Part 25

446 101 26
                                    

_هی!

ضربه ای به اسب زد تا سریع تر حرکت کنه ولی هر چی سریع تر میرفت بازم به سرعت ماشینی که اونا از زمین اول دزدیده بودن نمیرسید. پس دنیل در حالی که اسب رو به سمت جلو حرکت میکرد، از روی اسب پایین پرید که روی زمین غلتی خورد و لباسش پر از خاک شد.

سریع از جاش بلند شد و با سرعتی باور نکردی به سمتش دوید. با رسیدنش به ماشین باربند رو توی دستاش گرفت و ازش بالا پرید. دستشو روی سقف ماشین گذاشت و با حفظ تعادلش روش ایستاد.

کم کم داشت به ایستادنش روی ماشین عادت میکرد که دری باز شد و دختر مو فری فری ای بالا اومد و مثل دنیل رو سقف ماشین ایستاد.

از رنگ مشکی موهاش که یه خط قرمز رنگ توش وجود داشت میتونست بفهمه که قدرتش آهنه و از اونجایی که رو جسمی که به قدرتش ربط داره ایستادن خیلی بدشانسی آورده.

دختر خیلی سریع دستاشو تا پایین آرنجش از جنس آلومینیوم کرد و به سمت دنیل حمله ور شد.

دنیل هم با سرعتی که نتونه دختر ببینه پاشو تکون داد و ضربه ای به زانوش زد. با از دست دادن تعادش از روی سقف پایین افتاد و لبخندی رو لب دنیل نشست.

با اینکه فکر میکرد شکست دختر خیلی واسش سخت باشه با یه فکر هوشمندانه تونسته بود شکستش بده.

با گرفتن باربند ماشین به سمت در راننده آویزون شد و در رو باز کرد.

با گرفتن پیرهن مشکی مرد او رو به سمت بیرون ماشین پرت کرد و خودش جای راننده نشست.

به سه پدال زیر پاهاش نگا کرد و از خودش پرسید:«کدومش نگهش میداره؟»

اونا تو این سرزمین همچین چیزی نداشتند پس واقعا نمیدونست چجوری باهاش کار کنه.

پاشو روی یکی از پدال ها گذاشت و از رو شانس خوبش ماشین با صدایی که از بین کشیده شدن لنت خارج شد ایستاد.

به سمت عقب برگشت و قبل از اینکه مرد بهش حمله کنه با ته شمشیرش ضربه محکمی به سرش زد و از ماشین پرتش کرد بیرون.

به سوکجین که هنوزم از ترس به خودش میلرزید نگاه کرد و گفت:«حالت خوبه؟»

سوکجین که دهنش بسته بود و نمیتونست حرف بزنه سرشو تند تند به نشونه آره تکون داد ولی هنوزم بدنش بخاطر اتفاق اخیر داشت میلرزید و تند نفس میکشید.

---------------------------------------------

نامجون از نگرانی جلوی دروازه قصر هی دور خودش میچرخید و هر از چند دقیقه تموم نگرانیشو سر ناخونای بدبختش خالی میکرد.

بعد از دیدن اینکه دنیل داره با سوکجین به سمتش میاد به طرفشون دوید و سریع پرسید:«خوبی؟ چیزیت که نشده؟»

سوکجین لبخندی زد و گفت:«خوبم»

ناگهان نگاه نامجون به سمت دستش رفت که دنیل گرفته بودش. با اخم به دنیل نگاه کرد و دنیل هم سریع دستشو رها کرد و او هم وقتی داشت از کنارشون میگذشت با اخم به نامجون نگاه کرد.

DragonWhere stories live. Discover now