رسما کامبک دادم...
اقا نظرای این فطک خیلی کمه دوسش ندارین؟!
________________
جیمین تبدیل به یه اضطرار برای شوگا شد.
حتی برای پیغام زئوس صبر هم نکرد وفقط با سریع ترین حالت ممکن به قلعه برگشت،اینهمه عجله حتی جیمین رو هم گیج کرده بود اما شوگا اهمیتی نمیداد.
شوگا با عجله جیمین رو رها کرد وپیش هویا رفت.
ساحر پیر داشت کارهای روزانه اش رو انجام میداد که شوگا سراسیمه وارد شد.
خب درست ترش اینه که بگیم هویا فکر کرد که اون سراسیمه است،درحقیقت خیلی وقت بود که عضلات صورت شوگا عکس العمل احساسی ای به خودشون ندیده بودن:مین جوون...چخبر شده که صبح به این زودی به من سر زدی؟"
شوگا بدون اتلاف وقت یک جمله گفت:جیمین،باید ببرمش"
هویا گیج شد:متوجه نمیشم"
شوگا دستهاش رو روی میز کوبید:گفتم باید جیمین رو ببرم،نمیخواستم فکر کنین فرار کردم یا همچین چیزی...من باید جیمین رو با خودم ببرم،جایی که فقط من باشم واون...باید اجازه اش رو بدی...قبل از اینکه خیلی دیر بشه"
-چی دیر بشه؟"
-فقط اون دستور لعنتی رو صادر کن!باشه؟"
هویا اخم کرد:من نمیتونم همینطوری یکاری رو بکنم"
شوگا ابرویی بالا برد:ببین مرد،من تا الان هیچ چیز ازت نخواستم،هیچ چیز!همین یکدفعه به خواسته ام گوش کن،میتونی برامون جاسوس بفرستی،خودمونو قایم نمیکنیم قول میدم،فقط بذار ازاینجا دورش کنم!"
هویا دستی به چونه اش کشید،شوگا هرگز انقدر برای انجام کاری پافشاری نکرده بود،ممکن بود جیمین درخطری باشه که هویا ندونه؟
شوگا چه چیزی رو فهمیده بود که هویا نمیدونست؟
مطمئن بود اگر از این خون خدای سرسخت بپرسه جوابی نمیگیره ،کمی دیگه فکر کرد:بسیار خب،باید بهم وقت بدی تا شورا رو راضی کنم،میتونی صبر کنی؟"
شوگا عقب رفت:فقط یه روز...نه بیشتر"
واز اتاق بیرون رفت،بجای خوابگاه گروه به سمت اتاق خواب جیمین رفت تا ببینتش،اما بجای جیمین گیلبرت رو اونجا پیدا کرد که بدون تیشرت روی تخت جیمین نشسته بود.
پسر بزرگتر با دیدن شوگا خودش رو جمع وجور کرد وایستاد:سرگروه مین!"
شوگا نگاهی به وضعیت موجود انداخت:اینجا چه غلطی میکنی؟" گیلبرت پشت گردنش رو ماساژ داد:منتظر بودم تا با جیمین صحبت کنم...گزارشهایی هست که باید بدم"
شوگا ابروش رو بالا برد:بدون لباس گزارش تحویل میدی؟!این خیلی دوستداشتنیه مورس!"
گیلبرت گلوش رو صاف کرد:خب نه...درواقع تیشرتم فقط..."شوگا وسط حرفش پرید:بیخودی چرت وپرت تحویل من نده مورس،هردومون میدونیم تیشرتت کاملا حالش خوبه،توهم برای تحویل گزارش اینجا نیومدی"قدمی به جلو برداشت ومستقیم به چشمهای گیلبرت خیره شد:حالا رک وراست جواب من رو بده،ارتباط تو با پسر خاله ی من چیه؟نگو مشاورشی که قسم میخورم همینجا جنازه ات رو بندازم!"
گیلبرت مستاصل به شوگا نگاه کرد وبعد از چند لحظه اخم هاش رو توی هم کشید:اون معشوقه ی منه!"
مغز شوگا برای چند لحظه از تحلیل ودرک کلماتی که شنیده بود خودداری کرد:چی"
اون کلمه حتی سوالی هم نبود....کاملا دیوونگی به نظر میرسید،جیمین فقط چهارده سالش بود،هیچوقت با ادمای دیگه نپلکیده بود ومطمئنا چیزی درباره ی گرایشات جنسی ورابطه نمیدونست،چطوری ممکن بود معشوقه ی کسی باشه؟
اونم نه هرکسی یه پسر...البته اگر گیلبرت بیست وپنج ساله پسر محسوب میشد!
اون یه مرد بالغ بود به علاوه جیمین ممکن نبود همچین اتفاق بزرگی رو مخفی کنه...ممکن بود؟!
شوگا قبلا از اینکه به خودش اجازه ی خشمگین شدن بده پرسید:به خودش هم گفتی؟"
گیلبرت پلک زد:چی؟"
-به جیمین گفتی برای تو اون یه معشوقه است؟"
-خب...نیازی نبود با همه ی چیزایی که بینمون اتفاق افتاده کیه که نفهمه؟!"
شوگا مطمئن نبود میخواد اول خودش رو بکشه یا این پسر هرمس رو:و تو اصلا به این فکر نکردی که اون فقط چهارده سالشه وبیشتر عمرش بین این دیوارا بوده؟!"
-من درک میکنم...و قول میدم شریک خوبی براش باشم،اون خیلی معصومه ومن اینو میدونم وقسم میخورم نمیخوام اذیتش کنم"
شوگا دست توی موهای خاکستریش کشید:مطمئنی همین حالا اذیتش نکردی؟تو اصلا میدونی چه بلایی سر پسرخاله ی من اووردی حرومزاده؟"
گیلبرت سکوت کرد،میدونست اگر شوگا یا جنا بفهمن همچین اتفاقی میوفته،شوگا ادامه داد:اون تورو به چشم یه والد نگاه میکنه،شاید فکر کنی پس چرا مقاومتی دربرابر هرکاری که باهاش میکنی نداره...بهتره بدونی جیمین بیش از اندازه تشنه ی محبت وتوجه یه نفره که راه رو بهش نشون بده پس پیش خودش فکر کرده اگر سکوت کنه توی عوضی کنارش میمونی...چطور تونستی به خودت اجازه بدی با یه بچه اینکارو بکنی؟
اون حتی سن قانونی ام نداره!اما توکه میفهمیدی،توکه عقلت میرسید،چجوری اجازه دادی همچین اتفاقی بیوفته؟"
قبل از اینکه گیلبرت بتونه جوابش رو بده انگشت اشاره اش رو توی صورت پسر بزرگتر تکون داد:خوب گوش کن ببین چی میگم پسر هرمس!اصلا برام مهم نیست چی میشه ولی به محض اینکه جیمین برگشت باید همه چیز رو تموم کنی شنیدی؟حتی به مشاور بودنت هم حق نداری ادامه بدی...یا کاملا از زندگی جیمین محو میشی یا به استیکس قسم جونت رو ذره ذره میگیرم!"
گیلبرت کمی تعلل کرد وعاقبت اعتراف کرد:من،نمیتونم"
-ببخشید؟!"
-من نمیتونم اینکارو بکنم...اون..اون به من احساسی رو میده که قبلا هیچوقت نداشتم،میخوام پیش خودم داشته باشمش،اون مثل یه نیمف میمونه که نمیتونم از هم نشینی و داشتنش اجتناب کنم"
شوگا چشم گردوند:بخاطر خدا...الان نمیخوای بگی که فاز عاشقی با یه بچه که یازده سال از خودت کوچیکتره برداشتی؟!"
گیلبرت سرتکون داد:تو نمیفهمی...ببین...میدونم سخته ولی،ولی فقط تا شونزده سالگیش بهم وقت بده باشه؟بعد از اون کم کم جذابیتش برام از بین میره اون بزرگ میشه ومن دیگه همچین حسی بهش ندارم اونوقت برای همیشه از زندگیش محو میشم!"
شوگا نمیتونست باور کنه...این مرد یه روانی بود،تنها چیزی که از بین دندون های کلید شده اش خارج شد سه کلمه بود:تو یه حیوونی!"
قبل از اینکه شوگا کاری بکنه گیلبرت به شدت عقب پرتاب شد وبا برخورد سرش به لبه ی پاتختی بیهوش شد.
شوگا به سرعت برگشت تا کسی که کار نیمه تموم اون رو تموم کرده بود رو ببینه وسرش فریاد بکشه.
اما با دیدن جیمین که رنگش پریده بود ومیلرزید همه چیز رو فراموش کرد:جیمینی..."
جیمین حرفی نزد وبه سرعت بیرون دوید،شوگا نگاه منزجری به گیلبرت انداخت ودنبال جیمین بیرون رفت.
چند ساعت بعد هویا جنا وشوگا پشت در اتاق سابق جیمین وجنا ایستاده بودن ومنتظر بودن پسر کوچکتر تصمیم بگیره راهشون بده.
جنا گریه میکرد،چیزی که خیلی کم اتفاق میوفتاد.
شوگا صورتش مثل همیشه بی هیچ حسی بود اما نوسانات پاش ثابت میکرد عصبیه وهویا از دست خودش عصبانی بود که چطور نتونسته این رو بفهمه.
گیلبرت به المپ فرستاده شده بود،فعلا قضیه نمیتونست کش پیدا کنه اما هویا به خودش قول داده بود اون پسر رو به جزایی که مستحقشه میرسونده.
کم کم شب میشد،جنا با اندوه به در بسته ی اتاق نگاه کرد:نمیتونیم تا صبح اینجا بمونیم...ممکنه بقیه کنجکاو بشن که چرا ما نیستیم"
شوگا به خشکی اعلام کرد:من میمونم...به هرحال گروهم هنوز برنگشته بقیه هم نمیدونن من برگشتم..شما برین"
جنا التماس گونه گفت:مراقبش باش!"
وبا قدم های سست همراه هویا دور شد.
شوگا پشت در نشست،یکی از پاهاش رو دراز کرد واون یکی رو جمع کرد ودستش رو روی زانوی همون پایی که جمع کرده بود گذاشت:جیمینی؟میشنوی؟!"
جوابی نگرفت،نفس عمیقی کشید:میدونم که میشنوی...اینو حس میکنم،راستش من بلد نیستم اینجور وقتها باید چی بگم،هرچند فکر نمیکنم کلمات دردی رو دوا کنن...برای من که نکردن!
نمیتونم بگم درکت میکنم..نه درکت نمیکنم جیمینی...هیچوقت نکردم وممکنه هیچوقت هم نکنم!
سادگیت رو معصومیتت رو عشق به پدرت رو...من هیچکدوم رو درک نمیکنم،نمیفهمم چطور میتونستی به یه نفر اینطوری اعتماد کنی چطور میتونستی از ازدست دادن یه غریبه بترسی وچطور میتونستی انقدر محتاج راهنمایی باشی.
من درکت نمیکنم...اما...
اما دردی که حس میکنی،زخمی که خیانت به قلبت زده ارو میفهمم...منم یه زمانی همچین زخمی روی قلبم داشتم جیمینی روزایی که وحشتناک بود روزایی که ادمایی که میپرستیدم تک تک باور هام ذره ذره ی اعتمادم رو نابود کردن.
انقدر بد قلبم سوخت که خاکسترش روی موهام نشست...یادته جیمینی؟
موهای من قهوه ای بود...بقیه میگفتن از شوکه ولی تو باور نکن جیمینی،بخاطر نشستن خاکستر تیکه های سوخته ی قلبمه.
حالا دیگه درد نمیکنه دیگه هیچی درد نمیکنه،من دیگه نه درد رو میفهمم نه هیچ حس دیگه رو،دیگه فراموش کردم بخندم،فراموش کردم گریه کنم وفراموش کردم چجوری زندگی میکردم.
نمیخوام مثل من بشی جیمینی...چهارسال قبل دست من نبود که توی دیوار زندونی نباشم دست من نبود که کمک بخوام یا نه...هیچکسی نخواست بهم کمک کنه اما تو انتخاب داری جیمینی،من اینجام ومیخوام کمکت کنم،خودت رو توی دیوار زندونی نکن!
نذاز قلبت خاکستر بشه...
نمیخوام از دیدن لبخندای شاد ومعصومت که حتی ممکنه درکشون نکنم یا بهشون اخم کنم محروم بشم،نمیخوام دیگه سنگارو مطالعه نکنی وبه اسمون شب خیره نشی،نمیخوام تولد گرفتن برای من وجنا رو فراموش کنی،نمیخوام به طعم غذا ها بی تفاوت بشی...
نمیخوام بذاری جیمینی که بودی برای همیشه توی دیوار جا بمونه!
بذار....بذار کمکت کنم جیمینی!"شوگا سکوت کرد،نمیدونست اون کلمه ها چطوری اومدن اما از اومدنشون خوشحال بود،برای یبارم که شده تونسته بود چیزی رو که حس میکرد بگه.
بعد از چند لحظه قفل در چرخید وباز شد،شوگا به سرعت از جاش بلند شد وبه قامت ریزه میزه ی پسر خالش که از لای در پدیدار شده بود خیره شد:شو..گا"
چهره اش دیگه رنگ پریده نبود،از فشار گریه قرمز شده بود وچشمهای خاکستریش طوفانی بود،توی اون پلیور البالویی گشاد وجین یخی مظلوم وبغلی به نظر میرسید.
شوگا هیچوقت راجب هیچکس اینجوری فکر نمیکرد،این فقط استثنای مخصوص جیمین بود.
اشکهای جیمین به سرعت صورتش رو پوشوند،شوگا بهش نزدیک شد درحالی که مطمئن نبود کار درستیه یا نه دستهاش رو دور پسرخاله اش محکم کرد ویه اغوش گرم ومردونه بهش هدیه داد.
اجازه داد جیمین نفس نفس بزنه و اشکهای شور وگرمش پلیور کرم رنگ خودش رو خیس کنه.
بعد از چند دقیقه جیمین از اغوش شوگا بیرون اومد وداخل اتاق رفت،شوگا هم پشت سرش رفت ودر رو بست.
جیمین روی تخت نشست،چشمهاش قرمز بود:تو میدونستی؟"
شوگا دستهاش رو توی جیبش فرو کرد وبه در تکیه داد:چی رو؟!"
-کاری که گیلبرت داشت میکرد...اینکه من فقط یه سرگرمی موقت بودم"
-نه...من فقط وقتی توی المپ بودیم یه حدسایی زدم ووقتی رسیدم اینجا وخواستم باهات حرف بزنم دیدم توی اتاقته ومجبورش کردم همه چیزو بگه...قبل از اون نمیدونستم چخبره"
جیمین بینیش رو بالا کشید،همون ارامش ومعصومیت دوست داشتنی به صورتش برگشته بود وشوگا رو راضی میکرد،جلو اومد وکنارش نشست،شونه ی کوچیکش رو فشرد:نظرت چیه یکم از اینجا دور بشیم؟"
-کاش میشد..."
-میشه...من از هویا خواستم،اون قبول کرد...به زودی میریم یه جای دور،فقط منو تو،خوبه؟"
جیمین سرش رو کج کرد وبا ناباوری به پسر خاله اش نگاه کرد،اطمینان توی چشمهای تیره ی شوگا مشهود بود:تو... چطوری؟.."
-فکر کن از معجزاتمه!"
جیمین لبخند بزرگی زد...این همون جیمینی بود که شوگا دوست داشت وهیچوقت درک نمیکرد...
جیمین تنها کسی بود که شوگا اون رو نمیفهمید و با اینحال دوست داشت دورو برش باشه وکلافه اش نمیکرد.
جیمین سکوت رو شکست:شوگا؟"
-هوم؟"
-تو من رو درک نمیکنی...پس چطوریه که بیشتر از هرکسی بهم توجه میکنی مراقبمی وبلدی چطور حالم رو بهتر کنی؟"
پسر بزرگتر شونه بالا انداخت:من تورو درک نمیکنم این درسته... من فقط تورو هرطوری که هستی پذیرفتم...اینکاریه که بقیه نمیتونن انجام بدن...درباره ی بهتر کردن حالت باید بگم من هرکاری بلدم انجام میدم نه چیزی بیشتر...درباره ی توجه ومراقبت،خب این تنها چیزیه که منو از یه مرده ی متحرک متمایز میکنه...نمیتونم ازش دست بکشم"
جیمین خودش رو روی شوگا انداخت:ممنونم!"
شوگا لبخند کمرنگی زد...که اونهم باز جزو استثناهای جیمین بود!
-اگر واقعا ممنونی بیا بریم ووسایلی که میخوای رو جمع وجور کن ممکنه یه مدت طولای اونجا باشیم."
جیمین از جا پرید:بریم!قول بده کمکم میکنی!"
-نچ...خودت کونتون جمع کن بچه!"
-شوگا!انقدر بدنجس نباش"
-همینه که هست!"
-شوگا!"
-خفه خون بگیر بچه...نمیبرمتا!"
-خیلی بدجنسی!"
-همینه که هست!"

KAMU SEDANG MEMBACA
Ichor
Fantasiوقتی توی قلمرو ساحر ها خون خدا باشی اوضاع برات خوب پیش نمیره ولی چه میشه کرد؟خدایان اینجور بازی هارو دوست دارن!مین شوگا تمام تلاشش محافظت از پسرخاله و دخترخاله اش جیمین و جناست اما وقتی خدایان تصمیم میگیرن دوباره بازی کنن شوگا چیکار میتونه بکنه؟