Part 23

445 114 14
                                    

هوسوک با اخمای تو همش به پسر نگاه کرد و دندوناشو روی هم فشرد و عصبی داد زد:«چقدر پرویی حروم زاده»

پسر پوزخندی زد که بیشتر از قبل روی مخ هوسوک رفت و در حالی که دست بغل میبست گفت:«مگه دروغ میگم؟ همه اینجا همینو میدونن»

هوسوک یقه پسر رو گرفت و داد زد:«میخوامم بدونن»

با رها کردن یقه اش به سمت عقب هلش داد و به طرف در رفت تا از اون اتاق بیرون بره که پسر با لحن تمسخر گفت:«بپا عشقت گم نشه»

هوسوک عصبی تر از قبل برگشت و دوباره یقه پسر رو گرفت و اینبار به سمت دیوار کوبوندش.

یونگی همون زمان وارد اتاق شد و وقتی دید قراره مشت بهش بزنه به سمتش دوید و با گرفتن مچ دستش مانعش شد و گفت:«هوسوک داری چیکار میکنی؟!»

هوسوک که هنوزم عصبانیتشو خالی نکرده بود داد زد:«بذار حسابشو کف دستش بذار»

_بیخیال بیا بریم

در حالی که دستشو گرفته بود از اتاق بیرونش برد و هوسوک هم هی زیر لب غر غر میکرد.

یونگی آهی کشید و سرشو به سمت هوسوک چرخوند و گفت:«باز بخاطر من بهت گفتن گی؟»

هوسوک با دیدن چهره ناراحت یونگی عصبانیتش فروکش کرد و با لبخند گفت:«نه اینجوری نیس»

یونگی روشو برگردوند و در حالی که از ساختمون خارج میشد گفت:«اصلا بلد نیستی دروغ بگی»

هوسوک هم قدم باهاش راه رفت و گفت:«بیخیال یونگی بذار هر چی که میخوان بگن... بد بختا هنوز تو دوره چنگیزخان مغول گیر کردن. وگرنه عقل و شعورشون میرسید که عشق عشقه... بعدشم تو مگه عاشقمی که بهت بر بخوره؟!»

_خب حرفات درسته و اینکه بله عاشقتم ولی به عنوان دوست ولی بازم خوشم نمیاد در موردت اینجور بگن

هوسوک خنده ای کرد و گفت:«بذار بگن مگه چی میشه؟!»

یونگی با اینکه هنوزم بخاطر این حرفا ناراحت بود لبخندی زد.

برای اینکه بحث رو عوض کنه بهش نگاه کرد و گفت:«راستی فهمیدم چرا تهیونگ نمیاد خوابگاه و اصلا پیداش نیس»

هوسوک کنجکاو بهش نگاه کرد و پرسید:«خب چرا؟»

_دیشب رفتم پیش فرمانده نامجون و او بهم گفت که تهیونگ دستگیره بخاطر قتل شاه ولی هنوز کاملا مطمئن نیس

_واقعا وات د فاک! تهیونگ آزارش به مورچه هم نمیرسه چه برسه به کشتن یه آدمی که میدونه خوبه

یونگی آهی کشید و گفت:«امیدوارم زود بیارنش بیرون»

ناگهان صحنه ای از خاطراتی که فراموش کرده بود به یاد آورد و شوکه به رو به رو خیره شد.

خاطره کوتاهی که آروم چشماشو باز کرده بود و اولین چیزی که دیده بود فردی که بالای سرش ایستاده بود ولی نتونست از گردن به بالاشو ببینه.

DragonWhere stories live. Discover now