یونگی با دیدن خونه متروکه ایستاد و با حالت چندشی به خونه خیره شد.
هوسوک با فهمیدن اینکه یونگی ایستاده، ایستاد و پرسید:«چرا وایسادی؟»
_واقعا اینجا زندگی میکنین؟
_آره
یونگی راه افتاد و غر زد:«افتضاحه!»
هوسوک دستشو دور شونه اش انداخت و گفت:«عیب نداره کوتوله عادت میکنی»
دستای هوسوک رو از رو شونه اش کنار زد و گفت:«انقدر بهم نگو کوتوله! مگه چقدر فاصله قدمونه؟!»
_میدونستی فاصله سنی مون فقط یه ساله؟ خیلی خوبـــــه!
_عمرا با درازی مثل تو دوست شم
_حالا کی خواست باهات دوست شه؟! بعدم میگه حالا فاصله قدیمون چقدره! همین الان اعتراف کردی قدم رعناس
_خفه باو!
---------------------------------------------
تهیونگ غلتی خورد و به سقف اتاق خیره شد. هر کاری میکرد خوابش نمیبرد. بد جور دلتنگ بکهیون و والدینش شده بود.
به هم اتاقی هاش هوسوک و یونگی نگا کرد. یونگی هم نخوابیده بود و اینو از چشمای بازش حدس زد. توی فکر فرو رفته بود و هر از چند دقیقه پلک میزد.
_یونگی
یونگی با شنیدن صدای تهیونگ ریشه افکارش پاره شد و بهش نگا کرد و گفت:«بله؟»
_تو هم خوابت نمیبره؟
_آه آره... چون جام عوض شده
و بعد چشماشو بست و سعی کرد بخوابه.
تهیونگ خیلی راحت تونست حدس بزنه که داره دروغ میگه و بخاطر افکارش خوابش نمیبره.
---------------------------------------------
صبح روز بعد...
سوکجین مشغول کامل کردن طراحیش بود و جونگکوک کنار صندلیش ایستاده بود و به نقاشی و مهارت رنگ کردن سوکجین خیره بود.
با باز شدن در هر دو سرشونو بالا آوردن و به دری که به اتاقا ربط داشت نگا کردند.
یونگی در حالی که کفشش رو میپوشید به طرف در خروجی خونه رفت.
جونگکوک صاف ایستاد و پرسید:«کجا؟»
یونگی بعد از پوشیدن کفشاش و کول کردن کیفش جواب داد:«مدرسه»
جونگکوک با لحن دستوری ای گفت:«نمیتونی»
یونگی با تعجب به سمتش برگشت و پرسید:«برای چی؟»
_قانون مونه!
یونگی با تمسخر تک خنده ای کرد و گفت:«برو بابا»
بعد سریع از خونه خارج شد.
جونگکوک به طرف در رفت و گفت:«هــــوی! صبر کن»
STAI LEGGENDO
Dragon
Fanfiction[کامل شده] تهیونگ ناخواسته درگیر قدرت آتشی میشه که مردم از اون میترسن و این اوج فاجعه نیس.. همه چیز اونقدرا هم بد نیس تا اینکه سر کله دختری پیدا میشه و اونو هم گروهی هاش رو به یه دنیای دیگه میبره کاپل : ویکوک، نامجین، سپ (فرند شیپ)، یونمین *همه ممبر...