Part 01

1.3K 231 8
                                    

خب، داستان رو از روستایی در نزدیکی شهر دگو شروع میکنم...

خانواده کوچیکی که در سرمای زمستونی توی خونه گرم شون نشسته بودن و تولد ساده ای گرفته بودن.

تولد 12 سالگی دو برادر دوقلویی که تفاوت جزئی ای توی چهره شون موج میزد. اما رفتاراشون کاملا برعکس همدیگه بود.

پدر و مادرشون در حالی که دست میزدن و تکون میخورد شعر تولد رو با صدای بلندی میخوندن.

برای اولین بار دو برادر آروم کنار هم نشسته بودن و دعوایی بین شون اتفاق نیوفتاده بود.

با شنیدن صدای در خونه ساکت شد. پدرشون بلند شد و به طرف در رفت... اونا کسی رو دعوت نکرده بودن پس یعنی کی میتونست باشه؟

مادرشون بلند شد و به طرف آشپزخونه رفت و کادو هایی که واسه شون خریده بود رو آورد.

پسری که 10 ثانیه زود تر به دنیا اومده بود و یه جورایی پسر اول حساب میشد خطاب به مادرش گفت:«باید کادو من بهتر از تهیونگ باشه ها!»

مادر اخمی کرد و گفت:«غر نزن دیگه! باباتون با کلی زحمت رفته شهر و اینا واسه تون خریده»

کتابی رو، رو به رو پسر بزرگ تر گذاشت و گفت:«این واسه توئه بکهیون»

بکهیون با ذوق کتاب رو تو دستش گرفت و گفت:«وای مرسی»

وسیله ای رو، رو به رو پسر کوچیک تر گذاشت و گفت:«اینم واسه توئه تهیونگ»

تهیونگ با دیدن تیرکمونی که واسه بازی ازش استفاده میشد ذوق زده شد و گفت:«ممنونم مامان!»

اونا دقیقا چیزایی که میخواستن گیرشون اومده بود.

تهیونگ عاشق هنر های رزمی بود واسه همین از بچگی تیر اندازی کار میکرد و همیشه واسه خودش یکی درست میکرد؛ ولی الان یکی شبیه به تیرکمون واقعی داشت.

بکهیون هم کلا همیشه سرش تو کتاب بود و هیچ چیز مثل کتاب بهش آرامش نمیداد.

واسه همینه که میگم اونا کاملا برعکس همن... بکهیون بچه آروم ولی تهیونگ بچه شر و شیطون خونواده اس.

با شنیدن صدای دعوای پدرشون با دو تا مرد هر دو متعجب به پنجره کلبه شون نگا کردن.

مادرشون بلند شد و به طرف در رفت تا ببینه بیرون چه خبره.

تهیونگ هم بلند شد و با برداشتن تیر، کمون رو توی دستش گرفت. تیر رو با مهارت توی کمون گذاشت و بندش رو تا جای ممکن کشید و به سمت دارت هدف گیری کرد و خطاب به برادرش گفت:«حالا ببین چجور توی خال میزنم!»

بند رو رها کرد و تیر مستقیم به هدف خورد. تهیونگ دستاشو مشت کرد و با صدای بلندی گفت:«ایول!»

بکهیون به نشونه تاسف سر تکون داد و در حالی که صفحه اول کتاب رو میخوند گفت:«درس انگلیسی رو خوندی؟ فردا امتحان داریما»

DragonWhere stories live. Discover now