جنا مثل ده دقیقه ی قبل همچنان برادرش رو زیر نظر داشت:بهش سلام برسون!"جنا با کنایه گفت وجیمین چونه اش رو از روی زانوهاش برداشت:به کی؟"با گیجی بانمکی به خواهر بزرگترش نگاه میکرد.
جنا چشم چرخوند:اونی که پونزده دقیقه است داری توی ذهنت باهاش کلنجار میری!"
جیمین لبخند کج وکوله ای زد:نه...من..فقط دارم سعی میکنم معنی یه چیزی رو بفهمم"
جنا بالشتی رو بغل کرد:خب بگو ببینیم دوتامغز میتونه حلش کنه یا نه؟"
-چجوری میشه همیشه زیبا موند؟"
چشمهای جنا گرد شد:چی؟!"جیمین توضیح داد:میدونی...یه نفر بهم گفت مثل اسمون زیبا بمونم...گفت اینطوری میتونم اعتمادشو جلب کنم،اما این اصلا معنی نمیده!"
جنا لب پایینش رو به دندون گرفت وکمی فکر کرد،بالاخره ابروهاش رو بالا انداخت:خب...من فکر نمیکنم منظورش زیبایی به اون معنی معمولش باشه"
جیمین با کلافگی اخم کرد:پس منظورش چی بوده؟"
جنا شونه بالا انداخت:مطمئن نیستم اما تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که ازت خواسته تغییر نکنی"
-چه تغییری؟"
-میدونی...گاهی ادما خیلی زیبا به نظر میان،طوری وانمود میکنن انگار خیلی خوبن ونیت خوبی دارن با تمام وجود سعی میکنن اعتماد ادم رو جلب کنن کاری میکنن باور کنی میشه بهشون تکیه کرد وقلبت رو روشون باز کنی اما به محض اینکه اینکارو میکنی اونا بهت صدمه میزنن."
جیمین متفکرانه زمزمه کرد:مثل گیلبرت..."
جنا متنفر بود که تایید کنه اما این بهترین مثال قابل درک بود:مثل گیلبرت"
بعد از تقریبا یک دقیقه جمین از جاپرید ودرحالی که با عجله بیرون میرفت گفت:ممنون جن...تو فوق العاده ای!"
جنا با گیجی به در بسته شده پشت سر پسر کوچکتر نگاه کرد وشونه بالا انداخت.
جیمین با عجله راهرو هارو پشت سر میذاشت،قلبش تند میزد وهیجان زده بود،بالاخره وقتی پشت در خوابگاه رسید ایستاد ونفس عمیقی کشید وسعی به سرمایی که نوک انگشتهاش میخزید توجه نکنه.
دستش رو مشت کرد وبه در کوبید،از پشت در همهمه های شادی میومد برای لحظه ای مردد شد که اونجا اومدنش درسته یا نه اما دیگه دیر شده بود چون در باز شده بود،شوگا با حالت گیج وسوالی نگاهش میکرد،موهای خاکستریش نم دار بودن و توی لباسهای راحتی شکننده به نظر میرسید.
-جیمینی؟!"
شوگا پرسید درحالی که سعی میکرد دلیلی برای حضور اون پسر این وقت شب پشت در خوابگاه پیدا کنه،جیمین چشمهاش رو روی تک تک اجزای صورت شوگا میچرخوند.
چهار سال لعنتی میگذشت وجیمین هنوز میتونست اون دوجبهه ی متناقض رو پشت چهره ی بیحالت پسرخاله اش ببینه.
درحالی که اون جذاب وتاریک بود وسرد ومحکم به نظر میرسیدهمزمان شکننده وشبیه یه بچه ی مچاله شده از ترس به نظرمیومد وتمام این سالها همه پشت شوگا قایم شده بودن واون رو سپر خودشون کرده بودن.
شوگا کمی نگران شد وقتی چشمهای پسرکوچکتر رو دید که از اشک برق میزد:جیمین؟مشکل چیه؟"
جیمین نفسش رو مثل یه اه رها کرد ویجورایی خودش رو توی اغوش شوگا انداخت،درحالی که دستهاش دور گردن اون حلقه شده بودن وچونه اش روی شونه اش قرار داشت اشکها اروم روی صورتش میریختن وخودش رو سرزنش میکرد.
شوگا نگران شده بود،دستش رو دور کمر جیمین نگه داشت،صورتش همچنان بیحالت بود اما کم کم داشت واقعا نگران میشد،زمزمه کرد:چیشده؟"
جیمین نگاه گذرایی ازروی شونه ی شوگا به دخترپسرهایی که داشتند با تعجب اونهارو نگاه میکرد انداخت،بینیش رو بالا کشید وخودش رو کمی از شوگا فاصله داد.
شوگا منتظر بود که توضیح مناسبی بشنوه.
جیمین دوباره بینیش رو بالا کشید وسعی کرد وجود بیست جفت چشم توی اتاق رو نادیده بگیره وفقط روی یک جفت چشم به رنگ شب متمرکز بشه:شوگا..."پسر بزرگتر یکی از ابروهاش رو بالا برد،حالا اون جذاب شده بود...خیلی زیاد وجیمین متعجب شده بود که چطور همه ی این سالها اون رو اینطوری ندیده...درحالی که اون همیشه اونجا بوده،همینجوری جذاب با یه خشونت شکننده وحامیانه محتاج حمایت شدن،اب دهنش رو قورت داد وسعی کرد لبخند بزنه:تو یه گربه ی ترسو واحمقی که خوب فلسفه میبافه!"
چشمهای شوگا گرد شد وسعی کرد بفهمه همین الان چی خطاب شده:چی...."
جیمین عصبی سرتکون داد وبه سمت جلو متمایل شد وکاری رو کرد که هیچوقت فکر نمیکرد حتی اگه یه میلیون سال هم عمر بکنه انجام بده.
اون...هیچ راه بهتری واروم تری برای گفتنش نیست...اون دقیقا شوگا رو بوسید...اولین بوسه ی پسرخاله اش نبود اما گرم ترینش بود وجیمین اون رو دزدید ونفس های منقطع ونگاه های چشمهای از حدقه بیرون زده ی شاهد این منظره بودن رو به جون خرید.
شوگا اون رو عقب زد:چه کوفتی...جیمین!"
جیمین با خشم ویکدستی صورت پسربزرگتر رو نگهداشت،مطمئنا اون دستهای بامزه ی کوچیکی داشت اما به این معنی نبود که فشار انگشتهاش روی استخوان فک شوگا کمتره یا دردش هم به همون اندازه بانمکه!
جیمین غرید:چطور قراره بهت ثابت کنم همیشه خودم میمونم وقتی هیچ شانسی برای ثابت کردنش بهم نمیدی؟چرا نمیتونی فقط مثل همیشه منطقی باشی؟قرارمون نبود که تو بخوای نقش پسره احساساتی بی منطق که ترسوئه ارو بازی کنی...چون نه تنها بهت نمیاد بلکه نمیشه دوتا پسر ترسوی احساساتی داشته باشیم...من نمیتونم مثل تو باشم شوگا...مهم نیست اگه تو بتونی مثل من بشی من نمیتونم مثل تو بشم...پس سعی نکن نقش منو بدزدی...فقط مثل همیشه بی حالت به صورتم زل بزن وبذار با این صورت قانعت کنم تا کاری که فکر میکنی حماقته ارو امتحان کنی!"
شوگا نگاهش کرد،صورتش همون بی حالتی رو داشت اما جیمین میتونست مخشوش بودن مردمک هاش رو ببینه.
انگار کسی نفس نمیکشید گروه شوگا شاید میتونستن تصور کنن اون یه روزی جوک بگه وشوخی کنه اما هیچوقت نمیتونستن تصور کنن سرگروهشون درمواجه با یه اعتراف عاشقانه چیکار میکنه شاید به این فکر میکردن که پسر زئوس طرف رو خاکستر میکنه ولی اینکه اون شخص پسرخاله ی عزیزش باشه...این همه چیز رو به سمت نامعلومی میکشوند.
جیمین سرش رو پایین انداخت،بعد از تقریبا دودقیقه حس کرد دستی به بازوش چنگ زد،قبل ازاینکه چیزی بفهمه داشت دنبال شوگا کشیده میشد.
پسر بزرگتر اون رو توی اتاق تمرین پرت کرد،بوی اوزون هوای رو پر کرده بود،جیمین زمزمه کرد:شوگا..."
-فقط نمیر!"شوگا ازبین دندون های کلید شده اش غرید وبه سرعت دورشته ی الکتریسیته توی دستهاش بوجود اومد،جیمین عقب رفت:ترسو..."
-خفه شو!"ورشته ی صاعقه هوا رو شکافت وجایی که جیمین بود رو ضربه زد،اگر پسر یکم دیرتر جاخالی داده بود میمرد.
جیمین اخم کرد:هرطور که بخوای گربه ی ترسو!"وشمشیری از جنس الماس رو برای خودش درست کرد(قدرت خدای دنیای زیرین یا همون هادس شامل گنجینه های زیر زمین هم میشه...همه جور گنجینه از جواهرات وطلا تا نفت وفلزات-ن) وتعدادی زنجیر که توی هوا معلق بودن ومنتظر یه اشاره ی جیمین تا دور بدن مهاجم بپیچن:شوگا تمومش کن...چرا فقط امتحانش نمیکنی؟چرا نمیخوای خوشحال باشی؟ما میتونیم خوشحالی رو به هم بدیم...تو اینو نمیخوای؟نمیخوای بهتر زندگی کنی؟"
شوگا دوباره ضربه زد،شاید جیمین اشتباه میکرد اما لحظه ی اخر قبل از اینکه رشته ارو با شمشیر ببره دید که بدن پسر بزرگتر میلرزه.
همون کافی بود تا عقب نشینی کنه:شوگا..."
شوگا رشته ی سالم رو به سمت دیوار پرت کرد وباعث یه انفجار کوچیک شد:بس کن!"اون فریاد زد وبه موهای نمدارش چنگ زد،جیمین شمشیرش رو انداخت وبه طرفش رفت،که کار اشتباهی بود،چون با یه تند باد به گوشه ای پرت شد:اهه...عوضی...درد داشت!"
شوگا خودش رو به پسر جوونتر رسوند وبه شکمش لگد کوبید،جیمین متوجه شد این همون شوگای سالهای تمرینه...بی هیچ رحمی،سعی کرد جاخالی بده اما شوگا سریع تر بود وروی سینه اش نشست وگردنش رو نگه داشت،زانوش رو درست جایی که لگدکوبیده بود فشار داد:دیگه هیچوقت...هیچوقت جرعت نکن بهم بگی که من رو دوستداری...جرعت نکن من رو ببوسی جرعت نکن اعتماد من رو برای عشقت جلب کنی..."
جیمین خندید:چرا؟میترسی حق با من باشه؟میترسی برای اولین بار توی زندگیت نظر مزخرفت اشتباه باشه؟"
-تو نمیفهمی..."
-درسته من نمیفهمم...تنها چیزی که میفهمم اینه که دوستدا..."شوگا با مشتی توی صورتش حرفش رو نصفه گذاشت:حق نداری دیگه بگیش...تو هیچ چی نمیدونی بچه...فقط از قلب خاکستر شده ی من دور بمون لعنتی...."
-چرا..."جیمین اشک ریخت:کم ترین حق منه که بدونم چرا!"
-چه فرقی میکنه؟"
-فرق میکنه...برای من میکنه..."
شوگا سرش رو خم کرد،تنها چند اینچ با صورت جیمین فاصله داشت:نه نمیکنه!"وبلند شد،لباسهاش رو صاف کرد وپشتش رو به جیمین کرد وبا قدمهای ارومی به سمت در خروجی رفت.
تنها چیزی که اون فراموش کرده بود زنجیرهای گوش به فرمان بودن.
جیمین سرفه کرد ودستش رو چرخوند،زنجیر های به سرعت دور پسر بزرگتر پیچیده شد:جیمین!لعنت....اینارو باز کن!"
جیمین به ارومی بلند شد ودرد شکمش رو نادیده گرفت اشکش رو پاک کرد وبه سمت پسرخاله اش رفت،اون با چشمهای خشمگینش هنوز هم برای جیمین دوست داشتنی به نظر میرسید:تو بهم مدیونی مین شوگا...مهم نیست چه اتفاقی افتاده یا تو واعتماد قلبیت با هم چه داستانایی داشتین...من جیمینم...نه پدرت نه مادرت نه محفل نه هیچ مادر جنده ی دیگه ای....من جیمینم...پسری که احساساتش به عقلش میچربه...این احساسات به من میگه درحالی که میتونم از دین تو به خودم برای هرچیزی استفاده کنم اما باهاش مجبورت میکنم کنارم بمونی به عنوان کسی که دوستش دارم...هیچ اهمیت لعنتی ای نمیدم که درسته یا نه یا اینکه خودخواهانه است...تو منو دوستداری حتی اگر نخوای...این دست تو نیست که قلبت همونقدری که باید خاکستر نشده وهنوز با یه قرمز کمرنگ میتپه!
من با همین دین تورو مجبور میکنم کنارم بمونی تا بتونم بهت ثابت کنم که قابل اعتمادم که میتونی روم حساب کنی وضعف هات رو اعتراف کنی....تو مجبوری دینتو بهم ادا کنی مین شوگا!"
شوگا دندون قروچه کرد:باشه...اینا رو باز کن"
جیمین نیشخند زد:به استیکس قسم بخور...قسم بخور که کنارم میمونی تا بتونم اعتمادتو جلب کنم تا بتونی بدون هیچ ترسی دوستم داشته باشی"
شوگا دندون هاش رو به هم سایید:به استیکس قسم میخورم کنارت بمونم"
جیمین دوباره دستهاش رو تکون داد وزنجیر های ناپدید شدن،پسر کوچکتر نفس عمیقی کشید:منم قسم میخورم اگر به هردلیلی نتونستم اعتمادش رو جلب کنم دست از سرت بردارم"
شوگا چشم چرخوند:من تا اخر عمرم از دست تو خلاصی ندارم به هرحال"
جیمین خندید ودستش رو دور گردن شوگا حلقه کرد:درسته...حالا...فکر کنم وسط یه خوشگذرونی شبونه توی خوابگاه بودی درسته؟بی ادبیه اگه برنگردی وادامه ندی!تو که با یه مهمون اضافه تر مشکل نداری نه؟"
شوگا دست جیمین رو پس زد:طوری وانمود نکن که انگار وقتی من بگم نه عقب میکشی!"
وجلو تر از اتاق تمرین بیرون رفت.
جیمین نخودی خندید ودرحالی که به دیوار خراب شده توسط صاعقه ی شوگا نگاه میکرد با ذوق زدگی گفت:من عاشق وقتاییم که اون اینطوری من رو میشناسه!"و بعد ورجه ورجه کنان دنبال پسرخاله ای که دیگه خیلی هم پسر خاله نبود رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/234963415-288-k5973.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Ichor
Fantasiوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟