مهمانی غافلگیرانه

165 40 6
                                    

صبح روز بعد بعد از خوردن صبحانه ی سبکی به سبک یونانی هردو پسر به سمت کاخ حرکت کردن،همه اونجا در حال رفت وامد بودن،با هاله های قدرتمندی که جیمین رو گیج میکردن تا جایی که شوگا مجبور شد مچ دستش رو بگیره و دنبال خودش بکشه.
کاخ زئوس ساده ولی عظیم بود،ابهتش رو از سادگی خاصی میگرفت که به لطف زیرکی اتنا(الهه ی دانش وخرددختر زئوس-ن) بوجود اومده بود، هردو از پله ها بالا رفتن ومتوجه همهمه ی خدایانی شدن که دم دروازه ها منتظر بودن با صدای نگهبانی اونها دیگه نتونستن بفهمن چه اتفاقی داره میوفته:ساحر ها؟بانو میخوان من شما رو به مهمان پذیر ببرم"جیمین زمزمه کرد:اون یه..."
-طاووس...یکی از موجودات مقدس هرا"
جیمین اب دهنش رو فرو داد وبه دنبال طاووس وارد مهمان پذیر شد.درحالی که مینشست متوجه شد تصویر طاووس سوسو زد وبرای لحظه ای اون یک زن تنومند بود.
اخم کرد ولبهاش رو نزدیک گوش شوگا برد:اون یه طلسم تغییر روی خودش داره"شوگا اخم کرد:بسیار خب"
انتظار کم کم طولانی شد،طاووس بی هیچ تغییری ایستاده بود،شوگا بالاخره اخم کرد وبه سمت جیمین خم شد:این دیگه خیلی داره مشکوک میشه!"
جیمین لبش رو خیس کرد:چیکار کنیم؟"
-میتونی با یه طلسم کار این جوجه رنگی رو تموم کنی؟"
جیمین سرتکون داد ومشغول ترکیب کردن چند طلسم شد،مطمئن نبود طلسم تغییر اون زن چه نوعیه پس علاوه بر یه طلسم خواب اور باید از طلسم های دفاعی هم استفاده میکرد.
بعد از چند دقیقه رو به پسر بزرگتر گفت:حله"
طاووس که حالا با ظاهر واقعیش گوشه ای به خواب فرو رفته بود رو رد کردن وبا راهنمایی شوگا از راهرو ها عبور کردن کم کم صدای ساز واواز وهمهمه ی جمعیت به گوششون رسید،شوگا از بین دندون های قفل شده اش غرید:یه مهمونی!"
چشمهای جیمین گرد شد:پس ماموریت..."
شوگا نیم نگاهی به پسر خاله اش انداخت:المپی ها همینن،عاشق اینن که بقیه ارو سر بدوونن..بیا ولی یک کلمه هم حرف نمیزنی...ممکنه پدرت هم اونجا باشه،به استیکس قسم جیمین،اگر از خود بی خود بشی همونجا با صاعقه نصفت میکنم!"(استیکس رودخونه ای در دنیای زیرینه که اگر بهش قسم بخوری نمیتونی قسمت رو بکشنی وگرنه نفرین میشی-ن)
جیمین سرتکون داد،این حالت چشمهای شوگا رو هرگز ندیده بود واین میترسوندش،مطمئن بود وقتی این در دولنگه ی بزرگ رو باز کنن هر اتفاقی ممکنه بیوفته که احتمالا اصلا خوشایند هم نخواهد بود.
شوگا دو تقه ی اهسته به در زد،دربان های اون سمت در در ور باز کردن.
مهمونی شلوغی بود هزاران خدای ریز ودرشت با لباس های فاخر اونجا بودن،گلبرگ هایی که منشا مشخصی نداشتن از سقف پایین میریختن سینی های دسر میوه وجام های نکتار وشراب توسط نایاد ها وسیتیر(نیمه ادم نیمه بز-ن)ها بین مهمون ها پخش میشد،این باید سرسرای اصلی کاخ زئوس میبود،در انتها یه سکو با دوجایگاه قرار داشت ودر دو  گوشه ی چپ وراست دو در خروجی که احتمالا به اقامتگاه های خصوصی ختم میشد.
روی صندلی ها زن ومردی نشسته بودن،زن پیراهن آبی تیره ای پوشیده بود که با الماس های ریز وظریف دور کمرش تزئین شده بود،یقه اش باز بود واستین های بلند پفی حریر داشت که مچ خورده بود،موهای بلند سیاه رنگ زن با بافت ماهرانه ای تزئین شده بود ونیم تاجی ابی رنگ بود وچیزی که جیمین رو شگفت زده میکرد رنگ ابی عمیق اون سنگها بود،جیمین اون رو به خاطر میاوورد،الهه هرا.
درکنارش مردی حدودا سی وپنج ساله در کت وشلواری خوش دوخت وسیاه رنگ نشسته بود،ته ریشی خرمایی رنگ وموهایی لخت به همون رنگ داشت،چشمهاش رنگی مابین ابی سیر وسورمه ای داشتن خط فکی تیز داشت که ظاهری بیش از پیش جذاب بهش میداد.
راحت میشد حدس زد که اون زئوسه،هیچ شباهتی بین اون و شوگا وجود نداشت اما جیمین این رو هم میدونست که خدایان هر شکلی بخوان به خودشون میگیرن، درحالت فانی برای ارتباط برقرار کردن با فانی ها باید به بدنشون چیزهایی مثل ژن ودی ان ای اضافه کنن تا زن ها یا مرد های فانی در ارتباط باهاشون از هم نپاشه.
احتمالا زئوس وقتی مادر شوگا رو دیده بود موهای خاکستری وچشمهای سیاه رنگی به خودش گرفته بود.
چون این توصیفاتی بود که به وفور از خاله اش درباره ی پدر شوگا شنیده بود.
چشمهای شوگا با نفرت روی اون دو نفر ثابت شده بود واین حس بد جیمین رو بیشتر میکرد:شو-گا"
پسر بزرگتر نفس عمیقی کشید:بیا....میخوام بفهمم واسه کدوم دلیل جهنمی منو کشوندن اینجا!"
ودرحالیکه دست جیمین رو میکشید به سمت الهه وخدا رفت،وسط راه بودن که با فریادی برگشتن:هی شما!"
توی اون همهمه احتمالا کسی صدای نگهبان های هرا رو نمیشنید،جیمین نگاه مضطربی به شوگا انداخت،پسر دیگه با نگاهی بی حالت چاقویی در دست داشت:بگو که نمیخوای وسط مهمونی لرد اسمون حموم خون درست کنی!"-شبیه دختر کوچولو ها حرف نزن!"
واز حمله ی نگهبان جاخالی داد،جیمین اهی کشید وشونه به شونه ی پسرخاله اش شروع به جنگیدن کرد،نگهبان ها ممکن بود یه حفاظ نامرئی کننده دورشون کشیده باشن چون هیچکس حتی به این اشفتگی نگاه هم نمیکرد.
شوگا نفس نفس زد وچاقو رو به کنار انداخت،جیمین بدون اینکه چشمش رو از نگهبان ها برداره زمزمه کرد:چیکار میکنی؟"
شوگا دستهاش رو به هم مالید:اونا با سلاح های ما از بین نمیرن،فکر میکردم سر عقل میان ومیزنن به چاک ولی اینطور نشد!پس منم حالا دیگه جدی میشم!"
جیمین چشم های رو گرد کرد:شوخی میکنی نه؟"
شوگا اخم کرد:نه..توام اگه نمیخوای توسط چند تا کله مرغی بمیری بهتره همینکارو کنی!"
جیمین اخم کرد:لعنت"
وچاقوش رو انداخت وبه تبع شوگا قدرت پدرش رو احضار کرد،بین دستهاش چیزی شبیه به گدازه های اتشفشان جاری شد ورفته رفته یه شلاق درست کرد،نگهبان ها عقب رفتن،شوگا نیزه ی درست شده از صاعقه اش رو چرخوند:خب؟"نگهبان های سر طاووسی صدای عجیبی دادن وحمله کردن.
شوگا وجیمین با هماهنگی حاصل از سالها تمرینشون همزمان دفاع کردن،جیمین شلاق رو به دور گردن یکی انداخت وبا دست دیگه به سنگ های صیقلی کف تالار فرمان داد تا دو نگهبان دیگه ارو ثابت کنن،شوگا در سمت دیگه نیزه اش رو توی بدن یه نگهبان فرو کرده بود وهوا رو از ریه ی نگهبان دیگه بیرون میکشید.
با نیمه جون شدن اونها حفاظ نامرئی ازبین رفت ومهمون ها جیغ وویغ کنان از اونها فاصله گرفتن.
-اینجا چه خبره؟!"
صدای زئوس لرزه ای به بدن جیمین انداخت،شوگا با خونسردی دست از سر نگهبان ها برداشت وچرخی زد تا رو در روی زئوس قرار بگیره:منم اومدم همینو بپرسم!"
اینبار نوبت زئوس بود که متعجب بشه:شو..گا"
پشت سر زئوس هرا رنگ پریده بلند شد.
جیمین بالاخره برگشت وکنار پسر خاله اش ایستاد،شوگاکتش رو تکوند:شما باید بهم بگید نه؟"
ونگاهی بی حالت به پدرش انداخت،لرد اسمان نگاهی به پسرش کرد:تو...اینجا چیکار میکنی؟"
جیمین اخم کرد ودست به سینه شد:شما خواستین که بیاییم!"
زئوس برای اولین بار دراون مدت متوجه جیمین شد:وتو کی هستی؟"
جیمین دست به سینه شد:جیمین،پسر هادس وپسر خاله ی شوگا...حالا چرا ما اینجاییم؟!"
زئوس نگاهش رو بین جمعیت چرخوند وخطاب به کسی در سمت راستش گفت:این برنامه ی توئه برادر؟!"
مردی راه روباز کرد وجلو اومد،موهای خرمایی رنگی داشت وخیلی شبیه زئوس بود،تی شرت استین دار جذب،جین سیاه رنگ که از کمرش زنجیر داشت،توی هر دستش یه انگشتر بود،تقریبا همسن وسال زئوس بود،چشمهای خاکستری رنگش با اگاهی میدرخشید،صدای اهسته ولی بمش توی تالار پیچید:من برنامه هام رو توی کاخ تو ترتیب نمیدم،زئوس!"
زئوس دست به سینه شد:پس پسر تو اینجا چیکار میکنه؟"
هادس نگاهی مشتاق به جیمین انداخت،جیمین میتونست حس کنه که ضربان قلبش تند تر میشه،این اولین باری بود که پدرش رو میدید،حس عجیبی داشت بارها این لحظه ارو مجسم کرده بود اما این با همه ی تصوراتش فرق داشت،هادس گفت:منم همونقدری روی پسرم کنترل دارم که تو داری...میتونی دلیل همه ی اینارو از اون جادوگرت بپرسی!"
شوگا مداخله کرد:شایدم از همسر عزیزت!"
اینبار نگاهش مستقیما روی هرا بود،صدای زنانه ی تیزی گفت:مراقب حرف زدنت باش بچه!"
دختری همسن وسال شوگا جلو اومد،شبیه یه پانک بود،موهاش رو به سبزنئونی رنگ کرده بود،لبهاش تیره بودن وچشمهای سبز سیرش ارایش سیاهی داشت،جین ابی پاره وکت چرمی پوشیده بود ویه اسلحه ی کمری داشت.
زئوس وساطت کرد:ممنون ارتمیس(الهه ی ماه شکارچی وحامی زنان باکره-ن)...بهتره یجای خصوصی تر این بحث رو ادامه بدیم"بعد با صدای بلند تری گفت:متاسفم دوستان...لطفا به مهمونی ادامه بدین!"
خدایان به راحتی برگشتن ودوباره همهمه بالا گرفت وصدای ساز ها بلند شد،زئوس نگاه سریعی به دو الهه وبرادرش انداخت:همه شما دنبال من بیاین"
واز سکو پایین رفت ووارد در سمت چپ شد.
جیمین خودش رو به شوگا نزدیک کرد:کجا داریم میریم؟"
شوگا کمی اخم کرد انگار سعی داشته باشه به یاد بیاره:فکر کنم اتاق کارش"
هیچکس تا رسیدن به اتاق کار زئوس حرفی نزد،اونجا شبیه به هر اتاق کار مردونه ی دیگه ای طراحی شده بود تلفیقی از عناصر چوبی و سفالی باتکنولوژی.
خدا دکمه ی کتش رو باز کرد ودست به سینه به میزش تکیه زد:من توضیح میخوام!"
پسرخاله ها نگاهی رد وبدل کردن وبعد جیمین توضیح داد:من مدیر بخش امداد رسانی ویژه ام،دیروز هویا من رو خواست وبعد از نشون دادن یه پیغام بهم گفت که این یه کار فوری از طرف خدایانه،گفت وقتی برسیم اینجا بهمون توضیح داده میشه"
وشوگا ادامه داد:وهویا من رو از اسکورت کردن هرکول منع کرد وگفت همراه جیمین بیام"
ومتوقعانه به پدرش خیره شد،چهره ی زئوس بازتابی از احساسات مختلف بود.
چشمهای ابی سیرش رو بین افراد حاضر گردوند:کس دیگه ای توضیحی داره؟"
با سکوت بقیه اه کشید:بسیار خب باید اشتباهی رخ داده باشه،ارتمیس،لطف کن وبگو هرمس(خدای پیغام رسانی وراه ها ودزدها-ن)وایریس(الهه ی رنگین کمان وپیغام رسان-ن)بیان ممکنه اشتباه کرده باشن ویه دعوت نامه به هویا فرستاده باشن"
الهه سرتکون داد واماده شد که بره.
-من نظر دیگه ای دارم"شوگا غرید.
زئوس توجهش رو به پسر فناپذیرش داد:واون چیه؟"
شوگا نگاهش رو به هرا داد:من فکر میکنم بانو هرا بتونه جواب همه ی اینها رو بده."
زئوس نگاهی به همسرش انداخت:میدونی که داری یه اتهام جدی میزنی پسر؟"
-من میدونم دارم چی میگم وبراش دلیل دارم"
-چه دلیلی؟
چشمهای شوگا برق زد:شب قبل اون به مهمونخونه اومد وازما خواست توی مهمان پذیر منتظر بمونیم و بیرون نیایم تا خودش بیاد سراغمون حتی یه نگهبان برای خارج نشدن ما اونجا گذاشت...چه دلیلی برای اینکار هست اگر ریگی به کفشش نیست؟"
زئوس با نگاه از الهه توضیح خواست،هرا گلوش رو صاف کرد:محافظین به من خبر ورود خون خدا رو دادن من فقط میخواستم اوضاع رو بررسی کنم وبفهمم چرا اونا اینجان،نمیخواستم جشن خراب بشه!"
شوگا اخم کرد:وبرای این نمیتونستی خودت رو تا صبح نگه داری؟!"
هرا صداش رو کمی بالا تر برد:تو ممکن بود یه خطر جدی باشی،یه خون خدا که جادو هم بلده،ازکجا معلوم نیتت واقعا همونیه که گفتی؟"
شوگا نگاهی به جیمین انداخت:شایدم میخوای یبار برای همیشه از دستم خلاص بشی؟منو کشوندی توی تله؟"
سرش رو کج کرده بود وبه نظر از متهم کردن قدرتمند ترین شخص بعد از زئوس احساس ترس نمیکرد،جیمین از قبل هم بیشتر خودش رو به شوگا نزدیک کرد وبی اهمیت به نگاه ذوب کننده ی پدرش بازوی پسر خاله اش رو گرفت:شوگا!"زمزمه اش به سختی شنیده میشد،پسر بزرگتر لبخند خیلی کمرنگی تحویلش داد،احتمالا جیمین تنها کسی بود که این لبخندها گیرش میومد.
زئوس سکوت کرده بود،به نظر چیز جالبی روی فرش شرقی پیدا کرده بود که نگاهش رو ازش برنمیداشت،بالاخره به حرف اومد:هرا؟بامن بیا!"ودرحالی که بیرون میرفت هشدار داد:تو از جات جم نمیخوری مرد جوون!"وبا غیظ به شوگا نگاه کرد.
پسر شونه بالا انداخت وبه میز تکیه زد.
جیمین نگاهش رو روی فرش شرقی متمرکز کرد ونقوشش رو دنبال کرد،درعین اینکه بی معنی بودن ولی ذهن جیمین رو درگیر میکردن:بزرگ شدی"
با صدای ارومی سرش رو بلند کرد،هادس مستقیما بهش نگاه میکرد،اولین باری که توسط پدرش خطاب شده بود!
سعی کرد احساساتش رو نظم بده،احساسات جیمین خیلی خیلی فعال بودن،بیشتراز چیزی که از نوع زندگیش انتظار میرفت،گاهی جنا میگفت اون احساساتی ترین خون خدای دنیاست وجیمین هم منکرش نمیشد.
شوگا پسر خاله اش رو زیر نظر گرفته بود،این شاید سخت ترین شرایط عاطفی جیمین توی تمام زندگیش بود،اسون نبود مواجه شدن با پدری که هرگز ندیدیش واینکه اون پدر یه خدای سه هزار ساله ی قدرتمند وعجیب باشه هم کمکی به راحت تر شدن قضیه نمیکرد.
نمیشد بغلش کنی وسعی کنی همه چیز رو فراموش کنی،این یه سناریوی ضایع میشد.
اگر پدرت هم میخواست عذرخواهی کنه بازهم مزحک وبی معنی بود،برای همین شوگا جیمین رو زیر نظر گرفته بود تا اگر اون نتونست احساساتش رو مهار کنه به کمکش بره،بعد از هرچیز شوگا حاضر بود جونش رو برای خانواده اش بده حتی اگر این رو اعتراف نمیکرد.
جیمین سرتکون داد وسعی کرد لبخند بزنه،هادس دستهاش رو توی جیبش فرو کرد:من بهت یه تشکر بدهکارم"
جیمین پلک زد:ت..تشکر؟"
هادس شونه بالا انداخت:هرکسی یه رویا درباره ی درخواست کمک رو باور نمیکنه"
جیمین نفسش رو حبس کرد به کلی اون خواب رو فراموش کرده بود:پس...همش حقیقت داشت؟هکاته..."(الهه ی سحر وجادو-ن)
هادس جمله اش رو کامل کرد:میخواست قلمرو من رو تصاحب کنه"
چهره ی شوگا درهم رفته بود...متنفر بود از اینکه اخرین نفری باشه که از یه چیزی سر در میاره،موقتا سکوت کرد تا بعدا جیمین رو توبیخ کنه....فقط اگر میدونست پسر کوچکتر چه چیزهای دیگه ای رو ازش مخفی کرده،امکان نداشت بتونه صبر کنه!
جیمین نفس عمیقی کشید:خب...فکر کنم،قابلی نداشت"
هادس لبخند کمرنگی زد،به عنوان یه پدر میتونست حالات پسرش رو بخونه،نزدیک شد ودستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت،نفس پسرک حبس شد:همه ی کارایی که انجام دادی وانجام میدی....تا به من وخانواده ام کمک کنی،برای من ارزشمنده،جیمین"
برای لحظه ای لرد دنیای زیرین مکث کرد،چشمهاش رو تنگ کرد وبه جیمین موشکافانه خیره شد،انگار بخواد چیزی رو توی صورتش پیدا کنه،بعد از مدتی کوتاه اخم کرد وفاصله گرفت،چیزی اون رو به هم ریخته بود وجیمین میتونست این رو تشخیص بده.
هادس نگاهی به الهه که مشغول بررسی چاقوی ضامن دارش بود انداخت:من میرم،به پدرت بگو هرکاری میخواد بکنه اما حق نزدیک شدن به پسر من رو نداره."
ارتمیس سر تکون داد وبه رفتن هادس نگاه کرد،بعد اهی کشید وزمزمه کرد:مثل همیشه"
شوگا خودش رو به جیمین رسوند وبازوش رو گرفت،چشمهای خاکستری پسرک سردرگم بودن،شوگا زمزمه کرد:چرا من چیزی درباره ی خطر توی دنیای زیرین نمیدونستم جیمین؟"
جیمین دست وپاش رو گم کرد:ج..جنا گفت نباید نگرانت کنم...هویا گفت ترتیب همه چیز رو میده...باورکن شوگا من فقط نمیخواستم ..."با دیدن نگاه ازرده ی پسر خاله اش حرفش رو ادامه نداد ودرعوض زمزمه کرد:متاسفم!"چهره ی اون مظلوم ترین چهره ای بود که شوگا توی تمام عمرش دیده بود،هربار که جیمین اشتباهی میکرد برای بخشیده شدن همین چهره ارو به نمایش میذاشت که البته امری غیر ارادی بود وهمین شوگا رو روانی میکرد.
هیچ سردرنمیاوورد یه پسر بچه چطور میتونه انقدر معصوم باشه،شوگا البته با پسرها ارتباط داشت،اونها رو دیده بود،اونا ناسزا میگفتن وبه هم مشت میزدن،توی فضای باز روی زمین تف مینداختن وراجب باسن وسینه ی دخترها بحث میکردن،پورن میدیدن ودوست داشتن قلدری کنن اگر اشتباهی میکردن تقریبا محال بود بهش اعتراف کنن ودرباره ی خودشون همیشه بلوف میزدن، سیگار میکشیدن ودوست داشتن چندین سال بزرگتراز سنشون رفتار کنن.
اینا همه ی چیزایی بود که یه پسر نوجوون عادی رو تشکیل میداد،اینطور نبود که اونا بد باشن اما همه ی پسرها حداقل یکبار یکی از اینکارارو توی زندگیشون انجام داده بودن.
شوگا همیشه فکر میکردن شاید بزرگ شدن کنار جنا ووابستگی بیش از حد جیمین اون رو اینطوری کرده.
جیمین تقریبا هیچ چیز نمیدونست،نه تصوری از ارتباطات جنسی داشت نه ناسزا بلد بود،حتی اگر اشتباه نکرده بود عذرخواهی میکرد،خوشش میومد بقیه ارو بغل کنه ووقتی خوشحال بود بالا وپایین میپرید ومیرقصید،همیشه درحال خندیدن بود واعتماد به نفس کمی داشت،به دخترها زیاد نزدیک نمیشد واز اونها کمی میترسید.
دوست داشت ستاره هارو نگاه کنه وساعتها سنگهارو مطالعه کنه از مبارزه متنفر بود مگر اینکه چاره ای نداشت،میتونستی اون رو توی یه کتابخونه ول کنی واون برای ساعتها خوشحال بود.
شوگا نمیدونست اون به کی رفته یا این رفتار ها از کجا ناشی میشه تمام چیزی که میدونست این بود که به شدت بخاطر پسر خاله اش احساس خطر میکرد.
نه خودش نه جنا چنین روحیه ای نداشتن،میدونست مادر وخاله اش هم اینطور نبودن وصد البته که هادس هم از معصومیت مایل ها فاصله داشت!
پس جیمین چطوری انقدر معصوم واسیب پذیر شده بود؟
شوگا اه کشید:باشه،مهم نیست،ولی دیگه چیزی رو از من پنهان نکن جیمینی باشه؟"
جیمین زیر لب گفت:من میتونم از پس خودم بربیام"
شوگا تایید کرد:منم نگفتم نمیتونی ولی باید قبول کنی جیمینی برای دنیای ما تو بیش از اندازه معصوم واحساساتی هستی هرچند دررابطه با برخورد چند دقیقه قبلت من واقعا تحسینت میکنم پسر"
جیمین لبخند زد وشوگا دوباره اون حس روانی شدن رو داشت،نفسش رو بیرون داد:نظرت چیه بری یکم خوش بگذرونی؟پدرت اونجا هست وفکر نمیکنم کسی دلش بخواد جلوی چشم هادس به پسرش اسیب بزنه"
جیمین نگاهی به ارتمیس انداخت:مطمئنی؟"
شوگا دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت:من خوبم"
جیمین نگاه دیگه ای به الهه کرد وبعد سر تکون داد وبیرون رفت.
شوگا روی مبلی چرمی ولو شد وبه گلدون بزرگی با نقش های سیاه روی زمینه ی سرخ خیره شد،بر طبق دانسته هاش اون یکی از صحنه های نبرد زئوس با تایفون(وحشتناک ترین هیولای یونان باستان که زئوس با صائقه اون رو نابود کرد-ن)بود.
-به هم خیلی نزدیک هستین؟"
شوگا نگاهش رو به ارتمیس داد وچیزی نگفت.
الهه  چاقوش رو کنار گذاشت:شاید عجیب باشه اما من درک میکنم این وضع چطوریه"
اهی کشید وبه نقطه ای روی دیوار خیره شد:هنوزم یادم هست اون اوایل اوضاع بین من واپولو چطوری بود."(اپولو خدای خورشید موسیقی پزشکی وبرادر دوقلوی ارتمیس-ن)لبخند زد وادامه داد:اون از من بزرگتره اما همیشه من باید اونجا میبودم که کمکش کنم،عجیبه ولی کشمش های عاطفی اون خارج از تصوره...میدونم داشتن پسری که با همجنس هاش فرق داره اونم درست کنارت چطور میتونه باشه،محافظت ازشون سخته اونا..."لحنش غمگین شد:اونا راحت اسیب میبینن"
شوگا تکیه اش رو برداشت،اگر میخواست صادق باشه این دختر خواهرش محسوب میشد حتی با وجود اینکه تنها ارتباط واقعی بین خدایان والد وفرزندی بود واونا هیچ رابطه ی خونی نداشتن واگر والدی با فرزندش ارتباط برقرار نمیکرد بخاطر دی ان ای وژن نبود بلکه صرفا برای حفظ حرمت های خاصی بود که خدایان بهش پایبند بودن.
شوگا گلوش رو صاف کرد:جیمین معصومه...صادقانه فکر نکنم درباره ی اپولو اینطور باشه...هست؟"
ارتمیس خندید:نه دقیقا...این درسته که برادر من معشوق های زیادی داره وبه همون نسبت خون خدا ولی اسیب پذیره واحساساتی،بارها اسیب دیده،اون تنها مردیه که من به خلوت خودم راه میدم چون میدونم بهش نیاز داره،نیاز داره مثل یه بچه بغلش کنی وبهش اطمینان بدی فردا روز بهتریه....اون یه بچه است اگر اینطور نبود یه چنگ باعث نمیشد اون دزدیده شدن گله اش توسط هرمس رو ببخشه.(هرمس هدای راه ها دزد ها وپیغامبر خدایانه یبار گله ی گوسفندای اپولو رو میدزده وبعد برای اینکه اپولو خشمش فروکش کنه یه ساز میسازه واون رو به اپولو هدیه میده اون ساز چنگ بوده،اپولو انقدر از این هدیه خوشش میاد که اون رو ساز اصلی خودش قرار میده وهرمس رو میبخشه-ن)
اگر برادرهای دیگه ام بودن یا حتی مثلا پدر یا عموهام...هرمس الان یجایی توی تارتاروس بود(تارتاروس جایی فراتر از جهنمه،جایی که خدایان هیولاها ودشمنانشون رو اونجا انداختن-ن)"
-اره...فکر کنم راست بگی،ولی من نمیدونم چرا اون باید اینطوری باشه؟"
ارتمیس شونه بالا انداخت:حدس میزنم هرخانواده ای فرد خاص خودش رو داره،کسی که شبیه بقیه نیست کسی که همیشه فرق داره...حالا یا فرق هاش خوبن یا بد."
شوگا زمزمه کرد:من فقط نمیخوام اسیب ببینه"
ارتمیس تلخندی زد:درسته....اسیب دیدنشون دردناکه خیلی دردناک،هیچوقت مثل قبل نمیشن"
-منظورت چیه؟"
ارتمیس نگاهش رو به نقاشی ای روی دیوار بالای شومینه ی دفتر کار زئوس داد،توی اون نقاشی باشکوه ومدرن تمام خدایان اصلی المپ به علاوه ی هادس دیده میشدن،شوگا میدونست اون به خانواده اهمیت میده،ارتمیس اما نگاهش روی صورت خاصی متمرکز بود،پسری حدودا هجده ساله با موهای مجعد طلایی که تا روی شونه هاش میرسید،چشمهای ابی سیرش وجه اشتراکش با پدرش بود،احتمالا همه ی اونها توی عکس شکلی رو به خودشون گرفته بودن که از بدو تولد داشتن.
اون پسر توی تصویر لبخند زده بود،شاداب به نظر میرسید وبه شکل عجیبی اشنا...
شوگا متوجه شد حالتی که اون پسر داره اون رو عجیب به یاد جیمین میندازه:اون..."ارتمیس وسط حرفش پرید:اپولوئه...این تصویر سریع حک شد،بخاطرش زئوس همه ارو تهدید کرد که اگر نخوان کنار هم بایستن با صاعقه بهشون ضربه میزنه"لبخندی زد انگار اون روز رو توی ذهنش مرور میکرد،بعد از چند لحظه ادامه داد:از وقتی موجودیتمون شکل گرفت وخودمون رو شناختیم برای جایی که الان هستیم تلاش کردیم.
پدر هیچوقت بهمون اسون نگرفت...من دختر سرسختی بودم،جنگیدن رو دوست داشتم اینکه خون کسانی که ظلم میکردن رو بریزم،بیشترازاون خون مردهایی رو بریزم که فکر میکنن مالک دنیا هستن،من خشونت رو دوست نداشتم اما عدالت رو چرا واگر مجبور بودم براش بجنگم اینکارو میکردم...اما اپولو...مثل همه ی خواهر برادرا ما هم روزای بد خودمون رو داشتیم اما از ته قلب میدونستیم به هم چه احساسی داریم وحتی اگر به هم اردنگی بزنیم اجازه نمیدیم کس دیگه ای اینکارو بکنه!
اپولو یه پسر بود،زیبا جوون وبذله گو،به سرعت به دل همه مینشست،همه دوستش داشتن،گرم وپرانرژِی بود وذهن بازی داشت،هیچوقت به یاد ندارم از مبارزه وجنگ خوشش اومده باشه،درسته از فانی ها خشمگین میشد ولی از ریختن خونشون متنفر بود،برعکس ارس(خدای جنگ-ن)دوست نداشت از فانی ها فاصله بگیره پس بیماری های جدید اختراع میکرد واون رو بینشون شیوع میداد،حتی برای ابزار جنگ هم کمان رو برداشت وبرای اینکه پدر نتونه بهش اعتراض کنه انقدر توش مهارت پیدا کرد که خدای کمانگیری شد!
هیچوقت مثل برادر ها وعموهام نشد،حتی با پسرهای خودش هم فرق میکرد،همیشه انگار گمشده بود حتی وقتی روی سریرش مینشست وهمه خدای اپولو صداش میکردن."
ارتمیس نگاهش رو از تصویر گرفت:این برادر من قبل از دافنه بود.(پری جنگلی که اپولو عاشقش شد ولی چون خدای عشق-اروس-اپولو رو نفرین کرده بود باعث شد دافنه از اپولو متنفر بشه وازش فرار کنه وپیش پدرش بره که یه خدای رودخونه بود وپدرش هم اون رو تبدیل به یه درخت کرد وعشق اپولو نافرجام شد-ن)
اون شاید اولین باری بود که ما تونستیم اشکهای اون رو ببینیم وهق هق هاش رو بشنویم.
کم پیش میاد یه فناناپذیر از عشق به گریه بیوفته،تقریبا هیچکس فکر نمیکرد که اپولوی سربه هوا عاشق بشه وروزها دنبال یه پری جنگلی راه بیوفته...اشکهای اون حتی اروس رو پشیمون کرد برای هیچکس اسیب دیدن اون اسون نبود چون کسی باور نمیکرد اون قادر به اسیب دیدن باشه."
شوگا اخم کرد:اما جیمین کاملا اسیب پذیر به نظر میاد"
ارتمیس لبخند زد:این رو تو داری میگی،کسی که از یه برادر به اون نزدیک تره ولی بهم بگو خون خدا،چند نفر مثل تو این رو میدونن؟چند نفر راز دار اشکها وترس های اون بودن؟بهم بگو کسی بجز لبخند هاش چیزی دیده؟"
شوگا سکوت کرد،ارتمیس ادامه داد:بعد از اینکه اپولو برگشت به دیدن من اومد،من یه الهه ی شناخته شده بودم طبیعی بود که نخوام مردی رو به خلوتم راه بدم،ولو برادر دوقلوم ولی....اپولویی که من دیدم یه مرد نبود،یه خدا هم نبود...شبیه یه بچه ی سردرگم به نظر میرسید،اون حالت گمشده اش بیشتراز هروقتی به چشم میومد این جزو خاطراتیه که هرگز فراموش نمیکنم....اون پیش من اومد میتونست گریه کنه میتونست خشمش رو با به چالش طلبیدن من خالی کنه میتونست غر بزنه وشکایت کنه...درعوض همه ی اینها اون کنار تخت من زانو زد سرش رو روی زانوم گذاشت وازم خواست بهش بگم درد قلبش التیام پیدا میکنه."
شوگا احساس کرد برق اشک رو توی چشمهای ارتمیس دیده اما نمیتونست مطمئن باشه چون اون فقط یه لحظه بود،ارتمیس اهی کشید:اون شب وشبهای دیگه گذشت،از جایی که خدایان حافظه ی خوبی برای فراموش کردن دارن تقریبا همه دیدن اشکهای اون وصدای هق هق هاش رو فراموش کردن،برای همه ی ما اسون تر بود که فکر کنیم اون دوباره اپولوی بذله گو وخندونه تا اینکه مسئولیت خانوادگیمون رو بپذیریم وحتی شده از دور از قلبش مراقبت کنیم...همه ی ما گمشدگیش رو نادیده گرفتیم وبه شعرهای فکاهیش خندیدم..."
صدای ارتمیس عمیق وغمگین شد وشوگا حس کرد اتش شومینه هم سرد تر به نظر میرسه:بعد زمانی رسید که اون از همیشه شادتر بود،کمتر با ما وقت میگذروند کمتر دیده میشد ولی هروقت هم که بود انرژی زیادی داشت شعر هاش بی نظیر بود ولبخندهاش درخشانتر از هروقتی به نظر میرسید...اون احساس گمشدگی از توی وجودش محو شده بود.
هیچکس اینجا توی کار بقیه دخالت نمیکنه...پس ما فقط شونه بالا مینداختیم وبه کار خودمون میرسیدیم....هیچوقت،وقتی میگم هیچوقت یعنی هیچوقت درهم شکستن یه خدا رو ندیده بودم.
خوب یادم میاد،یه شب اروم بود بعد از یه بارون تابستونی بود،من توی قصر خودم بودم ویه نایاد با عجله گفت که لرد زئوس احضارم کرده،کم پیش میومد پدر به طور خصوصی من رو احضار کنه پس یکم تعجب کردم ولی رفتم...درست همینجا بود،توی همین اتاق،اپولو جایی که من الان نشستم ایستاده بود وپدر نگران به نظر میرسید،وقتی درپشت سرم بسته شد پدر به اپولو اشاره کرد،اون چیزی نبود که من انتظار داشتم،چهره ی برادرم بدون کوچکترین لبخندی ، سرو وضع اشفته ای داشت انگار از تروا(شهری که طی جنگ نابود شد وخدایان هم در اون دخیل بودن-ن)برگشته بود."
*فلش بک*
-چه اتفاقی افتاده؟"ارتمیس پرسید درحالی که ترسش بیشتر شده بود ،زئوس هنوز دست به سینه کنار اتشدان خاموش ایستاده بود وچهره ی پسر جوانش رو بررسی میکرد،اپولو حتی از خاکستر های اتشدان هم غمزده تر به نظر میرسید واین بیشتر از ازاد شدن تایفون برای ارتمیس ترسناک بود ولو اینکه چهره ی الهه چیزی رو بازتاب نمیداد.
زئوس به ارتمیس نگاه کرد،نگاهی که فقط بین دخترهاوپدر ها دیده میشه وخودشون میتونن معنیش رو بفهمن.
دستش رو روی شونه ی اپولو گذاشت:چه اتفاقی افتاده؟این چه سرووضعیه؟"
حالا،ارتمیس معمولا از نقش خواهر نمونه متنفر بود واگر شانسی پیدا میکرد به ساق پای اپولو لگد میزد وروی سریرش جوجه تیغی میذاشت ولی الان وقت این چیزها نبود،اپولو به خشکی گفت:امروز یه نفر رو کشتم"
ارتمیس پلک زد ونگاه سریعی به زئوس انداخت،اینکه یه خدا دخل چند نفر رو بیاره چیزی نبود که کسی مثل اپولو رو اشفته کنه:خب؟"
-یه شاهزاده ارو کشتم"
خب این کمی قابل توجه تر بود،زئوس اخم کرد:کی؟نگو که باید نگران جنگ فانی ها باشیم!میدونی که اگر ارس از کنترل خارج بشه چقدر دردسر میشه؟غرغر های هرا رو بتونی تحمل کنی خشم افرودیت(الهه ی عشق وزیبایی همسر ارس-ن)رو نمیتونی."
اپولو رو به پدرش کرد:اون شاهزاده ی خودم بود!مال من...."
حرفهاش شکلی هذیانی پیدا کرد وبعد از مدتی ساکت شد،زئوس شقیقه هاش رو ماساژ داد:برای خاطر خدایان!میشه درست حرف بزنی؟"
ارتمیس متوجه بود که زئوس به سختی خودش رو کنترل میکنه فقط چون متوجه حال عجیب اپولوئه.
خدای جوون زمزمه کرد:من عاشقش بودم پدر...."سرش رو بالا اوورد و مستقیما به زئوس نگاه کرد،چشمهای ابی سیرش کم کم پراز اشک شد:من عاشقش بودم وکشتمش!من....من چرا باید هدف گیر خوبی باشم؟چرا باید بتونم یه دیسک(یه نوع وزنه است-ن)رو پرتاب کنم؟چرا یه خدام؟"
روی زانو هاش سقوط کرد ودوباره نالید:من کشتمش!"
دستهاش روی زانوهاش مشت شد وبه هق هق افتاد،چشمهای زئوس کمی بزرگ شد،از توی چشمهاش میشد خوند:وای نه!یه داستان عشقی؟دوباره؟
نزدیک شد ومقابل اپولو زانو زد،شونه هاش رو نگه داشت:به خودت بیا پسر"
اپولو با چشمهای اشک الود به زئوس نگاه کرد،بعد از چند لحظه اخم کرد ودستش رو پس زد:تو من رو خودم نمیخوای!هیچکس نمیخواد...پس یه چیز واهی رو از من نخواه!"
ارتمیس پادرمیونی کرد:اروم باش برادر....فانی ها میمیرن قانون دنیا همینه"
اپولو نگاهی به خواهرش انداخت،چشمهاش خشم الود وناامید بود،دوباره گمشده بود:تمام چیزی که من همیشه خواستم کسی بوده که دوستم داشته باشه...من فقط عشق میخواستم...دوست داشته شدن...همه ی پرستشگاه ها...همه ی فانی هایی که هدیه میدن...
ولی...هیچکس من رو دوست نداره،فانی ها توانایی هام رو وخدایان ظاهرم رو دوست دارن."صداش درهم شکست.
عقب گردی سریع کرد وقبل از اینکه از در بره بیرون گفت:متاسفم که نگرانتون کردم"مکثی کرد وادامه داد:سرورم"
وبیرون رفت.
زئوس اه کشید:برو دنبالش ارتمیس"
-اما..."
-فقط برو...من اشتباه کردم،فکر میکردم قدرتی که اون داره میتونه تمام وکمال ازش محافظت کنه اما اشتباه میکردم...اون با بقیه ی شما فرق داره ومن این رو متوجه نبودم...حالا قبل ازاینکه خودش رو گم کنه پیداش کن وسعی کن ارومش کنی"
ارتمیس سرتکون داد وبیرون رفت،میدونست برادرش یجایی توی دنیای فانی هاست.
اغلب توی جنگلها ویا شبها به دنیای فانی ها میومد ولی الان اهمیتی نداشت،از بین مردم عبور کرد و وارد معبدی بزرگ شد،جایی که میتونست هاله قدرتمند اپولو رو از اونجا حس کنه،اتشدان ها میسوختن وحیاط معبد رو که افتاب بی رمق غروب قادر به روشن کردنش نبود رو روشن میکردن.
اپولو مقابل سکویی بلند وسنگی ایستاده بود ،ارتمیس نزدیک شد ودرست پشت سر اپولو ایستاد وامتداد نگاه خدا رو دنبال کرد،با شگفتی متوجه شد اون یه گل رو نگاه میکنه...یه گل بنفش وزیبا که چند ساعت بعد پژمرده میشد.
-برادر؟"
اپولو نگاهش نکرد،هنوز گل رو نگاه میکرد:چشمهاش همین رنگی بود"
اپولو لب باز کرد.
ارتمیس دوباره گل رو نگاه کرد،یه گل پنج پر سنبل بودکوچیک ولی دوست داشتنی به نظر میرسید،اپولو ادامه داد:اولین بار توی همین معبد دیدمش،لبخند میزد وبرای بچه ها از المپ وخدایانش میگفت...چشمهاش من رو مسخ کرده بود..."برگشت وصورتش ارتمیس رو از نظر گذروند:وقتی فهمید نگاهش میکنم نزدیک شد وبهم لبخند زد وپرسید چه کمکی میتونه بهم بکنه،هیچکس نمیخواد داوطلبانه به من کمک کنه..همه از من کمک میخوان!ولی اون میخواست بهم کمک کنه!"
دوباره نگاهش رو به گل داد:ای کاش نمیدیدمش،ای کاش چشمهاش بنفش نبود،ای کاش لبخند زدن بلد نبود،ای کاش...ای کاش هیاسین هیاسین نبود!چی میشد اگر یه نفر دیگه بود؟یه فانی مثل بقیه که از من یه چیزی میخوان؟چرا میخواست خودش رو به من نشون بده؟"
اپولو دوباره به گریه افتاد:من که گفته بودم دوستش دارم،گفتم عاشقشم...اون میدونست،نمیدونست؟شاید...شاید من رو باور نکرده بود؟!"
ارتمیس اما شوکه بود:هی...هیاسین؟اون یه مرده؟!"اون میدونست بعضی از خدایان معشوقه های همجنس دارن،مثل هرمس یا کیوپید(خدای عشق-ن)ولی اینکه اپولو هم در جرگه ی اونها باشه به ذهنش خطور نکرده بود،اپولو زمزمه کرد:یه مرد؟اون...شاهزاده ی من بود...هیاسین توس من..."
ارتمیس توجهش رو به اون داد:برادر،با اندوه تو اون زنده نمیشه!"
چشمهای اپولو برق زد وبرای لحظه ای لبخند شادی صورتش رو پوشوند که ارتمیس رو کمی وحشتزده کرد،چی میشد اگه یه خدا عقلش رو از دست بده؟!
اپولو گفت:شاهزاده ی من هرگز نمیمیره....اون یه گله....یه گل زیبا که با بقیه فرق داره،هربهار میدرخشه،درست مثل وقتی که برای اولین بار دیدمش!"
ارتمیس نگاهش رو به برادرش دوخت وقطره اشکی که راه خودش رو باز کرد وروی گل سنبل ریخت رو دنبال کرد،بازوی اپولو رو نوازش کرد:درست میشه برادر....این درد توی قلبت خوب میشه...فردا یه طلوع دیگه است،روی...روی هیاسین توس خودت بتاب وگرمش کن!"
*پایان فلش بک*
(هیاسین توس یکی از معشوقه های مرد اپولو بود به نوعی بعد از دافنه عشق واقعی اپولو محسوب میشه،اما علاوه بر اپولو زفیروس خدای باد هم به هیاسین علاقه داشته ومیخواسته اپولو رو از میدون به در کنه،یه مسابقه ی دیسک پرانی ترتیب میده وتوی این مسابقه اپولو تصادفا دیسکی رو پرت میکنه وبه هیاسین توس برخورد میکنه واون کشته میشه،اپولو نمیذاره اون بمیره وبه گل سنبل تبدیلش میکنه کلا این بدبخت تو عشق وعاشقی شانس نداشته!همون بره تیراندازی شو بکنه سنگین تره -_- ن)
سکوت عمیقی به اتاق حکم فرما بود،شوگا چیزی برای گفتن نداشت،همیشه از پیچیدگی متنفر بود اما توی نظام خانوادگی خدایان وبچه هاشون اجتناب از پیچیدگی تقریبا غیر ممکن بود.
ارتمیس دوباره با چاقوش مشغول شده بود.
شوگا به جیمین فکر میکرد،به اینکه اگر اون با چنین چیزی روبه رو بشه چه اتفاقی میوفته،حرفهای اپولو که ارتمیس گفته بود توی گوشش زنگ زد:تمام چیزی که من همیشه خواستم کسی بوده که دوستم داشته باشه...من فقط عشق میخواستم...دوست داشته شدن...همه ی پرستشگاه ها...همه ی فانی هایی که هدیه میدن...
ولی...هیچکس من رو دوست نداره"
شوگا در ذهنش به دنبال دلیل گمشدگی جیمین میگشت،توی پیدا کردن مشکلات عاطفی خوب نبود اما جیمین اونقدری براش اهمیت داشت که ذهنش حتی با وجود سختی زیاد به این موضوع فکر کنه،زمزمه کرد:پس چرا نمیان؟"
ارتمیس بدون اینکه نگاهش کنه جواب داد:فکر نکنم شاهد مشاجرات هرا وزئوس بوده باشی...نه؟"
-خوشبختانه نه!"
-مدت زمان زیادی طول میکشه"
شوگا چشمهاش رو بست واه کشید،بعد از چند دقیقه گفت:به جهنم!من میرم دنبال جیمین....ما یه شب دیگه ارو توی مسافرخونه ی توی میدون سپری میکنیم...اگر زئوس کاری داشت میدونه کجا پیدامون کنه."
ارتمیس سرتکون داد وبیرون رفتن شوگا رو نگاه کرد.

IchorDonde viven las historias. Descúbrelo ahora