Part 16

463 124 10
                                    

جیمین نگاهی به پاکت توی دستش که یونیفرم سربازیش داخلش بود انداخت و لبخند زد.

سرباز شدن آرزوش نبود ولی میدونست که تو قصر بودن به اندازه آرزوی دست نیافتنیش ارزش داره.

توی سالن قصر با خوشحالی راه میرفت و دقیقا زمانی که دلش میخواست از شادی بپر بپر کنه با دیدن چهره جولیا که در خلاف جهتش میومد لبخندش محو شد.

جولیا هم بعد از دیدن جیمین عصبی اخماش توی هم رفت و گفت:«تو اینجا چیکار میکنی؟»

جیمین جوابی نداد و سرشو پایین انداخت.

_بگو دیگه!

سرشو بالا آورد و گفت:«سربازی ثبت نام کردم»

اخماش بیشتر از قبل تو هم رفت و با صدای تقریبا بلندی گفت:«تو غلط کردی! مگه نگفتم وقتی 19 سالت شد بیا؟!»

جیمین که دوست نداشت دیگه در برابرش ضعیف باشه اخم کرد و مثل خودش داد زد:«مثل خودت! فکر میکنی نمیدونم تو هم تو 16 سالگی سرباز شدی؟! فکر کردی فقط تویی که همه چیزو در مورد من میدونی؟»

جولیا متعجب پرسید:«تو... تو از کجا فهمیدی؟»

_مهم نیس

کیچیرو که تازه وارد سالن شده بود و اونا رو دیده بود پرسید:«شما همدیگه رو میشناسید؟»

جولیا لبخندی زد و دستشو دور گردن جیمین انداخت و گفت:«پسر خالمه»

_که اینطور... فرمانده نامجون گفتن خودتونو واسه جنگ آماده کنید

_باشه

کیچیرو بعد از خم کردن سرش از اونجا رفت تا به بقیه کاراش برسه.

جیمین پوزخندی زد و گفت:«هه پسر خاله»

و خواست از اونجا بره که جولیا مچ دستشو گرفت اما جیمین با خشم بهش نگاه کرد و سریع مچشو از بین دست جولیا بیرون کشید.

---------------------------------------------

سوکجین بطری آبی که دستش بود رو نزدیک لبش برد تا یکم آب بنوشه که با شنیدن صدایی منصرف شد:«سلام جینی منو یادته؟»

سوکجین بهش نگاهی انداخت و بعد از آنالیز کردن صورت دنیل گفت:«متاسفانه نه. شرمنده»

پسر لبخند درخشانی زد و گفت:«اشکال نداره... وقتی از جنگل بیرون اومدی با هم آشنا شدیم»

سوکجین با به یاد آوردن اون روز گفت:«آها حالا یادم اومد»

دنیل نفسی کشید و گفت:«میشه بپرسم چه اتفاقی واسه یونگی افتاد؟»

_مگه میشناسینش؟

دنیل گردنشو خاروند و جواب داد:«نه خیلی. فقط یکم در موردش شنیدم... قرار بود معلم قدرتش باشم ولی حیف اینجوری شد»

DragonNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ