زنبق بنفش

298 112 69
                                    

وقتی ایگور چشمانش را باز کرد تقریبا صبح شده بود.
میتوانست سنگینی سر ایگان را برروی قفسه سینه اش احساس کند ، طوری به دور او پیچیده بود انگار میترسید با لحظه ای غفلت ایگور برای همیشه رهایش کند.
پوست برهنه اش برروی پوست ایگور که پر از مارک و خراش های متفاوت بود کاملا  لطیف و بدون آسیب به نظر میرسید،بدون هیچ یادگاری که نتوان بین خواب و واقعیت تفاوتی قائل شد.
با اینحال ایگور  در تضاد با او بسیاری از خاطرات را با بدنش نقش زده بود،تک تک کبودی ها و خراش ها و سوزش عجیبی درون لبش همگی تاثیر معاشقه طوفانی بود که به یکباره او را درون خودش هل داده بود.
موهای ایگان آشفته ولی هنوز هم نرم و زیبا میان سینه ایگور پهن شده بود با او اینحال تلاشی برای لمسشان نمیکرد ،
سینه اش سنگین بود و این هیچ ربطی به سری که روی آن قرار داشت،نداشت.
مثل اینکه تمام عمر را در میان یک خواب دویده بود،خوابی به درازای یک شب و سهم تمام بی رحمی ها و بی رنگی ها را در طول چند بوسه پس گرفته بود.
اشک هایش داغ و پر حرارت برروی بالش فرو میریخت با اینحال تلاش میکرد که سینه اش چنان نلرزد که ایگان را بیدار کند.
پس تلاش برای زندگی همچین چیزی بود،لذتی فرای نفس کشیدن و امیدی برای برگشت ، وجود همین مردی بود که با گرمای تنش محاصره اش کرده بود.
میدانست که نیاز به حمام دارد اما در عین حال بوی تنش را دوست داشت،جهانی که بدون چشم های ایگان بی رنگ بود هنوز هم با نفس هایش قابل تحمل میشد.
اشک هایش به سرعت وارد مجاری بینیش شد و تیغه دماغش را سوزاند،معشوقه بی رحمش بدترین کادوی خداحافظی را به او داده بود،کدام سربازی میتوانست بعد از رسیدن به محبوبش در حالی که دلش میخواست کیلومتر ها با او فرار و تا اخر عمر تنها با وجودش زندگی کند ،  به طرز دیوانه واردی همان دم زنده ماندن را رها کند؟
چطور ایگان نمی فهمید که هم درد بود و هم درمان؟که همانقدر زخم ایجاد میکرد که جان می بخشید،با اینحال ایگور در حالی که نفس هایش را درون سینه ی سنگینش حبس میکرد میدانست که خوشحال است چون به دور از تمام این درد ها ، او لااقل یک شب را زندگی کرده بود.
*****
ایگان از سرمای ایجاد شده تکانی خورد،نمی دانست چرا بدنش تا این حد درد میکند؟هنوز هم پشتش از سکس وحشیانه و بی قرار شب قبلش میسوخت و درد خودش را به تمام بخش های بدنش تعمیم میداد انگار که تمام عضلات بدنش گرفته بودند.
ایگور در تمام مراحل سکس فقط او را بوسیده و حتی به خودش زحمت نداده بود که شلوارش را بیرون بیاورد ، ایگان دلش میخواست بگوید از آن نگاه درون چشمانش متنفر است ،از چشم هایی که قصد رفتن داشتن و مجبورش میکردن جلویشان برهنه شود و سواری بگیرد از ، از دست رفتن گرمایی که میدانست چرا نیست و حسش نمیکرد متنفر بود.
نه دست هایش را به سمتی کشید و نه شوکه شد.میدانست اگر کمی انگشت هایش را دراز کند شاید هنوز هم بتواند قطره های اشک مرد دیشبی را برروی بالشش حس کند،به همان خوبی میدانست اگر برگردد و چشم هایش را باز کند ، اگر انگشت های خالیش را برروی طرف دیگر تخت بکشد فرو خواهد ریخت،پس به مانند جنینی درون خودش جمع شد به یک گوشه خیره شد و بدون هیچ تلاشی چشم هایش را بست،پتوی دورش را محکم تر پیچید و در حالی که پاهایش را به سمت شکمش فشار میداد دماغش را به دورن بالش فرو برد اما ابرهای باران زا از او دستور نمیگرفتن پس خیلی زود صدای هق هق مردی که ایگور هرگز موفق به دیدنش نشده بود فضای اتاق را درهم شکست ،بغض سرسختانه آشوب به پا میکرد.
ایگان با این که صورتش را به دورن بالش فرو برده بود اما هنوز هم میتوانست نامه کوچیکی را برروی میز کنار تخت ببیند،انگشت هایش را به سمتش کشید،دست هایش چنان بی جان بودند که دوبار نامه از دست هایش لیز خورد،نمی دانست اشک ها متعلق به چه کسی بودن؟حتی نمی دانست چشم هایش به خودش تعلقی دارند یا نه؟
نامه با دست خطی منظم و بدون هیچ خط خوردگی بود:
((قبل از تو ، نبود رنگ ها خیلی اذیتم میکرد، دنیا همیشه سرد بود سعی کردم با خونها با اشک ها گرمش کنم میخواستم برای خودم انقلابی به پا کنم و آدمهایی و پیدا کنم که ستایشم می کنن اما در نهایت تو رو پیدا کردم. تماس رنگ با چشم های من و شروع شده بود ولی در عین حال میفهمیدم که رنگ ها تغییرم نمیدن وجود توئه که داره از من آدم دیگه ای میسازه شب ها وقتی تو خواب بودی به این فکر میخندیدم ،بیا باهم صادق باشیم خیلی مسخره است که عاشق آدم بدی بودن هم بتونه ازت یکی بهترش و بسازه))
اشک های ایگان مستقیم برروی کلمه(( آدم بد)) چکید.
((نمیخوام از خودم یه آدم باحال بسازم،واقعا ازت شاکیم رفیق.نباید وارد زندگیم میشدی چون هیچ وقت نمی فهمی حتی نبودن رنگ و فقط بخاطر وجود تو دوست داشتن یعنی چی؟نبود گرما رو برای تلاش برای بدنت تحمل کردن چه طعمی داره؟))

گوشه ورق نامه لای انگشت های ایگان مچاله شد
((دنبالم نگرد، پشت من نیا،فرار کن،هیچ وقت باهام تماس نگیر،خودت که میدونی،مگه نه؟ فقط فراموشم کن))

ایگان نامه را محکم مچاله کرد،این چرندیات بی ارزش نباید ثانیه ای بیشتر وقتش را میگرفت،بدون توجه به درد و سوزش پاهایش شلوارش را بالا کشید،نمی گذاشت آن احمق دیوانه اینطوری جانش را فدایش کند کسی که باید میمیرد خودش بود،خودی که تا آخرین لحظات اعتمادی به عشق و احساس این مرد نداشت و حالا اینطوری برای جلوگیری از مردنش پیشقدم میشد.
چندتا از دکمه هایش را بالا و پایین بست،نمی دانست صورتش را شسته یا نه،موهایش را شانه نکرد فقط به کیف پولش چنگ زد و با سرعت به طرف در دوید،نمی گذاشت ایگور بمیرد وگرنه بدون او روسیه را ترک نمیکرد.
همین که در را باز کرد،لوله اسلحه پیشانیش را هدف گرفت،با چشمانی باز و قلبی یخ زده سرش را بالا آورد و تنها کسی که انتظارش را نمیکشید ملاقات کرد.
زنی که رو به رویش بود موهایش خرمایی بلندش را کوتاه کرده بود،حلقه های کبودی زیر چشم هایش وجود داشت و از آخرین باری که ملاقاتش کرده بود لاغرتر شده بود.
-ربکا!
حس کرد چشمان زن لرزید،با این حال انگشتانش محکم تر به اسلحه چنگ زدن و کیف دستیش را رها کرد.
-بذارم برم ربکا،ایگور تو خطره.
حالا به وضوح چشمان زن پر از قطرات اشک شده بودن ،لوله اسلحه جهتش را به سمت سینه او تغییر داد.
+همه اینها تقصیر توئه...اگه فقط تو نبودی.
-....
ایگان سعی کرد با خشونت او را کنار بزند اما زن مقابلش معمولی نبود به سرعت حرکتش را پیش بینی و برروی سینه اش نشست:
-خواهش میکنم،بذار برم.
اشک های ربکا مستقیم برروی گونه ایگان چکید:
+هردو باهم از این جا میریم،کار من با جاکوبز تموم شده،تمام (کا گ ب )دنبال ما سه تا میگردن.
ایگان سعی کرد او را کنار بزند اما ربکا با خشاب اسلحه به پیشانیش کوبید:
+متاسفم،اما این اخرین چیزیه که ازم خواست.
خون از میان ابروهای شکسته ایگان مستقیما وارد چشم هایش میشد،صدایش آمیخته و توام با درد و زجر بود:
-ربکا...خواهش میکنم.
اسلحه از میان انگشتان زن لیز خورد:
-خواه....
+تقصیر توئه،بخاطر تو...هیچ کدوممون زنده نمی مونیم،ایگور یه دیونه است،حاضره بخاطرت با خوشحالی بمیره،من نتونستم جلوش و بگیرم،فقط بلیط های کوفتی و تو بغلم پرتاب کرد و بهم گفت باید فرار کنم(اشک هایش مداوم میریخت و دست هایش میلرزید)جاکوبز بهم مشکوک شده بود،چند روزی بود که متوجه شده بودم تعقیبم میکنن تمام اون شبها نمی تونستم بخوابم به این فکر میکردم که اگه خودم و بکشم همه چیز برای ایگور میتونه راحت تر باشه.
ایگان حس میکرد همراه خون هایی که از میان ابرویش بیرون می ریزد تمام گرمای بدنش در حال خارج شدن است:
-ربکا!
+نمی دونستم چیکار کنم،نمیخواستم بهش زنگ بزنم،اگه فقط میگفتم که چه چیزهایی اذیتم میکنه دیونه میشد،اون هیچ وقت خوشحال نبود هیچ وقت از زندگیش لذت نبرد تا اینکه تو رو دید.(مشت محکمی به سینه ایگان زد)
-من دوستش دارم،قسم میخورم دوستش دارم،نجاتش میدم.
اما انگار ربکا صدای مستاصل ایگان را نمی شنید:
+اومد پیشم بهم گفت باید از اینجا دور بشم میدونه که در خطرم ولی نمیخواد تنها خانوادهش و از دست بده،چرت و پرت میگفت(وسط گریه ، خنده عصبی کرد)میگفت مقصر همه چیز اونه پس باید فقط خودش تنبیه بشه.
ایگان میلرزید،سینه ی او هم سنگین و سفت شده بود اعتراف تا جلوی لب هایش آمد و بدون اجازه فرو ریخت.
-من دیگه نمی دونم چطوری بدون اون زندگی کنم ربکا.
اشک های زن به سرعت خودش باقی بود اما خون که رفته رفته وارد چشم های ایگان شده بود،مردمک چشمش را کدر و پلکش را سنگین کرده بود.
ربکا فکر میکرد این همان چشم هایی بودند که ایگور عاشقشان بود، وقتی برایش از او تعریف میکرد چه میگفت؟بخاطرشان رنگ ها را می بیند و لبخند میزد، نه از آن فیک هایی که درمقابل محبت های ربکا میزد از آن واقعی هایی که حتی خدت هم از وجودش در میان صورتت بی خبری.
ربکا حس میکرد از خودش متنفر است اما در عین حال احساس رضایت میکرد شاید بهتر بود هردویشان را همین جا میکشت و کار را برای ایگور راحت تر میکرد اما چشم های گریان مردی که بررویش نشسته بود هیچ شباهتی که به یکی از بهترین جاسوس های کا گ ب نداشت انگار هرچی بیشتر نگاه میکرد بیشتر هم شبیه مال ایگور دیده میشد.
ایگان تقلایی کرد و زن را متوجه منظورش کرد،تصمیمش را گرفت و آخرین اخطارش را داد:
+باهم از اینجا میریم،به من قول میدی؟
ایگان بالاخره موفق شد او را که شبیه ماده گرگی زخمی شده بود کنار بزند و در حالی که به جعبه دستمال کاغذی چنگ میزد نالید:
-ناامیدت نمی کنم.
و به سمت در خروجی پرواز کرد.

*****
چانیول مشغول بررسی لپ تاپ بود که مهماندار نزدیکش شد:
+قربان؟آقای بیون گفتن شما رو به بخش C ببرم.
چانیول که خیالش راحت شده بود تمام اطلاعات محرمانه ی داخل فلش را با یک بک آپ به ایمیل شخصی خودش فرستاده است، در جواب لبخند بیگناهی زد:
-بهش بگین همین الان میام.
مهماندار نگاه مشکوکی به او انداخت و کمی خم شد تا به بخش C  برای بردن پاسخ برگردد.
چانیول با دقت نگاهش میکردتا مهماندار کمی دور شود سپس بلافاصله وارد اطلاعات حساب بکهیون شد و موجودی مالیش را چک کرد:
-پسر!(سوت کوتاهی کشید) عجب پولداریه!
سعی کرد ببیند میتواند مبلغی از حساب را به بانک خودش واریز کند؟در هر صورت پول به قدری زیاد بود که اگر یک مقدار کوچکی از آن کسر میشد بیون حتی متوجه اش هم نمی شد ولی در عوض چانیول در نهایت حسن نیت با آن پول یک رستوران معروف را کرایه میکرد و شب رویاییرا برای بکهیون می ساخت اما متاسفانه هرچی تلاش میکردپین جابه جایی عملا قفل شده بود و خیلی زود متوجه شد که تنها با اثر انگشت میتواند پول مورد نظرش را جابه جا کند.
-تو یه دزد بی شرفی پارک چانیول!
چانیول طوری از جا پرید که نزدیک بود لپ تاپ از روی پاهایش سر بخورد،حتی جرات نکرد سرش را به سمت بکهیون بچرخاند،حس وقت هایی را داشت که سهون موقع دیدن پورن مچش را میگرفت.
با آخرین سرعت ممکن صفحه را بست و لپ تاپ را به یک گوشه صندلی چرمی پرتاب کرد و دم دستی ترین دروغ ممکن را برای بازگو کردن جور کرد:
+فقط میخواستم مطمئن شم امنیت لپ تاپت کافی هست یا نه؟من...
اما همین که سرش را برگرداند زبانش درون دهنش خشک شد.تقریبا مطمئن بود تا ان لحظه بکهیون را ازاین رویایی تر ندیده است.
همان کیمونوی سفید رنگ که سری پیش موفق شده بود در هنگام تمرین شمشیری بازی با آن  گیرش بیندازد با همان شمشیری که درون دست هایش جا خوش کرده بود،با این تفاوت که شال قرمز رنگی به روی کیمونو  و کمربند چرمی به دور کمر بکهیون اضافه شده بود.
+این دیگه چیه؟دارم خواب میبینم؟
-نظرت چیه ، یه فرصت دیگه مثل اونی که داخل ماشین بهت دادم و بازم بهت بدم؟
چانیول از خوشحالی تقریبا به شانه های بکهیون چنگ زد تا فرصت را بقاپد:
+واقعا؟
همین که سرش و خم کردتا عملیات مورد نظرش را تسریع کند ، بکهیون با غلاف شمشیر او را از خودش دور کرد:
-البته همه این فکرها تا قبل از این بود که موقع دزدی از حسابم گیرت بندازم.
چانیول با ناامیدی عقب کشید از اول هم نباید روی حرف های بیون حساب باز میکرد:
+فقط میخواستم انقدر پول داشته باشم که یه رستوران لاکچری ببرمت.
-با پول خودم؟
+خب پول تو مال منم هست.
-هر وقت که حس میکنم آدم شدی باید یه گندی بزنی؟ببینم از همون موقع که کنار سطل آشغال کشیک میکشیدی تا همین الان  اصلا ذره ازت تغییر کرده؟
چانیول فکر کرد خوشبختانه بکهیون متوجه نشده از بلک کارت خودش برایش کادو خریده،بنابراین بلافاصله سناریوی دیگه ای درون ذهنش ساخت:
+مگه بخاطر این نیست که چون پول ندارم نمیخوای دوست پسرم بشی؟
-....
چانیول سعی کرد چشم هایش را بیشتر باز نگه دارد تا اشک درونشان جمع بشود و جملات و بازیگریش را تاثیر گذار تر بکند.
+بهش فکر کردی چقدر سخته آدم و بخاطر پول دوست نداشته باشن؟اونم منی که بخاطر کار حتی جونم و بخطر میندازم؟منی که بخاطر تو...
کمی به بکهیون که منتظر باقی مونده بود نزدیک شد انقدر که نفس های کارآگاه را روی لب های خودش احساس میکرد:
+منی که بخاطرت روحم و هم میفروشم.
ضربان قلب بکهیون با این جملات دغل بازانه بالا رفته بود،قطعا مطمئن بود پارک در تمام طول زندگیش مخ نصف دخترهای محلشون را زده بود وگرنه این حجم از مکار بودن در حالی که معصوم ترین چشم های دنیا را داری فقط از پس همچین موجود دورویی برمیامد.
قبل از اینکه متوجه بشود پارک حتی نزدیکتر شده بود، بکهیون از گوشه چشم میتوانست ببیند که مهماندار بخاطر وضعیت پیش آمده سرخ شده و دارد از راهرو خارج میشود.
چانیول کاملا به سمت گردنش خم شده بود که ، بکهیون کمی شمشیرش را از غلافش خارج کرد و روی شاهرگ خبرنگار جسور روبه رویش قرار داد:
-جرات کن یه ذره جلوتر بیای تا...
اما چانیول گردنش و کاملا مماس تیغه شمشیر کرد طوری که باریکه کوچکی از خون ایجاد شد:
+میخوام همینجا به دست خوشگل ترین مردی که دیدم بمیرم.
دست های بکهیون شل شده بود و پارک هم این را به خوبی فهمیده بود،پس دست هایش سریع تر از مال بکهیون عمل کردن،یقه کیمونو رو کنار زدن و لب هایش زیر ترقوه برجسته و شیری رنگش را مارک کردن،شمشیر بکهیون عقب کشیده بود اما دلیل نمیشد خودش مقاومتی نکنه پس پاهایش را بلند کرد تا مانع تماس بیشتر شکم هایشان بشود اما دست های چان که به طرز اعجاب آوری تیز شده بود به موهاش چسبید و سرش و عقب کشید:
+نمیذارم اینبار از دستم در بری بیون بکهیون.
لبهایش به اندازه دست هایش قوی و شجاع شده بودن چون اول لب های بکهیون را زندانی کردن و بعد دندان هایش با نهایت لطافت کمی شروع به گزیدن همان لبهای ظریف کردن،باریکه کوچیکی از بزاق بین دهن هایشان شکل گرفته بود با اینحال چانیول حس میکرد بیشتر میخواهد پس دست هایش پایین تر رفتن و زبانش جای دندان هایش را گرفتن ،بکهیون بین کشمکش لبهایشان ناله ای کرد و پیچ آرامی به کمرش داد،پاهایش که تا آن زمان بینشان قرار داشت،تغییر وضعیت داد و روی کمر چانیول قرار گرفت و او را به سمت خودش فشار داد.
پارک داشت فکر میکرد بهتر است از کجا شروع کند؟درست بود که عین آدم های حشری دم مرگ برایش ساک بزند؟
در هر صورت که شاید آخرین فرصتشان می بود بنابراین بکهیون قضاوتش نمیکرد،مگر نه؟
هنوز کیمونو را در بخش سینه های بکهیون کاملا باز نکرده بود ولی شورتش داشت خیس میشد،اگه زنده میماند یک مقاله راجع به رابطه مستقیم افزایش شهوت جنسی و خطر مرگ مینوشت ،چون لعنتی دیونه وار داشت فکر میکرد دلش میخواد دست های بکهیون را با همین کمربند چرم کیمونویش ببندد و تا آخرین لحظه به فاکش دهد.
چشم های بکهیون اشکی شده بود،پس نتوانست جلوی خودش و برای بوسیدن چشم ها و گونه های صورتی رنگش بگیرد .
چانیول شبیه آدم های جادو شده لابه لای موهای آشفته بکهیون را هم بوسید،اما درست قبل از اینکه بتواند دوباره به سینه هایش برسد و پایین تنهش را بیشتر به مال بکهیون بمالد،غلاف شمشیر محکم به پس سرش برخورد کرد .
چانیول حس کرد دنیا دور سرش می چرخد از شدت شوک کمی لرزید و روی همان بخش لخت از سینه بکهیون فرو اومد.
شدت ضربه طوری بود که باعث سرگیجه اش شده بود و در میان نور های رنگی که میدید میتوانست حس کند که سینه بکهیون هم زیر گوشش میلرزد با خشم و مغزی که تیر میکشید نالید:
+لعنت بهت حتی وقتی داریم میمیریم هم نمیخوای بذاری بکنمت؟
-...(صدای زمزمه بک انقدر نامفهوم بود که چان ابدا متوجهش نشد)
چانیول دوباره سعی کرد بلند بشود اما پاهای بکهیون مستقیما وسط پاهاش نشست و هر پرچمی که تا حالا افراشته کرده بود  را سرجای قبلیش کوباند:
-دست هات و کنترل کن پارک.
هردو نفس نفس میزدن و تحریک شده بودن ،چانیول واقعا داشت گریه میکرد وسط معاشقه کتکش زده بودن و در حالی که همین بکهیون عوضی اغوایش کرده بود حالا ادای آدم هایی که نزدیک بود به آنها ناخواسته تجاوز بشود را در میاورد با تمام دردش توانست جسم له شده اش را بلند کند و به بدنه جت تکیه زد.
بکهیون کمی بعد آرام  و متوجه شد تند رفته است ،به سمت پارک خیز برداشت تا شرایط را درست کند اما چان سرش و بالا نمیاورد:
-این لباس برای اغوای تو نیست،برای جنگه.
+....
برای چان مهم نبود که لباس به چه مناسبت کوفتی پوشیده شده بود ،هیچکس بین بیون ها نبود که به او واقعا اهمیتی بدهد،حالا که خوب فکر میکرد حتی سهون هم در محبت کردن یک صفر از بکهیون جلوتر بود.
-میدونی مهم ترین کار سربازها قبل از جنگ جهانی اول چی بود؟
+.....
چرا بکهیون دهانش را نمی بست؟واقعا حوصله شنیدن صدایش را نداشت،میشد سر خر این جت را کج کرد و به آمریکا برگشت؟اون همین الان هم یک میز خالی برای کاپیتانی خودش داشت و کلی اطلاعات محرمانه که تا سالها میتوانست اورا  بهترین و مشهور ترین خبرنگار دنیا بکند، شاید واقعا به هیچ بیون بکهیونی در دنیایش نیازی نداشت،از این فکر بغضش گرفت،چرا این کارآگاه شرقی دوستش نداشت؟
بکهیون که قیافه دمغش را دید ترجیح داد باقی حرفش را ادامه بدهد،از رفتار سابقش خجالت کشیده بود و حس میکرد دستانش سرد شده بودن میترسید چانیول اینبار واقعا از او بریده باشد :
-اون سربازها قبل از جنگ معشوقه هاش و میبوسیدن،اما تو ژاپن داستان دیگه ای بود معشوقه ها فکر میکردن یه روز اون مردها ممکنه تو کالبد دیگه ای به آغوششون برگردن،پس دستمال های سفیدی به همسرهاشون میدادن یا نخ های قرمزی به انگشت هاشون می بستن چون فکر میکردن اگه اون مرد با جسم دیگه ای برگرده حتما اون نشون و همراه خودش دار و بازهم میتونن اینجوری هم و پیدا کنن.

چان از گوشه چشم کجکاوانه نگاهش کرد،گوشش هایش برای شنیدن باقی ماجرا تیز شده بود، با اینکه گفتن این حرفها برای بکهیون سخت بود اما توجه مجدد و ضعیف چانیول به او و دست هایش اعتماد به نفس و قدرت میداد ،می توانست حس کند که بدنش بخاطر نگاه ضعیفش دوباره گر میگیرد:
-تو....(نفس عمیقی کشید) ما ده دقیقه دیگه به روسیه میرسیم چانیول...من بخاطرش نمی تونستم...(چشم هایش به گوشه صندلی که لحظاتی قبل بر روی آن قفل شده بود خیره ماند چانیول با خودش فکرمیکرد دیدن این روی خجالتی بکهیون با یقه کیمونو شل و موهای آشفته ممکن است او را واقعا به یک متجاوز وحشی تبدیل کند بکهیون کمی مکث کرد و بعد به سختی ادامه داد)لطفا کنار من زنده بمون.
بعد بدون هیچ اجازه ای دست های چانیول را گرفت و نخ ابریشمی قرمز رنگی را به دور انگشت حلقه اش بست.
چانیول حس میکرد دوباره ضربان قلبش بالا میرود و خون با آخرین سرعت به سمت مغزش هجوم میبرد،انگشت های بکهیون لابه لای انگشت های خبرنگار پیچید و بدون هیچ مکثی نخ ابریشی روی انگشت چانیول را بوسید.
پارک میخواست بمیرد،چطور توانسته بود با همچین فرشته خوش قلبی مثل یک متجاوز وحشی برخورد کند؟بکهیون دوستش داشت، تمام این مدت داشت غیر مستقیم اعتراف میکرد که او را به عنوان معشوقه اش دوست دارد برای همین تا به این جا او را کنار خودش نگه داشته بود پس قلب بکهیون هم حالا به تندی او میتپید و مفزش پر از مواد مذاب شده بود؟ اما قبل از اینکه بتواند دهانش را باز کند،بکهیون دوباره انگشتش را بلند کرد و همان انگشتی که به دورش نخ قرمز رنگی بسته بود گاز گرفت،انگار که شیطان به روحش نفوذ کرده باشه با چشم های آتشین به چانیول که یک گوشه بغ کرده بود چشم غره رفت:
-اما اگه دوباره ببینم که داری ازم دزدی میکنی همین انگشتت و قطع میکنم پارک یا شاید اگه خیلی اذیتم کنی...
غلاف شمشیر را به خشتک چانیول کوبید:
-بعید نیست تو رو زنم کنم.
پارک باید میترسید اما با صدای بلند خندید،تمام این چرندیات بخاطر این بود که بکهیون بلد نبود درست احساساتش را بیان کند،پس دست هایش را محکم دور صورت کاراگاه قاب کرد و بوسه محکم و پر سر و صدایی از لب هایش دزدید،سرخوش تر از آنی بود که بگذارد خشم های زود گذر بیون همچین واقعیت دلچسبی را از میان روحش بقاپد ، در همین حین متوجه شد به انگشت حلقه بیون هم نخ قرمز رنگی گره زده شده است،پس دوباره هیجان زده شد و گوش های کوچک بیون را بوسید،قبل از اینکه به طور کامل از او جدا شود زیر گوشش نجوا کرد:
+دوستت دارم.
بکهیون به چشم های مشتاقش زل زد و در جواب تنها پیشانیش را به پیشانی پارک چانیول تکیه داد،پنج دقیقه بعد اعلام شد جت در فرودگاه روسیه به زمین خواهد نشست و لازم است که کمربندهایشان را ببندند باز در آن حال هم
چانیول دست کارآگاه را محکم گرفته بود و رهایش نمیکرد،انگشتانش بزرگ و گرم بودند و بیون را به سمت یک خواب شیرین در امنیت دعوت میکردند ولی کن شین  در بخشی از قلبش  در کیمونویی سفید رنگ منتظر نشسته بود و فریاد دیگری می کشید:
((من اینجام لوسید ، منتظرم بمون ))

*****

جینیونگ بیون  برروی صندلی روسی پشت میزش نشسته بود و از روی آی پدش تحقیقات دانشجویانش را چک میکرد،همسرش در هنگام خواندن کتاب کشتن شوالیه دلیر از موراکامی به خواب رفته بود و او هم قصد نداشت بیدارش کند بنابراین نهایت تلاش خودش را میکرد تا کمترین صدای ممکن را ایجاد کند که پیامی برروی گوشیش خودنمایی کرد:
((به روسیه رسید))
پیام خبری و بدون نیاز به جواب بود پس دوباره به آی پدش زل زد و با تمرکزی کمتر از قبل به خواندن مقاله دانشجوی محبوبش خیره شد.
نیم ساعت بعد صدای در اتاق هتل به صدا در آمد و بعد پیشکاری از او اجازه خواست که مهمان را وارد کند،قبل از هرکاری در اتاق خواب همسرش را بست و بعد با خیالی آسوده پشت میز برگشت.
مردی بلند قامت با چهره ای جذاب و پوشیده در کت چهارخانه گوچی در حالی که دسته گلی شامل زنبق بنفش و بابونه سفید را در آغوش کشیده بود تعظیم مودبانه ای به او کرد.
جینیونگ فکر میکرد انتخاب هوشمندانه بود دسته گلی شامل وفاداری و معصومیت همراه با هوش و استقامت،برای همین توجه ظریفش به نکات خاص بود که هنوز هم به عنوان آیدل تا این حد محبوب بود.
-کیم جونگین عزیز.
لبخند جینیونگ صادقانه بود،از این مرد خوشش میامد.
+آقای بیون خوشحالم که مجددا ملاقتتون میکنم، فکر نمیکردم دیدارمون به این زودی ها ممکن باشه.
جینیونگ مودبانه گل را قبول کرد و برروی میز قرار داد،پیشکار کمی چای سبز با عطر هل برروی میز قرار داد و ماکارون های رنگی فرانسوی در چینی های ظریف ایتالیایی مقابل هردو قرار گرفتند،همه چیز زیادی لوکس و اتو کشیده بود اما هردو مرد به قدری به شرایط عادت داشتند که این مقدار تجمل شوکی وارد نمیکرد.
جونگین ترجیح داد خودش بحث را شروع کند:
+کار من اینجا تموم شده.
جینیونگ لبخندش را حفظ کرد:
-ازت ممنونم،میدونم که قصد نداشتی این عکس برداری رو قبول کنی و فقط بخاطر من حاضر شدی همچین کاری بکنی.
جونگین سرش را معصومانه کج کرد اما جینیونگ میتوانست آثار شیطنت خاصی را در آن ببیند:
+چیکار میتونستم بکنم؟شما استاد محبوب خواهر و پدرم هستین و علاوه بر این مبلغی که در سهام کمپانی سرمایه گذاری کردین بیشتر از اونی بود که نخوام کمی بهتون لیاقتم و نشون بدم.
جینیونگ نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد:
-همیشه همینقدر عملی به همه چیز نگاه میکنی؟
+قرارداد بین ما فیزیکی اقای بیون، من هیچ وقت شاگردتون نبودم.
جونگین همچنان میخندید اما بیون فکر میکرد این مرد کمی گستاخ و رک هم هست.
-ورود تو به اون شرکت و دادن اطلاعات به من و همینطور مراقبت دورادور از دوستان پسرم برای من خیلی ارزشمنده.
+آخرین باری که پسرتون و دیدم متوجه شدم خیلی قوی تر از اونه که نیاز به مراقبت شما داشته باشه.
-هرچند که این یه تعریف شیرینه اما برای من کمی دردناکه.
+بیش از حد کنترل گرا نیستین؟
-فقط میترسم در نبودم چیزی و از دست بدم.
کمی مکث ایجاد شد.
+روانپزشکم آدم کار بلدیه.
جینیونگ لیوانش را به آرامی برروی میز گذاشت:
-سرزنش کسی که برای من همسن پسرمه چندان مهم نیست.
جونگین با کنایه گفت:
+باید کفش های شما رو بپوشم نه؟
جینیونگ سرش را به تایید حرکت داد ،جونگین کاملا بی ربط و یکباره گفت:
+سهون شاید کله شق و کنجکاو باشه اما خیلی هم باهوشه.
-برادرش ...
+چانیول آدم ساده ای نیست،فقط راه و روش این دوتا برادر کمی فرق میکنه،با اینهمه متوجه شدم سو وی در مورد استفاده از سهون دچار تزلزل شده احتمالا فکر میکرد دخالت دادن اون بی فایده است.
-چطور تونستی انقدر بهش نزدیک بشی؟
+از بکهیون و سهون استفاده کردم(کمی به صندلی تکیه داد)خیلی سخته که بین دو گروه وایسی و دلیل نزدیک شدنت به هرجناح گروه روبه رو باشه.
-کاش شاگردم بودی.
جونگین از این حرف کمی بلند خندید:
+به نظر میرسه پسرتون به چانیول علاقه منده(کمی مکث کرد)براتون مهم نیست؟
جونگین مشخصا به گرایش پسرش اشاره میکرد:
-اون همیشه زیر جاده هایی که من میساختم تونل های خودش و داشته،تا زمانی که این جاست و قرار نیست کسی واسه بوسیدن یه پسر به سمتش تخم مرغ پرتاب کنه پس بذار هرکاری دلش میخواد بکنه.
+چه روشنفکر!
جینیونگ مثل او به صندلی تکیه داد:
+اطلاعاتت باعث شد که خواهر زادهم سود کلانی بکنه.
-در واقع سود ایشون ارتباط مستقیمی با سود کمپانی خودم داره پس نیاز نیست خیلی هم متشکر باشین.
جینیونگ کمی از چایش را نوشید ، آقای آیدل نمیخواست بیش از حد تلاشش را بزرگ نشان دهد؟
+ خیلی متواضعی ، همکاری باهات لذت بخش بود.
کای حس کرد که وقت رفتن است،با لبخندی که انگار برروی صورتش نقاشی شده بود بلند و کمی خم شد:
+میتونم امیدوار باشم که در کره و عمارت شخصی خودم شما رو مجددا ملاقات کنم آقای کیم؟
جونگین به چشم های بیون خیره شد:
-ازتون خوشم میاد.
+احتمالا برای آیدل ها طبیعی که انقدر جسور باشن،وقتی برگشتم میخوام بازم شما رو ملاقات کنم،دوستان خوب چیزی نیست که به آسونی به دست بیاد.
جونگین دوباره مودبانه تعظیم کرد و بدون گفتن چیزی اتاق را ترک کرد،جینینونگ فکر میکرد بهتر نبود بکهیون به جای چانیول،جونگین را به عنوان زوجش انتخاب میکرد؟
بکهیون هیچ وقت مطابق سلیقه او انتخاب نمیکرد،پسرش بود اما بیشتر از آن کن شین نیکو بود،شمشیری که هیچ وقت نمیشد به طور کامل تحت کنترل به حرکت در آورده شود.

*****
تارا نوشت:
عید همگی مبارک ، امیدوارم از زمان 00 جدیدتون تا 01 با شادترین خاطرات پر بشه.
واقعا داشت اشکم بخاطر ایگور و ایگان در میومد اما بعد چانیول و بک قلبم و لبریز کردن و در انتها فکر کردم شیپ کای و جینیونگ هم چیز خوبی میشه
امیدوارم ربکا رو یادتون بیاد،همون دختری که به ایگور برای گرفتن اطلاعات پرونده ایکس کمک کرد و ....
منتظر نظراتتونم،دلم براتون تنگ شده بود،امتحانات لعنتی فقط میان و فاصله و فشار ایجاد میکنن.

FanceWhere stories live. Discover now