هوسوک با اخمای تو همش به پسر نگاه کرد و دندوناشو روی هم فشرد و عصبی داد زد:«چقدر پرویی حروم زاده»
پسر پوزخندی زد که بیشتر از قبل روی مخ هوسوک رفت و در حالی که دست بغل میبست گفت:«مگه دروغ میگم؟ همه اینجا همینو میدونن»
هوسوک یقه پسر رو گرفت و داد زد:«میخوامم بدونن»
با رها کردن یقه اش به سمت عقب هلش داد و به طرف در رفت تا از اون اتاق بیرون بره که پسر با لحن تمسخر گفت:«بپا عشقت گم نشه»
هوسوک عصبی تر از قبل برگشت و دوباره یقه پسر رو گرفت و اینبار به سمت دیوار کوبوندش.
یونگی همون زمان وارد اتاق شد و وقتی دید قراره مشت بهش بزنه به سمتش دوید و با گرفتن مچ دستش مانعش شد و گفت:«هوسوک داری چیکار میکنی؟!»
هوسوک که هنوزم عصبانیتشو خالی نکرده بود داد زد:«بذار حسابشو کف دستش بذار»
_بیخیال بیا بریم
در حالی که دستشو گرفته بود از اتاق بیرونش برد و هوسوک هم هی زیر لب غر غر میکرد.
یونگی آهی کشید و سرشو به سمت هوسوک چرخوند و گفت:«باز بخاطر من بهت گفتن گی؟»
هوسوک با دیدن چهره ناراحت یونگی عصبانیتش فروکش کرد و با لبخند گفت:«نه اینجوری نیس»
یونگی روشو برگردوند و در حالی که از ساختمون خارج میشد گفت:«اصلا بلد نیستی دروغ بگی»
هوسوک هم قدم باهاش راه رفت و گفت:«بیخیال یونگی بذار هر چی که میخوان بگن... بد بختا هنوز تو دوره چنگیزخان مغول گیر کردن. وگرنه عقل و شعورشون میرسید که عشق عشقه... بعدشم تو مگه عاشقمی که بهت بر بخوره؟!»
_خب حرفات درسته و اینکه بله عاشقتم ولی به عنوان دوست ولی بازم خوشم نمیاد در موردت اینجور بگن
هوسوک خنده ای کرد و گفت:«بذار بگن مگه چی میشه؟!»
یونگی با اینکه هنوزم بخاطر این حرفا ناراحت بود لبخندی زد.
برای اینکه بحث رو عوض کنه بهش نگاه کرد و گفت:«راستی فهمیدم چرا تهیونگ نمیاد خوابگاه و اصلا پیداش نیس»
هوسوک کنجکاو بهش نگاه کرد و پرسید:«خب چرا؟»
_دیشب رفتم پیش فرمانده نامجون و او بهم گفت که تهیونگ دستگیره بخاطر قتل شاه ولی هنوز کاملا مطمئن نیس
_واقعا وات د فاک! تهیونگ آزارش به مورچه هم نمیرسه چه برسه به کشتن یه آدمی که میدونه خوبه
یونگی آهی کشید و گفت:«امیدوارم زود بیارنش بیرون»
ناگهان صحنه ای از خاطراتی که فراموش کرده بود به یاد آورد و شوکه به رو به رو خیره شد.
خاطره کوتاهی که آروم چشماشو باز کرده بود و اولین چیزی که دیده بود فردی که بالای سرش ایستاده بود ولی نتونست از گردن به بالاشو ببینه.
YOU ARE READING
Dragon
Fanfiction[کامل شده] تهیونگ ناخواسته درگیر قدرت آتشی میشه که مردم از اون میترسن و این اوج فاجعه نیس.. همه چیز اونقدرا هم بد نیس تا اینکه سر کله دختری پیدا میشه و اونو هم گروهی هاش رو به یه دنیای دیگه میبره کاپل : ویکوک، نامجین، سپ (فرند شیپ)، یونمین *همه ممبر...