NYX

244 100 37
                                    

*لس آنجلس
صبح تیره ای بود.
آسمان لس آنجلس ابری و دلگیر بود وفضای خاکستری را به داخل خانه ها حاکم میکرد.
فرمانروای تاریکی همانطور که شنل بلند و سیاهش را بر سر آسمان میکشید حس رخوت را به بدن های تنبلی که زیر ملحفه های سفید رنگشان، مدفون شده اند تزریق میکرد و در سکوت به تمام چشمان بسته آدم ها پوزخند میزد.
در این میان بیون بکهیون با یک ماگ قهوه زیر پنجره اتاقش نشسته بود و چشمانش مستقیم آسمان را نشانه رفته بود.
سرما به گونه ای بود که سرپنجه هایش سرد و یخ زده مرتب به دور لیوانی که  گرمایش رو به مرگ میرفت چنگ می انداختند و هرچند انعکاس ابرهای پهن و بزرگ میان مردمک سیاه چشمانش بازتاب میشد ولی افکارش در دور دست ها سیر میکرد.
بکهیون عاشق روزهای طوفانی و ابری بود،نمی دانست چرا در خیلی سریال ها و رمانها افرادی بودند که از رعد و برق میترسیدند؟در واقع چون درکشان نمیکرد به شدت برایش کلیشه ای به یاد آورده میشد.
وقتی سرما به داخل خانه بیون رسوخ میکرد و صدای رعد و برق او را از جا میپراند،پتوی بافتنی اش را به دور خودش می پیچید و یک کاسه سوپ گوجه فرنگی گرم همراه با لیموناد میخورد.
همه چیز در آن هوا میتوانست برای بیون کمی آرامش بخش به نظر برسد ولی برای اولین بار در زندگیش حس دل آشوبه داشت،از آن مدلهایی که دقیقا نمی توانی حدس بزنی برای چه اتفاقی اینهمه مضطربی ؟ولی همیشه گوش به زنگ نگه داشته میشوی تا با بروز کوچکترین خطری از جا بجهی.
همین باعث شده بود که اینبار پتوی بافتنیش را دورش نپیچد و لیوان قهوه اش هم رفته رفته سرد بشود.
اما ظاهرا صدای زنگ خانه اش حتی بیشتر از صدای ضربان محکم قلبش میتوانست امواج آرامش مغزش را بهم بریزد.
لیوان را برروی میز گذاشت،با چنگی درون موهایش سعی کرد کمی منظمشان کند و در عین حال  هم عینکش را بالاتر کشید.
وقتی در خانه را باز کرد،به قدری شوکه شد که به سرش زد باید یکبار دیگر در را ببندد و دوباره باز کند تا مبادا صحنه مقابلش خیالی باشد،او که در داستان های لوئیس کارول سر نمیکرد و هیچ خبری هم از خرگوش ساعت دار نبود.
اما زن مقابلش که شال زیبای کشمیری برروی شانه هایش وجود داشت و آن هم به قدری مرتب و بدون چروک تنش را حلقه زده بود که انگار از ازل به تنش دوخته شده بدون هیچ حرفی نگاهش می کرد.
موهایش به لطف رنگ های مصنوعی هنوز هم مشکی و کمی بلندتر از زیر شانه اش بود،صورت زیبایش کمی چروک های ریز داشت که نه تنها از زیبایش کم نمیکرد،بلکه حتی چهره ای کاریزماتیک هم به او میداد،در دستش یک کیف کوچک هرمس مشکی رنگ بود و کفش های زیبای جوزپه زانوتی قدش را بلندتر نشان میداد.
در نگاه اول همانند یشمی بود که پوشیده در وسایلی لوکس مقابل در خانه اش ظاهر شده است.
حلقه اش هنوز هم با درخششی مثال زدنی در میان انگشتان باریک و سفیدش خودنمایی میکرد،بکهیون به خوبی این حلقه را بیاد داشت چون پدرش بارها تعریف کرده بود که از این نوع حلقه تنها یک مدل در دنیا وجود دارد،حلقه ای متشکل از شکوفه های گیلاس که در میان دو مربع درخشان یاقوت کبود به خوبی مادرش را تعریف میکرد.
گلی که در میان چشمان اژده ها شکوفه میکند.این همان تفسیری بود که پدرش به طراح جواهرات داد و طرح را انحصارا برای خودش و همسرش خرید.
و حالا مادرش بدون هیچ خمیدگی در پشت و یا ارایش غیر معقولی در صورت مستقیما به صورتش خیره شده بود.
بکهیون خواب نمیدید؟اگر نه،چطور طوفان از پشت پنجره خانه اش مستقیما جلوی در ظاهر شده بود؟
-مادر.
نیکو سان لبخند زد،لبخندش خیلی بزرگ نبود،کشیدگی لبهایش ظریف و ستودنی بودند،ملیح میخندید،اندامش هنوز هم متناسب بود و بیون خبر داشت که هرگز ورزش را رها نکرده است پس چندان شوکه نشد.
+نمیخوای بغلم کنی؟
البته که باید بغلش میکرد،نیکوسان آرزوی مردهای دیوانه ای بود که به روی هم تفنگ و شمشیر میکشیدن و او به سردی از مقابل تمام آنها خودش را به پسرش رسانده بود.
+کن شین؟
صدایش هنوز هم دلچسب بود،صدایی کمی آهنگین  و بدون خش،میتوانستی ساعت ها به حرف زدنش گوش کنی البته اگر دریغ نمیکرد.
بکهیون جلو کشید،به آرامی دستانش را دور شانه های مادرش حلقه کرد،چانه خوش تراش زن برروی شانه اش قرار گرفت و دستانش با آرامش کمر پسرش را نوازش کرد.بکهیون متوجه شد که مادرش عمیق تر نفس میکشد،او را بو میکشید؟دلتنگش شده بود؟
در حالی که هنوز دستانش را نگه داشته بود به داخل خانه هدایتش کرد،مادرش ابدا به فضای خانه نگاه نمیکرد،در تمام مدت مستقیم به خود او زل زده بود.
این جادوی مادرش بود،وقتی با تو رو به رو بود طوری نگاهت میکرد انگار که در برابرش لختی،طوری که تا انتهای تو را جستجو میکرد و تمام آنچه در اطرافت وجود داشت به عنوان حاشیه چشم میدوخت.برای چند ثانیه به لوسید فکر کرد،کودکی که هیچکس نمیخواست خود واقعی اش را ببیند، آیا همین نگاه عمیق نبود که باعث برانگیختنش شده بود؟حس قوی باور داشتن و عشق ورزیدن به تمام آنچه دیگران دوستش نخواهند داشت؟
-مادر میخوای بشینی؟
+خیلی لاغر شدی.
بکهیون معذب خندید:
-کارهام یه مقدار زیاد شده.
+کیونگسو بهم گفت همیشه برات غذاهای کره ای میاره ولی میبینم که چندان موفق نبوده.
بکهیون شانه های مادرش را به آرامی گرفت تا او را وادار به نشستن بکند،در کنار کیف مادرش پاسپورتش به چشم میخورد که همانجا برروی میز رهایش کرده بود،خواست به سمت دیگر مبل برود که نیکوسان به مچ باریک دستش چسبید،بکهیون به طرز احمقانه ای شوکه شد،هم دیگر را دوست داشتند اما چندان لمسی میان بدن هایشان در جریان نبود،اگر تماسی بود از قبل و تعیین شده پیش میرفت و اینکه مادرش به یکباره به مچش بچسبد و با این نگاه دلتنگ به او خیره شود احساساتیش میکرد.
+کنار من بشین.
کمی گیج سرش را تکان داد با اینحال لبخندش را حفظ و طبق خواسته او عمل کرد.
چه عطر عجیبی داشت،عطرش تا انتهای مغزت نفوذ میکرد،عطری که هرگز تغییر نکرد..کمی ترش، کمی شیرین،تعادل مغز را بهم میریخت و ناخواگاه ذهنت را نامتمرکز میکرد.
+کن شین؟
هنوز هم با این اسم صدایش میکرد،با اینکه پدرش سالها بود که به بکهیون اخت گرفته بود اما مادرش هیچ وقت به جز این اسم با هیچ چیز دیگری صدایش نمیکرد.
-مادر چی شد که به اینجا اومدی؟راستش خیلی غیر منتظره است،آه....باید یخچالمو برات پر میکردم،همیشه دوست داری ازم یه احمق بی دست و پا بسازی مگه نه؟
سعی داشت شوخی کند اما لحنش کمی گزنده و جدی بود،نیکوسان نگاهش میکرد،انگشتانش را بلند کرد و بکهیون به فرم آشنای دست هایشان نگاه کرد،دستان مادرش آرام برروی صورتش نشست و یکی از چشمان و نیمی از صورتش را پوشاند،حالا تنها با یک نیمه به صورت مادرش زل زده بود:
+این همون نیمه است که دلتنگ مادرشه،میخوام فقط به این چشم ها نگاه کنم.
بکهیون دستهای مادرش را از روی صورتش برداشت و در میان دستانش خودش گرفت بعد به آرامی گونه اش را به پشت دست مادرش تکیه داد:
-دلتنگم بودی که اومدی؟
نیکوسان سرش را پایین انداخت چند ثانیه بعد مستقیم به هردونیمه تاریک و روشن پسرش نگاه کرد:
+خودت چی فکر میکنی؟
بکهیون کمی جلوتر کشید و دستان مادرش را برروی زانویش به آرامی رها کرد مستقیما به آن چشمان قهوه ای خیره شد:
-چی راجع به من نگرانت کرده؟
+پسر باهوشم!
-تعجب میکنم که پدر گذاشته بدون اون به سفر بیای.
+وقتی بهش گفتم که میخوام به ملاقات تو بیام مخالفتی نداشت.
-نمی ترسی که شوهر خوش قیافهتو بین یه مشت دختر رها میکنی؟شاید بهت خیانت کنه؟هوم؟
با شیطنت این را میگفت و تنها قصد داشت کمی مادرش را اذیت کند.
+پس امیدوارم این کارو بکنه،به عنوان یه زن تو زندگی متاهلیم به هیجان بیشتری نیاز دارم.
بکهیون به مبل تکیه داد چشمانش دوباره تاریک بود:
-خیلی مطمئنی که بهت خیانت نمی کنه.
+به اون اعتماد ندارم...
سرش را کج کرد و موهایش کمی چشمانش را پوشاند،بکهیون کنجکاو شده بود:
-پس؟
+هیچکس نمی تونه با من رقابت کنه و برای اون جذاب تر باشه.
چه غروری!طوری که مادرش گردنش را صاف نگه داشته بود و چشمانش میدرخشید باعث میشد بکهیون به قدرتش غبطه بخورد.
-اصلا مردی تو جهان هست که بیشتر از خودت به اون اعتماد داشته باشی؟
+...
مادرش جوابی نداد و بکهیون هم دنبال جواب نبود فقط نظرش را گفته بود،به پاسپورت مادرش چنگ زد و با دیدن محتوای آن به خنده افتاد:
-هنوز هم از فامیلی مادربزرگ استفاده میکنی؟
نگاه مادرش تغییر کرد،بکهیون به خوبی میدید که اژده ها به آرامی از غار خارج میشود:
+راجع به چیزهایی که میدونی نپرس.
-اون پیرمرد شیطان صفت...تمام ثروتشو به اسم زنش کرد و طوری نشون داد که فامیلی مادر بزرگ برای اونه،روزها مرد خیر شهر بود و شبها با فامیلی واقعی خودش به پسربچه ها تجاوز میکرد و گردن خیانتکارها رو میزد.
+راجع به پدر من درست حرف بزن ،اون پدر بزرگت بود.
-تنها لطف جهنمی که به من کرد این بود که با اون زن ازدواج کرد و فامیلی همچین فرشته ای را برای کارهای روزانهش استفاده میکرد وگرنه خیلی زودتر از چیزی که باید لو میرفت که من نوه همچین شیطانی هستم.
+بکهیون!
برای اولین بار با اسم خودش به او هشدار میداد،مادرش را عصبانی کرده بود و بی نهایت از این لذت میبرد،از اینکه موفق میشد به آن نقاب سرد چنگ بیندازند و زخم هایش را خون آلود کند حس آرامش میکرد:
-منو با اسم کره ایم صدا میزنی؟این بخشی نیست که متعلق به تو باشه مگه نه؟مال پدریه که هیچ وقت دوست نداشتی و فرهنگ حقیرش!
نیکو از جایش بلند شد،عجیب بود ولی چشم های قهوه ایش کمی در مقابل نور به سرخی میزد،موهایش را با کشی که دور مچش بود بست،صدای کفش های پاشنه بلندش بر کف خانه اکو میشد،خودش را در مقابل پنجره رسانده بود:
+کی به تو گفته دوستش نداشتم؟
-داشتی؟(فعلش را عوض کرد)داری؟
+اون جذابه!
-مادر!
نیکوسان به سمتش برگشت:
+تو برای فهمیدنش هنوز بچه ای.
-یه بچه تو دهه سی سالگی!
+نمیخوای از مادرت پذیرایی کنی؟فرهنگ آمریکایی حسابی تربیتتو بهم ریخته.
-چی باید به یه ملکه بدم گیوکورو یا گنمایچا؟در صورتی که چیزی به جز قهوه فوری ندارم،برات کافیه؟
مادرش به لیوان قهوه سرد شده اش نگاهی انداخت:
+مال توئه؟
-سرد شده،الان...
قبل اینکه حرفی بزند نیکوسان لیوان را بلند کرده بود و از قهوه سرد شده اش مینوشید،این عجیب ترین لحظه زندگی اش بود،مادرش هرگز از لیوان کسی چیزی نمی نوشید،مادرش هرگز قهوه فوری نمیخورد و مادرش هرگز بعد از خوردن همچین چیز مزخرفی لبخندی چنین جذاب و شیطنت آمیز نمیزد،دوباره جوان شده بود؟میخواست حتی پسرش را هم سحر کند،کاری که از او بعید نبود،مرموز و غیر قابل پیش بینی...
+تو که کار خطرناکی نمیکنی مگه نه کن شین؟
گوش های بکهیون تیز شد و دوباره به فضای حال حاضر برگشت،مادرش از بحث توهین به پدرش گذشته بود،لیوان قهوه سرد شده را در دستش تاب میداد و حالا سوالی میپرسید که خیلی نزدیک به هشدار کیونگسو بود:
-چرا همچین چیزی میپرسی؟میدونی که من چقدر بی مسئولیتم!
+پدرت...هروقت که از تو حرف میزنه پر از نگرانی،فکر میکنه با اون لبخندها و سکوتش میتونه فریبم بده اما...
سرش را کج کرد و صدای لطیف نچ مانندی از میان لبهایش خارج شد،بکهیون از هوش پدرش به خنده افتاد،حالا میفهمید چطور حاضر شده است همسر عزیزی که ادعا میکرد حتی بدون او راحت نمی تواند نفس بکشد را برایش بفرست،این یک هشدار خاموش بود،بازگشایی گذشته میتوانست همه چیز را بهم بریزد،همانطور که کیونگسو میگفت پدرش میتوانست شطرنج باز قهاری باشد که در عین معصومیت در ثانیه های اول کیش و ماتت کند،حالا هم گذاشته بود همسرش دچار این ابهام شود که توانسته نگرانیش را حدس بزند ،خیلی ساده به او تذکر داده بود،لوسید و یا مادرش؟آیا میتوانست با هارمونی با دراکولا ،نیکوسان را پشت سر بگذارد و با پدرش رو به رو شود؟
این فقط یک مسیر تصویری بود که اقای بیون جلویش گذاشته بود،مسیری خودش که سالها به آن خیره مانده بود،حالا که مادرش را میدید میتوانست در سمت دیگر این دو راهی به لوسید هم فکر کند.
پدرش باهوش بود،این حقیقت تنفر لوسید را بیشتر نمیکرد؟مطمئنا از فهمیدنش دیوانه میشد.
-پدرم از چیزی که فکر میکنی باهوش تر.
+پس فکر میکنی برای چی بهش اعتماد ندارم؟
سر بکهیون بالا آمد و به قیافه مادرش که در میان افکار پیچیده اش گم شده بود خیره ماند:
+اون یه نقشه ای داره،وقتی به من نگاه میکنه میتونم بفهمم که چیزی راجع به من آزارش میده...اون مرد...اون...
انگار برای گفتن جمله ای دردآور تقلا میکرد:
+چطور میتونه بدون هیچ  شکی برام قربانی بده؟خیلی غیر قابل پیش بینی تر از اونیه که بتونم از قبل حدسش بزنم.
چشم های نیکو برق میزد،پس این زن پدرش را تحسین میکرد؟چیکار میکرد؟!در مقابلش نقش یک ملکه دست نیافتنی را بازی میکرد و شبها که همسرش چشمانش را میبست تبدیل به عاشقی میشد که معشوقه اش را مخفیانه ستایش میکند؟این همان بازی ساده زنانه برای نگه داشتن مردان جذاب نبود؟
-پس بالاخره داری تحسینش میکنی؟
یک تار موی مادرش شتاب زاده از کش خارج شد و دوباره برروی صورتش ریخت:
+کار خطرناکی کن شین.
بکهیون بلند شد و با لبخند سرش را تکان داد:
-پس اینجایی که مراقب پسر 30 سالت باشی؟شاید یه ذره دیر داری واکنش نشون میدی و این ترسناکت میکنه.
نیکو چند ثانیه ساکت شد و به زمین خیره شد،آسمان حتی تاریکتر هم مینمود:
+همیشه میدونستم تو از پسش بر میای تا اینکه دوباره اون خوابو دیدم...
-من یاد گرفتم مراقب خودم باشم،چیزی وجود نداره که بتونه منو نابود کنه،تو پسرتو قوی بارآوردی.
مادرش ساکت نگاهش میکرد،بکهیون وقتی جوابی نگرفت متعجب به زن روبه رویش نگاه کرد که در دریایی از امواج متلاطم احساساتش شناور شده است،دیدن این بُت جدید به گونه ای دیگر به بدنه بکهیونی که امروز بود آسیب میزد پس سعی کرد فضا رو عوض کند:
-این اطراف یه مغازه شرقی هست،میرم اونجا تا برات چای مورد علاقهتو بخرم،میتونی رو تختم استراحت کنی.
شال چانیول که این روزها جز جدا نشدنی پوشش شده بود را دور گردنش انداخت،همین که خواست دستگیره را فشار دهد،صدای مادرش متوقفش کرد:
+یه مرد وجود داره که بیشتر از خودم بهش اعتماد دارم.
ضربان قلب بکهیون بالا رفت،چرا ناخوداگاه به یاد لوسید افتاده بود؟ممکن بود که مادرش مخفیانه موفق شده باشد تا او را ملاقات کند؟امکان داشت تمام این مدت اشتباه میکرده است،پس با اضطراب به سمتش چرخید:
-اون کیه؟
مادرش به سمت پنجره چرخید،با اینکه بیرون تاریک بود اما به سایه عجیبی که در اطراف نیکو سان به وجود آمده بود و چشم ها را خیره میکرد نگاه کرد:
+اون مرد،تویی... پسرم!
شوک این جمله که بعد از سی سالگی بالاخره از مادر سختگیرت بشنوی که به تو باور دارد .اینکه از هرکسی در جهان بیشتر به تویی اعتماد دارد که تا دیروز وجودت را به عنوان لکه ننگ برای او میدیدی بکهیون را تکان داد در همان ثانیه ها که چشمانش را میبست تا قلب بیقرارش را از این اعتراف ناگهانی آرام کند زمزمه کرد:
-بازی ناعادلانه ای راه انداختی بابا!
بله،آقای بیون خوب میدانست باید کدام مهره را  کی حرکت بدهد،شاید حق با او بود،حتی تقدیر و مرگ هم برای پیروزی او را همراهی میکردند.
*****

سهون آبنبات نعنایی اش را به سمت دیگر لپش فرستاد که باعث شد کمی به دندان هایش برخورد کند و بزاق تلخی در دهانش ترشح شود.
کای با یک نوشابه رژیمی جلویش نشسته بود،میان موهایش هنوز گیره های استایلیست مو وجود داشت و یک گردن بند طبی گردنش را محاصره کرده بود.
-پس داری میگی اون بهت پیشنهاد داد؟
+همونجوری که بهت گفتم ،گفت که میخواد منو تو اون کلاب ببینه،برام خیلی عجیب بود چون حتما این مدت خودت متوجه شدی...
سهون بدون رودربایسی جمله اش را کامل کرد:
-همیشه طوری به نظر میرسید انگار داره بهت نخ میده!
لبخند کجش باعث میشد صورتش حتی تخس تر هم به نظر برسد:
+اینا همه اش چرنده،هر وقت که به من میرسید مرتب از تو میپرسید،حسش طوری بود انگار چون تو ازش فاصله میگرفتی میخواست از من به عنوان واسطه استفاده کنه.
سهون یکی از ابروهای تیزش را که کمی با سایه ابرو فرم تیره تری گرفته بود بالا انداخت:
-حسودیت شده؟
کای دستش را بالا برد تا محکم به بازوی سهون بکوبد:
+احمق نباش،خودت میدونی که به برادرت قول دادم مواظبت باشم،باید میفهمیدم چه نقشه ای داره.
-خدایا،تازگی ها چقدر خاطره خواه پیدا کردم،برادرم ،تو...
کای کمی از نوشابه رژیمی اش نوشید ولی چیزی نگفت،برای همین سهون ادامه داد:
-حالا چی فهمیدی؟
+تو کلاب چیزی که عجیب بود این بود که ازم پرسید چند وقته میشناسمت؟یعنی انقدر هست که با برادر و دوستش هم آشنا باشم؟
-خب؟
+اون برات یه نقشه ای داره،وگرنه چرا اینهمه پیگیرته؟باید مراقب خودت باشی.
-پس یعنی نفهمیدی چه نقشه ای داره؟
کای چشمانش را تنگ کرد:
+خیلی پررویی به خاطر تو خودمو به خطر انداختم ولی باهام طوری برخورد میکنی انگار ذهن خوانی چیزیم.
+تا زمانی که نفهمی نقشه اش چیه، فداکاریت به چه دردی میخوره؟
در واقع مشکل این بود که سهون دچار َشک شده بود،با این که برادرش همیشه او را بچه سر به هوایی میدید که همیشه بارِ مراقبت از او به دوشش است اما سهون در واقع آدم محتاط و دقیقی بود،در این صنعت به چه کسی میشد اعتماد کرد؟واژه دوست کمرنگ ترین حقیقت در میان صنعت سرگرمیست،پس حتی به کای هم نمی توانست اعتماد کند،چطور ممکن بود تا این حد خودش را به خاطر او به زحمت بیندازد،پس یا لاف میزد و نقشه ای داشت و یا احمقی بود که هر صدسال یکبار ظهور پیدا میکرد.
کای که متوجه شد سهون به فکر فرو رفته است،خبری که تمام این مدت برایش دست دست میکرد را مطرح کرد:
+در واقع چیز مهم تری هست که باید برات بگم.
-چی؟
+راجع به برادرت.
اخم های سهون بلافاصله درهم فرو رفت در واقع برادرش را هم قاطی همان احمق هایی میدانست که هر صدسال یک بار ظهور میکنند با این تفاوت که هیچ تلاشی برای دور شدن و از دست دادنش نمیکرد،بیشتر از چیزی که به ظاهر نشان میداد برای تولد برادرش متشکر بود.
+اون داشت بوسیده میشد.
-...
+اون دوستش یادته؟همون که ریز نقش تر بود،البته راستش فقط چند ثانیه بود ولی ...
-فقط بگو چی دیدی جونگین؟
+انگار اون یارو بکهیون داشت برادرتو میبوسید.
سهون سرش را کج کرد،نور به یک طرف صورتش میتابید و پوستش را درخشانتر نشان میداد:
-خشن یا لطیف؟
استایلیست کای را صدای کرد،چهره جونگین پر از شیطنت بود:
+از دور چندان لطیف به نظر نمیرسید.
آبنبات در میان دهن سهون تقریبا آب شده بود،ولی بدون تقلایی که آن را میان دندان هایش بشکند لبخند زد:
-عجیب نیست که این روزها عین کنه بهش چسبیدی...گیرت انداختم داداشی!
****
روانشناس بعد از بازرسی بدنی کاملی که مطابق همیشه میشد وارد اتاقی شد که توسط محفظه شیشه ای به دو بخش تقسیم شده بود.
دراکولا با خونسردی برروی صندلیش نشسته بود،فضای اتاق کاملا سفید بود و برای کسی که بینایی ضعیفی داشت کمی آزار دهنده بود.
چهره روشن لوسید کمی تیره به نظر میرسید و موهای بلندش با بی دقتی برروی چهره اش ریخته شده بود،با اینکه شاید طبیعی بود ولی روانشناس متوجه شد اینبار قرار نیست به چشمانش نگاه کند.
لوسید همیشه عادت داشت هرچیزی که میخواهد را به او بدهد اگر تشخیص میداد او دچار اختلال دو قطبی است پس طوری نشان میداد که انگار این اختلال را دارد ولی حالا کمی سردرگم و منتظر به نظر میرسید.
+مشکلی پیش اومده؟
-منتظرم.
صدای از پشت جداره شیشه ای بم و دور به نظر میرسید،مژه های بلند دراکولا برروی هم سابیده میشد و چشمان سبز رنگش را مخفی میکرد:
+منتظر کی؟
-یه دوست شرقی،فکر میکردم زودتر از اینها خودشو جمع کنه اما داره ناامیدم میکنه.
+ازش خوشت میاد؟
-احساسات...(کمی فکر کرد)میدونی چیه پروفسور؟حتما خودتم فهمیدی،من بیرون از این کالبد زندگی میکنم چون هرچیزی که بشه بهش به عنوان جزیی از یه انسان اشاره کرد قابل ویرایشه و اصالت نداره،پس چطور میتونه برای من مقّر مستحکمی باشه؟بنابراین من جایی زندگی میکنم که هیچ کس به جز خودم اجازه تغییرمو نداشته باشه.
+در مورد اون چی؟
-کمی کنجکاوم میکنه،آدم ها ساده ان،دنبال چیزهایی میرن که اونها رو قهرمان نشون میده،هدف از گفتن رنج هامون چیه؟همونقدر که تمایل داریم برامون دلسوزی بشه بخش بزرگی از ما منتظر تا به ما گفته بشه که چقدر قوی بودیم که از پس همچین مشکلاتی بر اومدیم،ما به صورت ناخواسته مشغول ویرایش افکارمون هستیم بخش از بزرگی از حواس ما به صورت ناخوداگاه مدیریت میشه،پس دسترسی به ناخواگاه میتونه باعث بشه حقیقت موجودی که هستی بر راحتی برای هرکسی فاش بشه.
+اون بیشتر با کدوم حالتش زندگی میکنه؟
-با خود! اگه قرار بود فلسفه اگزیستنسیالیسم یه مدل برای معرفی میداشت قطعا اون بود،حقیقت اینه که نهادش تاثیر کمی برروی خودش داره و فراخودش نمی تونه اونو به چالش بکشه،پس فقط خودشه،اون میپذیره که میترسه و یا دوست داشتنی نیست اما مشکلی با خودش نداره،وقتی بهش نگاه میکنم انگار که گذشته براش فقط یه غباره که اون خود واقعیشو از درونش بیرون کشیده و آینده براش یه سرابه که فقط با دستای خودش میتونه چاهی حفر کنه و از تشنگی نجات پیدا کنه.
+راجع بهش کنجکاو شدم،موجود جالبیه.
-منو به یاد کسی میندازه...یک زن.
+همین باعث علاقهت شده؟
-نه،من بخاطر علایقم به سمت کسی حرکت نمیکنم چیزی که مسائلو برام جالب میکنه تنفرمه.
روانشناس که گیج شده بود سرش را کج کرد:
+منظورت چیه؟میتونی واضح تر توضیح بدی؟
-بیا بگیم من به خوردن سیب علاقه دارم این جز حقیقته زندگی میکنه ولی همزمان از بوی بادوم متنفرم،بهش فکر کن...چرا باید از چیزی خوش یا بدم میاد؟این همون نقطه ای نیست که تو ناخوداگاهم تاثیر داره؟پس...چیزی هایی که ازشون بدم میاد ناخواسته نقاط ضعف تیره ای هستن که تو روان من تاثیر گذاشته شدن،جاهایی که دسترسی کمی بهشون دارم...از ضعف متنفرم،اون دوست منو به یاد یک صحنه میندازه،خیلی مسخره میشه اگه تیر بخوری ولی ترجیح میدادی گلوله جای بهتری مینشست مگه نه؟
روانشناس با دقت گوش میداد:
-سالهای طولانی فقط خودم اجازه داشتم که به دیگران کمک و یا ترحم کنم،اینطور نبود که موجودات برام جالبن اما همونطور که گفتم احساسات انسانی درست مثل ظرف شیریه که با بی خیالی روی حرارت اجاق گاز قرارش دادی،تو سرت به کار خودته و درست تو لحظه ای که منتظرش نیستی به غلیان در میاد،از خودت میپرسی همه مدت بالای سرش بودم چرا حالا؟فقط یه دقیقه غافل شدم...غفلت و مورد ترحم قرار گرفتن برای من بی معنی بود،همیشه مراقب اون ظرف بودم و به هرکس هرچقدر که میخواستم میدادم،واژه قدرت میتونه کوتاه با سایه ای بلند باشه،نیازی به توضیح خودم نداشتم از اینکه فهمیده نشم احساس آرامش بیشتری میکردم چون باید ساعتها خودمو توجیح میکردم پس به فهمیده نشدن خو گرفتم ولی ...یک گلوله بود که باعث شد برای اولین بار حس کنم من تو غفلت خودم شناور شدم و شیر روی گازم با بی حواسیم سر رفته،اون روز به چشم های مردی نگاه کردم که بدون نفرت به من نگاه میکرد چیزی میون حرکاتش بود انگار من براش جالب نیستم چون تمام منو فهمیده،چطور میشه یه تحقیر اینهمه بزرگ باشه؟من برای اون گلوله تو سرم مشتاق تر بودم و اون برخلاف من مثل یه پادشاه بود که به رعیت پاپتیش رحم میکنه و در نهایت به پام شلیک کرد...(پوزخند زد) منو رها کرد...
انگشت اشاره و شستش را بهم می سابید و صدایش رفته رفته با ضربان آهنگ احساساتش تغییرات گسترده ای میکرد . روانشناس کنجکاوانه تمام این حرکات را رصد میکرد:
+پس ازش متنفری؟
-دقیقا برعکس ! از رقیب های ارزشمند خوشم میاد.
روانشناس که ابدا انتظار این جمله را نداشت کمی اخم کرد:
-تو اون لحظه بهش فکر کردم و تصمیم گرفتم ،هرگز دوباره پشت اون میز برنمیگردم مگه اینکه مردی که گلوله را شلیک میکنه خودم باشم.
روانشناس به ساعت مچیش نگاه کرد،زمان رو به اتمام بود،نتی که برداشته بود را جمع کرد،سر لوسید همچنان پایین بود به نظر در میان سفیدی بی پایان شناور شده بود،حتی زمانی که روانشناس بلند شد هم از خودش واکنشی نشان نداد و این برخلاف مرد مودب همیشگی اش بود.
روانشناس قبل از اینکه اتاق را ترک کند به دوربین امنیتی نگاه کرد وتصمیمش را گرفت پس به آرامی زمزمه کرد:
-زنی که تمام این سالها منتظرش بودی حالا اینجاست.
انگار با گفتن این جمله صفحهات سفید کذایی ترک برمیداشت و با لایه های خاکستری و تیره پر میشد،سر لوسید آرام آرام بالا آمد و در چشمان پروفسور قفل شد،زبان روانشناس بند آمد.
این نگاه تماما باشکوه به نظر میرسید،تا قبل از این لوسید شبیه به پادشاه پیر و خسته ای بود که برصندلی فرمانروایی اش به انتظار بازگشت شوالیه هایش مست میکند ولی حالا نه تنها پادشاهی آنچنان فرتوت نبود بلکه در میان طوفانی که هوای آمریکا را در بر گرفته بود ،دراکولا به مصداق خدای تاریکی بود که بر جهان حکومت میکرد و همین هم پاهای روانشناس را از ترس لرزاند.
****


مفاهیم کلمات:
NYX:خدای تاریکی و شب
گیوکورو و گنمایچا:هردو از چای های معطر و گرون ژاپنی هستن که فقط افراد مرفه ازش مینوشن ولی از لحاظ ساختاری باهم متفاوته،یکیش از برگ های جوان چای و اونیکی شامل غلاتی میشه که با چای ترکیب شده
لوئیس کارول:نویسنده مشهور داستان آلیس در سرزمین عجایب که به داستان های تخیلی خودش شهرت داره
نهاد،خود،فراخود:نظریه روانشناسی که با فروید شروع شد،معتقد بود انسان از لحاظ روان به سه دسته تقسیم میشه،نهاد که مربوط به ذاته و در ما به ارث رسیده،خود چیزیه که ما میتونیم انتخابش کنیم و بسازیم و فراخود که مربوط به آرمان های انسانی و تفکرات والاست
اگزیستنسیالیسم:تفکر وجود نگر،به این شکل که انسان با در نظر گرفتن شرایط و فشارهای خارجی خودش را به عنوان یک واحد انتخب کننده برای تمام شرایطی که براش پیش میاد در نظر میگیره،از پیشگام های این نظریه ژان پل سارتر و نیچه بودن

*****
تارا نوشت:
این بخش کمی سنگین و ادبی،از ابتدا به خط داستانی مشخصی اشاره شده،خدای تاریکی و طوفان از خطوط اولیه دقیقا همون نیکو و لوسید بودن که تو خطوط پایانی خودشونو نشون دادن
علاوه بر این کمی فلسفه و روانشناسی هم قاطی شده،پس  امیدوارم خستهتون نکرده باشه
این پارت مربوط به کسایی بود که دلشون برای لوسید و اضطراب داستان تنگ شده بود
و در نهایت با من حرف بزنین،منتظرتونم

FanceWhere stories live. Discover now