Part 04

625 158 6
                                    

یونگی با دیدن خونه متروکه ایستاد و با حالت چندشی به خونه خیره شد.

هوسوک با فهمیدن اینکه یونگی ایستاده، ایستاد و پرسید:«چرا وایسادی؟»

_واقعا اینجا زندگی میکنین؟

_آره

یونگی راه افتاد و غر زد:«افتضاحه!»

هوسوک دستشو دور شونه اش انداخت و گفت:«عیب نداره کوتوله عادت میکنی»

دستای هوسوک رو از رو شونه اش کنار زد و گفت:«انقدر بهم نگو کوتوله! مگه چقدر فاصله قدمونه؟!»

_میدونستی فاصله سنی مون فقط یه ساله؟ خیلی خوبـــــه!

_عمرا با درازی مثل تو دوست شم

_حالا کی خواست باهات دوست شه؟! بعدم میگه حالا فاصله قدیمون چقدره! همین الان اعتراف کردی قدم رعناس

_خفه باو!

---------------------------------------------

تهیونگ غلتی خورد و به سقف اتاق خیره شد. هر کاری میکرد خوابش نمیبرد. بد جور دلتنگ بکهیون و والدینش شده بود.

به هم اتاقی هاش هوسوک و یونگی نگا کرد. یونگی هم نخوابیده بود و اینو از چشمای بازش حدس زد. توی فکر فرو رفته بود و هر از چند دقیقه پلک میزد.

_یونگی

یونگی با شنیدن صدای تهیونگ ریشه افکارش پاره شد و بهش نگا کرد و گفت:«بله؟»

_تو هم خوابت نمیبره؟

_آه آره... چون جام عوض شده

و بعد چشماشو بست و سعی کرد بخوابه.

تهیونگ خیلی راحت تونست حدس بزنه که داره دروغ میگه و بخاطر افکارش خوابش نمیبره.

---------------------------------------------

صبح روز بعد...

سوکجین مشغول کامل کردن طراحیش بود و جونگکوک کنار صندلیش ایستاده بود و به نقاشی و مهارت رنگ کردن سوکجین خیره بود.

با باز شدن در هر دو سرشونو بالا آوردن و به دری که به اتاقا ربط داشت نگا کردند.

یونگی در حالی که کفشش رو میپوشید به طرف در خروجی خونه رفت.

جونگکوک صاف ایستاد و پرسید:«کجا؟»

یونگی بعد از پوشیدن کفشاش و کول کردن کیفش جواب داد:«مدرسه»

جونگکوک با لحن دستوری ای گفت:«نمیتونی»

یونگی با تعجب به سمتش برگشت و پرسید:«برای چی؟»

_قانون مونه!

یونگی با تمسخر تک خنده ای کرد و گفت:«برو بابا»

بعد سریع از خونه خارج شد.

جونگکوک به طرف در رفت و گفت:«هــــوی! صبر کن»

DragonDove le storie prendono vita. Scoprilo ora