چانیول و بکهیون اینبار سوار بر ماشین خود خبرنگار جوان به سمت منهتن در حرکت بودند.
برای بکهیون حتی دیگر تهدیدهای موریسن اهمیتی نداشت،چند روز را مثل دیوانگان طول و عرض اتاقش را طی کرده بود و از شدت خشم بارها به خودش در آینه تف انداخته بود.
او پذیرفته بود که قبلا چقدر خودخواهانه باور داشته که در این بازی به راحتی میتواند جان آدمهای زیادی را نجات دهد و عواقب سنگین کار را پشت گوش انداخته است.
اما اتفاق های بد تا زمانی که به وقوع نیفتند نمی توان به خوبی ابعاد ناراحتی و زشتی هایش را درک کرد.
بکهیون مطمئن بودقاتل در گوشه ای به آرامی به ریشش میخندد،چون مقتول ها بیگناه بودند،بدون انجام هیچ گناهی مورد خشونت قرار میگرفتند و در انتها به دنبال عدالت قدم برمیداشتند.اما بکهیون چی؟او هم بیگناه بود؟او هم دستانش به خون آغشته بود،لزومی نداشت گرمی و سرخیش را برروی دستانش احساس کند،هربار که میباخت،هربار که میفهمید به بن بست خورده در تصوراتش جویبار باریکی از خون را میدید که از میان پاهایش به سمت ناکجاآباد در حرکت است.
هیچ چاقویی برنده تر و پلید تر از بیگناهی در عین گناهکار بودن نیست.
شاید خیلی ها تصور میکردند به این شکل به راحتی از زیر تنبیه قانونی در میروند،برای همین هم میلیون ها آدم برای اعمال زشتشان یک قاتل و زورگیر اجیر میکردند تا به جای آنها به خشونت آغشته شود.
اما برای آدمی مثل بکهیون هیچ دادگاهی مهم تر از خودش نبود،برای کسی مثل او که تنها محور زندگیش وجود و فکر خودش بود،هیچ چیزی سرکوب کننده تر از وجدانی نبود که شبها با بالشی بردهان بر تخت مشت میکوبید و گریه میکرد و صبح ها با لبخندی تهوع آمیز برای هدف بعدی میدوید.
هدف قاتل همین بود،در بازی گرگم به هوایی که او طرح کرده بود،یک قاتل وجود نداشت،دو قاتل بر سر پیروزی میجنگیدند یکی برای پیروزی پلیدی میکشت و دیگری برای ورود نور قربانی میداد .
تصور دردی که تحمل میکرد فراتر از توانش بود، حقیقت بازی چیزی بود که بکهیون به آسانی از کنار آن گذشت چون فکر میکرد قربانی لازم است اما تا کجا؟اصلا به ظرفیت خودش فکر نکرده بود و پاهایی که هر لحظه بیشتر در مرداب فرو میرفت را نادیده گرفته بود،درست است که اسم گوسفند در کنار گرگ مظلوم و کوچک است اما اگر گوسفند زودتر از شکار خودش را به هدف برساند چه کسی خواهد سوخت؟گرگ!
بکهیون ناگهان بلند و مضطربانه خندید،چانیول از گوشه چشم نگاهش کرد،وضعیتش نگران کننده بود.با اینکه بعد از دیدن عکس های پرونده روحیه بهتری پیدا کرده بود اما هربارکه به کارآگاه جوان نگاه میکرد انگار به شیشه ای ترک خورده برمیخورد که انعکاس چهره ات را هزارگونه نشان میدهد،در این شرایط حس بی مصرفی میکرد،او برای بکهیون هیچ کاری نکرده بود .
حتی شاید خودش بار اضافه ای از اضطراب و رنجش را برایش به وجود آورده بود.
-منم قاتلم.
چانیول جا خورد،تمام اندیشه های منفی که تا قبل از این داشت به یکباره به مغزش هجوم آورد و وجودش را سنگین کرد،اما او به خودش قول داده بود این مرد قهرمان است بنابراین با تمام وجود پسش زد:
-منظورت چیه؟زده به سرت؟
-هیچ فکر کردی اسم ها چقدر بی فایدهن پارک؟فرق کبوتر و شاهین،قاتل و مقتول،مرگ و زندگی ،عاقل و بی عقل،شب و روز تو چیه؟
چانیول گیج شده بود.از این لحظات که انگار بیون در دنیای دیگری که هیچکس جز خودش آن را درک نمیکرد به سر میبرد بیشتر از هرچیز بیزار بود،حس میکرد او مرتب دستانش را به سمت انگشتان زیبای او دراز میکند اما دستهای بکهیون کیلومترها از او فاصله میگیرد.جوابی نداشت که بدهد برای همین سکوت کرد و تنها با محکم گرفتن فرمان ماشین تسلیم شدن خودش را نشان داد:
-خنده دار نیست؟هیچ فرقی بینشون نیست،همونطور که هیچ فرقی بین گوسفند و گرگ نیست،اسم ها بی فایدهن،همه چیزی که آدمها نیاز دارن آموزش و تعبیر از مسئله است،به ما خورونده شده مظلوم یعنی مورد ظلم قرار گرفته و ظالم کسی که ظلم میکنم...
چند ثانیه سکوت کرد انگار به لحظه دیگری پرتاب شد،چانیول از فشار و کنجکاوی پایش را بیشتر بر پدال گاز فشار داد:
-اما هیچ فکر کردی هردو گناهکارن؟اگه یاد نگیری بدی رو پاک بکنی اگه باهاش کنار بیای اگه بپذیریش تو هم گناهکاری،من این بازیو پذیرفتم...فاصله علت و معلول فقط به یک تفسیر بند،اگه کسی باشه که بتونه بهمون یاد بده خوب و بد چیه،خوب و بدی که اون براش تعریفی داره،الگوهای اون الگوهای ما هم میشن...چی میشه اگه یکی ،کار بدو خوب بدونه و کار خوبو بد؟اونوقت کسی فکر میکنه حقیقت واقعی چیه؟حقیقت این بازی با الگوهای دنیای عادی اینه که منم قربانیم،اما حقیقتی که هم قاتل و هم من میدونیم اینه که من شریک جرمشم،من براش هیجان میارم،سرگرمی کوچیکش موقع بازی شطرنجم...منم گناهکارم.
-هممونم گناهکاریم بیون،خوبیش اینه که تو لااقل اینو میدونی!
بکهیون فقط با پوزخندی سرش را به شیشه ماشینی که اینبار لق نمیزد و کمربندی که محکم بسته شده بود تکیه داد.
عکسی که چانیول در آن پرونده به او نشان داده بود،یک فروشگاه عجیب عتیقه به اسم کلاودیوس بود.جایی که مونیکا بل همیشه در اخر هر ماه به آن سر میزد.
در ظاهر چیز خاصی وجو د نداشت،یک مغازه با شیشه های کمی مات و احتمالا کلی عتیقه که به قیمت خون تمام اجداد بیون می ارزید.اما چیزی که توجه بکهیون را در ابتدا جلب کرد اسم مغازه بود.
اسمی که مثل یک برند معروف و طلایی بالایی مغازه میدرخشید اما از یک افسانه و تاریخ رونمایی میکرد.
نرون کلادویوس یک سادیست به تمام معنا بود،فقط برای ارضای پادشاهیش مردمش را به آتش کشید،مادرش را کشت و سرانجام در حالی که زمزمه میکرد:( دنیا یک هنرمند بزرگ را از دست داد) خودکشی کرد.
قاتل به نماد سازی علاقه مند بود،به ایجاد قدرت به سادیست های بزرگ افسانه ها، که امپراطوری های بزرگ به وجود آوردند و بعد بخاطر شورش بقیه کشته میشدند.
این نمادها همه جا در قتل هایش پیدا میشد،حتی در گل هایی که استفاده میکرد،جملاتی که به جا میگذاشت،او همیشه از نماد سازی هایش هدفی داشت.احتمالا او هم فکر میکرد کسی هنر واقعیش را درک نمیکند و فراتر از این دنیاست.
در واقع هیچ سادیست خونخواری ریشه کن نمیشد،بلکه از نسلی به نسل بعد منتقل میشد و هرچند که خونهای زیادی میریخت اما در هیچ افسانه ای کسی منکر عظمت و پیشرفت جاه طلبانه آنها نمیشد.
همین مسئله کوچک باعث شد بکهیون ذره بینی که از پدرش هدیه گرفته بود و قابی از طلا هم داشت را از کشو بیرون بکشد اما با دیدن چیزی پشت آن شیشه های کمی دودی تیره پنجره فروشگاه باعث شد تا تیره کمرش بلرزد.
یک گل ارکیده سیاه پشت آن ویترین لعنتی بود.گلی که برای بکهیون ایمیل شده بود.
این نمی توانست تصادفی باشد،بدون هیچ شکی او یک قدم نزدیک شده بود یا حتی شاید قاتل به او اجازه داده بود نزدیک شود.احتمالا سرگرم کننده تر از آنی بود که به راحتی رها شود.
از اینکه حتی قاتل به او ترحم کرده بود متنفر بود اما یک روز انتقامش را میگرفت.
بدون خبر دادن به موریسن با چانیول راه افتاده بود.لابد آن سروان جاسوس موریسن جایی با موتور و کاپشن چرمش تعقیبش میکرد و خبرش را به مافوقش میداد بنا براین لزومی نداشت وقتش را برای غر زدن های وقفه و دستوراتش تلف کند.
بارها شده بود که وقتی جایی میرفت او را میدید که گوشه ای پنهان شده و سرش را در موبایلش فرو برده است.انگار که حتی شمارش نفس هایش را برای موریسن پیامک میکرد.
حالا که هردو با قانون شکنی به سمت منهتن حرکت میکردند دست خالی برنمیگشت،باید پایش را از این گودال فراتر میگذاشت،شاید که روزی به دریا برسد.
*****
منهتن
سر هردو تقریبا برای دیدن تابلوی نام مغازه به سمت بالا گرفته شده بود.
هوای منهتن کمی سرد بود برای همین بکهیون سر جایش لرزید،چانیول نگران نگاهش میکرد و نمیدانست چطور باید واکنش نشان بدهد تا توجه او را جلب نکند،نمی خواست رفیق عزیزش بیشتر از این آسیب ببیند،هر دوستی حق داشت از این مدل فداکاری ها بکند،مگر نه؟
برای همین شال گردن سبز خودش را یکباره از گردنش کند و تقریبا روی سر بکهیون پرتاب کرد طوری که یک چشم و دماغ و دهنش زیر آن گم شد.
نه توجه جلب کرد نه دلسوزی به حساب میامدبکهیون هم به محبت هایش جور دیگری مشکوک نمیشد،مگر نه؟سرش را به سمت آسمان چرخاند و نقش بازی کرد که توجهش به وضعیت آب و هوا جلب شده است.
البته از نظر بکهیون با یک چشم گردی که به سمت او خیره مانده بود، چانیول نهایت یک بیشعور مهربان بود ولی چیزی از نفهم بودنش کم نمیکرد:
-بندازش گردنت،دماغ و گونه هات قرمزه.
بکهیون با نیشخند و یکی از چشمانی که بخاطر سرما جمع شده بود شال گردن سبز ضخیم را از سرش برداشت:
-اینو یکی باید بگه که خودش از سرما،پاهاش نلرزه.
ولی شالگردن را محکم دور گردنش بست و از آن به بعد شالگردن سبز رنگ هیچ وقت به گردن چانیول برنگشت.شعار بکهیون این بود که هدیه و قرض هردو پس دادنی نیست،البته چانیول شکایتی هم نداشت،هربار که میدیدش با افتخار حس میکرد تیکه ای از خودش را همیشه کنار بکهیون جا گذاشته است.
در با صدای جیلینگ جیلینگ آرام ولطیفی گشوده شد.سرما داخل مغازه کاملا نابود شده بود ولی بکهیون شال گردن را شل نکرد ولی دماغش را داخلش بیشتر فرو برد،عطرش آرامش بخش بود. بر تن دیوارها دماسنج دیجیتال با نورپردازی های خاص وجود داشت تا به عتیقه جات صدمه وارد نشود.
پشت کانتر مغازه یک مرد مسن و یک دختره جوان با موهای نارنجی فر و چشم های قهوه ای بشاش کار میکردند.
پیرمرد چندان سر حال و سردماغ نبود ولی دختر طوری بود که انگار برای پرواز فقط بال کم دارد.
چانیول محو عتیقه ها و تندیس های زیبای موجود برروی دیوار شده بود،بکهیون چشم گرداند و توجهش به گلدان بزرگ و فلزی ارکیده سیاه جلب شد.
جابه جا شده بود و از نزدیک حجم ارکیده ها داخلش بیشتر از عکس بود.ناخواسته به سمتش قدم برداشت،عطرش واقعا مست کننده و خلسه آور بود،صدای دختر او را از استشمام بوی شیرین گل بیرون پرت کرد:
-شما گنج واقعی مغازه رو پیدا کردین.
بکهیون لبخند زیبا و براقی تحویلش داد:
-گونه کمیابیه،ارکیده سیاه معمولا فقط تو آمریکای جنوبی و شرایط خاصی پرورش داده میشه.
چانیول چند قدم عقبتر ایستاده بود و درحالی که هنوز نمی توانست چشم از عتیقه جات بردارد به آرامی شمشیر قدیمی را لمس کرد و تقریبا از لق زدنش هل کرد و نزدیک بود پخش زمین شود.
-اطلاعات خوبی از گل دارین.
-من همیشه دنبال این گونه میگشتم،ولی نتونستم پیداش کنم،شما از کجا خریدنش؟امکانش هست منم سفارش بدم.
-اوه،نه! راستش یکی از آشناهای خوش سلیقمون یه گلخونه بزرگ داره،انقدر بزرگ و متنوع که حتی فکرشو نمی تونین بکنین.
بکهیون در دل فریاد زد:گرفتمش...زود باش!
-این عالیه،من میتونم...
اما پیرمرد مانع مکالمه آن دو نفر شد:
-فکر کردم برای خرید عتیقه اومدین.
و نگاهی به سر و وضع هردوی آنها انداخت،چانیول واقعا شبیه بچه ها به ویترین جواهرات چسبیده بود و بکهیون در دل اعتراف کرد اگر سگ بود لابد آب دهنش هم آویزان مانده بود.
-البته که اینطور.
چشمان پیرمرد،تیز و برنده و کاملا مصمم بود.طوری که جمله شما دوتا پاپتی بیشتر نیستید مثل تابلو تبلیغاتی الکترونیکی در حال پخش از امواج نگاهش بود،اما بکهیون قصد عقب نشینی نداشت:
-میتونم این گل رو هم بخرم؟
پیرمرد کاملا جدی گلدان را عقب کشید.انگار میترسید بکهیون بخواهد آن را زیر بغلش بزند و از پنجره فرار کند:
-ممکن نیست،امیدوارم بتونیم با فروش بقیه کالاهامون راضیتون کنیم.
در انتها لبخند مشتری جلب کنی زد تا بکهیون را راضی کند از این بحث مسخره دست بردارد،اما با عقب کشیدن گلدان بکهیون متوجه چند خط کشیدگی برروی صفحه چوبی میز زیر گلدان شد،احتمالا این گل زیاد جابه جا میشد و این برای گلی به حساسی ارکیده واقعا عجیب بود،پیرمرد زیادی برروی یک گل تعصب نشان میداد،همانطور که حدس میزد آمدن به این مغازه رازهای پشت پرده زیادی داشت.
چند قدم عقب برداشت تا به عتیقه ها نگاهی بیندازد،حقیقتا وسایل آنتیک بود.
تابلوهای باشکوهی از ابریشم و بعضی ها حتی زربافت برروی دیوار نصب شده بودند.چانیول یکی از مبل ها رو امتحان میکرد.بکهیون متوجه شد دوربین های امنیتی کمی برروی دیوار وجود دارد.
این مغازه با اجناسی که میلیون ها می ارزید نباید حفاظ امنیتی محکم تری میداشت؟آیا برروی پول بیمه فروشگاه زیادی حساب باز کرده بودند؟
هنگام ورود متوجه شده بود شیشه ها عایق ضد ضربه و گلوله نبودند،حتی به طرز عجیبی کاملا معمولی و شکننده به نظر می رسیدند.
هرجا که قدم میگذاشت میتوانست امواج مخوف نگاه پیرمرد را پشت کمرش احساس کند،عوضش دختر مو نارنجی به سمت چانیول رفته بود و با حوصله به سوالاتش راجع به عتیقه جات جواب میداد.
اما دیدن یک قاب عکس با شمایل مسیح باعث شد زمین مثل چسبی قوی زیر پای کفش های بیون بشودو نتواند قدم از قدم بردارد.
خودش بود! تابلویی که طرح آویز باندی را داشت،درخت زندگی در وسط و همان پیچیدگی ها در اطرافش در وسط سینه مسیح وجود داشت، تابلو به قدری بزرگ بود که دو سوم دیوار را از پایین می پوشاند.
دقیقا جایی که علامت مدال وجود داشت تابلو دچار فرورفتگی خاصی بود.
بکهیون آن مدال راکه از باندی گرفته بودند همیشه همراه خودش داشت،محکم لمسش کرد.باید یک نقشه درست میچید،مطمئن بود آن تابلو و این مدال با هم ارتباط دارند،کمی نزدیکتر شد،حس کرد بافت تابلو کمی بریدگی دارد،طوری که از نزدیک حس میکردی دچار پارگی شده است .صدای پیرمرد و چشمان تیره اش زیر گوش بکهیون به یکبار پیدا شد.طوری که او از ترس کمی تلو تلو خورد.
-تونستین کالای مورد نظرتونو پیدا کنین؟
بکهیون چشم هایش را چرخاند،اما چشمان پیرمرد مستقیم به صورتش خیره مانده بود. بوی تلخ توتون و قهوه میداد.چهره اش چروک های عمیق و تاثیر گذاری داشت:
-باید هنوز نگاه کنم.
وقت بیشتری میخواست،باید دقت میکرد:
-اما متاسفانه ما الان باید ببندیم.
بکهیون با تعجب به ساعتش نگاه کرد،شش غروب بود و اصلا زمان معقولی برای بستن نبود.
-اما الان؟یه مقدار زود نیست؟
پیرمرد آسی از پیله بودنش تقریبا غر زد:
-یه کار فوری پیش اومده ،من و نوهم باید زودتر بریم.
بکهیون سرش را چرخاند و بار دیگر تابلو را نگاه کرد،مدال را محکم در مشتش چنگ زده بود.
-باشه ممنونم.
هنگامی که داشت عرض مغازه را رد میکرد با سر به چانیول اشاره کرد که وقت رفتن است و در لحظه آخر به جایگاهی که ارکیده در عکس پرونده وجود داشت نگاهی انداخت.برروی آن میز هم آثار کشیدگی و خطوط وجود داشت.
-هی!چرا انقدر زود اومدیم بیرون؟
-چانیول من عرض اون مغازه رو قدم زدم به نظرت بیرون مغازه از داخلش بزرگتر نیست؟
چانیول به فضای بیرونی مغازه نگاهی انداخت،بکهیون حق داشت فضای بیرونی بزرگتر به نظر میرسید،بنابراین سوالی پرسیدکه تقریبا در ذهن بکهیون هم وجود داشت:
-ممکنه اتاق مخفی وجود داشته باشه؟
بکهیون ابرویی بالا انداخت و در حالی که دوباره دماغش را در شالگردن سبز رنگ فرو میکرد پچ پچ کرد:
-باید بببینیم.
*****
-خدای من!تو دزدی چیزی هستی؟
-هیسس،ساکت باش،چراغ قوه رو درست بگیر.
-میشه بگی وقتی مثل دزدها ی جوراب مشکی زدم رو صورتم اونم وقتی که بوی گند پاتو میده چطوری باید جلوی لرزش دستمو بگیرم؟
-فکر نمیکردم انقدر ترسو باشی،نگاش کن پسر...میترسم از ترس غش کنی.
-بهتره کارتو درست انجام بدی بیون،چون بهت قول میدم اگه بگیرنم صد در صد تو رو هم لو میدم.
در با تیک آرامی باز شد. بکهیون از خوشحالی صدای تیک مانندی از دهانش خارج کرد:
-دیدی تونستم؟
چانیول تقریبا به او تنه زد و وارد مغازه شد.
خیلی عجیب بود که کرکره فلزی و محافظ مغازه حتی پایین کشیده نشده بود و آنها توانسته بودند به راحتی و حتی بدون صدای آژیر خطر وارد شوند.
چانیول صورتش که پشت نقاب پوشانده شده بود را دوباره با دست پوشاند تا دوربین های امنیتی ضبطش نکن.
-خیلی احمقی،تو بخاطر قیافهت لو نمیری،بخاطر قد درازت تابلویی بیچاره.
-اینو یکی باید بگه که قد و اندازهش در حد تو جیب جا شدن نباشه!
بکهیون برگشت تا مشتی بر دهانی که با جوراب پوشیده شده بود بزند که دوربین امنیتی بالای سر چانیول توجهش را جلب کرد،مشتش را پایین آورد و به جای صورت در پهلوی چانیول کوبید،پارک از درد خم شده بود و زیر لب فحش میداد،بکهیون خبری که متعجبش کرده بود را اعلام کرد:
-دوربینا خاموشه!
-چی زر میزنی مادر فاکر؟
-خاموشه لعنتی،نگاش کن،سنسورش تو شب روشن نیست.
چانیول که از ضربه سخت بکهیون هنوز کمی درد داشت چشم هایش را با ترس به سمت دوربین چرخاند،حق با او بود،خاموش بودند:
-اینجا چه خبره؟نکنه همش یه تله است؟
بکهیون به سمت گلدان ارکیده حرکت کرد،جابه جا شده بود و در شبی که هیچ نوری نداشت دوباره به سمت میز کنار پنجره منتقل شده بود،اگر حدسش درست بوده باشد این گلدان مثل یک علامت و نشانگر عمل میکرد،تا چرخید به سمت تابلوی مشکوک برود،چانیول را دید که چراغ قوه را به سمت ویترین جواهرات گرفته و سعی دارد بازش کند،با حرص غرید:
-داری چه غلطی میکنی؟واقعا داری دزدی میکنی؟
-اینجا هیچ دوربینی نیست،یه جوری رفتار نکن انگار تو زندگیت هیچی بلند نکردی! کی بود که مثل آب خوردن در مغاز رو باز کرد؟
-دیونه اونا دوربینو روشن نکردن ولی فکر کردی انقدر احمقن که سنسور ضد سرقت ویترین مغازه رو هم خاموش کنن؟میخوای سریعتر بندازنمون زندان؟
چانیول که برق جواهرات تقریبا کورش کرده بود و تقریبا برای چند ثانیه عقل و شعورش به طور کامل از دست رفته بود،هوشیار شد و با ترس از ویترین فاصله گرفت،بکهیون با ناامیدی سرش را تکان داد:
-واقعا نمی دونم چرا تو رو با خودم میارم؟
هردو به سمت تابلوی مشکوک حرکت کردند،بکهیون به آرامی دستش را بلند کرد و جایی که به شکل مدال برروی سینه مسیح بود را لمس کرد:
-داری چیکار میکنی؟ممکنه اینطوری به یه اثر هنری صدمه بزنی!
-ببین کی اینو میگه؟آقای دزدی که میخواست ویترینو بخاطر یه جواهر بیاره پایین!
چانیول از پشت جوراب ادایش را در آورد و متاسفانه از برخورد زبانش به جوراب بوگندو ممکن بود همان لحظه استفراغ کند.بکهیون بی خبر از همه جا و اتفاقاتی که پشتش در جریان بود چند بار محل بریدگی تابلو را لمس کرد اما چیزی دستگیرش نشد،حتی چندبار فشارش داد ولی اتفاقی نیفتاد،اما در زیر تصویر مدال ناهمواری های خاصی را احساس میکرد.
چانیول که نزدیک بود از ترس سکته کند و فکر میکرد تله ای در کار است تقریبا جیغ زد:
-عجله کن!
بکهیون مدال را از جیبش خارج کرد،باید امتحانش میکرد،مدال دستش را به تصویر نزدیک کرد و برروی یکدیگر فشار داد،صدای چند تیک بزرگ پشت سر هم ایجاد شد طوری که چانیول حس کرد از ترس شلوارش را خیس کرده است.این چیزها را تنها در فیلم های جیمزباندی دیده بود و فکر نمیکرد یک روز در دنیای واقعی درگیر همچین فیلم نامه های پیچیده ای بشود.
دری که برروی آن تابلو وجود داشت به سختی و سنکین چرخید و به سمت یک راهروی تاریک گشوده شد.
-پیداش کردم....بیا بریم تو.
قبل از اینکه حتی بتواند قدمی داخل بگذارد،دستان چانیول بازویش را چسبید:
-این خیلی خطرناکه،بهتر نیست به پلیس خبر بدیم؟
-میخوای چیو خبر بدی؟که دزدکی رفتیم تو یه مغازه و اونم یه اتاق مخفی داره؟
بازویش را از دستان چانیول کشید و جلوتر از او به راهرو که توسط لامپ های مهتابی کم نوری روشن شده بود قدم گذاشت،چانیول چند نفس عمیق کشید تا به خودش مسلط باشد اما فقط بوی پای بکهیون زیر بینیش پیچید که عصبی ترش کرد،واقعا وضعیت مزخرفی بود.اگر سالم از اینجا برمیگشتند قسم میخورد چند جوراب نوی تمیز برایش بخرد.قبل از اینکه او خیلی دور بشود چانیول هم پا به داخل تونل گذاشت و پشت سر او به حرکت در آمد.
راهرو چندان طولانی نبود،در انتهای راهرو فضای روشن تر با نجواهای دعاگونه شنیده میشد.
بکهیون و چانیول در پناه طاق راهرو پنهان شدند و چانیول کمی محکم تر به بکهیون چسبید.در داخل فضای انتهایی راهرو چندین انسان با رداهایی که حاشیه مشکی و طلایی داشتند و کلاه هایشان که نیمی از صورتشان را پوشانده بود گرد هم جمع شده بودند،چانیول پچ پچ کرد:
- یه جور گردهمایی مذهبی زیر زمینی؟
بکهیون دقیقتر نگاه کرد،یک نفر به سمت پلکانی سن مانند حرکت کرد.از جایی که آنها ایستاده بودند جنسیتش قابل تشخیص نبود.از طرفی دیگر چند نفر دیگر مدالی همانند چیزی که بکهیون در جیب داشت در دست داشتند و به سمت یک میله فلزی که نزدیک به سن بود حرکت کردند.
مدال ها همانند سوییچی برای بازگشایی دریچه میله فلزی عمل کرد،جلوی چشمان متعجب بکهیون و چانیول یک گوی درخشان و سفید رنگ هم چون کره زمین بالا آمد و محیط را روشنتر کرد.
از این فاصله چندان مشخص نبود اما به نظر میرسید ترتیب قاره ها برروی کره زمین طبیعی نیست یا لااقل به شکلی نبود که همه آدم های معمولی روی کره زمین میشناختند.
سخنران که لب هایش را گشود،متوجه شدند یک زن است.
زنی که صدایی رسا و اندام کشیده ای داشت:
-ما سوگند میخوریم تا زمین را...
تمام آدم های عجیب و غریبی که پایین سن بودند همین جملات را تکرار کردند:
-از وجود انسان هایی بدهکار،بذهکار و زشت رفتار پاک کنیم.
چانیوا طاقت نیاورد واقعا شبیه یک مراسم مذهبی بود:
-فکر کنم یه مراسم مذهبی واقعیه.
-ما سوگند میخوریم تا حیات را به جایی برای انسان های خردمند،زیبا و آزاد تبدیل کنیم،جایی که بشریت برده هیچ افکاری نیست و اندیشه ها زمانی که گشوده شود به دیوانگی ملقب نشود.
-بیون تا اینجا که مشکلی نیست،منم باهاش موافقم،چطوره عضوش شیم؟
اما با لگد کردن پایش توسط بکهیون در حالی که لبش را از درد گاز میگرفت خفه شد.این کاراگاه کوچک با اینکه چندان درشت هیکل نبود اما ضربه هایش خیلی درد داشت،انگار یک میخ تیز را در گوشتت فرو میکرد.استخوانی مزخرف!
جمعیت دوباره حرف های سخنران را تکرار کردند.زن ها و مردهای متفاوتی در آنجا جمع شده بودند و از برق ساعت ها و انگشترهای جواهرنشانشان مشخص بود از یک خانواده متوسط نیستند.
پس بکهیون درست حدس زده بود،آن گل ارکیده سیاه یک نماد بود،وقتی به سمت پنجره حرکت میکرد به این معنی بود که زمان گردهمایی رسیده است.
ولی اینکه بل در زمانی که ارکیده کنار پنجره بوده است وارد مغازه شده،به این معناست که او هم جایی در میان این افراد سالن است.به نظر میرسید گروهی دیوانه بودند که با قوانین داروینی قرار بود به جان آدم های ضعیف بیفتند و دنیا را عرصه آدم های قدرتمند کنند.
چه خیالات باطلی! هیچ وقت نیاز به این همه تلاش نبوده و نیست،اگر هیچ انسانی ضعیف نبود،زیبایی قدرت چطور خودش را نشان میداد و به چه کسی باید فخر فروشی میکردند؟
قوی مطلق وجود داشت؟ اگر قوی و قویتر هم بودند باز کدام گونه باید از بین میرفت و این سلسله تا به کجا ادامه پیدا میکرد؟جایی که تنها یک انسان به زمین حکمرانی کند؟این آدم ها به میل خودشان داشتند گور خودشان را می کندند.
زن سخنران ادامه داد:
-ما سوگند میخوریم به کمک ایکس ،جهانی میسازیم پر از جاودانگی ،دانش و ثروت و فقر را ریشه کن کنیم و در این راه مال و جان و ثروتمان را فدا خواهیم کرد.
دنیا فقط گزینه ثروتمندهای دیوانه را کم داشت که ظاهرا در این سالن به وفور از آن پیدا میشد.
بعد چاقوی ظریفی را از جیب ردایش خارج کرد.در جلوی چشمان متعجب و گشاده شده آن دو،بقیه هم چاقویی خارج کردند و کف دستشان را بریدند،بعد یکی یکی مقداری از خونهایشان را برروی کره زمین روشن ریختند که حالا براثر خونهای جاری شده بر آن در تاریکی فرو رفته بود.
-ایکس؟ممکنه قاتل باشه؟منظورش چی بود با کمک ایکس؟
-باید بریم و بفهمیم اون سخنران زن کیه؟
چانیول به ارامی خندید:
-دیونه شدی،شوخی مسخره ای!
اما قبل از هر واکنشی،بکهیون که انگار با واژه ترمز چندان آشنایی نداشت وسط سالن پریده بود:
-خب...خب...خب!چه مراسم باشکوهی!این چیه؟مراسم خون خواهی و عدالت؟
چانیول زیر لب غر زد:
-این اول پیشنهاد من بود که بهشون اضافه بشیم،متقلب!
بکهیون چشم های گردش را که از پشت نقاب و عینک به سختی دیده میشد ،گشاد کرد:
-میشه منم خونمو روش بریزم؟
سخنران با خنده اعلام کرد:
-البته! خودم کمکت میکنم!
قبل از اینکه بکهیون بتواند به سمت سخنران قدم بردارد یکی از افرادی که در سالن وجود داشت اسلحه اش را به سمت بکهیون گرفت، بیون همان لحظه فکر کرد،یا حالا یا هرگز،باید آن ردای لعنتی را میکشید و می فهمید بل زیر آن است و یا نه،برای همین به دویدن ادامه داد تا لوله اسلحه نشانه گیری دقیقی نداشته باشد،اما قبل از اینکه دستش به ردا برسد،صدای شلیک گلوله و پرتاب شدن جسمی برروی خودش را حس کرد که باعث شد با صدای وحشتناکی به زمین بیفتد.
ضربان قلبی که درست در کنار گوشش میتپید به قدری تند بود که بکهیون ناخوادگاه سرش را بالا برد.چانیول جلوی گلوله پریده بود،با وحشت فریاد زد:
-احمق!
چانیول بیچاره در حالی که تقریبا نزدیک به گریه بود و فکر نمیکرد گلوله همچین درد وحشتناکی داشته باشد تقریبا جیغ زد:
-تیر خوردم!تیر....
بعد به خون ریزی وحشتناکش نگاه کرد و لرزید.
-اوه،ممنون از اعلام خبرش.
با صدای فریاد سخنران که تقریبا دو دور در سالن پژواک کرد و دستور میداد هر دوی آنها را بگیرند،هردو ایستادن و با عجیب ترین نیروی عالم شروع به دویدن کردند،البته که چندباری مجبور به درگیر و پرت کردن بقیه برای رسیدن به راهرو شدند،چانیول عملا عین دیوانه ها لگد میپراند اما خوشبختانه بکهیون بخاطر مقداری دفاع شخصی که یاد گرفته بود توانست با چند مشت و لگد جانانه خودش را خلاص کند و در حالی که به سمت راهرو میدوید بازوی چانیول را هم کشید تا آن دیوانه بیشتر از این دردسر درست نکند و اینبار پایش را نشکند:
-داره...داره ازم خون میره.
-نمیمیری،البته اگه بدویی.
اما صدای چند شلیک گلوله که دقیقا کنار پایشان خورد نوید این را داد که اگر نتوانند به موقع خارج شوند حتی در هنگان دویدن هم کارشان تمام است.
مردهای ردا دار که حتی هنگام دویدن حاضر نشده بودند شنل های سیاه رنگشان را خارج کنند،به سرعت به دنبالشان میدویدند،با دیدن اهرم کنار در خروجی که دیوار را برای خروج برروی پاشنه میچرخاند،تقریبا نور امید و زندگی به سمتشان هجون آورد و ثانیه های گردش تابلو به دور خودش مثل ناقوس مرگ به چشمشان کند می آمد،بلافاصله بعد از بازشدن در قدم های ردا پوش ها به یک قدمی آن ها رسیده بود و تقریبا کارشان را تمام شده می دانستند بخصوص که یک گلوله تقریبا از بیخ گوش بکهیون رد شد و به دیوار اثبات کرد.خدا را شکر ،مردی که اسلحه داشت تیراندازیش از بکهیون بدتر بود وگرنه کارشان صد درصد تمام بود.
بکهیون با آخرین توانش تقریبا نیمی از چانیول را حمل کرد و به بیرون از مغازه پرتاب کرد.
مطمئنا رداپوش ها نمی توانستند به راحتی از مغازه خارج شوند،چون قابل شناسایی میشدند،اما ممکن بود با راه دیگری به دنبالشان میفتادند بنابراین با اخرین سرعت چانیول را به سمت ماشینی که در خیابان کناری پارک کرده بودند پرتاب کرد و جوراب های مشکیشان را از سر خارج کرد.
بازوی چانیول دومین کاری بود که به سرعت انجامش داد وچکش کرد،خوشبختانه تیر فقط زخم ایجاد کرده بود و واردگوشت نشده بود.با چند بخیه حل میشد البته با تشکر از عدم تیراندازی ردا پوش مزخرف.
بکهیون از شدت استرس و آدرنالینی که در خونش وجود داشت بلند خندید:
-من و تو چی هستیم؟اکیپ دست شکستگان؟احتمالا تو زندگی گذشتهمون کاپیتان کشتی دزدهای دریایی با یه دست چوبی بودیم.
تقریبا داشت چرتو پرت میگفت،وقتی زیادی هیجان زده میشد مغزش رد میداد.
-دارم از درد میمیرم بیون،من جون لعنتیتو نجات دادم اون وقت تو نشستی به ریش من میخندی؟
بکهیون در حالی که قطرات اشک جمع شده از خندهش را پاک میکرد لب زد:
-منم وقتی از سالن کشیدمت بیرون تلافی کردم،هوم؟
چانیول از حرص سرش را به پنجره چسباند بدبختانه حق با او بود.باید میگذاشت تیر بخورد تا از انجام دادن کارهای بی برنامه و احمقانه اش دست بردارد،شاید اینطوری آدم میشد! اما لعنت به او که دلش نمی یامد،لعنت به دل لعنتیش!
با اینکه رانندگی با یک دست شکسته خیلی سخت بود اما بکهیون چاره ای نداشت باید به سرعت از آنجا فاصله میگرفتند،او با زخم های فراوانی به این سالن رسیده بود،با اشک ها و شکست های بی پایانی به یک قدمی پرونده رسیده بود و شاید از هوایی تنفس کرده بود که قاتل هم در آن نفس میکشید.
هیچکس در این دنیای لعنتی باورش نداشت.انقدر گند زده بود که همگی از او ناامید بودند،همه می دانستند او هیچ نتیجه ای به دست نخواهد آورد،برای همین سرگرمی مورد علاقه قاتل بود،یک بازنده تمام عیار!
اما بعد از سالها نور را دیده بود،میتوانست وقتی چشمانش را برای مرگ میبنندد کمی خوشحالتر باشد و کمی به خودش افتخار کند؟میتوانست این لحظات را افتخار آمیز بداند؟یک شیرینی کوچک بعد از خوردن لیوان ها زهر بود.
به سمت خانه میراند اما قبل از آن بایدچانیول را که به طرز عجیبی ساکت شده بود به بیمارستان منتقل میکرد.
بازویش خون ریزی داشت و پارچه آستینش کاملا سرخ شده بود ،حتی مقداری خون از میان دستانش میچکید،رنگش پریده بود برای همین نگرانش شد،نباید میگذاشت دستیار بی دست و پایش آسیب ببیند با اینکه میخندید اما خودش را مسئول میدانست:
-هی،چانیول،حالت خوبه؟
-به گلها علاقه داری؟
بکهیون نگران از اینکه شاید به این زودی تب کرده باشد با دست سالمش چند ثانیه بیخیال فرمان شد چون عزرائیل چند لحظه پیش در همچین مخمصه ای بیخیال جانشان شده بود حالا ممکن نبود در همچین خیابان مزخرفی به راحتی در اثر تصادف بمیرند و تازه اگر هم تصادف میکردند ماشین برای چانیول بود و اشکالی نداشت برای همین با خیال راحت پیشانیش را لمس کرد:
-تب نداری.
چانیول فقط به او نگاه میکرد.زمانی که تصمیم گرفته بود به جای او گلوله بخورد فهمید که قافله را باخته است.او برای کسی جان جلو نمیگذاشت،برای کسی بازویش را قربانی نمیکرد اما اگر کسی را دوست داشت میدانست قلبش بیشتر از چیزی که باید رنج را تحمل میکرد:
-به گلها علاقه داری؟
بکهیون زیر چشمی به چهره رنگ پریده اش نگاهی انداخت:
-اره،پدرم یه گلخونه داشت و سرگرمی مورد علاقه اون یه جورایی مورد علاقه منم شد.
-گل مورد علاقهت چیه؟
-چانیول ما همین الان از یک قدمی مرگ فرار کردیم،به نظرت این سوالهات عجیب غریب تر از چیزی که تو اتاق مخفی دیدیم نیست؟
-بهم بگو گل مورد علاقهت چیه؟
چهره چانیول کاملا جدی و به دور از شوخی بود.بکهیون نفس عمیقی از کلافگی کشید،پاهایش هنوز کمی میلرزید و کنترل ماشین با دستی که درون آتل بود مقداری سخت بود:
-ارکیده...ارکیده مالزیایی! حالا دست از سوالات عجیب و غریبت بردار باید زودتر برسونمت بیمارستان.
بکهیون به این فکر میکرد بعد از این باید به بل نزدیکتر شود،بدون شک این زن یکی از مهره های اصلی بود،به راحتی رهایش نمیکرد.
اما چانیول با دستی که مرتب خون ریزی داشت و سری که کمی گیج میرفت و پاهایی که هنوز میلرزید و کم توان شده بود فقط به این فکر میکرد ارکیده مالزیایی را ازکجا میتوان سفارش داد؟
احمق شده بود و این تازه شروع داستانی بود که بیشتر از این عذابش میداد.
*****
سن پتزرگ بورگ-خیابان نوسکی
در میان ازدحام جمیعت و طاق های کریستالی که با لامپ های درخشان روشن شده بود با 01 قدم میزد.
ایگور خوشحال بود.درست بود که موفق نشده بود دستان 01 را در دستانش بگیردولی همین که شانه به شانه او در خیابانی که پر از عشاق جوان بود قدم میزد و برای خودشان خاطره میساخت برایش لذت بخش بود.
-اینجا باید کیو ببینیم؟
-یه دختر جوونو،اون باید قرار داد رضایت از استفاده از ایکسو امضاء کرده باشه.
-اون کیه؟
-یه گونه قوی! خیلی قوی! دانشمندها معتقدند باید حفظش کنن.
ایگور بعد از دیدن دختری که موهای مشکیش زیر شالگردن سفیدش مدفون شده بود و چشمان سبز و تیزش به آن ها خیره مانده بود از تعجب لرزید.
او یکی از نابغه هایی بود که در کمتر از پانزده سالگی وارد دانشگاه شده بود و حتی مدالهای افتخار زیادی از دست رئیس جمهوری دریافت کرده بود.
-اون؟فکر میکردم ما ماده ایکسو واسه یه گروهی مثل داعش میخوایم،مگه اون چیه؟
01 شانه هایش را بالا انداخت،این چیزی بود که مغزش را مثل خوره میجوید،وقتی لیست کاندیدهای استفاده از ماده ایکس را دیده بود تقریبا از تعجب خشک شده بود.
او انتظار آدم های بی خاصیت و بی فایده ای را برای تست همچین ماده گران و سری داشت تا به راحتی وقتی لزومی به حضورشان نباشد کشته شوند.
اما تمام افراد داخل لیست به معنی واقعی جزو حواریون بودند،نه تنها زیبا و سالم بلکه باهوش و قدرتمند بودند،طوری که 01 شک کرد با هر بدبختی که هست به ازمایشگاه رسوخ کند و ترکیب آن ماده را بفهمد،اما قبل از اینکه وارد عمل بشود به او یک خبر داده شده بود.خبری که نشان میداد دیگر لازم به تحقیق نیست.خبری که نقشه اش را عوض کرد.
دختر جوان بعداز رسیدن آنها،تنها ورقه را به 01 تحویل داد و بعد به راحتی در میان ازدحان خیابان نوسکی غیب شد،طوری که انگار هیچ وقت نفس های گرمش به شکل بخار در هوا وجود نداشته است.
-ما باید بفهمیم اون ایکس کوفتی چیه؟ممکنه سر همچین آزمایش های خطرناکی نخبه هامونو از دست بدیم...کا گ ب چه فکری پیش خودش کرده؟چرا پای این آدم ها را به همچین آزمایشی باز کرد؟
01 هیچ جوابی نداد.فقط وقتی به ماشین رسیدند.رضایت نامه را به ایگور داد تا داخل پوشه زرد رنگ بگذارد و آن چیز لعنتی آن جا بود.چیزی که ایگور هرگز نباید میدید،رضایت نامه 01 مبنی بر شرکت در آزمایش ایکس که به نظر قبلا امضا شده بود.
گردن ایگور تقریبا خشک شد و حس کرد اشک دارد به سمت چشمانش شبیخون میزند،چشمانش در حال سر رفتن و داغ شدن بود .دنیا همیشه با او بی رحم بود.همیشه خاطرات خوبش را با زمینه ای مرگ بار تمام میکرد.پس چرا از او انتظار داشتند با بقیه مردم مهربان باشد؟هیچ کس در این دنیا با او مهربان نبود و هرچیزی که خواست بود جزء بی اعتنایی و درد چیزی دیگری به او اضافه نکرده بود.حالا رنگ و 01 هردو با سرعت داشتند از او دور میشدند،زندگی بار دیگر در حال یخ زدن بود.بازهم بیمارگونه با صدایی گرفته تکرار کرد:
-ایکس چیه؟
01 مستقیم نگاهش کرد،دستان سردش را در دست گرفت و به انگشتان بنفش شده اش خیره ماند.ناخن شصت ایگور را نوازش کرد:
-نمی دونم و راستشو بخوای احتمالا اونقدر زنده نمی مونم که بفهمم!
*****
تلویزیون را روشن نکردم.
به این نتیجه رسیده ام که وقتی حال آدم بد است
این حرام زاده فقط حال آدم را بدتر می کند.
یک مشت چهره خالی از روح که پشت سرهم
می آیند و می روند و تمامی هم ندارند.
احمق پشت احمق.
احمق هایی که بعضا مشهور هم هستند.
چارلزبوکفسکی
KAMU SEDANG MEMBACA
Fance
Fiksi Penggemar(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...