کامبک دادم😐✌
ووت و نظر کمه هاااا
_____________
از روز اول کارگاه های جیمین به بعد جیمین کمتر از هروقتی پسرخاله اش رو میدید وکمتر از اون هم باهاش حرف میزد.
به عبارت دیگه برنامه هاش در راستای شناختن بیشتر شوگا داشت کاملا به سمت مخالف هدف تعیین شده اش میرفت.
حتی گفتگوهای اونا محدود شده بود به سلام وخداحافظی وچیزی که جیمین بیشتر از همه ازش متنفر بود این بود که شوگا انگار کس دیگه ای شده بود،تقریبا هیچوقت جیمین اون رو انقدر شبیه یه تیکه سنگ ندیده بود.
نه اینکه شوگا خدای ابراز احساسات باشه ولی حداقل جیمین کسی بود که میتونست بیشتر احساسات اون رو حدس بزنه ولی حالا...
انگار شوگا واقعا چیزی حس نمیکرد.
انگار اون از درون هم یخ زده بود جیمین از اینکه اعتراف کنه دلیل این یخ زدگی رو نمیدونه متنفر بود،اما کاری هم ازش برنمی اومد چون شوگا یه سد شکست ناپذیر بود،تا جایی که جیمین به یاد می اوورد اون همیشه کاری رو که میخواست انجام میداد،پس اگر میخواست نذاره کسی سر از چیزی دربیاره میتونست خیلی خوب پنهانش کنه.
مثل دوهفته ی گذشته جیمین در خونه ارو باز کرد وداخل شد،از تمام چراغ ها فقط دوتا اباژور روشن بود،بوی غذا می اومد وجیمین حدس میزد پسرخاله اش یه غذای گرم سفارش داده که خب این موضوع خوشحالش کرد.
میخواست اون رو صدا بزنه که باهم شام بخورن اما بادیدن ظرف های کثیف متوجه شد اون قبلا اینکارو کرده پس با پرت کردن کیف وژاکتش روی صندلی اشپزخونه بشقابی برداشت وکمی خوراک مرغ دودی برای خودش ریخت.
اون غذا واقعا خوشمزه بود وجیمین به خاطر سپرد که از شوگا بخواد بازهم از اون رستورانی که اون غذا رو سفارش داده غذا بگیره.
بعد از خوردن شام وشستن تمام ظرف ها وگذاشتن باقی غذا توی یخچال تصمیم گرفت به اتاقش بره ولباسش رو عوض کنه وهمچنین ژاکت وکیفش رو اونجا بذاره.
شاید بعدش میتونست یکم کانال نشنال جیوگرافی تماشا کنه،درست یادش نمی اومد مستند اخترشناسی امشب بود یا فردا شب اما به هر حال اون شبکه ی مورد علاقه اش بود پس هرچیزی که پخش میکرد جیمین با علاقه نگاه میکرد.
قبل از ورود به اتاق کیفش رو داخل پرت کرد اما قبل از اینکه در رو ببنده صدای افتادن وبعد ناسزا گفتن شوگا رو شنید.
کمی صبر کرد تا ببینه صدای دیگه ای هم میشنوه یانه،تقریبا ناامید شده بود ومیخواست در رو ببنده که با فریاد شوگا میخکوب شد:تو چه غلطی کردی؟!"
حالا جیمین متخصص احساس شناسی مین شوگانبود اما میتونست بگه اون عصبانیه...خیلی خیلی زیاد،دلش نمیخواست با شوگای عصبانی رودر رو بشه به خصوص اینکه از اخرین عصبانیت اون پسر مدت زیادی میگذشت اما قلبش میگفت شوگا الان بهش نیاز داره،به هر حال شوگا همیشه برای جیمین اونجا بود وحالا غیر منصفانه بود اگر جیمین همونکار رو براش نمیکرد.
پس با عجله وارد اتاق شوگا شد.
خودش رو برای هرچیزی اماده کرده بود،یه المپی از خود متشکر که یه درخواست نامه ی عجیب توی دستش بود،یکی از اعضای قلعه هویا یا حتی یه همکار.
اما چیزی که اونجا بود ورای انتظارات جیمین بود.
شوگا توی تختش نیمخیز شده بود،صورتش رنگ پریده بود وخشم بدنش رو به لرزه انداخته بود،خطاب به کسی که پایین تخت بود فریاد میزد وجیمین نمیتونست ببینه اون کیه.
جیمین احمق نبود...میتونست بفهمه احتمالا شوگا یه سکس سریع داشته،لباسهاش نصفه نیمه بیرون اوورده شده بودن وگردنش کمی تیره شده بود.
جیمین متوجه شد سرخ شده سرش رو پایین انداخت وسعی کرد توضیح بده:من...متاسفم فقط صداتو شنیدم...نمیخواستم..."شوگا وسط توضیحش پرید :خفه شو!"جیمین شوکه نگاهش کرد.
شوگا هیچوقت بالحن جدی اینطوری حرف نمیزد،حداقل نه باجیمین.
-متاسف...اوه شت!"شوگااز تخت پایین افتاد شلوارش فقط تا زانوش بالا کشیده شده بود اما فعلا مساله این نبود که جیمین چشمش به باسن برهنه ی اون افتاده یا این یه مساله ی خجالت اور برای شوگاست.
مساله خونی بود که بین پاهای شوگا جریان داشت وباعث شد جیمین به این فکر بیوفته که چرا شوگا باید خونریزی داشته باشه؟
واز رسیدن به جواب سرخ تر شد:خدای من....تو..."
-خفه شو!فقط اون دهنت رو ببند!"
جیمین اب دهنش رو قورت داد همین حالا هم میتونست بوی اوزون رو توی هوا حس کنه وجرقه های صاعقه ارو ببینه ونه...نمیخواست با برخورد یه صاعقه جوون مرگ بشه پس فقط رفت سمت شوگا و کمکش کرد روی تخت بشینه:برو بیرون"
-اما..."
-فقط برو بیرون...از خونه برو...میتونی بری پارک فقط یکساعت بهم تنهایی بده باشه؟!"
جیمین نگاه گذرایی به اونطرف تخت انداخت تا بلکه بتونه کسی که شوگا رو انقدر عصبی کرده ببینه اما اونجا هیچکس نبود،جیمین پلک زد وسر تکون داد:پس من فقط میرم...اومم..میتونی دوش اب گرم بگیری...معجزه میکنه!"
وبعد به سرعت اونجارو ترک کرد حدس زدنش زیاد سخت نبود،شوگا با یکی اشنا شده،کسی که انتظار نداشته گی باشه اما اون گی بوده...یه تاپ وخب ممکنه کنترل از دست شوگا در رفته باشه وباهم خوابیده باشن.
جیمین میفهمید که همچین اتفاقایی چقدر سریع وگیج کننده پیش میان.
پس فقط قدم زنان به سمت پارک رفت وبه شوگا کمی فضا داد تا خودش رو پیدا کنه.
درهمون زمان شوگا احساس میکرد ذره ذره درحال مردنه،یه مرگ دردناک واروم،درد توی سلول هاش میپیچید واونهارو میسوزوند.
حتما دلیلی داشته که خون خدایان ساحر با خدایان جی جی باجی نمیشدن.
شوگا حتی مطمئن نبود چطوری کارش به اینجا رسیده اون فقط اومده بود خونه وشام خورده بود وبعد وارد اتاق خوابش شد تا کمی بخوابه وفکر لاس زدن های کیوپید رو از سرش بیرون کنه که بهش حمله شد.
خب شاید دقیقا یه حمله نبود ولی قطعا اون خلاف میلش بین بازوهای یه خدا گیر کرده بود به شدت بوسیده میشد،برای شوگا این هم یه حمله تلقی میشد پس کیوپید رو عقب زد واخم کرد همین کافی بود تا کیوپید یکم از شگردهاش استفاده کنه وروی اون طلسم اغوا بذاره.
طلسمی که فقط اون میتونست بی نقص اجراش کنه وبعد راهی تخت شده بودن.
اون خدای احمق انقدر عجله داشت که حتی لباسهاشون رو هم درست وحسابی بیرون نیاوورده بود،شوگا از درون داشت تقلا میکرد اما بدنش نمیتونست به خواسته اش جواب بده.
فکر میکرد کارش تمومه وبه شکل احمقانه ای قراره مورد تجاوز قرار بگیره اما این دقیقا چیزی نبود که اتفاق افتاد.
فکر میکرد کیوپید کسیه که قراره مردونگیش رو به رخ بکشه اما اون فقط از الت شوگا برای پر کردن خودش استفاده کرد!(یعنی تن هومر رو تو قبر لرزوندم تن شوگا لاورا رو بیرون قبر...-ن) شاید هرکسی فکر کنه خب به جهنم...اون یه احمق هرزه بود بیاین روزمونو بسازیم...اما نه!
همون لحظه ای که کیوپید شروع کردن لذت بردن از رابطه شوگا حس کرد روی اتیشه،هیچوقت دردی مثل اون توی بدنش وبه خصوص روی اون قسمت حساس حس نکرده بود،شاید اگر اسیدمیسوزوندش کمتر درد داشت،با جاری شدن پریکام شوگا متوجه شد داره خونریزی میکنه وبالاخره تونسته بود کیوپید رو کنار بزنه،ابدا نگاهی به پایین تنه ی خودش ننداخت وفقط سر کیوپید فریاد زد وباعث شد خدا با یه نیشخند بره.
بعد هم سر جیمین داد زده بود که خب ازش پشیمون بود،اما اون درد وحشتناک فکرش رو از کار انداخته بود واون فقط میخواست که تموم بشه.
توی حموم ایستادن مثل یه عذابه بی پایان بود اما شوگا انجامش داد،همونطور که همیشه کاری که باید رو انجام میداد...به هرحال اون برای دووم اووردن به این دنیا اومده بود.
اون بعد از خشک کردن خودش جرعت کرد به پایین تنه اش نگاهی بندازه.
اون فقط قرمز ومتورم بود به ظاهرش نمی اومد که انقدر درد از خودش ساطع کنه شوگا ناسزایی گفت ولباس پوشید،مغزش فقط دستور میداد درد رو قطع کنه.
اما اون نمیدونست چطوری هیچکس بهش نگفته بود وقتی مورد حمله ی جنسی یه خدا قرار میگیره باید چیکار کنه،خون خداهای ساحر فقط از رابطه با خدایان منع شده بودن اما هیچکس نمیدونست چرا....شوگا حالا میفهمید.
درد اون رو به جنون میکشید واون فقط با فکر کردن به معدود خاطرات خوبش میتونست فکرش رو کمی کنترل کنه.
YOU ARE READING
Ichor
Fantasyوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟
