Part 18

496 109 7
                                    

_تبریک میگم پسر! شنیدم یونگی هنوز زنده اس

هوسوک که داشت نودل رو میجوید سرشو به سمت پسر چرخوند و بعد از قورت دادن غذاش گفت:«آره خیلی خوشحال شدم اما هنوز چیزی مشخص نیس... زمان زیادیه که بیهوشه دکترا میگن شاید اصلا بهوش نیاد.»

پسر لبخندش محو شد و گفت:«امیدوارم که زود حالش خوب شه... آه حیف هنوز تو کشورمون کسی با قدرت درمان پیدا نشده وگرنه خیلی سریع میتونست خوبش کنه»

هوسوک متعجب پرسید:«درمان؟ چجوری ازش استفاده میکنن؟»

_یه شخص با این قدرت باید دستشو روی جایی که منشا بیماریه بذاره و بعد از یه ثانیه کل بیماری از بین میره... متاسفانه خیلی کمیابن

دستشو روی چشم خودش گذاشت و گفت:«واسه دوستت باید اینجا لمس شه... بعد بوم بهتر از منو تو از جاش بلند میشه»

خنده ای کرد و ادامه داد:«هر یه نفر با این قدرت می ارزه به ده تا از دکترای قصر»

هوسوک با شگفتی گفت:«واو چقدر جالبه»

پسر به نشونه تایید سرشو تکون داد و بعد از اونجا رد شد تا خودشو به میز غذاخوری خودش برسونه.

هوسوک هم با بیاد آوردن یونگی از جاش بلند شد و رو به بقیه گفت:«من دیگه سیر شدم... موقع تمرین میبینم تون»

--

داشت به اتاق یونگی توی درمانگاه نزدیک میشد که یونگی رو در حالی که دستش روی دیواره و داره سعی میکنه لنگان لنگان از اتاق بیرون بیاد دید.

سریع به سمتش دوید و دست یونگی رو روی شونه خودش گذاشت و گفت:«خوبی؟ خدا رو شکر بالاخره بیدار شدی»

یونگی که حواسش به جای دیگه بود نگاهی بهش انداخت و پرسید:«کسی رو ندیدی از اینجا بگذره؟»

_نه... واسه چی؟

_احساس کردم یکی اینجاست

هوسوک یونگی رو به سمت اتاق برگردوند و گفت:«شاید خواب دیدی»

_هوم... شاید

بعد از اینکه یونگی روی تخت نشست ازش پرسید:«چطور این همه مدت توی جنگل زندگی کردی و زنده موندی؟ اصلا اون ارتفاع مگه آدمو سالم میذاره؟»

_نمیدونم... یادم نمیاد... فقط یادمه یکی هر روز میومد پیشم

_اون کی بود؟

_نمیدونم

_پسر بود یا دختر؟

یونگی کلافه پوفی کشید و گفت:«انقدر سوال نپرس! نمیدونم خب!»

_خیله خب بیخیال... بهش فکر نکن

یونگی آهی کشید و به پنجره اتاق سفید رنگش نگاه کرد و گفت:«میشه بریم بیرون؟»

DragonWhere stories live. Discover now