Part 07

577 148 4
                                    

جولیا بعد از ناپدید شدن نور اطرافش چشماشو باز کرد و خودشو توی لباس های مخصوص و یه اتاق تاریک با سه تا سلول دید.

یکی از سلول ها تهیونگ توش قرار داشت و یکی دیگه اش جونگکوک و سوکجین و توی سلول آخر یونگی و هوسوک. همه شون بیهوش بودن وگرنه الان سکوت زندانو پر نکرده بود.

با اینکه میدونست زندانیاش صداشو نمیشنون اما با روی خوش گفت:«به سیاره ما خوش اومدید»

بعد از اتاق تاریکی که دیواراش خاکستری رنگ بود خارج شد و اولین چیزی که دید سربازی بود که با یه بسته سنگین به طرفی حرکت میکرد.

سرباز با دیدن جولیا تعجب کرد و گفت:«فرمانده! زود تر از موعود برگشتید»

_بله سرباز. اونقدرا کار سختی نبود... فرمانده کیم توی اتاقشه؟

_بله فرمانده

به طرف در خروجی سالن زندان رفت و رو به سرباز گفت:«حواست به اون 5 تا باشه تا من میام»

_به روی چشم فرمانده

جولیا بدون هیچ حرف دیگه ای از اونجا بیرون رفت و به طرف دیگه ای از قصر که اتاق فرمانده کیم و خوابگاه سربازای مهم اونجا قرار داشت رفت.

سوال! اینجا کجاست؟ یه سر زمین مجهول که حکومتش پادشاهی هس و کیم نامجون فرمانده اول ارتش و جولیا فرمانده دوم ارتشه!

بعد از حدود نیم ساعت راه رفتن به ساختمون بزرگی رسید که افراد مهم ارتش اونجا زندگی میکردند.

سریع از پله ها بالا رفت و خودشو به اتاق نامجون که توی طبقه شیشم ساختمون قرار داشت رفت.

چند تقه به در قهوه ای سوخته رو به روش که با طرح های طلایی تزئین شده بود زد.

_بله؟

جولیا صداشو صاف کرد و با احترام گفت:«منم»

_بیا داخل

جولیا آروم دستگیره طلایی رنگ رو تو دستش گرفت و بازش کرد اما با دیدن نامجونی که بالا تنه اش لخته و داره لباس میپوشه روشو برگردوند و تقریبا با فریاد گفت:«نامجون تو کِی میخوای یاد بگیری وقتی یه دختر وارد اتاقت میشه نباید لخت باشی؟»

نامجون بیخیال شونه ای بالا انداخت و در حالی که لباس رو میپوشید و دکمه هاشو میبست گفت:«داشتم میپوشیدم»

_خب وقتی پوشیدی بگو بیام داخل!

نامجون چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت:«حالا که پوشیدم»

جولیا دوباره به طرف نامجون برگشت و یونیفرم مخصوص رو توی تنش دید.

درو پشت سرش بست که نامجون متعجب گفت:«زود برگشتی!»

جولیا در حالی که به طرف میز بزرگ وسط اتاق میرفت گفت:«آره. هر پنج تاشونو آوردم ولی...»

DragonDonde viven las historias. Descúbrelo ahora