Part 17

485 121 42
                                    

بعد از زدن چند تقه به در وارد اتاق شد و رو به نامجون که داشت چکمه هاشو میپوشید گفت:«فرمانده»

نامجون به چهره کیچیرو نگاه کرد و پرسید:«چیزی شده؟»

_یه سوال داشتم... چرا منو نفرستادید جنگ، با اینکه اونا بهم نیاز داشتند؟!

نامجون بعد از بستن بند های چکمه هاش از جاش بلند شد و گفت:«یکی باید تو کارا بهم کمک کنه مگه نه؟»

_بله فرمانده

روی صندلیش نشست و به پشتش تکیه داد و گفت:«دیشب نتونستم بخوابم.. بد جور خستمه»

کیچیرو خنده ای کرد و گفت:«وضعیت منم مثل شماست»

نامجون چشماشو بست و پوفی کشید.

کیچیرو با یاد آوری چیزی سریع گفت:«راستی سرباز جیمین پشت در هستن»

_بگو بیا داخل

کیچیرو تعظیمی کرد و از اتاق خارج شد.

بعد از چند دقیقه جیمین وارد اتاق شد و سرشو به نشونه احترام خم کرد.

نامجون نگاهی به جیمین که یونیفرم پوشیده بود انداخت و گفت:«چه کمکی از دستم برمیاد؟»

_شما گفتید در نبود جولیا من به تهیونگ درس میدم.. میخواستم اگه بذارید با معلمای دیگه اونا رو به جایی خارج از شهر ببریم

_کیا رو؟

_اعضای گروهی که از زمین اومدن دیگه

نامجون ابروشو بالا انداخت و گفت:«اون وقت چرا؟»

_در مدت زمانی که اونا اینجا بودن هیچ جایی رو جز قصر ندیدن پس گفتم شاید واسه روحیه شون خوب باشه.

_که اینطور... میتونی ببریشون

جیمین لبخندی زد و بعد از تعظیم کوتاهی، گفت:«ممنونم»

--

جیمین دستشو به هم کوبید و به سمت اعضای گروه برگشت و گفت:«خـــــب رسیدیم!»

جونگکوک و سوکجین نگاهی به اطراف انداختند. جونگکوک در حالی که چشمش به چشمه کنار صخره ای بود گفت:«خوبه حداقل از اون قصر نکبتی بیرون مون آوردن»

بعد به سمت چشمه رفت تا خودشو سرگرم کنه.

هوسوک به دیوار سنگی بلندی که رو به روشون بود نگاه کرد. انقدر بلند بود که نمیتونستن بالاشو ببینن و حتی مه هم نمیزاشت ادامه شو ببینن.

هوسوک به معلم خودش که به تازگی باهاش آشنا شده بود نگاه کرد و پرسید:«اون بالا همون جنگلی هس که توش تمرین داشتیم؟»

جیمین بهش نگاه کرد و به جای معلمش جواب داد:«آره همون جاست... خب بیاید اینجا یکم استراحت کنیم و تا قبل از غروب که پری ها میان تمرین کنیم»

DragonWhere stories live. Discover now