Part 12

470 124 10
                                    

با دیدن فلش سبز رنگی که به تنه درخت متصل بود به سمت همون جهت رفت تا اینکه بعد از چند دقیقه تونست هوسوک رو که کنار دره نشسته و بی حس به رو به روش خیره اس رو ببینه.

با تعجبی که مخلوط نگرانی بود به طرف هوسوک رفت و دستشو رو شونه اش گذاشت تا توجه شو جلب کنه و گفت:«چرا لب دره نشستی؟ بیا عقب خطرناکه»

اما هوسوک هنوزم به رو به رو خیره بود و اصلا حضور تهیونگ رو حس نکرد چون بد جور توی فکراش مخصوصا قسمت افتادن یونگی غرق بود.

_هی هوسوک!

ولی بازم نتونست توجه شو جلب کنه. پس شونه شو تکون داد و پرسید:«هوسوک حالت خوبه؟»

اما بازم هیچی.

زیر بازو های هوسوک رو گرفت و خواست بلندش کنه تا از دره فاصله بگیره که هوسوک با شتاب بازو شو از توی دستای تهیونگ بیرون کشید و فریاد زد:«ولم کن!»

با جمع شدن اشک تو چشماشو دستشو رو چشماش گذاشت و بی صدا شروع کرد به گریه کردن.

تهیونگ از قبل بیشتر نگران شد و سریع پرسید:«چی شده؟ چرا گریه میکنی؟»

اما هوسوک جز گریه آروم و بی صداش کار دیگه ای نمیکرد. شونه هاشو تکون داد و گفت:«بگو چی شده؟ اصلا چرا اینجا نشستی؟»

هوسوک دستشو از رو صورتش کنار زد و در حالی که با چشمای اشکیش به رو به رو خیره بود گفت:«یونگی...»

فکر کردن به همون جمله کافی بود تا شدت اشکاش بیشتر شه و نتونه جمله شو کامل به زبون بیاره.

تهیونگ که بیشتر از قبل نگران شده بود و با این حال هوسوک دلهوره عجیبی بهش دست داده بود شونه شو تکون داد و تند تند پرسید:«یونگی چی؟ چه اتفاقی افتاده؟ بگو دیگه! یه چیزی بگو! چرا هیچی نمیگی؟»

هوسوک بهش نگاه کرد و در حالی که گریه هاش دردمند تر از قبل میشد سر شونه های تهیونگ رو گرفت و با صدای هق هق مانندی گفت:«اون مُرد! یونگی مرد!»

بعد با صدای بلندی فریاد زد و به گریه کردنش ادامه داد.

تهیونگ با اینکه با شنیدن این حرف درد رو توی قلبش حس کرده بود الکی خندید و گفت:«شوخی بامزه ای بود!»

هوسوک با مشت بی جونش به شونه تهیونگ ضربه زد و با همون صدای غمگینی که حتی دل سنگ رو هم آب میکرد گفت:«شوخی نیــس!»

تهیونگ در حالی که شوکه بود بی اراده دستشو دور هوسوک حلقه کرد و او رو تو بغل خودش جا داد و اشک تو چشماش جمع شد.

هوسوک که به اون آغوش نیاز داشت سرشو بین شونه های تهیونگ مخفی کرد و به گریه کردنش ادامه داد.

---------------------------------------------

با دیدن سرباز هایی که اون طرف درختا ایستاده بودن فهمید که به خروجی جنگل رسیده پس دستشو روی گردن ببر کشید و گفت:«ممنونم واسه کمکت»

DragonWhere stories live. Discover now