Part 03

688 171 4
                                    

هوسوک به دیوار تکیه داده بود و یه نگاه به عکس تو دستش و یه نگاه به در مدرسه مینداخت.

منتظر بود تا زنگ رو بزنند و دانش آموزا خارج شوند.

با نشستن جسم کوچیک و سردی رو بینیش به آسمون نگا کرد و دونه های کوچیک برف رو دید که به سمت پایین میومدند. البته تعدادشون خیلی زیاد نبود و مطمئنا روی زمین انباشته نمیشدند.

---------------------------------------------

تهیونگ روی سبزه های نزدیک خونه متروکه نشسته بود و تو فکر فرو رفته بود.

با حس دونه برفی که روی دستش نشست به آسمون نگا کرد. اون دونه های برف او رو یاد روز تولد و جدایی از خانواده اش می انداخت.

آهی کشید و بغضی که راه گلوش رو بسته بود رو پایین فرستاد.

---------------------------------------------

جونگکوک رو به رو سوکجین نشسته بود و به جوک های بی مزه بابابزرگیش گوش میداد.

ولی با این حال با بعضی هاش میخندید و سوکجین بیشتر از قبل جوک میگفت.

ناگهان چشمش به پنجره خورد و سریع بلند شد و به طرف پنجره رفت و با ذوق به دونه های برف که پایین میرختند خیره شد.

این علاقه اش به قدرتش ربط داشت. همیشه جذب چیزای سرد و مربوط به قدرتش میشد.

سوکجین که اولین بار بود ذوق جونگکوک رو میدید بلند شد و به طرفش رفت. کنارش ایستاد و با لبخند گفت:«به نظر میاد از برف خیلی خوشت میاد»

_عاشقشم!

---------------------------------------------

یونگی با شنیدن صدای زنگ کتاب هاشو توی کیفش پرت کرد و کیف رو کول کرد.

از کلاس خارج شد و از راه رو گذشت. با ورودش به حیاط مدرسه تونست برفای ریزی که از آسمون به سمت پایین میومدند رو ببینه.

ایستاد و به آسمون خیره شد.

همه خوشحال بودن که پس از مدت ها برف میباره اما یونگی هیچ حس خاصی نسبت بهش نداشت.

چون توی یه همچین روزی پدر و مادرش رو از دست داده بود. دقیقا همین جور اون روز برف میومد و یونگی با دیدن همچین آب و هوایی تنهاییش رو بیشتر بیاد میورد.

البته الان تنهای تنها نبود ولی بازم کسی نمیتونه جای والدین رو پر کنه.

آه پر افسوسی کشید و به راهش ادامه داد.

---------------------------------------------

هوسوک به تک تک پسرایی که از مدرسه بیرون میومد با دقت نگا میکرد تا مین یونگی رو پیدا کنه.

(اینجا یونگی یه جورایی مکنه اس :/ سن هاشون رو توی بیوگرافی نوشتم)

بالاخره پسری رو دید که شبیه عکس بود. برای اطمینان دوباره به عکس نگا کرد و وقتی مطمئن شد که خودشه راه افتاد.

DragonWhere stories live. Discover now