Part 26

463 108 73
                                    

سوکجین با دیدن دهانه غار بزرگ رو به روش که جز تاریکی مطلق داخلش چیزی نمیدید گفت:«اونجا رفته ولی من جرئت ندارم جلو تر برم»

تهیونگ روشو برگردوند و گفت:«منم اصلا نمیتونم برم»

هوسوک به سمت دهانه غار رفت و گفت:«پس من میرم و زود برمیگردم همینجا منتظرم باشید»

یونگی هم یه قدم جلو تر رفت و پرسید:«میخوای باهات بیام؟»

_نمیخواد زود میام

_اوکی

هوسوک وارد غار شد و با محو شدنش داخل تاریکی مطلق هر کدوم مشغول کاری شدند تا زمانی که هوسوک میاد سرگرم باشند.

جونگکوک کنار درختی ایستاده بود و به وسیله چاقوی توی دستش چوب رو تیز میکرد. در واقع هیچ هدفی از تیز کردنش نداشت فقط میخواست خودشو سرگرم کنه... و صد البته تهیونگ هم کنارش ایستاده بود و هی با حرفاش سعی میکرد خجالت زده اش کنه ولی جونگکوک نشونش نمیداد البته این نظریه خودش بود چون تهیونگ وقتی میدید لباشو محکم تر گاز میگیره بیشتر از قبل اذیتش میکرد و حتی بعضی مواقع دستاش به سمت باسن خوش فرمش کشیده میشد و اینکه جونگکوک با اون اخلاقش جلوشو نمیگیره واقعا لذت بخش بود و شیطنتشو بیشتر میکرد.

نامجون هم به درخت دیگه ای تکیه داده بود و در حالی که با سوکجین در مورد کارای خطرناک قدیمش حرف میزد دستشو روی آستین لباسش گذاشته بود و سعی میکرد زره دور مچش رو محکم ببنده.

و در این حال یونگی تنها گوشه دیگه ای از اون مکان نشسته بود و به غار خیره بود. یه حس عجیبی داشت. اصلا حس خوبی نبود ولی از طرفی هم یه حس دیگه سعی داشت او رو به سمت غار بکشونه و این گیجش میکرد... بیش از حد گیجش میکرد.

با تکون خوردن زمین زیر پاشون سوکجین شوکه زده به نامجون خیره شد و گفت:«چه خبره؟»

تهیونگ دستشو روی درخت گذاشت تا تعادلشو حفظ کنه و با دست دیگه اش مچ دست جونگکوک رو که از خجالت هیچ حرفی نمیزد و در عین حال بخاطر زمین لرزه ترسیده بود گرفت. به اطرف نگاه کرد و گفت:«به اژدها تبدیل شده؟»

یونگی هم از جاش بلند شد و در حالی که شوکه به اطراف نگاه میکرد گفت:«به احتمال زیاد»

اما نامجون با دیدن چیزی خیالش راحت شد و گفت:«اژدها نیس. دایناسور»

همگی با شنیدن این جمله شوکه بهش نگاه کرد و داد زدن:«چـــی؟!»

نامجون به سر دایناسور که از بالای درخت ها معلوم بود اشاره کرد و گفت:«گیاه خواره»

بالاخره جونگکوک خجالتشو پنهون کرد و به حرف اومد:«تبریک میگم دوستان! حتی اگه توسط اژدها نمیریم توسط اینا له میشیم!»

تهیونگ که هنوزم باورش نمیشد خنده ای کرد و گفت:«نمردم و دایناسور هم دیدم»

یونگی هم اخمی کرد و در ادامه حرف جونگکوک گفت:«اصلا اگه یه گوشت خوار اومد جلومون قراره چیکار کنیم؟» به نامجون نگاه کرد و عصبی گفت:«تو به ما نگفته بودی قراره غذای بقیه حیوونا بشیم! آموزش هاتم اصلا به درد کشتن یه موجود به این بزرگی نمیخوره!»

DragonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora