخند معشوقش رو از بین ابرها ببینه که به زیبایی اون افتخار میکنه،خدایان به اون قول داده بودن به عنوان یه معشوقه جاودان میمونه تا زمانی که به عشقش خیانت نکنه..."
جیمی نگاهی به ساعتش انداخت وبه سرعت از جا پرید،شانس اوورده بود اخرین ردیف شنونده های کولی قصه گو نشسته بود وگرنه همه چیز رو به هم ریخت،با اخرین توانش توی پاهای کوچیکش به سمت ساختمون بزرگ وخشنی اونطرف دشت ودوید میدونست ایندفعه حتما توی دردسر میوفته.
با وجود اینکه کولی هرشب این قصه ارو میگفت جیمی وبقیه نمیتونستن اون نرن وبهش گوش ندن.
مادرش شنیدن اینجور چیزا رو براش ممنوع کرده بود چون اون فقط ده سالش بود ومادر میگفت که اون هنوز بچه است،اما کی اهمیت میداد؟!
به محض وارد شدن بخاطر سرعت زیاد نزدیک بود به صورت زمین بخوره که دستهای قوی ای نگهش داشت:مراقب باش جیم"
با صدای داییش تقریبا اشکش دراومد.
مرد جلوش زانو زد وسرووضع اشفته اش رو مرتب کرد:مادرت منو فرستاد که گوشت رو بپیچونم وبرت گردونم اما تو اینجایی...باید چیکار کنیم جیمی؟!"
جیمی نگاهش رو به نوک کفشهای مندرسش انداخت وچیزی نگفت،انگشتهای داییش زیر چونه اش رو گرفتن وصورتش رو بالا اووردن،چشمهای بنفشش رو به چشمهای خاکستری داییش دوخت:دوباره به قصه ی کولی گوش میدادی؟!"
جیمی نالید:اون قصه ی خیلی قشنگیه!"
داییش وانمود کرد داره فکر میکنه:خب پس فقط دوتا راه داریم:اول اینکه همین حالا بریم پیش مادرت واون حسابت رو برسه یا..."
لبخند کمرنگی زد وادامه داد:یا اینکه بریم اتاق تمرین وتو برام این قصه ی قشنگ رو تعریف کنی وهردو وانمود کنیم تو یواشکی رفته بودی تا تمرین کنی تا فردا از همه بهتر باشی"
جیمی تقریبا فریاد زد:تعریفش میکنم دایی!"
-پس بزن بریم."
اونها به اتاق تمرین رفتن،جیمی لبه ی سکوی تمرین نشست وداییش رو نگاه کرد که روی صندلی فلزی ناراحتش میشست،هنوز لبخند کمرنگش رو به لب داشت توی بلوز استین بلند سفید شلوارک ابرو بادی خیلی بانمک شده بود این رو حتی جیمی هم میتونست بگه:خب؟من میشنوم!"
جیمی دستهاش رو به هم قلاب کرد:
سالها قبل پسری وجود داشت از جنس سنگ وپسر دیگه ای از جنس اب،این دو همیشه به موازات هم حرکت میکردن،تا اینکه دست الهه های تقدیر کم کم خط سرنوشت اونها رو شکست تا به هم برسن،اما اب به سنگ راهی نداره،این چیزی بود که هرکسی فکر میکرد اما نذار ظاهر کورت کنه...اب ذره ذره راه موندگاری از بین سنگ باز کردو سنگ اون رو دیگه بخشی از خودش دونست اما پسر از جنس اب نمیدونست این سنگ یه سنگ اسمونیه وهرچیزی که از اسمون بیاد روی به اسمون برمیگرده وپسر سنگی هم برگشت...
برگشت اما قول داد باز کنار اب برمیگرده...از اون روز تا بحال پسر هرشب به اسمون خیره میشد،همه دیوانه صداش میزدن اما کسی نمیدونست اون معشوقش رو از بین ستاره ها نگاه میکنه وروزها وقتی خورشید موهای طلایی رنگ ومواجش رو درخشنده تر از هروقتی میکرد اون میتونست لبخند معشوقش رو از بین ابرها ببینه که به زیبایی اون افتخار میکنه،خدایان به اون قول داده بودن به عنوان یه معشوقه جاودان میمون تا زمانی که به عشقش خیانت نکنه،حالا یک سوم هرسال پسر سنگی روی زمین کنار معشوقش برمیگرده وبه همه نشون میدن که از فاصله ی زمین تا اسمون واز لطافت اب تا سختی سنگ میشه عاشق بود."
با تموم شدن داستان جیمی کمی مکث کرد وبه داییش که روی صندلی چشمهاش رو بسته بود خیره شد...همیشه حس میکرد این داستان براش اشناست اما تا الان دقت نکرده بود که این چقدر شبیه چیزیه که مادرش براش راجب دایی گفته.
همه توی قلعه میگفتن دایی اون دیوونه است چون ساعت های زیادی از شب رو به اسمون خیره میشد.
وواقعا یه مرد لطیف بود،از داستان های افسانه ای ورنگهای روشن خوشش میومد،لباس های ازاد وسبک میپوشید،زیر بارون میچرخید وخیس میشد،همیشه لبخند های کمرنگی میزد که ترکیبش با موهای طلایی مواج وچشمهای خاکستری رنگش جادویی به نظر میرسید.
در به شدت باز شد وقطار افکارش رو چپه کرد:جیمین لعنتی!"
جیمی به سمت پدرش دوید:بابا!"
-هی!تو اینجایی؟جنا تقریبا منو کشت!جیمین؟!نمیتونستی یه خبر بدی؟!جنا بخش غربی رو گذاشت روی سرش!"
جیمین خندید:خواهر من همیشه توی کولی بازی عالی بوده...باید قبل از ازدواجتون بهش فکر میکردی...به علاوه بهش بگو که جیمی تمام مدت همینجا بوده"
-اره اره...من نمیفهمم خواهر تو چه پدرکشتگی با کولی های بیچاره داره؟!"
-مشکل اون کولی ها نیستن خودتم میدونی انتوان...اون هنوز عصبانیه همین،حالا هم که وقت برگشتنش نزدیک میشه اون عصبی تر میشه چون نمیدونه چطوری باهاش روبه رو بشه"
-شیش سال گذشته...نمیخواد بیخیال بشه؟"
-تو شوهرشی!از من میپرسی؟!"
انتوان جیمی خواب الود رو بلند کرد:اره اره...حالا هرچی ممنون بابت همه چی شب خوش!"
جیمین به شوهرخواهرش سرتکون داد.
هنوز باورش نمیشد دایی شده،به خوبی یادش میومد توی اون گیرودار وقتی فهمید جنای شونزده ساله بارداره به حد مرگ انتوان رو زده بود وانتوان گفته بود که میخواد با جنا ازدواج کنه که بخاطرش یه مشت اضافه هم خورده بود!
به هرحال اونا وقتی ازدواج کرده بودن که جیمی دوساله بودوتوی کت وشلوار مینی سایزش خیلی خوردنی به نظر میرسید،هرچند جیمین واقعا نمیفهمید چرا جنا اصرار داشت اسمی انقدر شبیه اسم او نبرای پسرش بذاره اما خب...کی از کار دخترا سردرمیاوورد؟
مهم این بود که اونا الان یه خانواده ی سه نفره ی خوشحال بودن.
جیمین اهی کشید وبه سمت اتاقش توی زیر شیروونی رفت،اونجا رو بعد از عروسی جنا وانتوان ساخته بود فقط یه تخت دونفره یه میز چوبی رنگ شده وسقف شیشه ای.
هیچ چیز دیگه ای توی اون اتاق شیرین نمیخواست،توی تخت خزید وبه اسمون خیره شد...
شاید کولی قصه گوی خوبی بود...شایدافسانه ی سنگ واب...زمین واسمون واقعی به نظر میرسید اما حقیقت ساده تر از افسانه ها بود.
هرکسی توی قلعه اگه فقط یکم جیمین رو میشناخت میتونست خیلی راحت اون رو به این افسانه ربط بده وبراش دلسوزی کنه اما هیچکس نمیدونست معشوق جیمین هیچ جایی بین ستاره ها یا پشت ابرها نیست.
خدایان هیچوقت انقدر بخشنده نبودن...خب حداقل نه اونایی که زندگی توی المپ چشمهاشون رو بسته بود.
جیمین ستاره هارو به هم متصل کرد وتوی ذهنش اشکال مختلف ساخت،درست بود اون با نگاه کردن به این ستاره ها عشقش رو به یاد میاوورد اما این فقط یه نشونه،یه یادگاری از اون وشبهای باهم بودنشون بود،زمانی که شوگا کنارش مینشست و از رمز ورازه ستاره ها میگفت،ستاره ی قطبی رو نشونش میداد واینکه چطور اون رو در امتداد دب اکبر پیدا کنه.
کمانگیر رو نشونش میداد وجیمین همیشه با پیدا کردن سه ستاره ی کمبر بند کمانگیر ذوق زده به خودش میبالید که انقدر راحت یاد میگیره وچشمهای تیز بینی داره وشوگا هیچوقت بهش نمیگفت که کمانگیر راحت ترین صورت فلکی براش پیدا کردنه.
این فقط یه یادگار بود که جیمین رو اروم میکرد.
ولی میدونست شوگا قرار نیست از اسمون پایین بیاد واون رو ببوسه،اینا فقط اب وتاب قصه گوهای کولی بود.
با شنیدن صدای زنگ مخصوص با بی میلی از جا بلند شد،امشب اموزش ومانور شبانه داشت،همونطور که قول داده بود در نبود شوگا اون جاش رو برای اموزش ساحر های جوون پر کرده بود حتی اگر همه دیوانه صداش میزدن کسی نمیتونست منکر این بشه که اون قدرتمند وماهره.
لخ لخ کنان راهرو هارو پشت سر گذاشت تا به حیاط وسیع پشتی برسه جایی که همه جمع شده بودن تا مانور گروه هارو تماشا کنن.
بارون نم نم میبارید وهرکسی که خارج از جایگاه تماشاچی ها بود رو خیس میکرد.
جیمین نفس عمیقی کشید تا بوی خاک نم زده به عمق ریه هاش بشینه بعد روبه شاگرد هاش کرد،نوجوون های ترسیده ای که مطمئن نبودن از پسش برمیان یا نه،لبخند کمرنگ وزیباش چال های کوچیک ومنحصر به فرد کنار خطهای خنده اش رو مشخص کرد،شاید جای شوگارو گرفته بود اما نمیتونست مثل شوگا تند باشه،جیمین با نرمی خودش راهش رو باز میکرد،با همین لبخند اونها رو وادار به ساعت ها تمرین میکرد وادارشون میکرد که بهترین باشن...این دینی بود که باید به شوگا ادا میشد.
بعد از انجام مبارزات ومانور های طاقت فرسا اونهم توی اون حال وهوای بارونی گروه جیمین طبق روال معمول جایگاه اول رو بدست اوورد توی روشنایی نورهای معلق جادویی جیمین لبخند هویای پیر رو توی ردیف اول ساحر های عالی رتبه دید.
هویا دشمن ترین دوستی بود که میشناخت،پیرمرد زندگی طولانی وعجیبی پشت سر گذاشته بود،گاهی دشمن به نظر میرسید ودرواقع دوست بود وگاهی برعکس مثل خیلی ها توی این دنیا ساحر پیر هم با نیمه تاریکش درجنگ بود.
بعد از اعلام نتایج وفرستادن گروه سوم برای تنبیه جشن مختصری شروع شد،والدین که بچه هاشون رو قبل از مانور خوابونده بودن از مصاحبت هم ودوستهاشون لذت میبردن،عالی رتبه ها با نوای موسیقی ای که منشا مشخصی نداشت چرت میزدن وجیمین احساس میکرد وقتشه به اتاقش ساده ی خودساخته اش پناه ببره.
-سرگروه مرسل!"
لعنت به این اسم!بعد از هشت سال هنوز عادت نداشت چیزی بجز جیمین خطاب بشه،برگشت تا با مشاور خپل سابق هویا که حالا پست بالایی گرفته بود مواجه بشه.
لبخند کمرنگش رو تحویل داد،لباسهاش برای بارون مناسب نبودن وبدنش میلرزید.
مشاور بهش نزدیک شد:میتونیم کمی توی دفتر من صحبت کنیم؟"
جیمین سرتکون داد هردو وارد قلعه شدن،جیمین بخاطر تغییر دما لرزید ولی حس بهتری داشت،پشت سر مشاور سابق راه میرفت وبین افکارش چرخ میخورد وروزهای ماه رو حساب میکرد.
اونها به دفتر رسیدن ومشاور سابق اجازه داد جیمین اول وارد بشه.
جیمین رفت وروی مبل چرمی نشست،خیلی نمیشد به دفتر اعضای عالی رتبه احضار بشه واحساس خفگی میکرد.
مشاور سابق مقابلش نشست:نمیخوام وقتتون رو بگیرم میدونم که نیاز به استراحت دارین...راجب پینشهادم فکر کردین؟"
جیمین با گیجی اخم کرد:پیشنهاد؟"
-ملاقات با دخترم!میدونین اون بانوی جوون شایسته ایه ومیخوام که باهم یه ملاقات داشته باشین."
جیمین اهی کشید،درسته...اون سن ازدواج رو رد میکرد اما هیچ دختری رو درنظر نگرفته بود!
باتوجه به اینکه توی قلعه خیلی معروف بود همه انتظار داشتن به زودی ازدواجش رو ببینن...ولی اونها نمیدونستن جیمین همین حالا کسی رو داره.
جیمین لبخند زد وسعی کرد مودب باشه:درباره ی اون...من واقعا متاسفم،مطمئنا ایشون دوشیزه ی شایسته ای هستن ولی من همین حالا هم به کسی متعهدم."
-اوه لازم نیست به من این رو بگین میدونم ای شگرد مردای جوون خوش قیافه است که میخوان از دخترای حریص دوری کنن ولی باور کنید با یه ملاقات نظرتون عوض میشه...فقط یبار به دخترم این شانس رو بدین."
جیمین نفس عمیقی کشید میدونست باید خودش رو مرده فرض کنه ولی نمیتونست کاری بکنه وچاره جز قبول نداشت:بسیار خب،چه روزی؟"
-امشب چطوره؟"
-اینهمه عجله برای چیه؟"
-فقط میخوام توی وقت صرفه جویی کنیم سرمشاور"
جیمین سر تکون داد:میرم که اماده بشم،شام کجا صرف میشه؟"
-اقامتگاه خانوادگی ما"
مشاور سابق نمیتونشت خوشحالتر از این باشه،جیمین به اتاق خودش برگشت وکت وشلوار مرتبی پوشید،موهای خیسش رو خشک کرد وحالت داد توی اینه به خودش خیره شد:خوشتیپ شدی جیمین..."لبش رو گزید وادامه داد:تو خیلی خیلی مردی جیمینی!"
واز اتاق بیرون رفت.
معنی اینهمه عجله ارو نمیفهمید،قرار بود بمیره وخودش خبر نداشت؟!
به اقامتگاه عالی رتبه هارسید،پیشخدمتی اون رو به قسمت صرف شام هدایت کرد،میز دونفره ی زیبایی توی بالکن روبه منظره ی جنگل چیده شده بود،دختر مشاور اسبق برخلاف پدرش ظریف ودلنشین بود،هرچند جیمین حتی نمیتونست باهاش یه بوسه ی ساده ارو تصور کنه چه برسه به ازدواج!
اما به رسم ادب لبخند زد وبوسه ی سبکی به دست ظریف دختر زد ودید که گونه های برفی اون صورتی شدن:خوشحالم که دعوت پدر رو قبول کردین سرگروه مرسل"جیمین حرفش رو قطع کرد:جیمین...فقط جیمین"
دختر بیشتر رنگ به رنگ شد وسر تکون داد هردو نشستن،پیشخدمت اول برای اونها پیش غذا سرو کرد،جیمین در سکوت با وافل هاومیوه های اطرافش ور رفت،اون نمیدونست توی یه قرار اشنایی مردم چی میگن پس فقط سکوت کرده بود وبه این فکر میکرد که خودش رو توی چه دردسر بزرگی انداخته:از پیش غذا خوشتون نیومده؟"
جیمین لبخند زد وسر تکون داد:نه...درواقع چندان اشتهایی ندارم"
دختر سرتکون داد وجیمین به این فکر کرد که حتی اسم اون رو هم نمیدونه که این شرم اور بود!
-شما واقعا به همون اندازه که میگن مرموز هستین"
جیمین ابرویی بالا انداخت:مرموز؟این چیزیه که بقیه راجبم میگن؟"
دختر سرتکون داد:بله...اونها میگن شما مرموزین...مرموز وزیبا!"
اینبار نوبت گونه های جیمین بود که سرخ بشن:دارین اغراق میکنین"
-ابدا...همسر شما باید خیلی روی زیبایی خودش وسواس به خرج بده که از شما عقب نمونه...ولی بازهم وقتی لبخند میزنین اون هیچ شانسی نخواهد داشت"
جیمین نفس عمیقی کشید وفکر کرد:تو خیلی خیلی خیلی مردی جیمینی!"
دختر ادامه داد:تعجب میکردم که چطور شما هنوز مجرد موندین ولی الان متوجه میشم که هیچ کس رو در شان خودتون نمیبینید!شاید باید یه سری به المپ بزنین...مطمئنم میتونید توجه خیلی از الهه هارو جلب کنید"
جیمین سرتکون داد:ایده ی بدیه"
-احتمالا...چون فناناپذیر ها خیلی بی وفا هستن"
صدای سردی از پشت سر دختر گفت:وهمچنین خیلی حسود!"هردو نفر با فریاد وجیغ کوتاهی از جا پریدن وجایی که صدا از اونجا اومده بود رو نگاه کردن،پسری توی بالکن ایستاده بود،کت وشلوار خوش دوخت واتوکشیده ی سیاه رنگی پوشیده بود که دکمه هاش رو نبسته بود،یقه ی انگلیسی کت نوار دوزی باریکی داشت،بلوز مردونه ی سیاه رنگی زیرش پوشیده بود که دکمه های اولش باز بودن،بجای کراوات معمول کراوات بلوی نقره ای درخشانی روشل دور یقه ی بازش بسته بود که نه تنها چیزی از جذابیتش کم نکرده بود بلکه ترکیبش با موهای خاکستری وچشمهای یشمی رنگش باعث میشد هرکسی فکر کنه اون یه خداست.
جیمین با چشمهای گشاد شده ونفس حبس شده فکر کرد:من مردم!خیلی زیاد!!!"
مرد جلو اومد،از ظرف میوه ی روی میز حبه ی انگوری برداشت وتوی دهنش انداخت:شیرینه!"
بعد به دختر وپسر دور میز نگاه کرد:ولی نه شیرین تر از شما!"
دختر با خشم روی میز کوبید:چطوری داخل شدی؟به چه اجازه ای به ملاقات خصوصی بین دو رتبه ی ارشد رو به هم میزنی؟"
مرد نیشخند زد:خانوم عزیز...من فقط برای کارم اینجام."
بعد انگشت اشاره اش رو بالا اوورد:یه لحظه صبر کنید!"
اون از جیب داخلی کتش یه تبلت کوچیک بیرون اوورد وبعد توی صورت دختر بشکن زد،بلافاصله دختر بیچاره نقش زمین شد،جیمین با چشمهای گشاد شده افتادن اون رو نگاه کرد:وات د..."
شوگا سرش رو توی صفحه ی تبلت فرو کرد:ماریا هانسن،بیست ویک ساله مرگ سیزدهم مارچ دوهزار وهجده هشت وپنجاه وهفت دقیقه ی شب علت مرگ مسمویت با بلادونا."
بعد بجای دختر مرده روی صندلی نشست:اه...طفلک بیچاره،الکی الکی مرد...اه بیخیال نقش بازی کردن هردومون میدونیم که من دلم خنک شد نه؟!"
وحبه ی دیگه ای انگور رو بالا انداخت،جیمین فریاد زد:تو زدی یه دختر بیگناه رو کشتی؟"
مرد اخم کرد:جیز!درست صحبت کن اقا پسر!من شاید یکم روانی باشم ولی هیچوقت یه نفر رو نمیکشم تادل خودم رو خنک کنم..."بعد یه بلوبری وحشی رو از توی ظرف وافل برداشت:درواقع کار این شیطونکاست"
جیمین اخم کرد وبه ظرفش دقیق شد با تشخیص میوه ی مقابلش زیر نور نقره ای ماه رنگش پرید:میوه ی بلادون؟!"
-اون احتمالا فکر کرده که یه میوه ی خوشمزه است ومزه اش با شراب ووافل وچیزای دیگه مخلوط شده وکارش رو ساخته...منم فقط اومدم تا روحش رو بگیرم...همین"
-میتونستی یه هشداری بدی!"
-وتو سرنوشت یه فانی دخالت کنم؟!نه...من خیلی وقته نقش قهرمان فداکار مجمع رو واگذار کردم"
-لابد به من؟"
-تو اصلا چرا انقدر شاکی وبدعنقی؟!اگه یه نفر باشه که بخواد اینطوری رفتار کنه اون باید من باشم جیمین مرسل!"
جیمین روی میز کوبید:کسی که توی دردسر افتاده منم نه تو مین فاکینگ شوگا!"
شوگا خندید واز جاش بلند شد،به جیمین نزدیک شد وگونه های سرخ از خشمش رو نوازش کرد:میدونی الان باید ازت عصبانی باشم که درست وقتی میدونستی همین روزا من بعد گذروندن چندین ماه تخمی اون پایین سروکله ام پیدا میشه به یه قرار ازپیش تعیین شده اومدی اونم اینهمه سکسی ولی میدونی...نمیتونم جلوی این فکرم رو بگیرم که وقتی عصبی هستی چقدر خوردنی به نظر میرسی و...فاک من دارم مثل یه نامیرا حرف میزنم!یکی بزنه توی صورتم!"
جیمین به خنده افتاد:احمق!تویه نامیراهستی معلومه باید مثل یکیشون رفتار کنی"
-با این حساب باید اون پایین یکم با بروبچه ها لاس بزنم؟میدونی درواقع یه دختر انتقالی هست که به اندازه ی جهنم هاته وباتوجه به اینکه نامیرام باید..."
جیمین دستش رو لابلای موهای شوگا برد واونها رو چنگ زد:فقط یه کلمه ی دیگه و بعد من همینجا عقیمت میکنم مرد!"
شوگا خندید وبا خستگی جیمین رو بوسید،بعداز یک دقیقه ونیم بوسه ی گرم وشیرین شوگا عقب کشید وتقریبا فریاد زد:اوه فاک!اینجا یه جنازه هست!"
جیمین پلک زد واحساس گناه چشمهای خاکستریش رو پر کرد:باید چیکار کنیم؟"
شوگا دستش رو گرفت:بیا...باید به اون هانسن خپل یکم درس بدم...هرچند درس سختیه!"
واونها داخل رفتن.
مشاور سابق با دیدن اونها از جا پرید وچشمهای گشاد شده اش سرتاپای شوگا رو انالیز کرد:این...این نمیتونه..."
-اوه چرا میتونه...خب ببین مرد میدونم همه فکر میکنن من مردم واینا مشکلی باهاش ندارم ولی قرار نیست که به اموال من دست درازی کنی...به هرحال چی میخواستم بگم؟!اوه اره...ببین اون عروسکت که میخواستی به دوست پسر من بندازی مسموم شد ومرد!خب تسلیت واین حرفا من واین پسر بد یکم کار باهم داریم که انجام بدیم توهم بهتره دفعه ی بعد یه راه بهتری برای جلب نظر المپی ها پیدا کنی وگرنه معلوم نیست چه بهایی باید بپردازی!"
هانسن از جا پرید:تو...تو پست فطرت دختر منو کشتی؟"
شوگا با بیقراری چشم گردوند:احمق رو ببین!به نظرت اگه من کشته بودم میومدم وبهت میگفتم؟نه...من فقط به عنوان یه نگهبان ارواح اومدم تا قبض روح کنم،اگه شکایتی داری به خدایان بکن"
جیمین زمزمه کرد:خدایان؟"
شوگا چشمهای یشمی رنگش رو به صورت گیج دوست پسرش دوخت:اونا خوششون نمیاد با قراردادهاشن بازی بشه جیمینی!"
خب فاک!جیمین هیچوقت فکر اینجاش رو نکرده بود...یعنی نمیدونست که ممکنه همچین اتفاقی بیوفته!
اونها خانواده ی حالا عزادار رو تنها گذاشتن وبه سمت اتاق جیمین حرکت کردن،شوگا حتی اجازه نداد در درست وحسابی بسته بشه وجیمین وتا تخت خرکش کرد وروی تخت پرت کرد:توی حرومزاده...تمام ماه فکرم این بود که بیام بالا واین چیزیه که میبینم؟کی اون معصومیت کوفتیت رو از دست دادی؟!"
جیمین لبخند پهنی زد و کراوات بلو رو کشید وشوگا مجبور شد روش خم بشه:ازوقتی که توی لعنتی هشت سال پیش توی اشغالی ترین لحظه ای که میتونستی باهام خوابیدی!"
شوگا خندید:تو حرومزاده..."وبوسه ی گرمی رو شروع کرد.
صدای قدمهای پاهای لختش وخش خش گرمکنش توی راهروها با صدای باد وبارون بیشه زار مخلوط شده بودبا احتیاط در اتاق سفید ساده ی جیمین رو باز کرد تا پسر پیچیده شده توی ملافه ارو ببینه که از روی تخت به شیشه های بالای سرش نگاه میکنه واحمقانه لبخند میزنه.
سوییشرتش رو بیرون اوورد وبدون هیچ پوشش دیگه روی بالا تنه اش از پشت به پسر نزدیک شد واز پشت احاطه اش کرد:این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟"
ونرمه ی گوشش رو به دندون گرفت،جیمین خندید،خنده ای که فقط وقی شوگا اونجا بود اتفاق میوفتاد،نه اون لبخند های مجنون وار رنگ پریده:بارون نمیذاره بخوابم"
-هنوزم ازش میترسی؟"
-نه..."
شوگا خندید وچونه اش رو روی شونه ی کوچیک پسر جوونتر گذاشت:دروغگو"
-میدونی کولی ها هنوزم داستان مارو میگن؟"
-واقعا؟الان فرقی هم کرده؟"
-اره دیگه من از غم از دست دادن تو روانی نشدم وتوی جنگل هم مرز بیشه زار سرگردون نیستم!اینبار تو توی اسمونایی ومن همش به اسمون خیره میشم تا بیای!"
شوگا خندید:احمقانه است!چرا من باید تو اسمون باشم؟"
جیمین گذاشت ملافه ازروی شونه هاش سر بخوره:نمیدونم....این خیلی رمانتیک میشد اگه زئوس تورو نجات میداد وخدایی چیزی میشدی ومن الان معشوق یه خدا بودم ولی وقتی به دردسراش فکر میکنم میبینم که خوب شد پدرم باهات قرار داد بست که تا ابد یه نگهبان روح باشی ومنم بهت متصل کرد تا بی دردسر بتونیم کنار هم بمونیم"
-باید اعتراف کنم هادس اخرین کسی بود که فکر میکردم یروز کمکم کنه...الان اعتراف میکنم که حق داشتی دوستش داشته باشی...شاید پدری نبود که توی مسابقه بسکتبال مدرسه ی پسرش با یه دستکش بزرگ توشماره ی یک منی شرکت کنه ولی کاری رو کرد که پدرای اشغالی ما نکردن...اوه درواقع اونا به همه چیز ریدن وپیروزی رو به اسم خودشون تموم کردن."
جیمین لبخند گشادی زد:پدرم منو دوست داره!"
-هیچوقت بزرگ نمیشی"
-تو همینجوری منو دوستداری...چرا بزرگ بشم؟"
-اره راست میگی...اگه بزرگ میشدی عمرا باور میکردی بعداز دوسال دوست پسرت برگشته ویه نگهبان روحه که مرده ها رو قبض روح میکنه!"
جیمین با جدیت اضافه کرد:همینطور اینکه چشمهات بخاطر نگهبان روح شدن یشمی شدن واینا لنز نیست تا مردم رو تحت تاثیر قرار بدی!"
-تو نمیخوای دست از سر این یه تغییر جزئی برداری؟"
-تغییر جزئی؟!شوخی میکنی؟!میدونی همین تغییر جزئی چه بلایی سر من بیچاره میاره؟میدونی باعث میشه چقدر فاک بوی به نظر برسی وشلوارام رو برام تنگ کنی؟!"
-فاک بوی؟!تنگی شلوار؟!بیخیال...با جیمینی معصوم من چیکار کردی؟!اون کجاست؟!"
-کولی بازی درنیار...میدونی که وقتی پیش همیم نمیتونم جلوی خودم رو بگیرم"
-اره اره تو نمیتونی منو نگاه کنی وفن گرل بازی درنیاری میدونم فقط نمیفهمم چرا بیخیال این قضیه نمیشی وهمیشه پیش میکشیش...درست مثل جنا،این ژن خانوادگیتونه؟"
-آ-آ جنا رو قاطی این بحث نکن میدونی که اون باهات چپه چون دوسال تمام توی برزخ موندی ونخواستی هیچکس از اینکه نمردی با خبر بشه وباعث شدی ما عزاردار بمونیم"
-این تقصیر من نبود که پروسه اش دوسال طول میکشیدو اون زمان اسیب پذیر بودم وممکن بود المپی ها همه چیز رو به فاک بدن"
-اینو به جنا بگو"
-حالا هرچی...من نمیدونم انتوان چطوری تحملش میکنه...غرغرهاش روی اعصابه وعاشقش بودن خیلی خسته کننده به نظر میاد"
-خفه شو!این خواهرمه که راجبش حرف میزنی!به علاوه اونا باهم خوشحالن"
-اره...متنفرم که اعتراف کنم ولی سرنوشت ما شبیه کارتون های دیزنی تاابد خوشحال وخوشبختشد...حال به هم زنه"
-یعنی تو خوشحال نیستی که زنده ای ومیتونی نیمی از ماه رو بیای بالا وبا من بخوابی؟!"
-نکته ارو گرفتم"
-خوبه...حالا بغلم کن"
-بغلت کردم!"
-یکم محکمر اینکاروبکن!"
شوگا حلقه دستهاش رو تنگ تر کرد،جیمین لبخند احمقانه ای زد:خب...حالا خفه شو من میخوام بخوابم!"
شوگا خندید وهردوشون رو روی تخت انداخت:باهم میخوابیم...من بالشت شخصی تو نیستم!"
جیمین انگشتش رو بالا اوورد وخط قرینه ی صورت شوگ ارو دنبال کرد:درسته...تو همه چیز منی مین فاکینگ شوگا!"
-منصفانه به نظر میرسه."
-فردا صبح از تخت تکون نمیخوریم"
-واز گشنگی ضعف میکنیم"
-وبا سکس خودکشی میکنیم"
شوگا بینیش رو جمع کرد:شت...ما واقعا هرزه های حرومزاده ایم!"
-جیمین درحالی که پلک هاش بسته میشد زمزمه کرد:اهمیت نمیدم...تنها راهیه که دل نگیم تلافی میشه"
شوگا لبخند ادامسی بزرگی زد ونوک بینی جیمین رو که حالا کاملا خوابش برده بود رو بوسید:اگه اینطوره پس همونطور که خواستی خودکشی میکنیم...جیمینی!"
ESTÁS LEYENDO
Ichor
Fantasíaوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
