Part 29

425 112 48
                                    

رو به رو بال های جیمین ایستاد و با صدای بلندی گفت:«دست نگه دارین!!!»

در حالی که بخاطر فریاد بلندش نفس نفس میزد دستاشو از هم باز کرد و اینطوری بهشون نشون داد که میخواد از اژدها محافظت کنه و همین همه رو متعجب و شوکه کرد.

نامجون با اخم بهش نگاه کرد و گفت:«تو هم از یارای اونایی؟»

_نه! اون مجبور بوده وگرنه اصلا این کارو دوست نداره! خودم با چشمای خودم دیدم که دشمن اصلیتونو کشت!

در همون لحظه جیمین به حالت انسانیش برگشت و با بازو های زخمی که حاصل ضربه شمشیر به بالش بود روی زمین نشست و جلوی نامجون سرشو پایین انداخت.

نامجون بعد از دیدن جیمین واقعا شوکه شد اما با این حال جدی گفت:«اصلا معلوم هس تو چته؟ شستشو مغزی دادنت؟!»

یونگی که دیگه عصبانی شده بود اخم کرد و فریاد زد:«تو چرا نمیفهمی؟ آخه چجوری یه بچه 16 ساله در حالی که تازه اول زندگیشه این نقشه رو انقدر دقیق میکشه؟ اون منو نجات داد! کسی که داشت اژدها رو مجبور میکرد میخواست یکی از ما 5 نفر رو بکشه ولی اون ازم محافظت کرد! حتی همین الان از همه مون محافظت کرد! جولیا میخواست همه ما رو که جزوی از ارتش کشورت بودیم بکشه ولی جیمین از مردم محافظت کرد! اون فقط اسمش به عنوان هیولا خراب شده حقیقت چیزی نیس که فکرشو میکردی»

نامجون که هیچی از حرفای یونگی حالیش نمیشد شونه شو گرفت و به سمت دیگه ای هلش داد.

به سمت جیمینی که به شکل آدمیش روی زمین نشسته بود و سرشو پایین گرفته بود و به هر سختیی درد بازوشو تحمل میکرد قدم برداشت.

شمشیرشو توی دستش گرفت و با به یاد آوردن سربازاش و دنیل توی این کار مصمم تر شد و شمشیرش رو بالا برد.

یونگی قبل از اینکه بهش ضربه بزنه از رو زمین بلند شد و به سمت نامجون دوید مچ دستای نامجونو گرفت و با تموم زورش سعی کرد شمشیرو از تو دستش بیرون بیاره.

ولی نامجون فرمانده بود و مسلما قوی تر از سربازاش بود. پس ضربه ای به شکم یونگی زد و به طرف دیگه ای پرتابش کرد. به سمتش قدم برداشت و از رو زمین بلندش کرد و به تنه درخت پشت سرش کوبیدش و گفت:«جلوی موفقیت من وایستادی!»

یونگی رو در حالی که بخاطر درد اخم کرده بود همونجا رها کرد و دوباره به سمت جیمین قدم برداشت.

بقیه اعضا که نمیدونستن حق با یونگیه یا نامجون فقط به عنوان تماشاچی بهشون نگاه میکردن.

دوباره شمشیر رو بالا گرفت و جیمین هیچ کاری برای دفاع از خودش نکرد چون فکر میکرد این اتفاق باید توی سرنوشتش باشه و حقشه.

دوباره یونگی از جاش بلند شد و به سمت نامجون دوید. پارچه لباسشو گرفت و به سمت عقب هلش داد. مشتی به نامجون زد با خیال اینکه میتونه جلوشو بگیره و نمیدونست که نفرتی که توی چشمای نامجونه به هیچ وجه خاموش نمیشه.

DragonWhere stories live. Discover now