مسکو-ساعت 11:45
ایگور روبه روی میدان لوبیانکا در داخل یک کافه کوچک نشسته بود.هوا چندان سرد نبود بنابراین جمعیت بیشتری در داخل خیابان های مسکو مشغول گشت و گذار بودند.
گاهی توریست هایی را میدید که دوربین به دست از یک سو به سوی دیگر میرفتند و از تمام چیزهایی که توجهشان را جلب میکرد عکس میگرفتند.
ایگور به خاطر نمیاورد چند سال است که از کسی عکس نگرفته است،حتی یادش نمی آمد در عکس های آلبوم های خانوادگی جایی داشته باشد همیشه در گوشه و کنار می ایستاد و در هنگام جشن های کریسمس رو به دوربین لبخندهای بی روحی میزد.
پدرش مثل همه روس ها در سکوت مینشست و به برف ها نگاه میکرد.زیاد حرف نمیزد یا لااقل ایگور یادش نبود که چطور حرف میزد .پدر ایگور کارهای زیادی انجام میداد،لوله کشی،نجاری،مکانیکی،اما همه چیزی که باید میشد یک نقاش دیوانه بود که علاقه زیادی به بیرون بودن از واقعیت داشت.به غیر از زمانهایی که به فضای بیرون پنجره خیره میشد گاهی به یک بوم خالی آویزان به دیوار تکیه میداد.ایگور گاهی فکر میکرد دارد تلاش میکند تا خودش را وارد بوم سفید رنگ بکند اما او هرگز دست به قلمو نبرد.
خیلی پیش میامد که پشت یک میز با مادری که مرتب سیگار دود میکرد مینشستند و نهار میخوردند.شام ها به ندرت خانوادگی خورده میشد چون هردو شب ها کار میکردند.مادرش زیبا بود.
شبهایی که مادرش به خانه نمیامد پدرش قبل از خواب به چهره ایگور، خیره نگاه میکرد و در حالی که موهایش را نوازش میکرد میگفت:
-چقدر شبیه مادرتی!
ایگور چشم های پدرش را میدید که در عذابی شعله ور در حال سوختن است برای همین هیچ وقت حس نکرد پدرش در حال تعریف از او باشد تنها نقش ته مانده یک کیک شیرین را داشت که با همه زیباییش دل را زده بود.هردو میدانستند مادرش چه کار میکند اما انگار در هاله ای از اطمینان کاذب معتقد بودند تا زمانی که در خود خانه اتفاقی نیفتد بازهم میتوانند به دروغ ادامه بدهند همانند نوعی امنیت سبک و خیالی که با فشار بیشتر انگشت هایت در هم فرو میریزد.
سالهای نوجوانی ایگور به این شکل گذشت که نمی فهمید چرا باید به چند بیگانه اسم خانواده داد،او ترجیح میداد تا از هرکس که خوشش میامد به عنوان خانواده جایی در شناسنامه اش داشته باشد ولی این ممکن نبود؛ این را زمانی فهمید که در سن 16 سالگی دست ربکا ،دوست دختر آن زمانش را گرفت وبه دفتر ثبت اسناد رفت چون میخواست او را به عنوان خانواده جایی ثبت کند،جایی که مطمئن باشد ربکا دوستش خواهد داشت،شبها برخواهد گشت و کنار هم با لبخند شام میخورند اما مسئول گفت برای اینکار باید حتما ازدواج کنند و ایگور از ازدواج متنفر بود،شش ماه بعد ربکا رفته بود و ایگور میدانست هرگز در شناسنامه اش خانواده ای نخواهد داشت.
عاقبت غم انگیز خانواده آنها خیلی سریع رخ داد.
مادرش با یک مرد جوانتر بر روی تختی که هر شب با پدر ایگور برروی آن میخوابید، به او خیانت کرد. خیال دروغینشان به راحتی در هم شکسته بود و واقعیت با شاد کامی میرقصید،مادرش عصر همان روز بدون خداحافظی از ایگور و پدرش از خانه رفت،در لحظات آخر کاملا آسوده بود حتی ایگور دید که مقداری پول به آن مرد همراهش داد،یک نقشه کوچک برای رها شدن از پدر و پسری که همچون باری سنگین بر شانه هایش ،زجرش میدادند.
پدرش بعد از آن چندان چیزی نگفت فقط بسته سیگارهای مادرش بیشتر از خودش در دستان پدرش بود که دود میشد و یک عصر همه چیز تمام شد.
او جسد پدرش را در حالی پیدا کرد که برروی همان صندلی همیشگی در حالی که سیگار نیمه سوخته ای برروی شلوارش افتاده ،تمام کرده بود.
ایگور چندان هم تعجب نکرد و شوکه نشد ،چند دقیقه نگاهش کرد بعد به این نتیجه رسید که چندان هم فرقی نمیکند،پدرش بازهم حرفی نمیزد،مثل همیشه!برای همین به آرامی از کنار پدرش گذشت فقط چند ثانیه قبل از رفتن سیگار نیمه سوخته را از دستان پدرش گرفت و به سطل آشغال انداخت،ترجیح میداد چیزی خواب پدرش را برهم نزند و یکبار برای همیشه چشمان سرخ شده از بی خوابی های متمادیش را به پنجره ندوزد این آخرین کاری بود که ایگور میتوانست برای پدرش انجام بدهد.
در هنگام عبور از کنار بوم سفید متوجه اثر سوختگی کوچک سیگار در وسط آن شده بود،پس این همه واقعیت نقش پدرش در زندگی بود که قصد داشت ثبتش کند؟یک سیگار روبه خاموشی؟پس چرا ایگور را به این زندگی راه داده بودند؟ایگور برایشان مهم نبود؟او که آرام بود و سکوت پدرش را بهم نمیزد،درس میخواند،حتی وقتی مادرش رفت گریه نکرد و بازهم دست پدرش را محکم نگه داشته بود او حتی به اندازه بومی سفید برای پدرش ارزش نداشت؟
ایگور دو روز در اتاقش بدون هیچ آب و غذایی مانده بود،جسد پدرش هم بی صدا برروی همان صندلی به خوابی عمیق فرو رفته بود.خانه به طور وهم آمیزی با وجود یک جسد و نوجوان مرده بود؛ تا اینکه صدای باز شدن در نوید آمدن مجدد خدمتکاری که گهگاهی خانه شان را تمیز میکرد را، داد،چند دقیقه بعد صدای جیغ آن زن در گوش هایش موج برمیداشت و مثل انداختن سنگی در آب عمیق و تاریک ،نظم رخوت آمیز محیط را بهم میریخت،ایگور از اتاق بیرون نیامد،پدرش هم از خواب بیدار نشد تنها ایگور درحالی که برای خواب پر آرامش پدرش لبخند میزد برروی تختی که بالشتی نداشت شدیدا اشک میریخت.
بعد از آن بود که تصمیم گرفت به تمام مردانی که زجر میکشند آرامش بدهد،شاید واقعا همجنس گرا نبود شاید هم بود اما گرایش تنها چیزی بود که برایش اهمیت نداشت.همجنسگرایی برای او بیشتر یک انتخاب بود تا غریزه اش و بعد وارد کا گ ب شد.
برای او جای خوبی بود،در آنجا ایگوری واقعی، از پستوی تاریکی های خانه مردهشان برمیخزید که دلش میخواست چند گلوله در پیشانی مادرش و یکی در قلب پدرش شلیک کند.کشتن همیشه راهکار ساده ای برای خروج خشم است اما بعدها میبینی حتی شلیک کردن هم خلاصت نمیکند،چندباری با چاقو شاهرگ برد،اما رفته رفته عصبانی تر میشد،مثل موجودی که خشمش همچون هیولایی قوی او را رها نخواهد کرد.
مردان زیادی بودند که همچون پدرش درد داشتند و ایگور تمام آنها را آرام کرد اما فایده ای نداشت،هیچ چیزی در زندگی ایگور مهم نبود،مرده بودن عمیقا درباور او پذیرفته شده بود و عشق دیگران را پس میزد.تا اینکه 01 را دید،از او چیزی نمیخواست،حرف نمیزد و مرتب به یک گوشه خیره میماند،یادش بود که اوایل چقدر از او در زوایای پنهان وجودش متنفر بود.
در وجود 01 ،پدری را میدید که با بی مسئولیتی به راحتی برروی صندلیش به خوابی عمیق فرو رفته است.چند وقت بعد انگار که کور شده بود،رنگها هم رفته بودند.غم انگیز ترین بخش ماجرا برای او رنگی بودن 01 بود.قلبش درد میکرد.درد میکرد و درد میکرد،یادش بود در حالی که سرش را برروی میز روانپزشکش گذاشته بود و قطرات اشکش، پارکت قهوه ای رنگ زمین مطب را خیس میکرد چند بار به قلبش کوبید:
-درد میکنه...درد میکنه...دکتر درد میکنه!
بعد به چشمان دکترش خیره شده و فقط اعتراف کرده بود:
-پدر برگشته!
01 هرگز احساس او را درک نمیکرد،از اینکه او هم همانند پدرش ،پسش میزد آزرده میشد ، اما درست مثل تمام کودکی و نوجوانیش سعی میکرد برای او پسر خوبی باشد،01 همانند او درد را میفهمید؟
وقتی 01 نگاهش میکرد و بالاخره جمله های طولانیتر از یک کلمه میگفت،رنگ ها در هوا برای ایگور فواره میزدند؛مستانه دلش میخواست صدای او را ضبط کند .
برای اولین بار در زندگیش حس میکرد مردی وجود دارد، که میتواند خوداو را آرام کند.
تا اینکه آن تعهد کوفتی که 01 برای آزمایشات ایکس داده بود را دید.ایگور احساس خطر میکرد،شدیدا حس میکرد بازهم قرار است پدرش در جایی دیگر در حالی که در سکوت نشسته است ترکش کند اما ایگور اینبار جلویش را میگرفت.قرار نبود بازهم پدرش زودتر از او به خواب برود بدون اینکه حتی یکبار واقعا به خود او نگاه کند و بگوید دوستش دارد همانطور که او داشت،همانطور که او عاشقش بود.
و حالا اینجا بود روبه روی ساختمان بزرگ کا گ ب،منتظر دوستی قدیمی که به او کلید حل ماجرا را بدهد و بالاخره دیدش ،در حالی که موهای موج دار خرماییش در هوا میرقصید.
پاهای بلند سفیدش در زیر دامن فون چاک دار مشکی به زیبایی میدرخشید و کمر باریکش توسط کت مشکی و پیراهن سفید به خوبی خودش را نشان میداد،همین که نزدیکش رسید زیباترین لبخندش را زد:
-ایگور!
او هم لبخند شیرینی زد و چشمان مشکیش درخشید:
-ربکا،هنوز زیبایی!
ربکا در حالی که صندلی را عقب میکشید،با قوس کوچکی به کمرش نشست و ایگور دستانش را بالا برد تا سفارشش را بیاورند:
-چی سفارش دادی؟
گارسون با یک تکه کیک مدویک که توسط کاسترد تزئیین شده بود ربکا را سورپرایز کرد همراه آن مثل همان چیزی که عاشقش بود یک لیوان نسکافه بدون شکر سرو شده بود،ربکا با عجله موهایش را با کش مویی جمع کرد و در حالی که چشم هایش به خاطر کشش دستش برای جمع کردن مو،کمی کشیدهتر و مخمور شده بود گفت:
-هنوزم یادته؟
ایگور خندید،این مرد چطور میتوانست اینهمه آسمانی باشد؟چشمانش زیباترین چشمهایی بود که ربکا به عمرش دیده بود و زمانی که دستانش را کشیده بود تا او را به عنوان خانواده در شناسنامه اش اضافه کند انگار که طلسم شده بود به سرعت قبول کرد،او به این مرد مدیون بود،خیلی هم مدیون بود.هرچند که ایگور قاتل،شاعر،عاشق،ظالم و هرچیزی بود که ربکا تابحال دیده بود اما هرگز از او نترسید،در وجودش کوهی از امنیت برایش وجود داشت چیزی که ربکا هیچ وقت به آن شک نکرد؛تیکه از کیک را توسط چنگال جدا کرد و طعم شیرینش در دهانش پخش شد:
-ازت کمک میخوام ربکا.
ربکا سرش را بالا نیاورد،قابل حدس بود،ایگور هم میدانست که او توقعی جزء شنیدن این جمله نداشته است پس ادامه داد:
-یه پرونده هست که باید برام عکس بگیری و بفرستی!
ربکا چنان به سرعت سرش را بالا آورد که صدای تیک آرام مهره گردنش را میشد شنید:
-از پرونده کی؟
-میشناسیش! تو منشیشی!
یک خنده عصبی تنها چیزی بود که میتوانست در این لحظه تحویل ایگور بدهد و تمام خوشی های ثانیه های پیش به سرعت دود شد،با مشتی فشرده چنگال را نگه داشته بود:
-میدونی این میتونه به قیمت همه چیز تموم شه؟
-ربکا ما باهم کارهای سخت تر از اینهم کردیم.
-طوری حرف نزن انگار گول زدن جاکوبز کار راحتیه،اون مثل یه گرگ وحشی میمونه کوچکترین حرکتی از زیر چشماش دور نمی مونه.
ایگور فنجان را برروی نعلبکیش چرخاند و در حالی که چشم هایش از مچ پا تا باسن برجسته ربکا کشیده میشد گفت:
-فکر کنم عاشق خانم ها با پاهای بلند.
ربکا از عصبانیت اینبار چنگالش را داخل بشقاب پرتاب کرد:
-عالیه،پس داری بهم میگی باهاش بخوابم؟
ایگور تنها خاموش نگاهش کرد.در حقیقت به ربکا خیلی برخورد،از اینکه به او پیشنهاد میداد از بدنش استفاده کند بدون آنکه نسبت به او تعصبی نشان دهد آزارش میداد انگار در جایی از وجودش همچنان منتظر بود ایگور دستانش را بگیرد و ببرد تا به عنوان خانواده اش ثبتش کند بنابراین با شتاب از جا بلند شد:
-من اینکارو نمیکنم.
قبل از اینکه یک قدم به عقب بردارد صدای ایگور متوقفش کرد:
-تو به من مدیونی ربکا.
صورت سرخ ربکا دوباره به سمت او برگشت و ایگور را در حالی پیدا کرد که با چنگال او از کیکش میخورد،احمقانه بود اما در این وضعیت به این فکر میکرد که ایگور به دهنی دیگران حساس بود و خودش تقریبا تنها کسی بود که ایگور، وسواسی بابت استفاده از چنگال و لیوان اشتراکیش نشان نمیداد:
-من بخاطرت اون مردی که به خواهرت تجاوز کردو کشتم،یادته؟و اوه اون پیرزن هرزه،همون که میخواست به عنوان یه لیتل گرل ازت استفاده کنه و به تختش ببندتت یادته؟اون حتی عملیات من نبود،اما حدس بزن کی اون پیرزنو طوری کشت که خودکشی به نظر بیاد،هوم؟
بعد چنگال را دوباره داخل بشقاب پرتاب کرد:
-و تو گفتی یه روز برام جبران میکنی!
پوزخند ربکا شکل گرفت و چشمهایش از اشک پر شد:
-از بغل یه پیرزن نجاتم دادی تا پرتابم کنی تو بغل جاکوبز؟
ایگور تحمل اشک هایش را نداشت بنابراین چشم هایش را از او گرفت:
-خواهش میکنم،ربکا،بهم کمک کن!
برای اولین بار در طی تمام این سالها او را میداد که برای چیزی خواهش میکرد،به راحتی یادش بود که برای ماندن مادرش التماس نکرد،وقتی کسی در مغازه ها حقش را میخورد و پولش را نمیداد به خواهش نمیفتاد،شبهایی که گرسنه میخوابید و ربکا اصرار میکرد تا یک شب را خانه آنها بماند تا غذا بخورد همیشه ردش کرده بود،ربکا دوست دخترش نبود،خانواده اش نبود و ایگور خواهش کردن بلد نبود،وقتی پدرش مرد بر سر مزارش اشک نریخت و حالا ایگوری اینجا بود که نمیتوانست اشک هایش را ببیند اما برای خواباندنش در بغل دیگری خواهش میکرد؟بدون آنکه کنترلی بر روی خودش داشته باشد دوباره برروی صندلی نشست:
-چرا؟
ایگور بازهم به او نگاه نکرد:
-جاکوبز خیلی خوشتیپه ربکا،نصف زن های کا گ ب آرزوشونه با اون بخوابن،اونقدرها هم بد نیست،شنیدم خیلی جنتلمن و لطیفه...
-یه گرگ هیچ وقت یاد نمیگیره اهلی بشه پس سعی نکن با این چرندیات راضیم کنی،فقط بگو چرا؟
-یکیو دوست دارم!
قلب ربکا تقریبا از ارتفاع سقوط کرد:
-خیلی دوسش دارم،به هیچکس نگفتم حتی به خودش! فقط به تو میگم ربکا،زندگیش به این پرونده بستگی داره.
چند ثانیه حسود شد،طوری که موقعیت را فراموش کرد،ایگور حتی برای ماندن او خواهش نکرده بود:
-برای اون داری خواهش میکنی؟
ایگور کلافه موهایش را عقب راند:
-یه بار باهاش بخواب،اون مرد خوبیه.
دوباره همان حرف تکراری را زد،ربکا در حالی که کمی برروی میز خم میشد تا چانه ایگور را بگیرد و صورتش را بالا بیاورد نالید:
-مرد خوبه دیگه ای هم هست که دلم میخواد با اون بخوابم!
ایگور نگذاشت تا ربکا بعد از این حرف عقب برود،صورتش را گرفت و اشک هایش را پاک کرد:
-با جاکوبز بخواب و بعدش بخاطرت میکشمش!
ربکا اینبار از خنده دوباره برروی صندلی پرتاب شد:
-خودت باعث میشی گناه کنه و خودت بابت گناهش تنبیهش میکنی؟
ایگور کمی گردنش را کج کرد و از گوشه چشم نگاهش کرد:
-پس میخوای زنده برات نگهش دارم!؟
ربکا چیزی نگفت فقط نگاهش کرد،ایگوری که عاشق شده بود،ایگوری که نقشه های احمقانه میچید،ایگور که شرمنده شده بود...ایگور او هنوزم وجود داشت؟
-باید چیکار کنم؟
ایگور چند ثانیه نگاهش کرد،بعد از داخل جیبش یک بسته کوچک بیرون آورد،ربکا با کنجکاوی بسته را باز کرد و با یک آبنبات کوچک مواجه شد:
-این چیه؟
-لازم نیست بدونی...(با شیطنت چشمک زد) شاید بعدا تو جای نامناسب استفاده کنی!
ربکا نخندید بنابراین ایگور ناچرا ادامه داد:
- میدونم که همیشه سینی نهارشو براش میبری تو اتاق استراحت پشت دفترش،بیشتر از یکساعت به اون زمان مونده،میخوام که امروز اغواش کنی ...(چند ثانیه مکث کرد) انقدر زیبایی که هیچ مردی نمی تونه جلوت مقاومت کنه(ربکا در دل نالید: به جزء تو) و قبل از پایان سکس،اینو بکن تو دهنش...خودت میدونی چطور(دوباره زیر چشمی نگاهی به گونه های صورتی ربکا انداخت)،بعد از اون تا نیم ساعت به خواب میره ولی بهت شک نمیکنه،علائمش مثل کرختی بعد از سکسه.
-و دوربین های مداربسته؟
-کلوین اونجاست میشناسیش مگه نه؟(البته که می شناخت از همان مردهای بیشماری بود که ایگور با او میخوابید)،میتونه سی ثانیه دوربین ها رو خاموش کنه.
ابروهای ربکا در هم گره خورد:
-فقط سی ثانیه؟
- تو منشی مورد اعتمادشی؛سازمان تست های زیادی ازت گرفته و جای تمام پرونده های جاکوبز میدونی،حتی پرونده های محرمانهش،بنابراین نگران نباش،فقط کافیه ازش با موبایل برام عکس بگیری و دوباره به تخت خواب برگردی!
-اسم پرونده چیه؟
ایگور باسنش را از روی صندلی جابه جا و تقریبا نجوا کرد:
-ایکس!
ربکا آن پرونده را بخاطر داشت،مدتها بود که در دستان جاکوبز محرمانه نگهداری میشد و خوشبختانه در کشویی بود که ربکا کلید یدکش را داشت.
ربکا سرش را پایین انداخت و پوست خشک شده کنار ناخنش را کشید که سوزش شدیدی ایجاد کرد:
-اگه دوباره خواست باهام بخوابه؟
-گفتم که،اگه بخوای برات میکشمش!
ربکا تقریبا غرید:
-ایگور!
-پنجره رو باز بذار...یکی هست که از ثانیه به ثانیه رابطهتون عکس میگیره و احتمالا چند روز بعد یه نامه تهدید آمیز همراه با اون عکس ها به دست جاکوبز میرسه که ممکنه رابطهتونو به زنش لو بده،پس راحت ترین کاری که میتونه انجام بده دور انداختن توئه...!فقط کافیه چند روز تحمل کنی!
-اگه اخراج بشم؟
-اون اخراجت نمیکنه،تو سالهاست منشیشی،هیچ دلیل قانع کننده ای براش وجود نداره علاوه بر این ،اخراج شدنت هم زنش و هم سازمانو مشکوک میکنه که علت واقعیش چیه...پس اون فکر میکنه دلتو شکسته و تو قراره به طرز خاموشی این دردو تحمل کنی!
-اون کیه؟
ایگور گنگ نگاهش کردمتوجه سوالش نشده بود،ربکا مایوسانه تکرار کرد:
-اونی که دوسش داری؟
-آدمی که هیچ وقت نمی تونه دوستم داشته باشه!
ربکا دوباره پوزخند زد:
-بعد این دیگه بهت مدیون نیستم.
-من دوبار بهت کمک کردم!
-منم دوبار دارم دینمو بهت ادا میکنم(به چشمان ایگور نگاه کرد)با بخشیدن اینکه قلبمو شکستی بخاطر کسی که دوستش داری و با خوابیدن با مردی که دوستش ندارم!
اینبار بلند شد که برود،ساعت نهار یکساعت دیگر بود و هرچه سریعتر باید نقشه را عملیاتی میکرد چون جاکوبز قرار بود پرونده را به بخش بایگانی بفرستد و ان وقت دسترسی به آنها بدون مجوز رسمی تقریبا غیر ممکن میشد،بازهم ایگور صدایش کرد اما اینبار ربکا به سمتش برنگشت،فقط پشت به او ایستاد:
-ربکا،سالهاست که فهمیدم خانواده واقعی تو شناسنامه ثبت نمیشه،فقط تو دنیای واقعی که پیدا میشن.
ربکا از شدت غم لرزید و دوباره اشکهایش فرو ریخت،اخرین جمله ایگور این بود:
-ممنون که گذاشتی پیدات کنم.
******
دوساعت بعد صدای زنگ موبایلش به او نشان داد که بخاطر 01 ،باعث انجام کاری که ربکا از آن متنفر بوده، شده است.ناخوداگاه به اسلحه اش نگاه کرد،باید آن مرد را میکشت؟
خشاب اسلحه اش را چک کرد،اما نگاهش دوباره به صفحه موبایلش که بخاطر نوتیفیکشن پیام هنوز روشن بود کشیده شد.الان وقت کشتن کسی نبود،نه تا وقتی که باید 01 را نجات میداد.
به سرعت اسلحه اش را کنار گذاشت و پیام را باز کرد.چهار عکس بود که سه عکس اول از محتویات ضمنی پرونده و عکس اخر انگشت فاک ربکا برای خودش بود،عکس انگشت فاکش را سیو کرد و از آن به عنوان عکس پروفایل تماس ربکا که با عنوان (ربکای عزیزم ) ثبت شده بود استفاده کرد.ناخوداگاه حتی با خواندن اسمش احساس آرامش کرد و لبخند زد.
به سه عکس اول برگشت،تقریبا از خواندن محتویات پرونده اخم هایش در هم فرو رفت.ایکس اسم تمام پروژه ای بود که با همکاری روسیه و آمریکا رقم خورده بود.اغتشاشات در آمریکا زیر نظر هردو کشور مدیریت میشد اما از مدیر پروژه هیچ اسمی برده نشده بود.چندعکس از کاندیدهای استفاده از ایکس در پرونده ثبت شده بود که همگی چهره های مشهوری بودند که دیدنشان از نزدیک تنها در تلویزیون ممکن بود.صفحه را به سرعت خواند.متوجه نمیشد این دوکشور که همیشه منازعات زیادی داشتند چرا سر یک پروژه باهمدیگر همکاری میکنند؟و ایکس دقیقا چیست؟تمام این آزمایشها برای چه چیزی اتفاق میفتد؟در پرونده قید شده بود که مدیریت پروژه خواستار اغتشاشات پراکنده در آمریکا برای دستیابی به یکی از مدیران اصلی این پروژه است.اما چرا باید به وسیله اغتشاشات و قتل به یک مدیر میرسیدند؟با خواندن پرونده حتی بیشتر هم گیج شده بود.چند عکس دیگر هم فرستاده شد.
ایگور حتی بیشتر از قبل هم اخم کرد طوری که ابروهایش بیشتر از این گره نمیخورد.ظاهرا بخاطر اختلال سرعت اینترنت این عکس ها دیرتر لود شده بودند.
در صفحهات بعدی نوشته شده بود که پروژه ایکس یک حرکت کاملا محرمانه برای رسیدن به ماده ایست که هدف بشریت برای تمام نسل هاست.ماده ای که هم به عنوان سلاح هم به عنوان روشنی بخش انسان ها خواهد بود.
در راه این هدف قراردادهایی با داعش هم بسته شده بود و در عوض به آنها سلاح داده میشد حتی چند مورد از موارد آزمایشی؛ از آنها بودند.
چون که معتقد بودند در راه رسیدن به هدف گروهک باید بدون مکث قربانی بشوند.
در آمریکا چند تن از سران حکومتی پای قرارداد با روسیه را امضاء کرده بودند.
صفحه بعدی مربوط به قتل ها و اغتشاشات آمریکا بود.قتل های سریالی که به river یکی از مخوف ترین قاتلین امریکا برمیگشت یکی از جاسوس ها گزارش داده بود که قتل ها بخاطر جلب توجه فردی به اسم بکهیون بیون که یک کاراگاه شرقیست اتفاق میفتد و پلیس دایره جنایی تمام توجهش را برروی روابط او گذاشته است.آدرس و شماره تلفن او هم قید شده بود که احتمالا بخاطر تسلط بیشتر کا گ ب بر روی شخص او برای مدیریت اغتشاشات بود.
ایگور بعد از خواندن همه چیز گوشی را تقریبا پرت کرد که با برخورد به دیوار ،با صدای بدی به زمین افتاد.فقط یک نام واضح در پرونده وجود داشت.نامی که ایگور حتی به خوبی نمی توانست تلفظ کند.نامی که میتوانست گره گشای این پرونده برای رسیدن به ایکس باشد.
ایگور باید او را از نزدیک میدید،اینکه چرا او وارد پرونده شده است برایش جالب بود،آیا انقدر کاراگاه ماهری بود که حتی river برای توجهش آدم میکشت؟پس شاید او میتوانست گره این مشکل را باز کند و متوجه بشوند مدیریت این پروژه در آمریکا با چه کسی است؟
باید با ربکا تماس میگرفت.
یک هفته مرخصی برای رفتن به آمریکا و دیدن بکهیون بیون کافی بود؟
*****
Adx florance-کلرادو
ساعت 10 صبح بود و آقای جیمز طبق روال معمول مشغول بررسی پرونده ها و واریزی های دولت برای ترمیم بخشی از زندان و افزایش ایمنی در بندهای 5 و 8 بود .
این بندها دچار مشکلات ایمنی شده بودند.با اینکه دوربین های مداربسته در جایی بودند که زندانی ها کمتر به آن دسترسی داشتند اما معلوم نبود که با چه نقشه ای دوربین ها را شکسته و تا دو دقیقه بدون هیچ نظارت مستقیمی مشغول انجام یک کار مخفیانه شده بودند.
با اینکه از تمامی سلولهای بند، یکی یکی بازجویی به عمل آمده بود اما مشکل این بود که هرکس مدعی میشد شکستن دوربین کار خودش بوده و برای سرگرمی اینکار را انجام داده چون ازجق زدن جلوی دیگران خجالت میکشیده است.
آقای جیمز با حرص لب هایش را گزید ،در این زندان لعنتی هرجا که چشم هایت لحظه ای از روی زندانیان برداشته میشد تجاوز و فروش مواد مثل آب خوردن اتفاق میفتاد حتی به طور معمول افراد کنار یکدیگر یک باند را تشکیل میدادند.
الان بخاطر اتحاد این دوبند 5 و 8 مشخص بود که احتمالا دو باندشان بایکدیگر زد و بند کرده بودند ،وگرنه عجیب بود که 50 نفر یک صدا یک جمله را بیان کنند که چرند محض بود.
ناخوداگاه یاد دراکولای لعنتی افتاد،امیدوار بود دولت این مرد را با صندلی الکتریکی اعدام کند،جیمز اعتراف میکرد آرزویش این است که الکترودهای سرش را موقع اعدام خیس کند و شاهد ترکیدن مغزش بر اثر الکتریسته باشد از او متنفر بود.
از چشم های خودسر و پیشتازش،انگار که هیچ چیزی در دنیا مهارش نخواهد کرد،از لبخندهایی که حتی با خوردن باتوم هم، از لب هایش کنار نمیرفت و از صدای عمیق و گستاخش که هوش آنها را تحقیر میکرد.مشتش را برروی میز محکم زد و تقریبا غرید:
-مردک متعفن!
صدای زدن در او را به خودش آورد،منشی جوانش با چند پرونده جدید وارد اتاقش میشد که این به معنی کار بیشتر بود،کاری که جیمز یقین داشت اگر تا یکسال دیگر ادامه میداشت باعث مرگش میشد.
منشی که زیر چشمانش گود افتاده بود و بین موهای مشکیش تارهای سفید دیده میشد،در حالی که پرونده ها را روی میز میگذاشت آرام نجوا کرد:
-قربان؟با مسئله دراکولا باید چیکار کنیم؟
موریسن گردنش را صاف کرد و خمیده به صندلی چرخدارش تکیه داد،انقدر برروی پرونده ها خم شده بود که صاف نشستن باعث درد کمرش میشد:
-اون خبرنگار کیه؟
-پروندهشو ،معاون بررسی کردن،ایشون گفتن که تمامی مدارک خبرنگار درسته و حتی یک مجور از دادگاه عالی برای انجام تحقیقاتشون دارن.
-تحقیق؟
-بله ظاهرا دارن یک جامعه آماری از مخوف ترین جنایتکاران آمریکا به دست میارن تا دلیل خشونت و میزانشو دسته بندی کنن،بعلاوه اینکه یه جامعه شناس و یک روانشناس هم همراهش هستن و حکم دادگاه هم لزوم انجام این تحقیقاتو تایید میکنه.
امریکا به علت کاهش جرایم و خشونت اجتماعی به تازگی دنبال تحقیقات گسترده ای برای عوامل بروز آن بود و سعی داشت میزان این جانیان را کاهش دهد.حالا که حکم دادگاه عالی هم وجود داشت،جیمز چاره ای به جز همکاری نداشت چون بیشتر از هرچیزی اگر مخالفت میکرد خودش صدمه میدید.
پیشانیش را ماساژ داد:
-پس مشکل چیه؟
منشی سرش را پایین انداخت و کفش هایش را کنار هم چفت کرد دوباره چشم هایش را بالا آورد و به جیمز کلافه شده نگاه کرد:
-دراکوا فقط زمانی موافقت میکنه که به جای سلولش اونها رو تو اتاقک شیشه ای ببینه.
-اینکه مشکلی نیست،باهاش موافقت کنین.
خواست دوباره سرش را روی پرونده های خم کند ،حالش از شنیدن چیزهای مربوط به دراکولا بهم میخورد:
-دوتا شرط دیگه هم هست قربان.
این مادر فاکر! شوخیش گرفته بود؟از وقتی وارد این زندان شده بود راه به راه دستور میداد،انگار که انها غلام حلقه به گوشش بودند،پلک سمت چپش نبض برداشت و مرتب میپرید و منشی بیچاره میدید که رگ شقیقه رئیسش از عصبانیت بیرون زده است،بنابراین سریع آن دو شرط را هم گفت که خودش را از فضای اتاق بیرون کند:
-یک لیوان قهوه و دیدن آقایی به اسم بکهیون بیون!
جیمز امیدوار بود بتواند در قهوه اش زهر بریزد اما ممکن نبود!
بیون را میشناخت قبلا همراه آن دو افسر به ملاقات دراکولا آمده بود،احتمالا دیدارش بدون اشکال بود چون خود او یک کاراگاه بود و هردو بار دو افسر طوری با او برخورد کرده بودند انگار یک گره گشا برای پرونده است،از طرفی دراکولا درخواست همکاری برای پرونده قتل های سریالی را داده بود،بنابراین اشکالی نمیدید که اجازه اش را صادر کند:
-باهاش موافقت کنین.
منشی با عجله از اتاق خارج شد و جیمز دوباره به پرونده هایش برگشت در حالی که فکر میکرد شرایط تحت کنترل است،دراکولا با همه سرکشی هایش همیشه در این زندان به زنجیرکشیده، خواهد ماند.
******
بکهیون بازهم پشت درهای امنیتی زندان adx ایستاده بود،با او تماس گرفته و گفته بودند که دراکولا تمایل دارد تا با او ملاقات کند.این دیدار برای بکهیون کمی عجیب بود چون خودش به موریسن برایش خبری نداده بود.هرچند که دیر یا زود متوجه میشد و احتمالا بکهیون برایش کلی ناسزا هم میشنید اما قصد داشت این فرصت را به خودش و لوسید بدهد.
کنجکاو بود آیا لوسید بعد از فهمیدن وجود river قصد دارد به او کمک بکند که اینطور خبرش کرده است؟غیر از این هم نمی توانست باشد وگرنه چه دلیلی برای درخواست ملاقات با او وجود داشت؟از فکر اینکه لوسید کمی کمکش کند هیجان زده شد.
این باعث میشد تا حتی چند قدم سریعتر به قاتل اصلی برسد.هدفی که خواب شب ها و زندگی روزانه اش را مختل کرده بود.
دیوارهای زندان مثل همیشه بود،خاموش و خفه کننده ولی بکهیون حس میکرد کم کم دارد به آن خو میگیرد،دیگر مضطربش نمیکرد و چشمانش کنجکاوانه به هر سمتی نمیگشت.
جلوی ورودی مرد جدیدی ایستاده بود.مردی که عصبی و میانسال به نظر میرسید.با رسیدن به او دستانش را دراز کرد:
-بکهیون بیون؟
-خودم هستم.
-من جیمز هستم،مدیر این زندان.
بکهیون با لبخند سر تکان داد و کمی معذب شد.حالا که به او رسیده بود نمی دانست کار درستی کرده که به موریسن خبر نداده یا نه؟جیمز با چشمان خالیش به داخل ورودی زندان اشاره کرد.همان مسیری همیشگی بود با این تفاوت که کمر بکهیون یخ زده بود و جیمز هم کاملا خاموش بود انگار عادت این مرد بود که حضورت را نامرئی بکند.
متوجه شد شماره طبقات آسانسور اینبار متفاوت است،نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد:
-کجا میریم؟
-به زودی میفهمین آقای بیون.
از زیر مژگان سفیدرنگ و مژه های پرپشتش به بکهیون نگاهی انداخت،مثل جغد پیر و فرسوده ای بود که حوصله موش گرفتن ندارد برای همین بیون ترجیح داد تا دوباره سکوت کند.
بعد از باز شدن آسانسور فضای مشابه ای با راهروی قبلی را دید با این تفاوت که اینبار تنها چهار در، در راهرو وجود داشت و اندازه اتاق ها بزرگتر به نظر میرسد،درها به همان ضخمات درهای ضد سرقت و نقره ای رنگ بودند.
جیمز بعد از بازکردن در، او را به سمت داخل سلول بزرگ راهنمایی کرد و بعد از صدای بسته شدن در سنگین پشت سرش، از جا پرید،به عقب برگشت و متوجه شد آن جغد پیر بدون گفتن هیچ حرفی در را به رویش قفل کرده است.صدای خندیدن آشنای لوسید او را به خودش میاورد.
سر که برمیگرداند،محفظه ای شیشه ای را در سلول میبیند ،در واقع شاید تفسیر محفظه چندان درست نباشد بیشتر یک دیوار ضخیم شیشه ایست که لوسید در وسط آن با پیراهنی نارنجی رنگ برروی یک صندلی نشسته و با گردنی برافراشته به او لبخند میزند.
روزنه هایی برروی دیواره شیشه ای برای جابه جای هوا و شنیده شدن بهتر صدا وجود دارد.اینبار هیچ خبری از زنجیر نیست و لوسید خیلی فارغ بال به نظر میرسد.
شادی کودکانه ای در چشمانش جرقه میزند انگار یک مهمان عزیز را به خانه اش دعوت کرده،بکهیون ناخواسته فکر میکند این لبخندش چقدر واقعی و صمیمی به نظر میرسد،لوسید کمی کناره موهای طلایی و زیبایش را کوتاه کرده ،در عوض جلوی موهایش بلند و کج پشت گوش هایش جمع شده است،احتمالا باید یکی از نوادگان کاراکترهای دیزنی باشد وگرنه چطور اینهمه ستودنیست؟
لوسید با دست به صندلی مشابه با خودش که روبه روی دیوار شیشه ای وجود دارد اشاره میکند،هیچ کدام بهم سلام نمیکنند فقط بهم نگاه میکنند،بکهیون چیزی برای گفتن ندارد،تمام جملاتی که تا پیش از این در ذهنش داشته حالا مثل یک پرنده سبک بال از قفس ذهنش پریده است و لوسید فقط دلش تنگ شده،دلیلی برای ابراز نکردنش ندارد:
-دلم برات تنگ شده بود بکهیون.
بکهیون از تعجب نیم خیز میشود،این تقریبا یکی از عجیب ترین جملاتی است که در زندگی شنیده است ،نه بخاطر بار احساسی حرفش از زبان یک جانی بلکه بخاطر زبانی که بیانش میکند:
-دوباره تکرارش کن.
دراکولا که پاهایش را در هم قفل کرده بود، دوباره از هم بازشان میکند،کمی خم میشود و با آرامش جمله اش را دوباره تکرار میکند،کاملا مشتاقانه به چهره متعجب بیون خیره میشود میخواهد تک تک واکنش هایش را در ذهنش ثبت کند،بکهیون از تعجب به خنده میفتد، واقعا حسابی غافلگیر شده است،طوری که زبانش را بند آورده است:
-کی کره ای یاد گرفتی؟
لوسید به کمک انگشت های کشیده و سفیدش موهایش را دوباره پشت گوشش هدایت میکند،چشمان سبزش مخمور به نظر میرسد،دماغش کمی چین میخورد و با لبخندش دندان های خرگوشیش را به رخ بیون میکشد:
-دوهفته ای میشه...
دراکولا از جایش بلند و به شیشه نزدیک میشود،دستانش را به دیوار بینشان میچسباند،بکهیون ناخواسته دستش را بلند میکند و دقیقا دستش را همانجا روبه دست او میچسباند،لوسید زمزمه میکند:
-بخاطر تو!
بکهیون دوباره میخندد:
-هیچ وقت فکر نمیکردم اینهمه عشق از طرف یه جانی زندانی گیرم بیاد وحتی براش ذوق هم کنم.
واقعا بخاطرش کره ای یاد گرفته بود؟چه مرد نازنینی! ولی تنها دو هفته زمان برده بود،دو هفته ای که بکهیون فقط دنبال دم خودش چرخیده بود و در یک دایره بی نهایت، دور خورده بود.چه جسورانه و زیبا بود،حالا میفهمید چرا زنها بیشتر پسرهای بد را دوست داشتند،اینکه یکی در عین تاریکی زمین را برای تو روشن کند احساس شکوهمند تسلط و قدرت وجودت را فرا میگیرد اما لوسید قصد نداشت بگذارد بکهیون خیلی هم قدرتمند و شاد باقی بماند،از شیشه فاصله گرفت،یک دور ،دور اتاقش چرخید و در دورترین نقطه با بکهیون ایستاد انگار با نگاهش میخواست او را کوچکتر و دورتر از خودش ببیند:
-واقعا؟ولی فکر نکنم بار اولت باشه!
لبخند بکهیون خشکید،با آرامش به صندلیش برگشت:
-منظورت چیه؟
دارکولا هم به صندلیش برگشت،آرنجش را به زانویش تکیه داد و صورتش را روی دستش خم کرد،اینبار با زبانی دیگری بکهیون را شوکه کرد،زبانی که لرز به زانوهای کارآگاه انداخت،واقعیتی دور به سرعت به او نزدیک میشد و او قصد نداشت به این زودی لو برود:
-نیکو سان چطوره؟
یک ثانیه سکوت بعد صدای شلیک گلوله دقیقا پیشانی بکهیون را شکافت،پرده قرار بود به زودی از روی صحنه کنار برود،صدای دراکولا برای جمله بعدی همان گلوله بود:
-کن شین!
چهره دراکولا در عین نور تاریک بود،موهایش جلوی چشم هایش را گرفته بودند،انگار شیطان رفته رفته در وجودش حلول میکرد:
-میبینم که انگشت کوچیک دست چپت سالمه،چطور ازش فرار کردی؟
او میدانست،همه چیز را میدانست!بکهیون قرار نبود با پنهان کردن بیشتر حقیقت خانوادگی که برای خودشان به غیر از او افتخار آمیز بود،مایه تحقیر شود همان داستانی که ،از زمانی که پایش به مرزهای آمریکا رسیده بود به خودش قول داده بود تا فراموشش کند،رازی که از ابرازش حتی جلوی پارک واهمه داشت،چطور یک کارآگاه تا این حد نالایق که به سختی از خودش مراقبت میکرد،میتوانست از آن خانواده باشد:
-از کجا فهمیدی؟
- این اطلاعات خیلی سخت به دستم رسید، همه چیز از روزی شروع شد که شبیه فردی بودی که سالهای زیادی بهش حسادت کردم و دنبالش میگشتم.
با اینحال خونسردانه انگشت هایش را در هوا چرخاند که برای بکهیون به این معنی بود که جمع آوری این اطلاعات برای او زیاد هم سخت نبوده،ولی دراکولا دوباره تکرار کرد:
-فقط یه تحقیق کوچیک!
پوسته بکهیون شکسته بود،این همان بعدی از وجودش بود که چانیول همیشه از آن میترسید پسری که باعث میشد پارک مو به تنش سیخ شود اما دراکولا را هیجان زده میکرد،از اینکه این چهره جنون آمیزرا با چشمانی قاتل میدید نیرو ی شگفت انگیزی میگرفت:
-تمام صورتت به پدر احمقت رفته ولی چشمات،چشمای نیکوسان،چه نیرویی درونت نهفته است کن شین!
-بکهیون!
بکهیون با سردترین لحنش تذکر داد،صدای ژاپنی صحبت کردن بکهیون به اندازه ژاپنی صحبت کردن لوسید برنده و تیز بود،دو سامورایی در برابر هم،حقیقت در برابر حقیقت،دراکولا از شدت خوشی تقریبا از جا پرید،چشمانش به طور جنون آمیزی برانگیخته شده بود:
-نیکو فوق العاده بود،هنوزم خالکوبی باشکوهشو پشتش داره؟
بکهیون مجدد دو قدم به سمت دیوار برداشت،دراکولا تفاوت این دو شخصیت را به راحتی میدید حتی نوع ایستادن و نگاه کردنشان هم متفاوت بود، برای همین پیش خودش زمزمه کرد:
-این بکهیون نیست! کن شین.
-دلم نمیخواد راجع به مادرم صحبت کنم لوسید.
بعد انگشت هایش را برروی شیشه کشید و طول دیوار را با همان انگشت طی کرد،به روزی فکر کردکه در سلول او، نفس های دراکولا را تنفس کرده بود و چشم هایشان در فاصله ای نزدیک به یکدیگر خیره مانده بود احتمالا همان روز بود که متوجه شباهت چشم هایش با مادرش شده بود:
-تو باید بهش افتخار کنی کن شین،مادرت دختر یکی از بزرگترین گروه های یاکوزای ژاپنه.
بکهیون خودش ادامه داد:
-یاماگوچی-گومی!
دراکولا به دیوار تکیه داد:
-پدر بزرگت یه احمق بود،معتقد بود ریاست گروه نمیتونه دست یه زن باشه،پسرش تو یکی از عملیات ها کشته شده بودو دخترش بیشتر از اینکه فکر شوهر کردن باشه کاتانا دست میگرفت و انگشت میبرید،شنیدم برای اینکه به پدر بزرگت ثابت کنه ترسو و بزدل نیست،انگشت برادر 16 سالهشو که میخواست از گروه خارج بشه رو خودش برید.
-دایی من الان سه تا از انگشت های دست چپش بریده شده.
دراکولا بلند خندید:
-ظاهرا یه ذره زیادی برای فرار تقلا کرد.
-مادرم آرزوش بود جای اون باشه.
-تعجبی نداشت اون قاتل به دنیا اومده بود.
بکهیون انکارش نکرد:
-همینطوره.
کنجکاو بود دراکولا از کجا انقدر مطمئن و دقیق مادرش را میشناسد ولی نیاز داشت سکوت کند تا ببیند که تا کجا میداند،اطلاعاتی که او داشت میتوانست حکم مرگ بکهیون باشد.
-اون مردک(دهانش را بخاطر تحقیر جمع کرد) قدر مادرتو نمیدونست ،فقط میخواست یه جوری از گروه خارجش کنه،بارها کتکش زد اما مادرت حتی یکبار هم گریه نکرد،یه یاکوزا به ندرت گریه میکنه و بعد سر و کله پدرت پیدا شد که برای تحقیقات روی باغ گل پدربزرگت اومده بود ژاپن!....(چشم هایش را به سمت سقف چرخاند)مدرکش چی بود؟
پدرش برای لوسید ابدامهم نبود از لحنش معلوم بود که او را کوچک میبیند ،چون تمام جزئیات خانوادگی را میدانست اما به خودش زحمت نداده بود تا مدرک پدرش را هم در یاد نگه دارد:
-دکتری گیاه شناسی داشت.
-اوه آره(لبش را کج کرد)فکر کنم حالا یه پروفسور تو دانشگاه ملی کره باشه.
بکهیون با چشم های ریز شده و تاکید گفت:
-اون موفقه.
چهره خاموش بکهیون مصمم بود،به پدرش افتخار میکرد اما به نظر میرسید دراکولا ابدا با حرفش موافق نبود :
-اون فقط یه احمقه که لیاقت جواهری مثل مادرتو نداشت،پدر بزرگت کاری کرد که باهم ازدواج کنن،نیکو ازش متنفر هم نبود ،شاید اصلا بهش فکر هم نمیکرد؛ فقط براش مهم نبودکه برای قصدپدربزرگت قربانی بشه،پدرت عروسک کوچیکی تو دستای اون بود.
بکهیون نمیتوانست بگوید مادرش واقعا عاشق پدرش هست یا نه بنابراین فقط حقیقت را گفت:
-اون دیگه بهش عادت کرده.
-وقتی تو به دنیا اومدی،مردک خیلی خوشحال شده بود،از پسر کوچیکش هیچ خیری ندیده بود و میترسید ریاست گروه به دست یکی دیگه بیفته(زبانش را در آورد و دور لب هایش کشید)از چند سالگی کشتنو یاد گرفتی؟
-پنج.
کن شین برخلاف بکهیون کم حرف بود.
-اولین چیزی که کشتی چی بود؟
-من نکشتمش اما انگار اینکارو کردم،پدر بزرگ لعنتیم گربهمو از بغلم درآورد و با شمشیر تیکه تیکه کرد،مدام چرند میگفت که یه یاکوزا نباید همچین دلبستگی های تحقیر امیزی داشته باشه...(بلند خندید،سرش از یادآوری گذشته گیج میرفت)اگه گربه من نبود زنده میموند،هیچ وقت اونجوری از دست نمیرفت،هیچ کاری برای نجاتش نکددم؛ تقصیر منه!
دراکولا فقط نگاهش کرد و لبهایش را جلو داد،با بیخیالی گفت:
-اون فقط یه گربه بود!
چشمان بکهیون با جدیت به او دوخته شد:
-وقتی پدربزرگم برای اولین بار کاتانا دستم داد،انگشت هامو باهاش بریدم...با اینکه خیلی کوچیک بودم اما میترسیدم که گریه کنم مادرم شبها که پدرم میخوابید بهم زنگ میزد و میگفت اگه گریه کنم کارم ساخته است،پدرم فشار میاورد که برم گردونه اما مادرم اصرار داشت جام پیش پدر بزرگم بهتره.
-بکهیون!(به نظر میرسید با توجه به اوضاع احوال رفتاری بیون تصمیم میگرفت که در لحظه با کدام اسم،صدایش کند و این یعنی حالا در نظرش ضعیف رسیده بود) میتونی مادرتو تصور کنی؟با پوست سفیدش و چشم هایی که از تیرگی مدرخشید و موهایی که همیشه آزاد و لخت دورش ریخته بود،شمشیرشو دست میگرفت و بعد ...میتونم قسم بخورم تنها زنی بود که سرخی خون بهترین رژگونه براش بود.
طوری که چشم هایش را بسته بود و احساساتی مادرش را توصیف میکرد حالش را بهم میزد،مادری که فراریش داده بود و او را تا مرز جنون برده بود.بکهیون میخواست بازهم از رنج هایش بگوید،سالها بود که با خودش حملش میکرد و مثل یک عقده چرکین درونش چمبره زده بود و حالا انگار که گفتنش کمی سبکترش میکرد:
-اون پیرمرد مجبورم کرد کلاس های کن جوتسو رو یاد بگیرم،کن جوتسو بهت یاد میده چطور شمشیرو درست دستت بگیری و میدونی؟(کمی خودش را جلو کشید)کاتانا برای بریدن ساخته نشده،شمشیر کاتانا برای قطع کردنه که به وجود اومده،اون پیرمرد روانی از کندو متنفر بود،میگفت یه مشت مهملات فیلسوفهای احمق و بیکاره که حتی برای کشتن دنبال دلیل میگردن،مرتب میگفت کشتن دلیل نمیخواد آدمی که باید کشته بشه فقط اضافیه،هرچی سریعتر پاک بشه ،میشه یکی بهترش جاش آورد.
-چرا هیچ وقت نخواستی استفاده از اسلحه رو یاد بگیری؟
-مادرم نمیخواست،میگفت من برای سامورایی بودن به دنیا اومدم،میگفت اسلحه مثل ننگ برام میمونه یه سامورایی باید از اسلحه هم سریعتر باشه چون شمشیری که درست کار بکنه حتی لوله تفنگو هم میبره.
-و؟
دراکولا یکی از ابروهایش را بالا انداخته بود و کنجکاوانه نگاهش میکرد،بکهیون نمیدانست بخاطر شنیدن اطلاعات از مادرش بود که اینهمه مشتاق است یا فهمیدن حقیقت سرگرمش کرده است؟
-یه روز از مادربزرگم پول گرفتم،باید فرار میکردم،داشتم دیونه میشدم ...فقط نه سالم بود،یه بچه نه ساله تو هرجای دنیا داره با اسباب بازی مورد علاقهش بازی میکنه و من داشتم فرق برش کاتانا و و تاچی و واکیزاشیو یاد میگرفتم،یاد میگرفتم که تا زمانی که من رئیسم نباید از هیچ خطایی بگذرم،اعضا گروه، خانواده منن و من نسبت بهشون متعهدم،یاد میگرفتم که کشتن شاید زشت باشه اما هرچند که اسلحه میفروشیم ولی با پولش به کلی آدم فقیر کمک میکنیم و بعد چرندیات زبان ها و مافیاهای کشورهای دیگه...یاکوزها همه جا پخش بودن،باید زبانهاشونو یاد میگرفتم و به خشونت عادت میکردم،بنابراین یه روز فرار کردم،با همون پولها...
دستان بکهیون از خشم لرزید:
-احمق بودم،هیچکس نمی تونست ازش فرار کنه،وقتی تو اتاقم پرتاب شدم،انگشت قطع شده مادربزرگمو برام به عنوان شام آوردن!
-این فقط یه رسم مرسومه،هرکس که خطا میکنه باید انگشتای دستاشو قطع کنن بکهیون،خیلی از یاکوزها اینکارو حتی با خوشحالی انجام میدن و میگن که بامزه است.
هاله سیاهی اطراف بکهیون در حال شکل گیری بود،همان نیرویی که لوسید عاشقش بود:
-یه شب کاتانامو برداشتم،رفتم بالای سر اون پیرمرد لعنتی،اون هیچ وقت درست نمیخوابید،به کوچکترین صدایی حساس بود،چشماش باز بود و نگاهم میکرد،حتی از خودش دفاعی هم نکرد فقط به من خیره شده بود که عین سگ میلرزیدم ولی در نهایت مثل یه بی عرضه نتونستم اون شمشیرو تو سینهش فرو کنم.
-حتما خیلی مادرتو ناامید کردی!
-دوسال بعدو مشغول یادگیری (ایی آی جوتسو) شدم،میخواستم عذابشون بدم.
-میتونم قیافه اون مردکو مجسم کنم،وقتی که یاد میگرفتی فقط حملاتو دفع کنی و هیچ آسیبی نزنی!
-پدرم دیگه طاقت نیاورد،برگشت ژاپن و گفت باید منو به کره برگردونه،گزارش عملکرد ضعیفم به گوش مادرم رسیده بود.وقتی موافقت خودمو با رفتنم همراه پدرم گفتم،یه سیلی از مادرم خوردم،نه اون گریه کرد نه من گریه کردم...خوشبختانه داییم تسلیم شده بود،لااقل بعد از قطع شدن سه تا از انگشت هاش خواست بقیهشو حفظ کنه و نائب رئیس شد.
بخاطر همین بود که هیچ وقت به زندگی روزمره آدمهای معمولی عادت نکرده بود،خوشبختانه در کره کیونگسو بود تا گند کاریهایش را جمع کند اما با آمدن به آمریکا در عین حال که اوضاع راحت شده بود،سخت هم شده بود:
-و خواهر بزرگ؟
-مادر بزرگم یکسال بعد از رفتن من مرد.
-پس اون کفتار کشتش،شنیدم علاقه زیادی به زن های جوون داشت،حتی شنیدم از اینکه یه سری جسم خارجی وارد معقدشون کنه و صدای گوزیدنشونو بشنوه ،براش بانمکترین چیز ممکن بود.
بکهیون تنها پوزخند زد،چه سرگرمی مستهجنی! حقیقتی که مثل یک جوک بی مزه بود در واقع یک سرگرمی خوش آیند برای پدر بزرگش بود و او بیشتر از هرچیزی احساس شرمساری میکرد.
-مادر بزرگم تنها فرشته اون خانواده بود.
لوسید ناامیدانه نگاهش میکرد از این حرف چندان خوشش نیامده بود.
-زیاد تو کره هم دووم نیاوردیم،پدربزرگم و عشق مادرم به اون همه چیزو مختل کرده بود بنابراین تنها راه چاره پدرم فرار بود.کارهاشو تو آمریکا ردیف کرد و به اینجا اومدیم.
آوردن دوباره کلمه عشق و مادر دراکولا را به گذشته پرتاب کرد:
-مادرت دوست داشت ریو صداش کنیم.
بالاخره طاقت نیاورد و سوال اصلیش را پرسید:
-از کجا مادرمو میشناسی؟
-ریو یعنی اژدها،حتما میدونی مگه نه؟اون از اسم اصلیش متنفر بود،مرتب میگفت نیکو یعنی روشنی روز و خیلی بی ربطه! روز روشن بیشتر شبیه دخترهایی که بلدن پیانو بزن و به گلدون رزشون آب بدن...
-...
چند ثانیه سکوت مداوم در بین انها شناور شد.دراکولا همچنان چشمانش را بسته بود.
-پدر من یه محقق بود!(بالاخره بکهیون داشت جواب سوالش را میگرفت) ما برای فهمیدن زندگی یاکوزها چندماهی خونه پدر بزرگت دعوت بودیم...پدربزرگت همونطور بود که یه یاکوزای واقعی میتونست باشه! در حضورش حتی مولکولهای اکسیژن به سختی حرکت میکردن...
-و مادرم؟
-من 10 ساله و مادرت 20 ساله بود،همیشه پشت حیاط مرکزی زیر درخت گیلاس تمرین میکرد و شمشیرش تو هوا میرقصید...میتونستم صدای سازو تو رقص شمشیر بشنوم،همیشه یه کیمونوی طرح شکوفه های گیلاس تنش بود،یک ربان سفید رنگ به کمرش بسته شده بود و چشماش مثل یک اژدهای واقعی آدمو طلسم میکرد(بکهیون میتوانست چشمان سبز و معصوم دراکولا را تصور کند که شیفته وار به مادرش خیره شده بود،خیلی ها در ژاپن دیوانه اش بودند و بعد از ازدواجش با مردی مثل پدرش مایوس شدند)،اون...
نگاهی به بکهیون انداخت:
-اولین عشق من بود.
بکهیون فقط به پیچیده بودن زندگیش خندید،پسرکی ده ساله عاشق مادری شده بود که تنها هنرش قتل های تمیز و دستپخت عالی بود به طور کلی هرچیزی که در آن چاقو کابرد داشت مادرش در همان تبحر داشت،سالها بعد قرار بود او این پسر را که حالا خودش یک جانی در زنجیر است در کلرادو ببیند و اعتراف عشقی عمیقش را بشنود.چقدر مسخره...
در فکر فرو رفته بود که صدای دراکولا دوباره او را به خودش آورد،انگار حالا که از شنیدن حقیقت از زبان بکهیون مطمئن شده بود به هدف اصلی آمدنش تمرکز کرده بود:
-میدونم که river برگشته!
-همیشه میدونستی که اون زنده است،مگه نه؟
هنوز در حال مکالمه با زبان ژاپنی بودن،بکهیون میخواست بپرسد لوسید دقیقا چند زبان بلد است؟اما الان وقتش نبود.
دراکولا جوابی به سوالش نداد فقط به زمین خیره شد و نجوا کرد:
-اون همیشه واسه پسرهای خوب جایزه داره.
منظور از پسر خوب،بکهیون بود؟این حرفش باعث شد دوباره بی دلیل اخم کند،پسر خوبی بود که فهمیده است او زنده در رفته و قتل های بیشماری انجام داده است؟این همه سال کجا مخفی شده بود؟چرا سبکش را کمی تغییر داده بود؟میخواست کمی از گیجی پلیس های تفریح کند؟عین هنرمندی که تابلویی با سبک جدیدی میکشید و منتظر میشد تا یک منتقد درست و حسابی از دیدنش شگفت زده شود:
-شاید پسر خوب نخواد دیگه بازی کنه،میدونی که ما ژاپنی ها اگه دیونه بشیم کار خودمونو تموم میکنیم.
دراکولا یکی از چشمانش را باز کرد و با تنبلی و طنز مثل یک گربه ملوس نگاهی به او انداخت:
-تو بازی نکردن بلد نیستی شن کین،قرار بود یه قاتل بشی اما خواستی برخلاف پدر بزرگت جلوی تمام جرم های دنیارو بگیری،تو خلاف جریان شنا کردی،خیلی مسخره است اما جالبه!همه عمرت نمیخواستی شبیه اون بشی...اگه بلد بودی بازی نکنی،حالا اینجا تو این زندان نبودی!
-شاید دلم برات تنگ شده بود.
دراکولا چشمکی زد و به قلبش اشاره کرد:
-تو بی رحمانه داری با قلب مردی که مدتهاست اعتراف عاشقانه نشنیده بازی میکنی اونم با چشم های عشق اولم!
بکهیون خندید و دو قدم به شیشه نزدیک شد:
-river چه نقشه ای داره لوسید؟
-به زودی خبرهای خوبی بهت میرسه.
-این همه چیزیه که میتونی بهم بگی؟
-من حامل بهترین خبرهام،بقیهش به روحیه ام حتی نزدیک نیست.
بهترین خبر برای یک جانی مثل دراکولا شامل کشتارو قتل و غم نبود؟کاراگاه جوان از تصورش لرزید.
بکهیون چشمان مصممش را به او دوخت تا جواب واضحی از او بگیرد ولی لوسید بیخیالانه پیشانیش را به دیوار چسباند،بکهیون هم اینکار را تکرارکرد مثل اولین بار که در سلول همدیگر را دیده بودند،انگار انرژیشان باهم تبادل میشد و البته بکهیون کمی امیدوار بود دراکولا با دیدن چشم های مادرش در صورتش، جواب سوالش را بدهد و سست شود اما با شنیدن جمله لوسید ناامید شد:
-میگن شمشیرهای اصیل ژاپنی از درخشش ماه ساخته میشن،مادرت بهترین اسم ژاپنیو برات انتخاب کرد.
چشم های هردو مرد در نزدیکی هم ،بهم خیره شده بود،بکهیون مشت هایش را بلند کرد و به پنجره کوبید اما چیزی نگفت این مرد بازیش میداد و همزمان با او مهربان بود دلش میخواست بتواند مغزش را بشکافد تا درونش را ببیند چشم های او،به جای جواب سوالش دراکولا را به جای دیگری پرت کرده بود،لوسید ادامه داد:
-تو میتونستی بدتر از من باشی،نباید منو بخاطر بد بودنم تحقیر کنی!
ذهنش را میخواند،همیشه اینکار را بلد بود!
دراکولا بعد از این حرفش دستهایش را به نشانه بغل کردن برای او از پشت شیشه باز کرد و چانه اش را بالا داد،چشم هایش زیر موهایش دیده نمیشد؛این یک بیرون انداختن از اتاق، بی صدا بود.بکهیون مشت دیگری هم بعد از آن به شیشه زد.هیچکدام از هم خداحافظی نکردن ولی بکهیون سلول را ترک کرده بود.
*****
لس آنجلس-ساعت 18:00
چانیول از پنجره وارد آشپزخانه بکهیون شد.هرچه زنگ زده بود جوابی از او نگرفته بود،گوشی مرتب خاموش بود برای همین نگران شد و حالا با خانه خالی از او مواجه شده بود.قلبش از شدت اضطراب گوشه ای مچاله شد و کف دستهایش کرخت شده بودند ممکن بود قاتل به او صدمه زده باشد؟ولی همه چیز خانه به طرز طبیعی آرام بود.با عجله حمام و دستشویی هم چک کرد اما کسی آنجا نبود.
با ناامیدی وارد اتاق خوابی که بکهیون هیچ وقت از آن استفاده نمیکرد شد،اما آنجا هم کسی نبود، خواست از اتاق به سرعت خارج شود و به موریسن زنگ بزند که باز بودن کمد گوشه اتاق توجهش را جلب کرد،یک وسیله دراز که کاور ابریشمی به شکل کشوفه های گیلاس داشت در کمد وجود داشت.
ذات خبرنگارش نتوانست بیشتر از این کنجکاویش را مهار کند.
وسیله را دستش گرفت و از سنگینیش تعجب کرد.وقتی کاور را کنار زد،متوجه شد یک شمشیر بسیار زیبای ژاپنی را در دست داد.شمشیری که غلافش همچون مرمری درخشان میدرخشید و دسته اش توسط نوعی نوار ابریشمی نرم کاور شده بود.غلاف را با فشار و سختی کنار زد.برق شمشیر تقریبا چشمش را زد.
-بکهیون چرا یه شمشیر سامورایی خونهش نگه میداره؟یعنی واسه زیباییش خریدتش؟ولی خیلی گرون قیمت به نظر میرسه.
دیدن شمشیر باعث شده بود چند دقیقه از نبودن بکهیون غافل شود.کمی بیشتر غلاف را کنار زد،بر بدنه شمشیر به انگلیسی ثبت شده بود کن شین.
-کن شین؟احتمالا ژاپنیه،شایدم اسم برندی باشه که این مدل شمشیرو زد.
شمشیر را با احتیاط دوباره به کمد تکیه داد و موبایلش را برای تحقیق بیرون کشید.در اینترنت کلمه کن شین را سرچ کرد.تصاویری از انواع و اقسام شمشیر برروی موبایلش پخش شد.وارد سایت ها شد اکثر سایت توضیحاتی نامفهومی در رابطه با شمشیر داده بودند.
چانیول یک خبرنگار بود بنابراین با وسواس دنبال اطلاعات دقیق گشت،در یک سایت متوجه شد کن شین به ژاپنی نوشته شده اما معنی آن ثبت نشده است.کلمه ژاپنی را کپی کرد و در گوگل ترنسلیت وارد کرد،نتیجه کمی شاعرانه و عجیب بود:
-کن شین ؟یعنی قلب شمشیر!
صدای پریدن کسی به داخل آشپزخانه در فضا پیچید این احتمال که آن آدم بکهیون باشد قلبش را کمی آرام کرد ولی چیزی که در دستش بود دوباره باعث نگرانیش شد،چانیول بلافاصله شمشیر را در کاورش چپاند وبه داخل کمد برگرداند .بکهیون نباید متوجه چیزی میشد...نه تا زمانی که میفهمید قلب شمشیر به چه چیزی اشاره دارد.
برای ملتی که سردشان است
بارید برف،
اصلا اتفاق رمانتیکی نیست
#ایلهان برک
BẠN ĐANG ĐỌC
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...