کریس کاملا عصبی از بین درهای اداره میگذشت و موبایلش را به سختی بین انگشتانش فشار میداد،بعد از اینکه در اتاق موریسن را بدون اجازهش باز کرد تنها یک جمله اش فضای شیشه ای اتاق موریسن را در هم شکست:
-بیون تو نیویورک چیکار میکنه؟
موریسن شوکه سرش را بالا آورد و بعد از رسیدن به یک نتیجه مشخص در حالی که پوزخند میزد پرسید:
-رابینسون؟
کریس قدم هایش را محکم به سمت داخل اتاق برداشت،با پاشنه پایش صندلی را برای خودش عقب کشید و در حالی که کاملا حق به جانب می نشست نگاهی حاکی از اینکه موریسن در دور زدنش باخته هم به او انداخت.
-ما هردو نگرانت بودیم،من ازش خواستم ریز کارهاتو بهم گزارش بده.
موریسن خشمگین از سر جایش بلند شد:
-تو فکر کردی کی هستی؟رابینسون حتما مجازاتو این کارشو میبینه!
کریس از جایش بلند شدو دست هایش را عمودی برروی میز موریسن قرار داد:
-قبل اون،شاید کاپیتان دوست داشته باشه یه سری توضیح ازت بشنوه.
-داری تهدیدم میکنی؟
-کریس میز را دور زد و روبه رویش قرار گرفت.
-فقط میخوام کمکت کنم،نمیخوام تو دردسر بیفتی!
موریسن با همان چشم های یخی به صورت گندمی کریس خیره شد و درحالی که گردنش را کج میکرد با پوزخند گفت:
-فکر کنم دلیل پیشرفتت تا اینجا فضولی تو پرونده های دیگران باشه.
کریس عصبی از این توهین،شانه های موریسن را گرفت و صورتش را به سمت خودش برگرداند:
-موریسن،من دوستتم،بهم بگو چه نقشه ای تو سرته؟نمیخوام ببینم بخاطر ی انتقام کوچیک همه چیو از دست بدی.
به یکباره موریسن که تا ثانیه های پیش بی تفاوت و یخی بود مثل خاکستری که طعم بنزین را چشیده باشد شعله ور شد:
-انتقام کوچیک؟تو بهش میگی انتقام کوچیک؟
عصبی پرونده روی میزش را به سمت پنجره پرتاب کرد که باعث شد ورقه هایش پخش و در هوا به پرواز در بیایند و بعد با صدایی که کریس هرگز از او ندیده بود شروع به لرزیدن کرد:
-نامزد من مرده کریس! می فهمی؟ اون عشق اولم بود،تنها عشقی که تو زندگی داشتم.
بعد از ناکجا آباد یک قطره اشک از چشم چپش چکید،با عجله اشک هایش را پاک کرد،کریس برای اینکه این صحنه را نبیند صورتش را برگرداند و به او پشت کرد.موریسن با فهمیدن اینکه وو قصد دارد به او فضای شخصی بدهد،به آرامی برروی صندلیش فرود امد.
-چاره ای نداشتم،باید از یه طعمه استفاده میکردم.
شانه های کریس از شنیدن این جواب منقبض شد،در حقیقت به اولین چیزی که فکر کرده بود همین جمله بود ولی حالا شنیدنش برایش سخت تر از تصورش بود.
-تو جون ی آدم دیگه رو داری فدا میکنی.
و به سمت موریسن برگشت.
-به رابینسون گفتم دورادور مراقبش باشه،خونهش هم کاملا تحت محافظته.
کریس کمی بیشتر به سمت او خم شد:
-و اگه اون بازیت بده چی؟
موریسن از جا بلند شد،نمیخواست در حین گفتن این جملات به چشمان کریس نگاه کند:
-جراتشو نداره،همه چیزش تحت نظره،دیدی که چقدر بی عرضه است،حتی یک کار درخشانم تو پروندهش نداره و من....منو دست کم گرفتی؟فکر میکنی یکی مثل اون میتونه به راحتی منو دور بزنه؟
البته بعد از دیدار آخرش با بیون چندان به صحت این جملات مطمن نبود،سالها تجربه به او نشان داده بود شخصیت آدم هایی مثل بیون،نمادی از مکعب روبیک است،در عین حال که بسیار سرگرم کننده و سطحی است اما در حقیقت معماوار و پیچیدگی زیادی دارد.به نظر از آن ادم هایی بود که چیزهایی که نیاز داری در اختیارت میگذارد ولی با روش های خودش! انگار به دو مربع قرمز نیازمندی ولی او آن را در وجهه بالایی در دسترست میگذارد،بازی با او آنچنان که فکر میکرد ساده نبود و مطمئن بود حس ششم قوی کریس هم قبل او به این نتیجه رسیده بود.
-قبلا انقدر جسور نبودی،یادمه همیشه میگفتی شجاعتی که توش عقل نباشه میشه گوسفند جسوری که برای نجات گله خودشو اول از همه طعمه گرگ میکنه!
موریسن بالاخره به سمت او برگشت:
-باورم نداری؟
-بحث باور نیست،اگه نداشتم اینجا نبودم که ازت دربارهش سوال کنم، ولی هردو میدونیم با خودت صادق نیستی...اگه ازم میخوای بهت اعتماد بکنم،باید تک رویو کنار بذاری!
-پس دیگه واسهت جون بیون مهم نیست؟
چشمانش را تیز کرد و منتظر واکنش کریس ماند ،مردمک چشمانش کریس در گهواره پایینی پلکش تاب خورد و مژگانش مثل سایبانی تیره برقش چشمانش را قایم کرد:
-میخوام از همه محافظت کنم!
موریسن با لبخند برروی لبه تیز میزش نشست:
-طرفدارهای فیلم های مارول اخرش یا پلیس میشن یا جنایتکار!
کریس توجهی به کنایهش نکرد،دوباره برروی صندلی نشست:
-چیزدیگه ای هم هست که باید بهت بگم.
گوش های موریسن کمی تیز شد و منتظر به کریس خیره ماند:
-کاپتان میخواد ببیندت.
موریسن بلافاصله تهاجمی به سمت کریس خیز برداشت ولی وو تیزتر از او بود:
-من چیزی بهش نگفتم.
موریسن دندان هایش را محکم برروی هم سابید:
-پس رابینسون؟
کریس بازویش را گرفت تا کمی آرامش کند و به نامرتبی مغز موریسن نظم ببخشد.
-نه،بخاطربیون نیست،بخاطر قتل نامزدته،میگه حالا تو به پرونده به طور مستقیم مرتبطی و درست نیست که باز هم توش شریک باشه.
موریسن با چشمهایی با ناباور و دهانی باز مانده نالید:
-میخواد منو از پرونده کنار بذاره؟
-معتقد یه تصمیم احساساتیت میتونه به ضرر هممون تموم شد.
موریسن یکی از دستهایش را به کمر زد،گوشه لب هایش از شدت خشم به چروک افتاده بود:
-اون حق این کارو نداره،من به خاطر این پرونده ی قربانی داده.
کریس مطمئن نبود گفتن این جمله درست هست یا نه ولی بالاخره اعتراف کرد:
-فکر کنم با وضع پیش اومده،پیش بینی اشتباهی نکرده!
موریسن عصبی یقه کریس را محکم در میان هردومشتش گرفت:
-تو چیزی از این قضیه به کاپتان نمیگی و من خودم یه جوری اون روباه پیرو راضی میکنم.
گردن کریس کمی تاب خورد و به عقب خم شد:
-حالا که یه بخشی از نقشهتو میدونم پای منم گیره.
موریسن با تکان محکمی رهایش کرد،طوری که بخشی از موهای کریس برروی پیشانیش پخش شد:
-پس بهتره ی جوری وانمود کنی انگار چیزی نمیدونی!
-قصدشو ندارم...
موریسن متعجب از شنیدن این جواب،با پرخاش پرسید:
-چه مرگته کریس؟
-میخوام وجدانتو بیدار کنم،میخوام بدونی که پایان این بازی فقط برای تو نیست میتونه برای من باشه،من زن و بچه دارم...
چند قدم دوباره به موریسن نزدیک شد:
-طوری حلش کن که هممون نجات پیدا کنیم وگرنه این ی قتل همگانی میشه.
بعد بدون هیچ حرف اضافه ای از اتاق موریسن خارج شد.
اگر کریس میخواست به هر نحوی در این پرونده دخیل شود،او مشکلی نداشت،کارش از باور وجدان و چرندیات مرتبط باآن گذشته بود،فوقش کریس شغلش را از دست میداد که انهم با وضعیت حقوقی و امنیت جانی سازمان چیز چندان بدی هم نبود حتی یک جور لطف به حساب میامد مطمئن بوداو چیزی از این ماجرا به کاپتان نخواهد گفت لااقل نه قبل از اینکه خودش آن روباه پیر را راضی کند تا در پرونده باقی بماند.
*******
لس آنجلس- ساعت 19:00
چانیول به بکهیون که آرام و کمی خواب آلود به جلو خیره شده بود نگاه کوتاهی انداخت،خیلی پکر تر از این بود که دوباره به بحث در مورد قاتل بپردازد،باورش نمیشد به همین راحتی از چنگالش گریخته است،بدتر از آنکه باید اطلاعاتی در این مورد به سردبیر ارائه میداد اما چندان مطمئن نبود که کدام بخش ها را باید حذف بکند،اشکال این رسانه ها زیاده خواهی بود.
چانیول فکر میکرد آنها به مرور زمان به مردم آموزش میدادند که تمام مسائل را به راحتی در مورد یک چیز بدانند،این اتفاق هیچ تبعات خوبی نداشت،خیلی ها آنها را متهم میکردند که وارد حریم خصوصی دیگران میشوند وبارها توسط اشخاص حقیقی مورد پیگیری قرار گرفته بودند،اگر چیزی هم نمی نوشتند و محافظه کار عمل میکردند بسیاری از خوانندگان آنها را متهم به جانبداری از یک شخص یا موسسه میکردند و میگفتند که وظیفه یک خبرگزاری صداقت است.
چانیول با گذر این همه سال دریافته بود که منظور مردم از حقیقت دقیقا چیست؟البته متوجه شده بود که افراد زیادی در خواسته خود صادقند ولی بسیاری از آنها دنبال خبری بودند که همگی آنها را راضی کند،این مدل خبرها میتوانست کمی دروغ یا نیش و کنایه های پنهان داشته باشد اما باید طوری میبود که همگی عوام به راحتی حتی در حال خوردن یک بسته چیپس با بغل دستی خود در حال بحث و صحبت در مورد آن باشند.
صدای خر و پف بکهیون متعجبش کرد،به همین سرعت و با آسودگی خوابیده بود.
عینکش کج شده بود و آب دهانش از گوشه لبش میریخت.چانیول متوجه شده بود شکم بیون انقدر گرد هست که دکمه پیراهنش در آن بخش به همراه با کشش بسته میشود.
بیشتر از کارآگاه شبیه گربه خانگی مفت خوری بود که همیشه برتخت تکیه میزند و با درخشش چشم ها و صدای مغرورش طلب غذا میکند.
یکی از توهم های این رفتار عمدتا این بود که گربه حس میکند رییس است و وظیفه تو خدمت به اوست،در حالی که خیلی راحت میتوانی بیخیال پول عزیزت بشوی و با یک اردنگی به باسن تپلش خودت را از شر پرستار گربه بودن خلاص کنی و به جایش برای خودت برروی تخت غذا ببری.
باورش نمیشد این مسیر پر فراز و نشیب را تا اینجا با این کاراگاه شرقی طی کرده است.
چانیول از خانواده متوسطی بود.پدرش به خیال زندگی بهتر همه چیزش را در کره فروخته بود تا به آمریکا بیایند،یادش بود که چقدر بچه ها به او حسادت میکردند و خودش چقدر خوشحال و مفتخر بود که پا به یک کشور خارجی میگذارد.
یک برادر کوچکتر از خودش هم داشت که نامش سهون بود.در واقع هیچ کار مفیدی در زندگی انجام نمیداد.البته احتمالا این از حسادت چانیول نسبت به او منشا میگرفت.
سهون یک مدل موفق بود که به تازگی با شرکت لویی ویتون قرار داد بسته بود.چانیول هیچ وقت نمی فهمید فشن و مد در این پسر استخوانی با چهره رنگ پریده که هر یکسال یکبار از فضا به زمین برمیگشت و لبخند کجی میزد چه دیده است.
چانیول مجبور بود در سرما و گرما دوربین به دست دنبال این و آن بدود،شب ها کشیک بدهد و بعد از آن کل فحش و غرغر سردبیر را بشنود اما سهون در نهایت آرامش،با صورتی که مثل یک ماسک بر صورتش نقش بسته بود با یک کت واک کوچک درآمد یکسالش را داشت.
عجیب تر از آنکه حتی یک دلار به برادر بزرگترش نمیداد حتی وقتی به رستورانی میرفتند چانیول مجبور بود تا همه چیز را حساب کند در عوض در مقابل چشمان حرصی برادرش،سگ پشمالو سفیدش را زیر بغلش میزد و برایش قلاده الماس میخرید.
غذاهای رژیمی سهون همیشه روی اعصاب چانیول میرفت.گاهی برای اذیت کردن برادر کوچکترش پیتزای بزرگ و خوش رنگ و لعابی سفارش میداد و در حالی که سهون با نهایت متانت اسفناج بچه های کوچک فرانسویش را همراه با گوجه های گیلاسی بدون سس گاز میزداو دو سوم یک پیتزای دو نفره را در حلقش جا میداد و حتما مطمئن میشد که دوبرابر اندازه عادی به آن سس بزند.
پدر و مادرش تمام امید و آرزوهایشان را در سهون میدیدند،در جمع های کوچکی که داشتند معمولا یکی از آنها با افتخار قید میکرد سهون پسرآنهاست که عکسش طرح جلو مجله ووگ این ماه است.
این در حالی بود که چانیول با شلوار جین رنگ و رو رفته اش،زنبیل غذاهای کره ای مادرش و کتاب های سودوکو پدرش را زیر بغلش حمل میکرد ولی سهون از آئودی شیکش پیاده میشد و دوربین های عکاسی مجلات فشن به وقفه از او عکس میگرفتند.
او در طی مدت زندگیش چیزهای عجیب و نامتعارف زیادی یاد گرفته بود.این در حالی بود که خانوادهش تنها از او به عنوان یک پسر خوب درسخوان یاد میکردند ولی چانیول در کلاب های شبانه درام میزد و رول های گرس را بی وقفه دود میکرد.
عاشق هیجان و بی ثباتی موجود در هوا بود. اشکالی که فرم نداشتند و بدن هایی که با قطرات عرق تزیین شده بودند و با یکدیگر تماس پیدا میکردند.یادش بود که بی نهایت به موسیقی علاقه داشت.دلش میخواست به جای خبرنگاری موسیقی بخواند اما شاید با جایگاه خیالی که خانواده از او ساخته بود رو دربایسی داشت که برای همیشه خود واقعیش را کنار گذاشت و تبدیل به یک مرد زحمت کش عادی داشت که تمام زندگیش را صرف کارش میکند.
اما حالا با حضور در پرونده آنهم در کنار غیر عادی ترین کارآگاهی که تا بحال دیده بود حس سرزندگی میکرد،لبخندی از هیجانی که درون رگهایش تکاپو میکرد زدو مقصدش را به سمت پارکینگ مرکزی شهر کج کرد.
******
لس آنجلس-ساعت 19:30
غرق خواب بود که با تکان های شدید دستی چشمانش را باز کرد.عینکش کج شده بود بنابراین چیز واضحی نمیدید،خودش را بالا کشید و در حالی که اب دهنش را با یک دست پاک میکرد با دست دیگر عینکش را صاف میکرد.
ناگهان حرکت انگشت های دستی را لابه لای موهایش حس کرد.چانیول بی تعارف مشغول مرتب کردن موهایش شده بود.حس بدی از این حرکت نداشت اینکه به یک تنبل خدمات جانبی داده شود همیشه بهترین اتفاق عالم بود.
چانیول با حوصله سعی میکرد موهایش را به یک سمت حالت دهد اما به قدری نرم و لخت بود که دوباره به حالت اول روی پیشانیش میریخت.
بیون زیر چترهای مشکیش با لپ های برآمده منتظر نگاهش میکرد کمی از حالت بچگانه و خواب آلود چهره اش خنده اش گرفت ولی دستش را کنار کشید و به آرامی گفت:
-بلند شو باید بریم ی جایی.
صدای بکهیون کاملا گرفته بود انگار تمام آب دهانش خشک شده بود:
-اینجا کجاست؟
-پارکینگ مرکزی!
یک ربع بعدی همه چیز در سکوت گذشت،بکهیون در تمام مسیر به خودش زحمت نداد تا از چانیول بپرسد که به کجا میروند تا زمانی که روبه روی در یک آپارتمان کوچک قرار گرفتند،از آن دسته آپارتمانهایی بود که تا ده سال آینده شهرداری مجوز تخریبش را میگرفت از بیرون کاملا مشخص بود که مصالح خانه دارند غزل خداحافظی میخوانند.
-اینجا کجاست؟
چانیول وقتی زنگ در را فشار میداد جواب داد:
-خونه یکی از دوستام،امیدوارم اون بتونه آی پی ایمیلی که برات فرستاده شده رو حک کنه.
بکهیون به واسطه قدش نگاهی از پایین به بالا به چانیول انداخت:
-تو که گفتی ای پی قابل پیگیری نیست.
-میخوام ی بار دیگه شانسمو با این آدم امتحان کنم.گ
بکهیون شانه هایش را بالا انداخت وقتی چانیول دید کسی در را باز نمیکند ترجیح داد تا با دوستش که پشت تلفن او را ((آکی)) صدا میکرد مستقیما صحبت کند تا لطف کند و در را برایشان باز کند.
-آکی؟
-ژاپنیه!
-ببینم تو مجمع شرقِ دور ،فعالی؟
چانیول خندید و گردنش را کمی خم کرد تا لب هایش به زیر گوش بکهیون برسد:
-اونجا که رفتیم زیاد تعجب کند،اون یه جورایی فیتیش داره!
چشمان بکهیون گرد شد و پرسید:
-چه جور فیتشی؟
اما قبل از اینکه چانیول بتواند جوابی بدهد در باز شد و آکی از پشت تاریکی ها در حالی که یک هدفون بر روی گردنش بود ظاهر شد.
پرسینگ لب و گوش هایش او را بیشتر به بچه های خلاف دبیرستانی شبیه میکرد که میخواستند برای دیگران قلدری کنند،موهایش دو رنگ بودند لب های موهایش سبز و در انتها مشکی میشد.
چانیول احتمالا در پیدا کردن دیوانه ترین آدم های زمین استعداد نوینی داشت.
-هی پسر بیا تو!
چانیول چند جمله به ژاپنی بلغور کرد که بکهیون از هیچ کدام از آنها سر در نیاورد فقط متوجه در یکی از جملات از او به عنوان((بکهیون چان)) یاد میکند،وقتی پا در خانه کوچک گذاشت.
از دیدن سه قفسه بزرگ پر از مانگا و مانهوا شوکه شد،دیوارها از پوستر شخصیت های بازی و انیمه پر بودند،گوشه های کتابخانه پر از عروسک های کارکترهای معروف بود.
آکی که متوجه شده بود چانیول از او چه میخواهد دوباره سراغ کامپیوترش برگشت.بکهیون متوجه شد در اتاق خواب برداشته شده و به فضایی مثل اتاق تعویض لباس تبدیل شده است.
لباس های کارکترهای ژاپنی در انواع و اقسام و رنگها برروی یکدیگر تلنبار شده بود ،مواد گریم و آرایشی برروی میزآرایشی پخش و پلا بود و جای پوسترهای انیمه ایی،عکس خود آکی که بعنوان ((کاسپلی)) در نقش های مختلف فرو رفته بود به دیوارها نقش داده بود.
-بهت گفته بودم شوکه نشی!
-یارو اوتاکوئه؟
طوری به چانیول نگاه کرد که او به راحتی توانست کلمه دیوانه را از دورن چشمانش بخواند.
-آره و هکر!
بکهیون به یکی از لباس های دست کشید و گفت:
-کاسپلی؟
چانیول به دیوار تکیه زد و به آرامی پودر آرایشی روی میز را لمس کرد.
-درآمد خوبی داره!
بکهیون مشکوک به چانیول نگاه میکرد،طوری بود که انگار پارک چندان با این فضا بیگانه نیست،امکان داشت که خودش کاسپلی کرده باشد!؟
-گفتی فیتیش داره!؟
چانیول موذیانه خندید و بدون جواب دادن گفت:
-بهتره برگردیم.
بکهیون بعد از برگشت به اتاق اصلی متوجه شد آکی بیکار نشسته و کاملا به او زل زده است،کمی در جایش لرزید و یقه های اورکتش را بهم نزدیکتر کرد،چانیول برای قطع کردن نگاه خیره او پرسید:
-چیشد؟
آکی بدون آنکه نگاهش را از بکهیون بردارد از جایش بلند شد و جلوی او ایستاد:
-هکش ممکن نیست.
اینبار بکهیون با اخم هایی درهمی که ناشی از ناامنی از نگاه او بود پرسید :
-چرا؟
- به نظر میرسه خیلی سرش میشه،ایمیل هیچ اعتباری نداره،از یه پروکسی دیگه استفاده کرده،احتمالا برای محکم کاری از سایت های میانجی برای خودش این ایمیلو ساخته،بنابراین IP کاملا مخدوشه،هیچ هکری تو دنیا نیست که بتونه این IP پیدا کنه چون تمام دستگاه ها ازش به عنوان یه شناسنامه نامعتبر یاد میکنن که کار راه بندازه،یه جورایی معمولا هکرها برای نفوذ ویروسی به کامپیوترهای دیگه از این راه استفاده میکنن.
بکهیون کمی ترسید:
-ممکنه با باز کردن این ایمیل کامپیوترم هک شده باشه؟
آکی لبخند بشاشی زد و دستش را زیر چانه او قرار داد و مشغول بررسی زاویه های صورت بیون شد:
-به احتمال نود درصد از همون لحظه تا الان هک شدی و حتی خبر نداری!
بکهیون چانه اش را از زیر انگشتان او کشید و فریاد زد:
-لعنتی!
اما جیغ ناگهانی آکی باعث شد تقریبا خونش از حرکت بایستد:
-خدایا! چقدر وقتی عصبانی میشی جذابی! چه پوست لطیفی!
بکهیون با تعجب به او که همچون گرگی گرسنه و منتظر نگاهش میکرد خیره مانده بود،ناگهان آکی به سراغ اتاق لباس رفت و چانیول خندان نالید:
-شروع شد!
بکهیون مطمئن بود فیتیش لعنتی آن ژاپنی مزخرف نباید چیز جالبی باشد که ناگهان آکی با چند دست لباس گیشاها و مقداری پودر و لوازم آرایشی جلویش ظاهر شد:
-خواهش میکنم یه شب برای من باش،مطمئنم تو این لباس های عالی میشی.
بکهیون متوجه شد آکی به نظر پاهایش را بهم میمالد از تصور اینکه او تنها با حرف زدن و خیال کردن در مورد همچین چیزی در حال تحریک شدن است از عصبانیت رو به انفجار بود.
چند قدم بلند به سمت آکی برداشت،یقه او را در دست گرفت و با صدایی که بی شباهت به ناله گیشاها نبود زمزمه کرد:
-حتما ارباب!
البته لگد محکم بعدش که مستقیما به پایین تنه آکی برخورد کرد اجازه نداد او آنقدرها هم غرق لذت شود چون درد کشنده او را مثل یک حیوان رنجیده دیوانه کرده بود و در حالی که برروی زمین دراز کشیده بود و زوزه میکشید یک بند چانیول را به فحش میکشید ولی بکهیون خیلی منتظر نماند تا همچین صحنه مضحکی بیشتر از این اعصابش را بهم بریزد.هردو با سرعت از آن خرابه بیرون آمدند،چانیول با خنده گفت:
-لگد خوبی بود!
بکهیون چشم غره ای به او رفت:
-نیازه یکی به تو هم بزنم؟
چانیول کف دستانش را برای محافظت از خودش جلویش گرفت و تنها با خنده دوباره به موضوع اشاره کرد و گفت:
-پول خوبی توش داشت!
بکهیون گارد گرفت تا لگد را پرتاب کند ولی چانیول جا خالی داد و تنها با صدای بلندتری خندید.
-لعنتی! هکم کرده...به همه چیز زندگی من اشراف داره،چطور میتونم جاییو برای خودم پیدا کنم که امن باشه؟
در حالی که این سوال ها را تقریبا سر چانیول دادمیزد،دستش را بلند کرد تا جلوی تاکسی زردرنگی را برای رفتن به سمت خانه بگیرد.
********
چانیول تا به حال بکهیون را انقدر عصبی ندیده بود.درک نمیکرد این میزان عصبانیت بخاطر رفتار دوستش آکی بود یا بخاطر اینکه فهمیده بود حتی کامپیوترش هم حک شده؟
قاتل خیلی هوشمند و خونسرد عمل میکرد هردو آنها در مقابل بندگانی بودند که در مقابل زئوس به خاک میفتادند،هرچند تلاش آنها بی مقدار به نظر میرسید اما قرار هم نبود به راحتی قربانی شوند.
بکهیون با حرص پایش را بر روی پله های نردبان گذاشت و خودش را از لای پنجره به داخل خانه انداخت
پسر خانم مک کویین برروی مبل برروی یک دختر دراز کشیده بود و در حال بوسیدن یکدیگر بودند،شیشه های مشروب برروی میز کامپیوتر و گوشه های خانه به تعداد زیادی پیدا میشد .اصلا نمی فهمید آن پسر کی وقت کرده اینهمه مشروب بخورد و یا حتی یک دختر برای خودش جور کند! چانیول متعجب از وضع خانه به پسر و دختری که هردو حالا کمی معذب نشسته بودند خیره شد،بکهیون فقط غرید:
-گمشید بیرون!
و هردو جوان مثل پرنده ای که از قفس آزاد میشوند از جا پریدند،البته چند ثانیه بعد چانیول دلیل اینهمه ترس را درک کرد،قیافه بیون به آن وجهه تاریکش فرو رفته بود،انگار حیات درونش مرده و نیرویی تاریک در اطرافش در حرکت باشد.
بکهیون عصبی به سمت میز کامپیوتر رفت و شیشه های آبجو را به گوشه ای پرتاب کرد که باعث شد شیشه به سرعت خرد شود و چانیول از صدای شدت ضربه تقریبا از جا بپرد،بکهیون در حالی که به موهایش چنگ میزد با خودش زمزمه کرد:
-فکر کن .....فکر کن ...باندی یهویی غیب شد!
مردمک چشمانش کمی می لرزید،چانیول ایده ای را که تمام راه به آن فکر میکرد بیان کرد:
-خیلی سریع اتفاق افتاد،ماشین یا موتوری بعد اون حرکت نکرد،من حتی کوچه هایی با نزدیکترین فاصله با آن خیابونو گشتم اما جایی ندیدمش،امکان داره داخل خونه همدستش رفته باشه؟
-اگه همدستش خونه داشت چرا باید متل میگرفت و خودشو به خطر مینداخت؟
-پس کجا غیبش زده؟
-ما یه چیزیو ندید گرفتیم!بهش فکر کن لعنتی!
و بعد مشت هایش را محکم برروی میز کوبید:
-انتهای کوچه ای که گشتی به خیابون دیگه ای راه داشت؟
-نه بن بست بودند،انتهاشون خونه های دیگه ای بودند،امکان داره پشت ماشین ها یا دیوار خونه ها قایم شده باشه؟
بکهیون به سوال دیگه ای فکر میکرد:
-چرا با اینکه فهمیده بود ما رسیدیم اونجا و حتی همه چیزو از قبل جمع کرده بازم پشت پنجره قایم شده بود؟
-شاید ...
چانیول خواست چیزی بگوید اما واقعا هیچ ایده ای نداشت اما بکهیون دست در جیبش فروبرد و مدال گرد درخت زندگی را از آن خارج کرد:
-مگه اینکه چیز مهمیو جا گذاشته باشه!
-این یعنی همدستش یه جایی باید منتظرش بوده باشه نه؟
-درسته،ما اون اطراف ماشینی ندیدیم که سر نشین داشته باشه یا در حال حرکت باشه...اماقطعا ی جایی همون اطراف منتظرش بوده.
-پس اون وسیله مهم...
به گردنبند دست بکهیون اشاره کرد:
-اینه؟
بکهیون مدال را چندبار در دستاش چرخاند:
-این اعداد یعنی چی؟
بکهیون به راس دایره نگاه کردعدد نه به یونایی بالای درخت وجود داشت،و عدد 11:11 هفت بار تکرار شده بود،تنها یکی از این هفت تا روبه روی عدد نه وجود داشت.
-این عدد های لعنتی ی معنی میدن،مطمئنم!
ناگهان صدای زنگ موبایل چانیول رشته کلامش را برید.چانیول با دیدن نام مخاطب با ببخشید کوتاهی تماس را وصل کرد،در همان ثانیه های اول چهره اش کاملا رنگ پریده و ترسان به نظر میرسد،بعد از اینکه تماس قطع شد بکهیون پرسید:
-چی شده؟
-جسد باندی در حالی که با یه گلوله خلاص شده ،درون جعبه پستی به اداره پلیس فرستاده شده.
بکهیون برای ایستادن به میز پشت سرش تکیه داد،انگشتانش محکم به انتهای میز چنگ زده بودند،منتظر ادامه جملات بود اما ضربان قلبش به قدری بالا رفته بود که بیشتراز صدای چانیول،تپش های نامنظم قلب خودش را میشنید:
-داخل جعبه یه نامه بود.
چانیول آب دهنش را قورت داد،حس میکرد خستگی و شوک باعث شده کمی سرگیجه بگیرد.
بکهیون منتظر به چانیول نگاه کرد:
-game over
هردو به مدال درخت زندگی خیره مانده بودند،بکهیون به آرامی گفت:
-نیاز به کمک داریم.
چانیول متعجب به بکهیون نگاه کرد،ممئنا در شرایطی نبودند که فرد دیگری را در پرونده داخل کنند چون امکان داشت جان او هم به خطر بیفتد از طرفی چه کسی انقدر قابل اعتماد بود که بتواند واقعا به آنها کمک کند؟ اما باشنیدن یک کلمه از دهان بیون، باعث شد زمان برای ثانیه ای برایش متوقف شود:
-دراکولا!******
کاسپلی: لباس و گریم کاراکترهای انیمه و گیم های ژاپنیو میپوشن و رولشو میرن و عکسبرداری و فیلمبرداری میکنن، درون لایو اکشن ها معمولا از کاسپلی ها استفاده میشه.
اوتاکو: به افرادی که معتاد به انیمه( نه انیمیشن) و گیم هستند و تمام زندگی و هزینهشونو بابتش میدن میگن اوتاکو.
پیدا کردن ای پی از ایمیل: معمولا اگه ایمیل ناشناسی براتون میاد یه هکر یا حتی کسی که ی مقدار بیشتر از کامپیوتر سر در بیاره میتونه ای پی فرد مقابلو از اطلاعاتی که به سرور های جیمیل یا ایمیل میدین در بیاره و متوجه بشه شما کجا زندگی میکنین،اسم و جنسیتتون چیه،اما وقتی که شما از سرورهای واسطه یا پروکسی های مخدوش کشور دیگه وارد بشین حتی میتونین ایمیل های حقیقی اشخاص دیگه رو به اسم خودتون ثبت کنین و هک انجام بدین.
فیتیش:تمایلات و تصورات شخصی یک نفر در رابطه جنسی یا حتی زندگی که ممکنه کمی نامتعارف باشه اما باعث لذت بیشتر خود اون ادم میشه.
******
ESTÁS LEYENDO
Fance
Fanfic(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...