Part 15

486 121 15
                                    

هوسوک که حالا اروم تر شده بود روی تخت نشست و نامجون کنارش قرار گرفت و شروع کرد به تعریف کردن:«یه زمانی، یه پسر 13 ساله بود که با وجود سن کمش علاقه به وقت گذروندن با دیگرون رو نداشت. یه پسر خشک و بی احساس... ولی بعد با یه پسر دیگه دوست شد که بیش از حد شاد و شنگول بود. همیشه باعث میشد پسر 13 ساله حس خوبی داشته باشه و شادی رو واسه اولین بار تو عمرم احساس کنه تا اینکه...»

"فلش بک"

آبنبات چوبی رو تو دهنش جا داد و به سمت خروجی کوچه رفت تا توی خیابون قدم بزنه و به مکان مورد نظرش بره که کسی صداش زد:«نامجـــــــــــــــــون»

نامجون از حرکت ایستاد و بخاطر صدای بلند اون پسر آهی کشید.

با شتاب خودشو رو شونه نامجون پرت کرد و گفت:«دلم واست تنگ شده بود جونی!»

نامجون ضربه ای به پیشونی خودش زد و با چهره همیشه خسته و بی حالش گفت:«چند بار بگم انقدر بلند اسممو صدا نزن!»

پسر خندید و گفت:«چیه؟ آآآآآآآ نکنه میترسی دختری اسمتو یاد بگیره یا روت کراش بزنه؟»

_خفه شو!

_نترس بابا! اونقدرام خوشگل نیسی که دنبالت راه بیوفتن

نامجون به راهش ادامه داد و زیر لب "هومـ"ـی زمزمه کرد. پسر هم همقدم با نامجون راه افتاد و پرسید:«حالا کجا میری؟»

_سرکار

پسر که چند قدم ازش عقب مونده بود به سمتش دوید و رو به روش ایستاد و در حالی که عقب عقبی راه میرفت گفت:«کار؟ دوباره میخوای بری مسافرت خونه؟»

_هوم

دستای نامجون رو گرفت تا از حرکت بایسته و گفت:«چرا اون پول رو بهم دادی در حالی که خودت بیشتر بهش نیـ...»

انگشتاشو رو لب پسر گذاشت و گفت:«دیگه در موردش حرف نزن. مادر مریض تو مهم تر از منه»

_پس اون عوضی چی؟

دوباره نامجون به راه افتاد و گفت:«خودم یه جوری دهنشو میبندم»

پسر به طرفش رفت و با نگرانی گفت:«نامجون من راضی نیستم! تو باید قرضی که از اون عوضی گرفتی رو پس میدادی! یه عالمه هم کار کرده بودی و مزدشو به دست آورده بودی ولی دادیش به من! واقعا احمقی»

نامجون بیخیال چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:«چقدر حرف میزنی»

پسر اخمی کرد و گفت:«پس منم باهات میام»

نامجون بدون اینکه بهش نگا کنه با صدای محکم و جدی ای گفت:«نه!»

_میام

_میگم نه!

ولی پسر با لجبازیِ بیشتر گفت:«ولی میام!»

_یونهو وقتی میگم نه یعنی نه!

DragonWhere stories live. Discover now