با دیدن فلش سبز رنگی که به تنه درخت متصل بود به سمت همون جهت رفت تا اینکه بعد از چند دقیقه تونست هوسوک رو که کنار دره نشسته و بی حس به رو به روش خیره اس رو ببینه.
با تعجبی که مخلوط نگرانی بود به طرف هوسوک رفت و دستشو رو شونه اش گذاشت تا توجه شو جلب کنه و گفت:«چرا لب دره نشستی؟ بیا عقب خطرناکه»
اما هوسوک هنوزم به رو به رو خیره بود و اصلا حضور تهیونگ رو حس نکرد چون بد جور توی فکراش مخصوصا قسمت افتادن یونگی غرق بود.
_هی هوسوک!
ولی بازم نتونست توجه شو جلب کنه. پس شونه شو تکون داد و پرسید:«هوسوک حالت خوبه؟»
اما بازم هیچی.
زیر بازو های هوسوک رو گرفت و خواست بلندش کنه تا از دره فاصله بگیره که هوسوک با شتاب بازو شو از توی دستای تهیونگ بیرون کشید و فریاد زد:«ولم کن!»
با جمع شدن اشک تو چشماشو دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا شروع کرد به گریه کردن.
تهیونگ از قبل بیشتر نگران شد و سریع پرسید:«چی شده؟ چرا گریه میکنی؟»
اما هوسوک جز گریه آروم و بی صداش کار دیگه ای نمیکرد. شونه هاشو تکون داد و گفت:«بگو چی شده؟ اصلا چرا اینجا نشستی؟»
هوسوک دستشو از رو صورتش کنار زد و در حالی که با چشمای اشکیش به رو به رو خیره بود گفت:«یونگی...»
فکر کردن به همون جمله کافی بود تا شدت اشکاش بیشتر شه و نتونه جمله شو کامل به زبون بیاره.
تهیونگ که بیشتر از قبل نگران شده بود و با این حال هوسوک دلهوره عجیبی بهش دست داده بود شونه شو تکون داد و تند تند پرسید:«یونگی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ بگو دیگه! یه چیزی بگو! چرا هیچی نمیگی؟»
هوسوک بهش نگاه کرد و در حالی که گریه هاش دردمند تر از قبل میشد سر شونه های تهیونگ رو گرفت و با صدای هق هق مانندی گفت:«اون مُرد! یونگی مرد!»
بعد با صدای بلندی فریاد زد و به گریه کردنش ادامه داد.
تهیونگ با اینکه با شنیدن این حرف درد رو توی قلبش حس کرده بود الکی خندید و گفت:«شوخی بامزه ای بود!»
هوسوک با مشت بی جونش به شونه تهیونگ ضربه زد و با همون صدای غمگینی که حتی دل سنگ رو هم آب میکرد گفت:«شوخی نیــس!»
تهیونگ در حالی که شوکه بود بی اراده دستشو دور هوسوک حلقه کرد و او رو تو بغل خودش جا داد و اشک تو چشماش جمع شد.
هوسوک که به اون آغوش نیاز داشت سرشو بین شونه های تهیونگ مخفی کرد و به گریه کردنش ادامه داد.
---------------------------------------------
با دیدن سرباز هایی که اون طرف درختا ایستاده بودن فهمید که به خروجی جنگل رسیده پس دستشو روی گردن ببر کشید و گفت:«ممنونم واسه کمکت»
YOU ARE READING
Dragon
Fanfiction[کامل شده] تهیونگ ناخواسته درگیر قدرت آتشی میشه که مردم از اون میترسن و این اوج فاجعه نیس.. همه چیز اونقدرا هم بد نیس تا اینکه سر کله دختری پیدا میشه و اونو هم گروهی هاش رو به یه دنیای دیگه میبره کاپل : ویکوک، نامجین، سپ (فرند شیپ)، یونمین *همه ممبر...