نامجون رو به رو سلول جیمی ایستاد و بی معطلی پرسید:«کی بهت دستور داد یونگی رو بکشی؟!»
جیمی سرشو بالا آورد و به نامجون که با جدیت ایستاده بود نگاه کرد اما جوابشو نداد.
_دوست داری تو زندان بپوسی؟ اگه تحدیدت کردن ما میتونیم ازت محافظت کنیم به شرطی که همکاری کنی
جیمی پوفی کشید و گفت:«نه کسی تحدیدم کرده و نه من باهاتون همکاری میکنم»
نامجون هم دیگه بیشتر از این اصرار نکرد و بدون حرف دیگه ای از اونجا بیرون رفت.
---------------------------------------------
صبح روز بعد...
سرباز وارد سالن خوابگاه و بعد اتاق 56 شد و گفت:«سرباز یونگی – سرعت»
یونگی که روی تختش که دقیقا بالای تخت تهیونگ قرار داشت دراز کشیده بود سرشو به سمت سرباز چرخوند و کنجکاو پرسید:«من؟»
_آره... همراهم بیا
_اوکی
بلند شد و آروم از پله های تختش پایین اومد و در حالی که به سمت سرباز میرفت پرسید:«کجا میبرینم؟»
_آزمایشگاه
_چرا؟
_تحقیق واسه موهات
یونگی متعجب بهش نگاه کرد و گفت:«ها؟»
_وقتی رفتی اونجا میفهمی
---------------------------------------------
به در اتاقش که کسی چند تقه بهش زده بود نگاه کرد و گفت:«بله؟»
_سرباز کیونگ هستم.
_بیا داخل
مرد وارد اتاق شد و با خم کردن سرش احترامی گذاشت و گفت:«فرمانده جولیا و بقیه برگشتن»
نامجون از جاش بلند شد و شوکه گفت:«واقعا؟ به این زودی؟»
--
به سمت کسی که رو به جمع ایستاده بود و همین الان سخنرانیش تموم شده بود رفت و گفت:«خیلی خوش اومدین شاهزاده لَنز»
پسر با لبخند همیشگیش بهش نگاه کرد و گفت:«اوه فرمانده نامجون... این مدت همه کار های نظامی به عهده شما بود واقعا شرمنده»
_اینطور نیس. سرباز کیچیرو خیلی کمکم کرد
شاهزاده لبخندش عمیق تر از قبل شد و دستشو رو شونه نامجون گذاشت و گفت:«بازم از هر دوتون ممنونم»
بعد چند ضربه دوستانه به شونه اش زد و به راهش ادامه داد.
با رفتن شاهزاده جولیا به سمت نامجون رفت و پرسید:«اتفاق خاصی نیوفتاده؟»
_خیلی اتفاقا افتاده... مهم ترینش اینکه یونگی هنوز زنده اس
با شنیدن این جمله شوکه زده پرسید:«واقعا؟ چجور ممکنه؟»
YOU ARE READING
Dragon
Fanfiction[کامل شده] تهیونگ ناخواسته درگیر قدرت آتشی میشه که مردم از اون میترسن و این اوج فاجعه نیس.. همه چیز اونقدرا هم بد نیس تا اینکه سر کله دختری پیدا میشه و اونو هم گروهی هاش رو به یه دنیای دیگه میبره کاپل : ویکوک، نامجین، سپ (فرند شیپ)، یونمین *همه ممبر...