هوسوک با دیدن یونگی که روی پله ها بیرون ساختمون نشسته به طرفش رفت و گفت:«بیا داخل اینجا سرما میـ...»
قبل از اینکه حرفش تموم شه یونگی ناگهانی سرشو بین دستاش گرفت و با صدای بلند و دردناکی فریاد زد.
به طرفش دوید و کنارش نشست و توی بغلش گرفتش و گفت:«چی شده؟ چرا گریه میکنی؟»
یونگی دستاشو روی چشماش گذاشت و با اینکه هوسوک اشکاشو دیده بود سرشو به طرف دیگه ای چرخوند و اشکاشو پاک کرد.
از جاش بلند شد و به طرف داخل رفت و با صدایی که هنوزم بغض داخلش موج میزد گفت:«بیا بریم»
هوسوک هم خواست به دنبالش بره که با صدایی سریع سرشو به سمت درختا برگردوند و دقیق بهشون نگاه کرد.
با اینکه هوا تاریک بود ولی بازم میتونست تیکه پارچه پیرهن کسی که پشت درخت بود رو ببینه.
_بیا دیگه!
هوسوک در حالی که هنوزم نگاهش به کسی بود که پشت درخت قائم شده بود به سمتش رفت و گفت:«اومدم»
جیمین که پشت درخت ایستاده بود بعد از رفتنشون نفسی از سر آسودگی کشید و بعد در حالی که نگران یونگی بود به رو به رو خیره شد. آروم روی تنه درخت سر خورد و با نشستنش از خودش پرسید:«یهو چی شد؟»
---------------------------------------------
جولیا پشت میله ها ایستاد و به تهیونگ که سرش پایین بود و زانو هاشو بغل کرده بود و توی فکر فرو رفته بود نگاه کرد. صداشو صاف کرد تا توجهشو جلب کنه و گفت:«آزادی»
تهیونگ با تعجب سرشو بالا آورد و در حالی که باورش نمیشد پرسید:«واقعا؟»
جولیا لبخندی زد و سرشو به نشونه تایید تکون داد.
--
تهیونگ با لبخند وارد اتاق شد و به سربازایی که هم اتاقیش بودن نگاه کرد و با صدای بلندی گفت:«سلام!»
بعضی ها دورشو شلوغ کردن و باهاش احوال پرسی میکردند و در این حال تنها کسی که با اومدنش زیاد خوشحال نشد یونگی ای بود که روی تختش نشسته بود با چهره ای خالی از احساس بهش نگاه میکرد.
تهیونگ از توی جمع بیرون اومد و به طرف یونگی رفت و گفت:«سلام»
یونگی سرشو تکون داد و با همون چهره ای که انگار هیچ حسی نمیشه از توش خوند گفت:«خوش اومدی»
بعد دراز کشید و پشتشو به تهیونگ کرد.
لبخند تهیونگ با دیدن رفتارش محو شد و با اینکه تعجب کرده بود چیزی نپرسید و روی تخت خودش نشست.
---------------------------------------------
آروم چشماشو باز کرد و اولین چیزی که دید تصویر تار کسی بود که کنارش نشسته بود و بهش خیره بود.
YOU ARE READING
Dragon
Fanfiction[کامل شده] تهیونگ ناخواسته درگیر قدرت آتشی میشه که مردم از اون میترسن و این اوج فاجعه نیس.. همه چیز اونقدرا هم بد نیس تا اینکه سر کله دختری پیدا میشه و اونو هم گروهی هاش رو به یه دنیای دیگه میبره کاپل : ویکوک، نامجین، سپ (فرند شیپ)، یونمین *همه ممبر...