Part 14

480 110 11
                                    

نامجون بعد از اتمام حرفاش تعظیمی به پادشاه کرد و به سمت در خروجی سالن بزرگی که داخلش قرار داشت رفت.

به محض خارج شدنش از سالن سربازی به سمتش دوید و در حالی که کنارش راه میرفت گفت:«سلام فرمانده خسته نباشید! فرمانده جولیا گفتن اینو بهتون بدم»

نامجون از حرکت ایستاد که باعث شد سرباز هم بایسته. نگاهی به کتابی که دستش بود انداخت و گفت:«برای چی؟»

_گفتن توی این کتاب گزارشات مربوط به 8 سال پیش نوشته شده

نامجون با متوجه شدن اینکه اطلاعات مربوط به پسری که یه چهارم قدرت اژدها تو خونشه توی این کتابه لبخندی زد و گفت:«آها... میتونی بری»

کتاب رو از سرباز گرفت و به راهش ادامه داد.

--

کتاب رو روی میزش گذاشت و اولین کاری که کرد این بود که صفحه فهرست رو باز کرد.

کلا 5 تا گزارش مهم توی اون فهرست بیشتر دیده نمیشد که و یکی از این گزارشات "سفر اژدها به زمین اول" بود.

نگاهی به عددی که شماره صفحه رو نشون میداد انداخت. 814... صفحه مورد نظر رو باز کرد و با چشم نگاهی به جملات مهم گزارش انداخت.

"روز اول:

بعد از جمع آوری اطلاعات به این نتیجه رسیدیم که اصلا اژدها اینجا نیست و به زمین اول رفته است. از ترس اینکه باز دردسر عظیمی درست کند به اون سیاره رفتیم و..."

ادامه گزارشایی که مربوط به روز اول بود رو نادیده گرفت و سراغ گزارش روز دوم رفت... وقتی چیز به درد بخوری توی اون پیدا نکرد به روز سوم، چهارم و بالاخره پنجم نگاه کرد.

"روز پنجم:

بعد از گشتن مکان های بی فایده توانستیم رد اژدها را از اخبار تلویزیون یافت کنیم. پسری با قدرتی فرا تر از نژاد آتش، توسط سرباز های ساده ای که به آنها بر ضد جادوگران میگفتند دستگیر شده بود.

ما برای نفوذ بیشتر و جمع آوری اطلاعات بیشتر به عنوان کار آموز امتحان دادیم و بعد از قبولی در سازمان بر ضد جادوگران تصمیم گرفتیم کمی استراحت کنیم و روز بعد به ادامه ماموریت مان برسیم"

صفحه رو ورق زد و سراغ روز بعد رفت.

"روز ششم:

بعد از بیدار شدنمان خبر بسیار بدی شنیدیم! اینکه زندان پسری با قدرت آتش سوراخ شده و مشخص است هیچ کس غیر از اژدها نمیتواند دیوار منفجر کند.

زود تر از سربازان دیگر خود را به آنجا رساندیم و بله از نزدیک آن فاجعه وحشتناکی که توسط آن حیوان وحشی ایجاد شده بود را دیدیم..."

بقیه گزارش روز ششم چیز به درد بخوری نداشت پس سریع از اون هم گذشت. روز هفتم... هشتم... تا اینکه رسید یه جمله توی روز نهم نظرشو جلب کرد.

DragonWhere stories live. Discover now