Part 27

416 106 33
                                    

تام که تونسته بود یکی از افراد اژدها رو نابود کنه شادی کنان بدنشو تکون داد و گفت:«ایول!»

بعد به کیکارو نگاه کرد تا بهش بگه موفق شده که کیکارو داد زد:«مواظب بـــــاش!»

قبل از اینکه بتونه برگرده و از خودش دفاع کنه شمشیری از پشت توی کمرش فرو رفت.

کیکارو بعد از دیدن صحنه رو به روش سریع به سمت تام دوید و بعد از اینکه دشمن شمشیرشو از توی کمرش بیرون آورد باهاش سخت درگیر شد.

و در اون حال تام با بی جونی روی زمین افتاد و دستشو روی شکمش و جایی که شمشیر ازش گذشته بود گذاشت و به مبارزه کیکارو و سرباز اژدها نگاه کرد. اما دیدش تا حدودی تار بود و نمیتونست درست ببینتشون و فقط از رنگ لباسشون تشخیص میداد که کی کیه.

یکی دیگه از سربازا زیر بازو تام رو گرفت و سعی کرد بلندش کنه و دوستش کنارشون ایستاد و سعی کرد ازشون محافظت کنه تا کسی بهشون حمله نکنه.

با بسته شدن چشمای تام و بی جون تر شدن بدنش با لکنت و قلبی که از استرس تند تند میزد گفت:«او.. خـ.خدا... نه نه نه!»

بعد در حالی که تام رو توی آغوش میگرفت بلند با دردمندی داد زد:«پس فرمانده جولیا کجاست؟!!!»

---------------------------------------------

با خروج شدنشون از دهانه دیگه غار جونگکوک پوفی کشید و با نگرانی گفت:«نبودش که!»

هوسوک نگران دور خودش قدم برداشت و مضطرب گفت:«نکنه اتفاقی واسش افتاده!»

نامجون با یادآوری حمله ناگهانی دشمن پیشونی خودشو مالش داد و گفت:«احتمالش هست»

هوسوک سریع سرشو به سمت نامجون چرخوند و با انگشتایی که کم کم داشتن یخ میکردن گفت:«وای فرمانده! منو اینجوری نترسونین! جدی میگین؟... یا شوخی میکنین؟»

نامجون اخمی کرد و جواب داد:«به نظرت تو این موقعیت هم میتونم شوخی کنم؟!»

---------------------------------------------

جیمین بند رو محکم دور یونگی و درخت پشت سرش که بهش تکیه داده بود بست.

در این زمان فقط آهی از ته دل کشید و به چهره و چشمای بسته یونگی خیره شد. با اینکه یونگی بیهوش بود و او رو نمیدید ولی با شرمندگی سرشو پایین انداخت. مطمئنا اگه عاشقش نشده بود و حتی اگرم مثل الان شده بود ولی جولیا نمیفهمید توی این دردسر نمیوفتاد. جیمین بد جور عذاب وجدان داشت. فکر میکرد به محض اینکه یونگی بیدار بشه بخاطر این موقعیت ازش متنفر میشه و توی صورتش تف میندازه.

دوباره برای بار هزارم در اون روز آه کشید و بلند شد.

روشو برگردوند و قبل از اینکه به آب دریا که به صخره ای که الان بالاش ایستاده بود برخورد میکرد خیره بشه؛ نگاهی به جولیا که لباسشو با لباس قرمز رنگ سربازای اژدها پوشیده بود انداخت.

DragonWhere stories live. Discover now