Part 20

449 113 0
                                    

نامجون رو به رو سلول جیمی ایستاد و بی معطلی پرسید:«کی بهت دستور داد یونگی رو بکشی؟!»

جیمی سرشو بالا آورد و به نامجون که با جدیت ایستاده بود نگاه کرد اما جوابشو نداد.

_دوست داری تو زندان بپوسی؟ اگه تحدیدت کردن ما میتونیم ازت محافظت کنیم به شرطی که همکاری کنی

جیمی پوفی کشید و گفت:«نه کسی تحدیدم کرده و نه من باهاتون همکاری میکنم»

نامجون هم دیگه بیشتر از این اصرار نکرد و بدون حرف دیگه ای از اونجا بیرون رفت.

---------------------------------------------

صبح روز بعد...

سرباز وارد سالن خوابگاه و بعد اتاق 56 شد و گفت:«سرباز یونگی – سرعت»

یونگی که روی تختش که دقیقا بالای تخت تهیونگ قرار داشت دراز کشیده بود سرشو به سمت سرباز چرخوند و کنجکاو پرسید:«من؟»

_آره... همراهم بیا

_اوکی

بلند شد و آروم از پله های تختش پایین اومد و در حالی که به سمت سرباز میرفت پرسید:«کجا میبرینم؟»

_آزمایشگاه

_چرا؟

_تحقیق واسه موهات

یونگی متعجب بهش نگاه کرد و گفت:«ها؟»

_وقتی رفتی اونجا میفهمی

---------------------------------------------

به در اتاقش که کسی چند تقه بهش زده بود نگاه کرد و گفت:«بله؟»

_سرباز کیونگ هستم.

_بیا داخل

مرد وارد اتاق شد و با خم کردن سرش احترامی گذاشت و گفت:«فرمانده جولیا و بقیه برگشتن»

نامجون از جاش بلند شد و شوکه گفت:«واقعا؟ به این زودی؟»

--

به سمت کسی که رو به جمع ایستاده بود و همین الان سخنرانیش تموم شده بود رفت و گفت:«خیلی خوش اومدین شاهزاده لَنز»

پسر با لبخند همیشگیش بهش نگاه کرد و گفت:«اوه فرمانده نامجون... این مدت همه کار های نظامی به عهده شما بود واقعا شرمنده»

_اینطور نیس. سرباز کیچیرو خیلی کمکم کرد

شاهزاده لبخندش عمیق تر از قبل شد و دستشو رو شونه نامجون گذاشت و گفت:«بازم از هر دوتون ممنونم»

بعد چند ضربه دوستانه به شونه اش زد و به راهش ادامه داد.

با رفتن شاهزاده جولیا به سمت نامجون رفت و پرسید:«اتفاق خاصی نیوفتاده؟»

_خیلی اتفاقا افتاده... مهم ترینش اینکه یونگی هنوز زنده اس

با شنیدن این جمله شوکه زده پرسید:«واقعا؟ چجور ممکنه؟»

DragonWhere stories live. Discover now