تو کاور این پارت کارکتر هویا رو میبینید...
ووت و کامنت فراموش نشه!
_____________درختها نوار سبزی شده بودن،هوای سرد رو میشکافت وهرلحظه عضلات صورتش بیشتراز سرما بی حس میشد،به پشت سرش فکر نمیکرد،چشمهاش فقط برج بلند رو میدید:محفل!"زمزمه کرد وبه دویدنش سرعت داد:هویا!"صدای فریاد رو از دوردست میشنید.
بالاخره از جنگل وارد دشت شد وخودش رو به دروازه ها رسوند:ببندین!دروازه ارو ببندین!"درحالی که از بین در دولنگه ی بزرگ رد میشد فریاد زد وچرت نگهبان هارو پاره کرد.
مسئول دروازه دسته ی زنجیر های دروازه ارو ازاد کرد ودرهای بزرگ به سرعت بسته شدن.
هویا نفس عمیقی کشیدن،هوای اینطرف دروازه ها مطبوع بود،حفاظ جادویی همه چیز رو تحت کنترل داشت،به نمای سنگ مرمر سیاه خیره شد:امشبه!"
-هویا!
-هویا؟!پناه برخدایان!
-خودشه؟
-خودتی؟
شگفتی نگهبانها رو نادیده گرفت ووارد عمارت شد،مستقیما راهش رو به سمت اتاق رئیس پیدا کرد،راهروها با نورهای معلق کمی روشن بودن.
در رو باز کرد:مگنولیا!"
زن از جا پرید وناسزایی گفت:چیه؟کیه؟"درحالی که بند ربدوشامبرش رو میبست پرسید وپاش رو توی کفشهاش فرو کرد،هویا کنار شومینه نشست ونفسی تازه کرد:الان وقت خواب نیست مگنولیا"
رئیس محفل چشمهاش رو تنگ کرد:هویا؟!پناه برخدا اینجا چیکار میکنی؟"به سرعت به سمت پنجره رفت:با خودت مهمون هم اووردی؟"
هویا شونه بالا انداخت:اهمیتی نداره...اونا تا چند ساعت دیگه تبخیر میشن،جادوی من مو لای درزش نمیره."
-اینجا چیکار میکنی؟
هویا نیشخند زد:مودب باش واول از من پذیرایی کن مگنولیا"
زن از این اسم متنفر بود با چشمهای تنگ شده انگشتهاش رو تکون داد وبه سرعت میز چای خوری وقوری وفنجون مقابل هویا قرار گرفت،مرد با طمانینه برای خودش چای ریخت:خب خب خب...توی نبود من چه دست گلی به اب دادی؟!"
ساحره روی صندلی نشست:منظورت چیه؟"
هویا به بالا اشاره کرد:از دستت خیلی کفری ان،ماری ومیران رو فراری دادی،پسر ماری نیست شده وپسر میران هم دم دستش نیست تا انتقامش رو از هادس بگیره،وهمه ارو از چشم تو میبینه"
مگی پاش رو جا به جا کرد واخم بزرگی کرد:اونا پیش خدای تعیین شده اشون نرفتن!"
هویا ابرو بالا انداخت:پس حقیقت داره..تو واقعا داری راه سوراک رو پیش میگیری قوی تر کردن محفل با خون خدایان!"بعد بینیش رو جمع کرد:المپ اصلا ازت ممنون نیست!"
مگنولیا اخم کرد:مهم نیست المپ ممنون باشه یا نه،ما قرن هاست بهشون خدمت میکنیم بدون اینکه حتی بخوان این کمترین کاریه که اونا میتونن باهاش جبران کنن"
هویا کمی چای نوشید:این چیزیه که اونا باید تصمیم بگیرن مگنولیای عزیزم...حالا بگو چه بلایی سر پسر ماری اووردی"
-کاری که با خانواده ی خائن ها انجام میدم"هویا پلک زد:اتاق قرمز"
-شاید یکم خلاق تر شده باشم"
-تارتاروس؟
-این که خیلی اسون میشه!
هویا تکیه داد:میدونی که میتونم از ذهنت بیرون بکشم اما دارم سعی میکنم مودب باشم."
مگنولیا نیشخند زد:توی دیوارای قصر زئوس دفن شده،هرچند فکر نمیکنم تا الان زنده باشه...سرگرم کننده نیست؟!هرروز وهرروز به حرفهای مسخره ی المپی ها گوش میده گرسنه وتشنه درحالی که هیچ امیدی براش نیست!"
هویا کمی دیگه چای نوشید:توی بیرحمی رقیب نداری زن"
-نمیتونی من رو سرزنش کنی،وقتی زئوس تصمیم گرفت با اون هرزه ی اسیایی بخوابه وازش بچه داربشه میدونست همه چی برای بچه سخت میشه،اون یه خداست...نه هرخدایی خدای خدایان واگر به خودش زحمت میداد وبجای فریاد زدن گوش میکرد صدای پسرش رو میشنید."
هویا سر تکون داد:شاید حق باتو باشه مگنولیا ی عزیزم ولی تو به یه مساله ی جزئی دقت نکردی!"
به بالای شونه ی مگی نگاه کرد:زئوس باهوشه،قدرتش براش مهمه وبرای حفظش به وفور هم پیمانانش رو امتحان میکنه..."نیشخندی زد ودستش رو تکون داد،مار برنزی دور گردن ساحره محکم چنبره زد هویا زمزمه کرد:وتو شیرینم...توی امتحانش رد شدی!"چشمهای زن گشاد شد وتقلا میکرد مار رو از خودش دور کنه اما هویا سریع تر بود وبا حرکت دستش مار تکونی خورد وصدای خرد شدن گردن ساحره توی اتاق پیچید.
تندری اسمون رو روشن کرد،هویا زمزمه کرد:خودت شنیدی مرد...من کاری که میتونستم رو کردم"به در چوبی نگاه کرد:از فردا یه محفل جدید داریم!"
از فردا محفل چاره ای جز اطاعت از هویا نداشت،هرچند این مرد عاقل تر از مگنولیا به نظر میرسید اما ترسناک هم بود...هیچکس نمیدونست هویا کیه واین ترسناکش میکرد.
مرد به دو ساحر جوون گفت:من پسر میران رو میخوام...شما فقط سه روز وقت دارین"
-اما هادس....
-هادس جنگ نمیخواد مگه نه؟اونو برام بیارین"
دو ساحر با نگاه های عصبی توی شومینه ناپدید شدن،هویا رو به مشاور مگنولیا کرد:تمام اسامی خون خدایان...همه اشونو میخوام،باید ببینم اون زن احمق چقدر بهمون خسارت زده"
مشاور با دست پاچگی سری تکون داد ودور شد.
هویا به صندلیش لم دادو نقش ونگار های دیوار رو دنبال کرد:پسر زئوس!"
این دو کلمه کنار هم هیچوقت خوش یمنی نمیاوورد،حتی برای هرکول!اهی کشید وبه پسر ماری فکر کرد،راهب های دلفی تصویری از پسر نشونش داده بودن،برخلاف تمام بچه های زئوسی که با بحال دیده بود این یکی اصلا شبیه به قهرمان اتن به نظر نمیرسید،هویا به خوبی هرکول وپرسیوس رو بخاطر داشت،اونها بچه های درشتی بودن که میتونستن حتی مارهای برنزی هرا رو خفه کنن اما اون پسر،یه بچه ی دوازده ساله ی لاغر بود،قد کوتاه ولبخند شیرینی داشت ووقتی گریه میکرد به نظر میرسید نمیتونه جلوی بارونی شدن هوارو بگیره.
وهمین...حدومرز پسرک همین بود!
زئوس چطور انتظار داشت این پسر بنیانگذار چیزی بشه که میخواد؟!
نفس عمیقی کشید وامیدوار بود پسر میران امیدوارکننده تر باشه.
با ورود پسرده ساله ای که به بازوی خواهرش چسبیده بود اه ناامیدی کشید این بچه حتی شبیه گوشه ای از یه پسر هادس هم نبود!
چشمهای خاکستری خدای مرگان رو به ارث برده بود واون پوست سفید رو،موهاش مثل مادرش طلایی رنگ ومواج بود لبهای صورتی برجسته وبینی کوچیکی داشت.خواهرش خیلی خیلی شبیه به خودش بود،هویا لبخند زد وبلند شدو به بچه ها نزدیک شد وزانو زد،دخترک سعی میکرد شجاع به نظر برسه:ازما چی میخواین؟بذارین برادرم بره"هویا دستهاش رو بالا اوورد:نگران نباش من نمیخوام اذیتتون کنم،من هویا هستم رئیس جدید محفل...شما بچه های ماری هستین،درسته؟"به چشمهای بنفش دختر نگاه کرد:تو دختر سوراکی،چشمهای بفش وخاص اون رو داری"وبعد رو به پسر کرد:و تو باید مال هادس باشی مرد جوون"
پسرک به خواهرش نیم نگاهی کرد،هویا دستی به چونه اش کشید:هوم...حتی ندیده ماری رو تحسین میکنم،باید خیلی خاص بوده باشه که دوتا از سر سخت ترین کسانی رو که میشناسم نرم کرده باشه،نینا بهش افتخار میکنه"دخترک بدبینانه به هویا خیره شد:تو مادر ومادربزرگ رو از کجا میشناسی؟"هویا لبخندی زد:همیشه شکاک...همونطور که از سوراک به خاطر میارم"
-تو کی هستی؟
-ساحری که میخواد نجاتتون بده!
دخترک پلک زد ودست برادرش رو محکمتر فشرد:چرا باید بهت اعتماد کنیم؟"
-چون چاره ای ندارین،بیرون از این در زئوس تشنه به خون برادرته،بین این دیوارها افرادی از محفل هستن که با زمزمه هاشون میخوان از برادرت وخون توی رگهاش سو استفاده کنن توی دنیای زیرین هم پرسفون احتمالا اصلا خوش نداره ببینتتون"بینیش رو جمع کرد وادامه داد:اون دختر درست مثل پدرش از رقیب متنفره!"به سمت صندلیش برگشت:تنها کسایی که میتونن ازتون مراقبت کنن من وماری هستیم واگر خوش شانس باشین پسر خاله اتون،مادرتون رو نفرین زئوس گرفتار کرد...پسرخاله اتون هم فعلا اینجا نیست بنابراین فقط من باقی میمونم،گزینه ی خوشایندی نیست اما اگر علاوه بر شکاکی هوش وذکاوت سوراک رو به ارث برده باشی به من اعتماد میکنی!"
دخترک نگاهی با برادرش رد وبدل کرد ودلخورانه گفت:بسیار خب،الان تکلیف ما چیه؟"
هویا لبخندی زد:برای شروع فقط اسمتون عزیزانم"
-جنا"دخترک غرید.
هویا مشتاقانه رو به پسرک کرد:وقهرمان جوان چی؟"
پسرک اخم کرد:جیمین"
هویا سرتکون داد:اتاقی توی برج براتون اماده شده،موقتا ازش خارج نشید تا بتونم همه چیز رو به ثبات برسونم."
جنا سر تکون داد وجیمین رو دنبال خودش کشید.
هویا اهی کشید...این شاید مایوس کننده ترین بخش زندگیش بود!مشاور دوان دوان داخل شد:اینهم لیست قربان!"
هویا جام شرابی برای خودش احضار کرد:خوبه...مرخصی"
بچه های زیادی نبودن ولی کم هم نبودن،به اندازه ی یه ارتش پیش تاز شاید...که برای ساحره ها چیزی حدود بیست تا سی نفر میشد.
هویا اهی کشید واز پنجره به اسمون خاکستری نگاه کرد:چرا باید همه چیز رو پیچیده کنید؟!"
لیست وجامش رو توی شومینه انداخت واز تالار بیرون رفت.
راهروهای قلعه حس خونه ارو داشتن،زمانی رو به یاد میاوورد که یه پسر بچه ی کوچیک فراری از اموزش دیدن بود وتوی این راهرو ها میدوید وهراز گاهی تمشک های وحشی توی جیبش رو میخورد.
همه چیز ازاون زمان خیلی تغییر کرده بود،دنیا پرهرج ومرج تر وغم انگیز تر بود،هیچ تازه اموزی از محفل نمیتونست توی ده سالگی از اموزش قسر در بره وتمشک بخوره!
زندگی غم انگیز شده بود وهویادوست قدیمیش سوراک رو مقصر میدونست... قدرت طلب ترین ساحری که تا بحال وجود داشته.
چشمهای بنفش اون ساحر جوون رو به خاطر میاوورد که چطور میتونستن قانع کنندگی وزیرکی شرارت امیزی داشته باشن،موهای شرابی رنگ وپوست تیره اش باعث میشد به شکل مغرورانه ای خوشتیپ باشه وزنهای زیادی رو به خودش جذب کنه،حتی کسی مثل افرودیت،شاید همون باعث شد سوراک به فکر خون خدایان بیوفته شاید هم از قبل این رو میخواست هرچی که بود هویا قصد نداشت اجازه بده همه چیز به حد اعلای ظلم سوق پیدا کنه.
نفس عمیقی کشید وبوی خاک نم زده ارو با لذت بو کشید:قربان؟"
اهی کشید وبرگشت تا بتونه دختر جوون رو ببینه:با من کاری داشتی شیرینم؟"
دختر نگاهش رو به زمین دوخت:ب...بهوش اومد!"
هویا لبخند زد:ممنونم عسل،میتونی به کارای خودت برسی"
با رفتن دختر با بی میلی از پنجره دل کند وبه سمت بهداری راه افتاد،اونجا اروم ترین بخش قلعه محسوب میشد،بوی گل یاس امین الدوله میداد وهمیشه پر از ساحره های مهربونی بود که چون حاضر نمیشدن بجنگن اونجا بودن:قربان!"
پرستار شیفت لبخند زد وایستاد،به نظر از هویا نمیترسید:اومدم بیمار جوونمون رو ببینم،اجازه هست؟"هویا شاید به خوشتیپی باقی ساحرها نبود وکمی قدش کوتاه بود اما زبون چربی داشت،پرستار لبخند زد:البته قربان"
هویا سرتکون داد ووارد شد وکنار تنها تخت اشغال شده نشست:پسرماری"
پسر پلک زد،چشمهای پف کرده وموهای ژولیده اش نشونه ی خوبی از استراحت طولانی مدت بود،لبهای رنگ پریده اش رو خیس کرد:شوگا"
-متوجه نشدم؟"
پسر تکرار کرد:اسمم...شوگاست..نه پسر ماری نه پسر زئوس،فقط شوگا!"
هویا با احتیاط سرتکون داد:بهتری؟"شوگا جاش رو مرتب کرد:همونقدری که میتونم بهتر باشم"
هویا تکیه داد ودستهاش رو به هم قفل کرد:فکر کنم خیلی هم مایوس کننده نباشی"
شوگا نیم نگاهی به ساحر انداخت:مایوس کننده؟!"
هویا شونه بالا انداخت:میدونی،برای یه پسر زئوس نداشتن بدن مناسب یه ضعف بزرگه،برادرهات همگی توی سن تو بدنی دوبرابر تو داشتن"
شوگا به نظر به این حرف ها عادت داشت:میخوای بگی قراره وبال گردن باشم؟"
چشمهای هویا درخشید:نه،پسر عزیزم،حالا که صحبت کردیم میتونم ببینم که تو روی دست همه ی برادرهات بلند میشی،خوش شانسی که یه ساحری"
شوگا پوزخند زد ومچهای بانداژ شده اش رو بالا اوورد:فکر نمیکنم خوش شانسی باشه"
-خب بستگی داره چطور ببینیش،برای یه ساحر یه مغز بزرگ از عضلات بزرگ خیلی بیشتر به کار میان وتو بزرگترین مغزی رو داری که تاحالا توی یه خون خدا دیدم"
-ممنون...فکر کنم"
هویا لبخندی زد:توصیه میکنم تمام انرژِیت رو روی بهبودی بذاری...نه فقط برای خودت،عموزاده هات بهت نیاز دارن"
چشمهای شوگا هوشیار شد وسعی کرد صاف بشینه:اونا...کجان؟چه بلایی سرشون اومده؟پدرم..."
هویا به ارامش دعوتش کرد:من اینجام که حواسم به همه چیز باشه پسر،پدرت داخل این مرزها نمیتونه اسیبی بهشون بزنه ودلیلی هم نداره،تو حالت خوبه این تمام چیزیه که زئوس برات میخواست"
برقی از نفرت توی چشمهای شوگا درخشید که باعث نگرانی هویا میشد،خون خدایانی که از والدینشون متنفر میشدن...عاقبت خوبی برای خودشون رقم نمیزدن:زئوس بره به جهنم!اگر بهشون دست بزنه خودم نابودش میکنم"
مرد جویده جویده گفت:اگر جای تو بودم از کلمات بهتری برای خدای خدایان استفاده میکردم...اما،تو هنوز خیلی جوونی،شاید حالا نتونی یه خدا رو درک کنی،شایدهم هیچوقت نتونی اما باید سعی کنی بپذیریشون،اگر نه زندگیت خیلی خیلی سخت میشه"
شوگا کینه توزانه گفت:اون زندگیم رو سخت میکنه!"
-موافق نیستم...اگر اون نباشه زندگی برات غیر ممکن میشه.
پسر چیزی نگفت،هویا در حالی که بلند میشد گفت:زودتر خوب شو"
وبیرون رفت.
بجز بچه های خون خدایان چیزهای زیادی بود که ساحر به تنهایی باید درست میکرد،قوانین من دراوردی بیشماری که طی سه نسل روی هم انباشته شده بود،اعضای محفل توی مکانهایی که ابدا مناسبشون نبودواینکه باید به همه خبر میداد رئیس عوض شده.
ساعات زیادی توی اتاق بین کارهای تلنبار شده محبوس میشد وتمام مدت فکر میکرد چی باعث شده خودش رو به انجام این کار ها متعهد کنه؟!
در اخر این معدود خاطراتش با سوراک بود که پیش چشمش زنده میشد وباعث میشد ادامه بده.
هویا از اون مرد خوشش میومد،نه فقط بخاطر ظاهر مغرورانه وخوشتیپش،بلکه سوراک حرفها وافکاری رو بی پروایانه مطرح میکرد که هویا سالها باهاش درگیر بود،هویا شجاعت سوراک رو دوست داشت وبه نظرش بسته شدن اون چشمهای بنفش مملو از شرارت غم انگیز بود.
با فکر کردن به سوراک خیلی زیاد ذهنش به سمت جنا،دختر سوراک،کشیده میشد،شاید برای خدایان اون پسره،جیمین،مهم تر بود اما هویا اشتیاق بیشتری به شروع کار با جنا داشت میتونست در اعماق چشمهای بنفش دخترک اینده اش رو به عنوان رئیس بعدی محفل ببینه.
این باعث میشد خیالش راحت باشه.
تازمانی که نیتش رو پنهان میکرد جنا از خطر دور بود چون کنار برادرش جیمین اون عددی نبود!
هویا همیشه به ساده لوح بودن فناپذیر ها میخندید وبه خوبی ازش بهره میبرد ولو اینکه اون فناپذیر ها همنوعان خودش باشن.
چراغ رو خاموش کرد وزیر پتوش خزید،اخرین باری که توی همچین جای گرم ونرمی خوابیده بود نیم قرن پیش بود هویا معمولا همیشه توی سفر های طاقت فرسا بود تا صرفا ارامش داشته باشه وروی هدف های شخصی تمرکز کنه،شاید تنها کسی که همیشه شخصا به هویا دسترسی داشت زئوس بود.
خب...از اسمون که نمیتونی فرار کنی!میتونی؟!
وهمین باعث شده بود هویا الان زیر این پتوی گرم توی قلعه ونزدیک اعضای محفل باشه.
ساحر اهی کشید وبعد از روزی طولانی به خواب رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/234963415-288-k5973.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Ichor
Fantasíaوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟