نیویورک-ساعت18:00
باران بی وقفه می بارید.فضای سبز اطراف کاملا در سکوت فرو رفته بود.آدم های زیادی در اطراف با چتر های سیاهشان ایستاده بودند و به مردی که در میان گورستان بدون چتر با گردن افراشته به گور خیره مانده بود ،نگاه میکردند.در نگاهشان نوعی ترحم و همدردی موج میزد که جرات ابرازش را نداشتند.
باران حتی با وجود چتر بازهم به لباس هاشیان نفوذ کرده بود و زمین به قدری گلی شده بود که کفش هایشان کمی در آن فرو رفته بود.
کریس مردی را می دید که با گذشت سه روز از واقعه بیمارستان حتی یک کلمه صحبت نکرده بود و بعد از آن فقط با قدم های شتابزده به سردخانه رفته بود.
یادش بود که همان لحظه چیزی در چشم های موریسن شکست در واقع اشک یا هق هقی در میان نبود اما صدایش به قدری بلند بود که کریس تصور کرد موریسن با وجود آنا غول بزرگی در تاریکترین غارها بوده که امن و آرام زندگی میکرده ولی حالا شیشه عمرش شکسته است.
بعد از آن حتی خودش هم جرات نکرد چیزی از او بپرسد، موریسن درخواست کالبد شکافی را رد کرده بود.
در جواب گفت زندگی آنا قربانی کارش شده بود،مرگش را هم پیشکش نمیکرد دلش میخواست لااقل مرگ آرامی داشته باشد.کریس تنها گفته بود((اوهوم)).
کریس بعد از خبر آن روز محکم آلیس را بغل کرده بود و لحظه ای تنهایش نمی گذاشت حالا حتی تصور همدردی با موریسن برایش مسخره و کم بود.
چیزی وجود نداشت که این مرد را آرام کند.آرامش مدتها پیش در میان این گل نرم مدفون شده بود.
تابوتش پر از گل های رز و لیلیوم بود.موریسن شخصا یک شاخه ارکیده تهیه کرده و در میان دستانش گذاشته بود ولی دو دقیقه بعد چنان سیلی از پدر آنا خورده بود که کریس فکر کرد احتمالا با آن ضربه فکش را شکسته است.
نمی فهمید قاتل چرا و چطور به آنا رسیده است.
مرگش به همان سبک قبلی بود،آرام و در خواب مرده بود بدون هیچ خراشی و احتمالا بدون هیچ دردی در هوشیاری،یک رهگذر در کوچه ایی پیدایش کرده بود و تصور میکرد که بیهوش شده است ولی در واقع همان لحظات برای همیشه از میان آدم های زنده رفته بود.
هیچ شاهدی وجود نداشت،هیچ مدرکی و همه مطمئن بودند که کار همان قاتل زنجیره ایست،تنها تفاوتی که ایجاد شده بود این بود که خبرنگاران اینبار دست از سرزنش پلیس ها برداشته بودند و از آنها به عنوان قهرمانانی که زندگیشان را قربانی کارشان کرده بودند ،یاد میکردند.
چقدر عنوان ها بی ثبات بود و مسائل با چه سرعت و فرمی با وقوع یک اتفاق تغییر میکردند.
صدای پدر روحانی که با وجود اینهمه باران بازهم با صبر و حوصله و آرامش بود همگی را به خودشان آورد .
(( ای پدر ما که در آسمانی،نام تو مقدس باد
کفاف نان ما را امروز به ما بده و گناهان ما را ببخش چنان که ما نیز،آنانکه برما گناه کردند را می بخشیم.))
کریس متوجه شد در این بخش از جمله ها،دستان موریسن گره خورده و مشت شده است و گویی برای اولین بار بعد از آن اتفاق بالاخره به ثانیه های زندگی برگشته باشد در حال لرزیدن است،حتی گامی نامتعادل به جلو برداشت تا کاری برایش انجام دهد اما مادر موریسن سریعتر وارد عمل شد و کمر پسرش را آرام نوازش کرد.
پدر روحانی به ادامه جملاتش پرداخت اما انگار او هم متوجه تفاوتی در حال مرد عزادار روبه رویش شده باشد ، جملاتش را محکم تر و رو به او میخواند:
((و ما را در آزمایش میاور،بلکه از شریر رهایی ده
زیرا ملکوت،قدرت و جلال از آن توست تا ابوالاباد،آمین))
صدای جمعیت که همگی آرام می گفتند ((آمین)) به قطرات اشکات پدر و مادر آنا سرعت داد.
پدر روحانی که شانه هایش بر اثر باران خیس شده بود و مقداری از شال قرمزش هم گل آلود بود ،صلیبی کشید و مراسم را تمام کرد.
همگی به موریسن نگاه میکردند ولی او به سرعت محیط را ترک کرد.مادرش بلند صدایش میکرد تا موقفش کند ولی پدر آنا بلند بلند به فحش کشیده بودش ، او بدون هیچ توجهی از میان خبرنگارانی که بیرون از قبرستان منتظرش بودند با سرعت گذشت.
کریس نگران به دنبالش دویدولی خبرنگاران که حالا یک فرد مرتبط با پرونده را پیدا کرده بودند حتی یک لحظه بیخیالش نمیشدند،در نهایت موریسن را دید که سوار یک تاکسی شد و به سرعت از آنها فاصله گرفت.
******
یکساعت بعد کریس جلوی در آپارتمان آجری موریسن ایستاد بود،در خانه نیمه باز بود،ظاهرا دیگر حتی برایش مهم نبود که قاتل پشت درخانه اش هم باشد.
به آرامی وبا کنجکاوی به فضای داخل خانه پا گذاشت،پنجره مربعی بزرگ بدون هیچ پرده ایی،نور خیابان را به داخل می تاباند و کمی فضا را روشن میکند.
آشپزخانه تاریک و کوچک بود و تنها گلدانی خالی با گل های خشک خودش را به عنوان معرف چهره خاکستری خانه نشان میداد.
موریسن در پناه پرتو آباژور نشسته بود و نوای سرود کلیسایی تمام آپارتمان را پر کرده بود.
کریس چند لحظه ایستاد تا به او زمان بدهد با حضورش کنار بیاید ولی در واقع موریسن ابدا برایش مهم نبود چه کسی آنجا به سراغش خواهد آمد حتی آرزو میکرد کاش قاتل همانجا بود تا همه چیز تمام شود.
صدای اسپیکر را بالاتر برد،حالا حتی صدای رفت و آمد ماشین ها و نور خیابان شکننده و دور به نظر می رسید.
(( آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار
ایزدا ،فروغ جاودان بر آنان بتابان.
پرودگارا،سرودی در صهیون زیبنده توست
و در ارشلیم نذری بهر تو به جا خواهد آمد))
این نوای هم خوانی کلیسایی ضربات آرام و پیوسته بارانی را به وقوع خودش نزدیک میکرد.
شانه های موریسن آرام لرزید،خیلی عجیب بود مردی در این قرن برروی صندلی چرمش جلوی آباژور کم سویی بنشیند و در حالی که به گلدان خالی روبه رویش زل زده به آرامی اشک بریزد.
کریس به این فکر کرد این تابلوی در هم آمیخته احساسات به قدری زیبا و در عین حال غم انگیز است که میتوانست یک تابلوی نقاشی در گالری هنری باشد و سالها بعد ((غم آنا)) نامگذاری بشود.
موریسن بازهم کلامی حرف نمی زد،فقط با اوج هم خوانی سرعت اشک هایش بیشتر میشد .کریس به خودش حقی نمیداد تا این لحظه را از او بگیرد بنابراین مثل یک ببینده فقط به موریسنی نگاه کرد که گردنش خم و خمتر میشد چنانکه باری سنگین بر شانه هایش کمرش را خم کرده باشد و در نهایت با زجه های بلندی صورتش در میان انگشتانش پنهان کرد.
تصویر این سیلاب عظیم برای کریس،تصور مردی بود میان خروش امواج که دست هایش را به سمت تکه چوبی دراز میکند اما در حالی که فرو میرود تنها به هوا چنگ می اندازد.
بعد از چند دقیقه در حالی که صورتش کاملا برافروخته و چشمانش پف کرده بود فقط یک جمله به کریس گفت:
-نمیذارم زنده دستگیرش کنی!
******
لس آنجلس- ساعت 21:00
چانیول برروی مبل تکیه زده بود و در حالی که با یک دست بازی را هدایت میکرد نگاهی به بکهیون که با هدفون و دسته بازیش درگیر بود انداخت.
در واقع اینجا به هرمکانی شباهت داشت به جز خانه یک کارآگاه که درگیر یک پرونده ملی است.
بعد از اینکه کیونگسو به طور تصادفی بازی قاتل را انتخاب کرده بود بکهیون هم سخت تر از قبل به کامپیوتر و بازیش چسبیده بود و مدام میگفت حالا فقط منتظر است تا مرگ پشت درهای خانه اش به سراغش بیاد و حقش هست که لااقل تا قبل از آن کمی شاد باشد.
در واقع به نظر خبرنگار،کارآگاه جوان همه عمر به جای این شاد زندگی کردن هیچ کار مهم دیگری نکرده است وحالا به اندازه کافی تنبل بود تا برای فرار از مرگ هم تکانی به خود ندهد.
وقتی متوجه شد او خیالی برای حرف زدن ندارن ترجیح داد تا خودش کمی این سکوت ساکن را در هم بشکند چون معتقد بود اگر اوضاع به همین منوال ادامه پیدا میکرد صد درصد از خودش هم به جز یک گیمر مشابه به بیون چیز دیگری باقی نمی ماند.
-پسر عمهت رفت؟
بکهیون در حالی که از نی روبه رویش با تمام قوا نوشابه اش را سر میکشید غرید:
-تشریفشونو بردن.
-خوشبختانه اونقدر نموند که زیاد دیده بشه.
بکهیون بازی را متوقف کرد و در تایید حرف چانیول ادامه داد:
-واقعا نگران امنیتش بودم اون خیلی کنجکاو و جسوره.
چانیول به جعبه روی اپن آشپزخانه اشاره کرد و گفت:
-این چیه؟
بکهیون خندهش گرفته بود،پسرعمه اش اگر قبلا پایین تنه اش را چندین بار چک نکرده بود، برایش جای شک باقی میگذاشت که شاید مادر واقعیش باشد که رهایش کرده است.
-بهم گفت تغذیهم اشکال داره،برای همین چندتا بسته مواد غذایی نیمه آماده از خوراک سبزیجات شرکتشو بهم داد.
چانیول به جعبه دیگری اشاره کرد و پرسشش را تکرار کرد:
-و اون؟
-بهم گفت نیاز دارم غذای کره ایی بخورم تا فرهنگ و تمدن کشورم از یادم نره...
-با غذای شرکتش فرهنگتو به یاد میاری؟
-خب نباید زیاد تعجب نکنی که پسرعمهم شرکتشو نماینده کشورش میدونه!
قبل از آنکه بکهیون جمله ای بگوید ،چانیول با خنده گفت:
-و چندتا بسته از غذای نیمه آماده کره ایی شرکتشو بهت داد؟
بکهیون تنها گفت:
-اوهوم!
و برروی تختش ولو شد طوری که انگار کوه کنده است.
-هی بیون؟تصمیمت چیه؟حالا که حتی بازی هم انتخاب شده.
بکهیون با یک چشم بسته به چانیول که برروی یکی از مبل های انتهایی خانه اش جا خوش کرده بود نگاهی انداخت:
-تونستی آشنایی تو اداره جنایی پیدا کنی؟
چانیول ناامیدانه گفت:
-اون میگه پرونده فقط به افراد خاصی سپرده شده و سرک کشیدن به نتایج خیلی سخته.
-چانیول ما به ی واسطه نیاز داریم...
-نظرت با هک چیه؟
بکهیون با صدای بلند خندید.
-فکر کنم فیلم های جنایی اثر مخربی رو مغزت گذاشته،واقعا فکر میکنی ما میتونیم سامانه اطلاعاتی پلیس آمریکا رو هک کنیم؟
چانیول کفری از دست کم گرفتنش غرید:
-بهتر از هیچ کاری نکردنه،ترجیح میدم ی سنگی بندازم تا فقط ساکت بهش زل بزنم.
وقتی دید بکهیون حالا هردوتا چشمانش را بسته،بلند شد و بالای سرش بر روی تخت نشست:
-منتظر چی هستی؟
-دارم به موج بعدی فکر میکنم.
فقط پچ پچ آرامی بود که از لبهای بکهیون خارج شد اما به خوبی به گوش چانیول رسید
-اشکالت اینه که میخوای با سیلاب همراه باشی،باید کوه یخ بشی و بایستی.
بکهیون سرش را به سمت چانیول چرخاند،کمی از موهایش برروی صورتش و بر روی سطح تخت پخش شده بود.
-تا حالا به ماهیت آب فکر کردی؟اون در اشکال مختلف در میاد،اما هیچ چیزی به جز فرم اصلیش نمی تونه مخرب باشه،آبی که به راحتی از بین انگشتات لیز میخوره،موجش میتونه تو رو به دور دست ترین نقطه پرتاب کنه.
چانیول ابدا منظور بکهیون را درک نمیکرد برای همین منتظر و شاکی به او خیره ماند.
-تو سیلاب کسایی که بیشتر از همه دست و پا میزنن زودتر غرق میشن،این ی بازی چانیول،مهم نیست تو چقدر باهوش،قوی و پر سرعتی،همیشه در مقابل حریفی که ازت قویتره باید صبور تر باشی و قبول کنی که ضعیفی.
-تو این موقعیت زیادی واقع بین نیستی؟داری میگی باید تسلیم شیم؟
-دارم میگم،همیشه حمله کلید بردن نیست،جنگو همیشه کسی برده که میدونسته کی باید عقب نشینی کنه.
چانیول برروی صورت بکهیون خم شد،حالا سایه اش کاملا بدن بکهیون را احاطه کرده بود.
-این وسط چند نفر قربانی میشن؟
-اگه ما از الان حرکت کنیم دو نفر بیشتر و اگه کمی صبر کنیم با تاخیر دو نفر کمتر! مهم تعداد نیست باید به تاثیر وجودیمون تکیه کنیم...یادت رفته پلیس چقدر جدی داره پرونده رو دنبال میکنه؟ما باید به جلو بردنش کمک کنیم قرار نیست بار اضافه بشیم.
-جشم های چانیول کاملا جدی بودند.
-تو ی ترسویی نه؟
بکهیون نیم خیز شد و نشست برای همین چانیول کمی به عقب رانده شد،ناخودآگاه جمله دراکولا در گوشش زنگ زد و گفت:
-من فقط انسان نیستم.
چانیول با شنیدن این جمله عجیب چند دقیقه با تعجب به او خیره شد که صدای زنگ در توجه هردو را جلب کرد:
-منتظرکسی هستی؟
-نه،خیلی عجیبه!
-ممکنه دوباره پیامی از قاتل باشه؟
هردو کمی ترسیده بودند که صدای زنگ در برای بار دوم بلند شد بکهیون با جدیت گفت:
-برو تو اتاق خواب.
-ولی ممکنه خطرناک باشه.
بکهیون با جدیت نگاهش کرد و گفت:
-از پسش برمیام.
برای بار سوم که زنگ در به صدا در آمد،چانیول در اتاق خواب پنهان شده بود و بکهیون با تزلزل به سمت در رفت و آن را گشود،برخلاف انتظارش قاتل و پیکی پشت در نبود،فقط یک افسر جوان که مدتی قبل او را دیده بود پشت در ایستاده بود.موریسن به نشانه سلام سرش را تکان داد
-میتونم بیام تو اقای بیون؟
وضعیت افسر طوری بود که بکهیون را به شک انداخت که کار درست کدام است اما در نهایت تسلیم شد و در را گشود،کمی عقب رفت تا موریسن وارد شد اما به محض بسته شدن در،موریسن با کمال سرعت و دقت دستش را پشت سرش برد و اسلحه اش را خارج کرد و به پیشانی بکهیون نشانه رفت.
بکهیون تقریبا کار را تمام شده میدید،به قدری همه چی با سرعت جلو رفته بود که حتی یادش رفت داد بکشد و بپرسد چه خبر است،قبل از او موریسن وارد عمل شد،با فشار اسلحه او را به عقب راند،پاهای بکهیون به قدری میلرزید که مطمن نبود در میان راه از پشت نیفتد و با یک گلوله کارش تمام نشود:
-چه خبر آقای موریسن؟چیکار دارین میکنین؟مگه من چیکار کردم؟
در مقابل تمام پرسش هایش مریسن فریاد زد:
-خفه شو!
اما قفل دهن بکهیون تازه باز شده بود و خیال نداشت قربانی راحتی باشد:
-میتونم ازت شکایت کنم.
موریسن ،بیون را به روی مبل هل میداد،او امروز خود قانون بود اگر همه چیز هم باهم از دستش میرفت باید در این بازی دیوانه وار، وارد میشد پس با آرامش ترسناکی گفت:
-اگه زنده موندی!
سردی لوله گرد اسلحه همچون فریزری مغز بکهیون را منجمد کرد،درک نمیکرد چه اتفاقی افتاده که حالا اینطوری مورد حمله این مرد عصبی و خسته قرار گرفته؟صدای خش دار و بلند موریسن او را مورد بازجویی قرار داد:
-سه روز پیش کجا بودی؟
بکهیون از هرگونه جوابی امتناع میکرد ،امیدوار بود افسر درک کند چقدر کارش دیوانه وار است و او حق دارد که به هیچ کدام از سوال هایش جواب ندهد.
-لال شدی؟گفتم سه روز پیش کدوم گورستونی بودی؟
بکهیون با اعتماد به نفسی که معلوم نبود یکباره از کجای آسمان به وجودش تزریق شده پرسید:
-چرا باید بهت جواب بدم؟
مغز بکهیون همیشه غیر معمول کار میکرد،در واقع او همیشه کمی قبل و بعد از حادثه استرس زا کمی مضطرب میشد اما در موقع عمل کاملا خونسرد و حتی بیتفاوت بود و بعد از گذر دقیقه ها تازه از خونسردی خودش متعجب میشد.
موریسن دست در جیبش کرد و فلز استوانه ایی شکل سیاهرنگی را خارج کرد،یک صدا خفه کن بود.
دستکش های مشکی اش را هم همزمان پوشید و دوباره به پیشانی بکهیون نشانه رفت،صورتش را جلو آورد طوری که آب دهنش بر صورت کاراگاه می پاشید.
-شرقی عوضی،مثل بچه آدم بگو سه روز پیش کجا بودی؟
بکهیون که حس میکرد موقعیت دارد از کنترل خارج میشود،زیر چشمی به اتاق خوابی که چانیول در آن حضور داشت نگاهی انداخت و خودش را مجبور کرد تا پاسخ منطقی بدهد:
-فکر کردم مراقبین اون بیرون برای همین اینجان،حتی دوربین های انتهای خیابون هم میتونه بهتون بگه من کجا بودم،مگه نه؟
موریسن خندید و کمی برروی زانوهایش نشست:
-ببینم،نکنه فکر کردی پلیس ها واقعا احمقن؟من حتی میدونم همین الان تو اتاق خوابت اون خبرنگار کره ای قایم شده...
بکهیون کمی ترسید و سرش را پس کشید ولی موریسن لوله اسلحه را دوباره به سرش چسباندو زیر گوشش نجوا کرد:
-حتی میدونم از کوچه پشتی رفت و آمد میکنین...
بعد خنده پر تنفری کرد که ابدا با قیافه غمگینش جور در نمی آمد انگار که بچه ایی خطی عصبی برچهره اش کشیده بود.برای بکهیون شنیدن این اطلاعات خیلی عجیب بود،موریسن چطور متوجه شده بود وقتی او با نهایت دقت رفت و آمدها را از دید مراقبین پنهان میکرد و هربار طوری که حتی خدا هم متوجه نشود به خانه برگشته بود ولی حالا موریسن انقدر به اطلاعاتش مطمن بود که بکهیون حس کرد تمام مدت مثل یک احمق خوش خیال توهم باهوش بودن زده است ازآنطرف چانیول که متوجه شد لو رفته است،از اتاق بیرون آمد.
-آها...دیدی گفتم رفیقت اینجاست؟
بعد به چانیول اشاره کرد کنار بکهیون بشیند،چانیول با آن قد بلندش واقعا هدف مناسبی برای سیبل تیراندازی بود،بکهیون یقین داشت حتی یکبار هم در بازی هایی که به پنهان شدن مربوط بوده نبرده است.موریسن دوباره بازجویانه پرسید:
-سه روز پیش کجا بودی بیون؟
بکهیون که صبرش به سر آمده بود فریاد زد:
-برای چی میپرسی؟به تو چه ارتباطی داره؟مگه من زندانی شمام؟فکرمیکنی حالیم نیست چه رفتار نژاد پرستانه ای باهام دارین؟
چانیول که توقع عصیان و دیوانگی بکهیون را آنهم در موقعی که مغز حکم میکرد سکوت کند نداشت فهمید این کاراگاه جوان واقعا اخلاق عجیبی دارد مثل کودکی که مدام از داغی آتش سر و صدا به پا میکند ولی تفریحش قدم زدن میان شعله است.
موریسون لگدی به پاهای بکهیون زد و گفت:
-میخوای بگی تا حالا خبر قربانی شدن نامزد منو نشنیدی؟
فضا کمی ساکت شد ،هردو این خبر را می دانستند اما درک نمیکردند رابطه این خبر با حضور این افسر در خانه آنها چیست؟ در واقع آنقدر به بی گناه بودن خودشان مطمن بودند که حتی به مخیلهشان نمی رسید کس دیگری توانایی متهم کردنشان را داشته باشدموریسن فریاد زد:
-دهنتو وا کن...کاری نکن پایان همه چی با ی گلوله تو مخت باشه!
ولی بکهیون لجوجانه لبهایش را برهم نگه داشت،تمام این تهدید های توخالی فقط برای حرف کشیدن بود،هیچ مدرکی علیه او وجود نداشت،حتی اگر مظنون هم بود این نوع رفتار کاملا غیر قانونی بود اگر از آن اسلحه گلوله ای شلیک میشد حکم مرگ هردو باهم صادر میشد ولی موریسن کاملا قاطع و مطمن اسلحه را به طرف تلویزیون بکهیون نشانه رفت و شلیک کرد،شیشه به سرعت ترک خورد و خرد شد،چانیول از ترس فریادی کشید،بکهیون قطعا خسارت این کار را به سختی از آن پلیس احمق میگرفت ولی موریسون دوباره به سمت بیون خم شد:
-فکر میکنی مخ تو چند ثانیه طول میکشه تا اینطوری منفجر بشه؟
بکیهون کاملا مطمن بود این مرد عقلش را از دست داده است ولی همیشه از رفتارهای این مدلی فقط به خاطر تفاوت نژادی متنفر بود برای همین حاضر نمیشد به راحتی کوتاه بیاید،چانیول که اوضاع را خطرناک میدید و از جواب دادن بیون هم مایوس شده بود،چاره ای جز لو دادن خودش نداشت،خودش را کمی به سمت بکهیون کشید تا به چشم های موریسن زل بزند:
-خونه بوده.
-از تو نپرسیدم،دهنتو ببیند.
چانیول نفس عمیقی کشیدو فریاد زد:
-من....مدرک دارم!
حالا حتی گردن بکهیون هم با تعجب به سمتش چرخیده بود.
-من ی دوربین تو خونه کار گذاشتم که زمان و تاریخ دقیقو نشون میده.
بکهیون فریاد زد:
-تو! موش کثیف!من بهت اجازه دادم بیای تو خونهم ولی بازم...
عجب حماقتی! حماقت پشت حماقت! اگر این خبرنگار اطلاعاتی از گشت انها در پارک انجلیزبه همکاران خبریش لو داده باشد اتهام آنها سنگین تر خواهد شدو امکان داشت به جای مظنونین ،متهمین واقعی شناخته شوند علاوه براین وجود خبرنگارها حتی برای اثبات خلاف این غیر ممکن بود،انها هرگز همچین فرصتی را از دست نمیدادند و وجود موریسن آنهم دقیقا در خانه بیون همه چیز را برایشان هیجان انگیزتر میکرد.
چانیول با خواهش رو به بکهیون گفت:
-اینطوری نیست،اینطوری نیست...بهم اعتماد کن،فقط اینبار...
بکهیون با تنفر سرش را چرخاند،اعتماد فقط واژه ای پوچ برای احمق هایی بود که به بخشیدن دیگران زمان میدادند. اماموریسن اسلحه را کمی فاصله داد و با اخم دستور داد:
- اگه همچین چیزی وجود داره ،بهم نشونش بده.
********
هیچ وقت برای فهمیده شدن فریاد نزنید!
آنکه شما را بفهمید
صدای سکوتتان را بهتر میشنود...
#جبران خلیل جبران
VOUS LISEZ
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...