*کلرادو-9:00 صبح-ADX florance
احتمالا تا دو روز قبل به این فکر نمیکرد که یک روز واقعا پشت این دیوارهای زندان بایستد.زمانی که بالاخره نشانه تقدیر را پیدا کرده و خبرنگار مزاحم را پی کارش فرستاده بود بلافاصله با دایره جنایی تماس گرفت تا همکاریش را اعلام کند و بعد از آن یک دل سیر راحت خوابید و حتی سه ،چهار دست عالی هم گیم زده بود.
حس خوش شانسی داشت که محور کائنات به جای او همچین تصمیم مهمی را گرفته است.
اما حالا که پشت حصارهای نارنجی رنگ این زندان بزرگ با چند برج مراقبت غرق در سیم خاردارش ایستاده بود به این نتیجه می رسید که تا به این جا هم همیشه آدم بدشانسی بوده است.
چطور فکر میکرد قرار است کارما لااقل به تلافی خوبی هایش یا حداقل کار اشتباهی نکردن به او پاداش بدهد؟ احتمالا هم اینکه کسی در آن محل به او تجاوز نکرده بود همان پاداش سرنوشت بود که نادیده اش میگرفت.
فضای خارجی زندان به فرم مثلثی و محاصره شده در بین صحرای بی آب و علف بود.
به نظر میرسید در دورترین نقطه شهرستان فرمونت ساخته شده است تا هرکس که قصد فرار داشت بر اثر تشنگی و گشنگی خوراک کفتار و کرکس ها بشود چون هیچ انسان عاقلی در ایالت کلرادو حتی به طور اتفاقی هم گذرش از آنجا نمی افتاد.
بعد از چک کردن کارت ورود دو فرمانده قد بلند همراهش،به آنها اجازه ورود داده شد.
انگار وارد مقر مرده ها شده بودند چون حتی صدای بال زدن پرنده ایی هم از کیلومترها آنطرف تر شنیده نمیشد.
بکیهون کمی از ترس به خود لرزید.
مرد غریبه ای در کنار درهای ورودی ساختمان اداری زندان انتظارآنها را می کشید و خود را آقای کوردون به نمایندگی از آقای جیمیز، معرفی کرد.
کریس مختصر و مفید پرسید:
-آقای جیمیز کجاست؟
-ایشون متاسفانه در همایش کاهش زندانیان جرایم غیر عمد و همینطور کاهش خشونت زندان ها در جهت راهبردهای سازمان بین الملل در نیویورک حضور دارن.
موریسن در حالی که سعی میکردلبخند بزند جواب داد:
-قطعا نظرات و پیشنهادهای مفیدی ارائه میدن.
کوردون به بکیهون نگاهی انداخت و پرسید:
-شما همون آقای بیون هستین؟
بیون را کمی با لهجه متفاوتی بیان میکرد.
درآمریکا عادت کرده بود که فامیلی شرقیش را به ندرت قرار است درست بشنود ولی با نهایت خونسردی و بدون تصحیح اشتباه جواب داد:
-بله،ولی شما منو از کجا می شناسین؟
کوردون که صورت برنزه و هیکل چاق و گرد با چشم هایی به رنگ یخ داشت چند ثانیه به او خیره ماند و باعث شد بیشتر معذب شود ولی در نهایت قفل سکوتش را با جمله ای شکست:
-اینجا همه شما را می شناسن آقای بیون.
کریس سریع واکنش نشان داد:
-این اطلاعات محرمانه است،امیدوار بودم لااقل در چنین زندان پیشرفته ای همین مشکلاتی نداشته باشیم.
کوردون در حالی که با دست به ساختمان اصلی زندان اشاره میکرد تا همگی به آن سمت قدم بردارند توضیح داد:
-راز موفقیت زندان های امنیتی این نیست که کسی اطلاعات محرمانه را ندونه،حقیقت اینه که همگی میدونن دارن آدم های مناسبی را برای دادن اطلاعات در جریان میذارن تا شرایطو مدیریت کنه.
موریسن مشکوکانه به زمین خیره شد و با نوک ناخن مشغول خاراندن ته ریشش شد.
-و اگه کسی از شما خائن در بیاد چی؟
هم بکیهون و هم کریس هردو کنجکاوانه منتظر پاسخ او بودند.
-هیچکس نمی تونه چون اونوقت زنده از اینجا بیرون نمیره.
چشمان یخیش کمی برق میزد و لحنش صادقانه و روشن بود انگار از شرافت لکه دار شده معشوقه اش دفاع میکرد و همین نشان میداد تا چه اندازه عاشق شغلش است.
بکهیون کاملا جا خورد،برای نگهداری از چند زندانی شبه دیوانه،واقعا مسئولان کاملا دیوانه مناسب ترین گزینه ها بودند یا ریئس های بالا دستی اینطوری فکر میکردند.
فضای داخلی زندان چندان مرسوم نبود.
مرسوم نه بخاطر اینکه بکیهون زندان های زیادی را در زندگی دیده باشد،نه! همه چیز در همان فیلم های هالیوودی جنایی مورد علاقهش خلاصه میشد ولی این زندانی ها حتی در محوطه داخلی زندان هم آزاد نبودند.
تنها فضای میانی خالی مانده بود ولی برای بقیه فضا یک استوانه فلزی قفس ماننداز پایین تا بالای سقف وجود داشت که در واقع راهروی حرکت زندانیان بود.
چند زندانی که در آن ساعت در راهروها قدم میزدند با نگاه های عاری از هرگونه حسی به آنها خیره میشدند.
به نظر، به دیدن این مدل صحنه ها عادت داشتند و شاید همین عادت در قفس ماندنشان بود که هیچ بوی آزادی ،تحریک یا هیجان زدهشان نمیکرد.
مثل حیوانی که به قلاده خو میگرد،آن ها هم خانه آخر خود را همان زندان میدانستند تا با هم فکر و ترازشان بحثی برای گفتگو و بروز خود واقعیشان داشته باشند.
کوردون بعد از دیدن نگاه های بکیهون گفت:
-اونها میگن دنیای بیرون قفسه ،میگن هرجا که ادم خودش نباشه زندانه!
کریس با تعجب گفت:
-چه زندانی های با فلسفه ای!
-در آدم های باهوش احتمال بیشتری برای بروز جرم وجود داره.
از محوطه با آن راهروهای عجیب خارج شدند و به سمت آسانسورفلزی گوشه راهرو حرکت کردند.
همگی ساکت بودند و این نه تنها کمکی به رفع ترس و اضطراب بکهیون نمیکرد بلکه حتی باعث ناامنی و ترس بیشترش هم میشدو
مرتب از خودش میپرسید یعنی دراکولا در جای دیگری نگهداری میشود؟
ساختمان زندان از بیرون چندان ارتفاع نداشت و اساسا لزومی به وجود آسانسور نبود بنابراین درک نمیکرد که دقیقا دارند به کجا میروند؟ ولی چند ثانیه بعد برخلاف انتظارش شتاب و لگد آسانسور به جای اینکه به بالا هلش دهد به پایین حرکتش داد.
-داریم کجا میریم؟زیرزمین؟
کوردون مثل ربات برنامه ریزی شده ای بود که فقط برای جواب سوالات آنها،صدایی از خودش خارج میکرد.
-بله
-برای چی زیرزمین؟
موریسن دستش را برروی شانه بکیهون گذاشت و با اطمینان خاطر گفت:
آروم باش،خودت به زودی میفهمی.
وقتی صورت رنگ پریده و چشم های نا متعادلش بکیهون را دید،فهمید که احتمالا حسابی ترسیده است.
انگشت هایش را بر شانه بیون بیشتر فشار داد:
-نترس،ما کنارتیم.
بکهیون لبخند زد و تقریبا نجوا کرد:
-ممنون
آسانسور همان لحظه توقف کرد.
درهایش که باز شد بکیهون تقریبا همانجا خشکش زد،همه محفظه زندانی ها بی شباهت به درهای ضد گلوله گاو صندوق ها نبودند،هیچ نوری به جز لامپ های هالوژنی که قدم به قدم راهرو را روشن کرده بود،وجود نداشت و سکوت مطلق اینجا هم حکمرانی میکرد.
البته بکیهون شک داشت که با آن میزان فلز سنگین درها،حتی اگر یک زندانی حنجره اش را بر اثر فریاد از دست بدهد چیزی شنیده شود.
آنها هرگز قادر نبودند که دوباره آسمان را ببینند،در واقع تنها انسان های زنده ای بودند که در یک تابوت و با رضایت خاطر اجتماع به خاک سپرده می شدند.
بکیهون دیدکه فرد دیگری آنجا منتظر آن ها است.
کوردون و اوبه سمت یکی از درها به شماره B,9/11 حرکت کردند و بعد از چک کردن اثر انگشت و کرات های شناسایی در سنگین با آنکه ابدا به ظاهرش نمی امد ولی به راحتی برروی پاشنه چرخید و باز شد.
کوردون چند ثانیه از آنها زمان خواست تا شرایط را چک کند و بعد از غیب شدنش در آن سلول بالاخره اجازه ورود داد.
بکهیون در آستانه حرکت بزرگی بود.
باید هوش و آرام می ماند ولی با دیدن چهره دراکولا خشکش زد.این آرتیست هالیوودی مثل گنجی گرانبها در میان تاریکی می درخشید.
چقدر زیبا بود،چه چشمان و لبخند جادویی داشت.
-پس شما آقای بیون هستین؟از آشنایی با شما خوشوقتم.
بکهیون متوجه شد که بعد از مدتها کسی در آمریکا فامیلیش را درست و زیبا هجی میکند.
این بیشرف اگر خون می خواست به راحتی می توانست با لبخند دلفریبش از تمام زنان عالم خواهش کند و آنها مشتاقانه تقدیمش میکردند البته بکیهون شک نداشت اگر از او هم می خواست حاضر بود چند کیسه ناقابلی را دو دستی تقدیمش کند.
چنان خشکش زده بود که تنها با تنه کریس به خودش آمد.زبانش را به سختی حرکت داد.
-بله،بله خودم هستم.
دراکولا به صندلی مقابلش اشاره کرد و تنها او را دعوت به نشستن کرد.
کریس و موریسن عمدا مورد بی توجهی او قرار گرفته بودند.
سلول او بسیار کوچک اما مرتب بود،بکیهون با کنجکاوی که چندان ضایع هم نباشد به اطراف سرک می کشید.
در نهایت چشمانش برروی دراکولا ثابت ماند.دید که به او خیره شده و بدون هیچ لبخندی و با جدیت مشغول بررسی اوست.حس میکرد خرگوشی است که در قلمرو شیر قدم گذاشته است.
کریس به میان جنگ سرد نگاهشان پرید.
-آوردیمش حالا حرفتو بزن.
دراکولا سرش را پایین انداخت و با نگاهی از پایین به بالا و زبان که گوشه لبش جمع کرده بود جواب داد:
-در حضور شما آقایون نمیشه.
موریسن که انتظار این جواب را نداشت بی مهابا گفت:
-بدون ما امکان هیچ گفتگویی نیست.
-بنابراین چیزی برای گفتن ندارم،می تونین ببرینش.
بسیار بدخلق و دم دمی مزاج به نظر می رسید انگار که آنها مزاحم وقت فراغتش شده بودند.
هردو افسر که در این چند روز بسیار خسته و عصبی بودند و این مسافت طولانی را فقط برای دیدار آن دو نفر ترتیب داده بودند حالا به درجه ایی می رسیدند که زیر همه چیز بزنند و یک کتک مفصل به آن لعنتی گوشه اتاق بزنند.
کریس از کوره در رفت و فریاد کشید:
-منظورت از مسخره بازی ها چیه؟فکر کردی ما یک فرد عادیو با ک جانی مثل تو،درون سلول تنها ول می کنیم؟
موریسن بازوی او را کشید و به بیون هم تقریبا با لحن دستوری گفت که با آنها بیرون منتظر بماند.
دراکولا حتی سرش را بالا نیاورد.
موریسن بعد از چند دقیقه با دقتر کاپتان تماس گرفت و شرایط را برای او توضیح داد تا دستور او راهگشای این مشکل باشد.
درنهایت دستور او را به آقای کوردون اطلاع داد و بعد رو به بکیهون کرد.
حالا نوبت او بود که توجیهش کند.
-گوش کن بیون،فاصلهتو ازش حفظ کن .نگران نباش ما پشت این در مراقبت هستیم هر اتفاقی بیفته بلافاصله وارد میشیم.
بکیهون متوجه شد که چند نگهبان با زنجیره های بزرگ و ضخیم وارد سلول دراکولا شدند.
موریسن که دید او حواسش پرت چیز دیگری است با صدای بلندتری توضیح داد:
-از سوال و جواب های مسخرهش طفره برو،چیزی راجع به شرایط بیرون براش توضیح نمیدی،اطلاعاتی راجع به خودت بهش نمیدی.
بکیهون انگشتانش را مشت کرد.دلش می خواست به خانه برگردد ولی موریسن ول کن معامله نبود.
-ازهمه مهم تر هرچیزی که بهت گفت را در ذهنت حفظ می کنی تا بقه ما گزارش بدی،مفهومه؟
بکیهون با ابنکه اصلا از خودش انتظار نداشت ولی بله مکم و قاطعی تحویل موریسن داد.به نظر بکیهون بیون کاراگاه درونش داشت به جای او تصمیم می گرفت.
به محض ورودبه سلول متوجه شد که دست ها و پای دراکولا با زنجیرهای محکمی به حلقه ایی که در دیوار فرو رفته بود بسته شده،دراکولا اصلا آرام به نظر نمی رسید انگار دلش نمی خواست کسی او را با این شکل ببیند.
مثل حیوان وحشی و رمیده ای که انسان ها به زور در قل و زنجیرهش کرده بودند زنجیرها را از اطراف می کشید و پشت بدنش قایم میکرد.
صندلی بکهیون با فاصله زیادی از او ولی در جهت رو به رویش قرار داشت.
سرباز توضیح داد که نباید از جایش بلند و به دراکولا نزدیک شود اگر هرگونه احساس خطری کرد کافیست دکمه قرمز بررروی کنترلی که هنگام ورود دستش داده بودند را فشار دهد و بعد صبورانه از او پرسید که متوجه شده؟
بکیهون هم تایید کرد که همه چیز را فهمیده است.
وقتی درهای سلول بسته شد،بکهیون نوعی احساس دلتنگی و بی قراری کرد.محبوس بودن و نفس کشیدن از اکسیژن محدود این اتاق چه احساس درهم شکننده ای داشت.
هیچ سرگرمی وجود نداشت،حق بیرون رفتن از آن آدم ها صلب شده بود،آیا مرگ تنبیه شیرین تری نبود؟
برخلاف انتظارش دراکولا حرفی نمیزد.تنها سرش را به دیوار تکیه داده و چشمانش بسته بود دست هایش را در هم قفل کرده و طوری به چشم می آمد انگار به خواب رفته است.
موهای طلاییش برروی پیشانیش بی حرکت بودند.بکیهون احتمالا چند ثانیه دیوانه شد فقط می خواست این زیبایی را از نزدیک ببیند حس ششمش می گفت که خطری او را تهدید نمیکند علاوه بر اینکه دراکولا در آن ثانیه ها کاملا بی آزار به نظر می رسید.
تا سه قدم فاصله از او ایستاد که ناگهان دراکولا چشم هایش را باز کرد:
-بعد از مدتها اولین باره که اکسیژنمو با یک آدم معمولی تو اتاق شریک میشم.
بعد با لبخند معصومی به قدم های بکیهون نگاه کرد و در اخر به چشم هایش زل زد.
-ازمن نمی ترسی؟
خیلی مظلوم و آسیب پذیر به نظر می رسید انگار به اشتباه او را در این زندان وحشتناک محبوس کرده بودند.
دستانش که در زنجیر بود انگشتان هنرمندانه و ظریف و بلندی داشت مثل نقاشی که هر روز قلمو به دست میگیرد و تابلو بعد از تابلو دیگری میکشد.
بکهیون یک قدم دیگر به او نزدیک شد.
-اسمت چیه؟
دراکولا کمی گیج شد،فکر کرداو واقعا نمی داند که با چه کسی ملاقات می کند؟
-دراکولا!
-نه! اسم واقعی قبل از اینت چیه؟
-اسم واقعی؟
کمی به فکر فرو رفت.
هویت قبل از دراکولا بودنش که بود؟به سختی به یاد کی آورد.
-برای چی میپرسی؟
-اسم به آدم ها هویت میده.
-تو با هویت دراکولا مشکل داری؟
بکیهون یک قدم دیگر به او نزدیک شد.حالا فقط تنها یک قدم بین آنها فاصله باقی مانده بود.البته اکه با هویت دراکولا مشکل داشت هر آدمی که کمی مغز در سرش باقی مانده بود با این قضیه مشکل داشت او میخواست آن مرد واقعی درون دراکولا را بشناسد همین حالا اگر میخواست می توانست به راحتی دخلش را بیاورد اما بکهیون در آن چشم ها قصد کشتار نمیدید،حتی دلش برای او میسوخت.
-آره مشکل دارم،می خوام ببینم بین آدم های معمولی کی هستی؟
-بیش از حد صادقی!
با چشم هایش به فاصله بینشان اشاره کرد.
-با این فاصله به راحتی می تونم هر آدم معمولی را بکشم.
- تو منو نمی کشی،به من نیاز داری؟
-اگه انقدر مطمئنی چرا قدم آخر را برنمیداری؟
یک قدم فاصله می توانست بوی غذا بدهد وقتی خسته و گشنه از دانشگاه به خانه می آیی،می توانست حس عشق بدهد وقتی آغوشی برایت باز باشد.
اما این یک قدم بین او و دراکولا بوی خون میداد،بوی مرگ میپیچید.
بکهیون حساب کرد که او هم قبلا مرده،قبلا فراموش شده و در خانه اش حبس شده است.
این فقط یک بازی و امتحان ساده بود.علاوه بر اینکه او کنترل اعلام خطرش را داشت!
قدم نهایی را برداشت،برروی زانوهایش مقابل او نشست.
دراکولا اگر میخواست میتوانست زنجیرهایش را دور گردنش بیندازد و خفه اش کند ولی در عوض سرش را جلو آود.
انقدر جلو که دماغ هایشان بهم میخورد،انقدر نزدیک که بکیهون می توانست چند تار زیتونی بین مژه هایش را از نزدیک بشمارد.
دراکولا چشمانش را بسته بود.بازدم های او را نفس می کشید.هیچ حرکت اضافه ای نمیکرد انگار فقط میخواست یک موجود زنده دیگر را حس کند.
-بوی نعنا میدی.
-طعم خمیردندونمه
دراکولا خندید،لبخندش خیلی صادقانه و بی شیله پیله به نظر می رسید.
لبهای حجیمی با دندان های خرگوشی متناسبی داشت.
لبخندش چهره اش را کودکانه و معصوم نشان میداد و مژه های بلند و تاب دارش با هر بار بالا و پایین شدنش به صورتش سایه می انداختند.
-اسم من لوسید(LUCID)
-منم بکیهون هستم.
دراکولا انگشتانش را بلند کرد و قوس بینی بکیهون را لمس کرد.
او به بکیهون این حس را القا میکرد که مدتهاست رنگ آرامش با هیچ انسانی را ندیده و حالا فرصتش را پیدا کرده است ولی زمان زیادی نداشت و نمی توانست بیشتر از این صبرکند.
-برای چی میخواستی منو ببینی؟
بحث برای دراکولا جذاب نبود،بنابراین به انگشت های بکیهون دست زد و پرسید:
-گیمری؟
بکیهون در همان لحظه حس کرد جریانی از الکتریسته از بدنش عبور کرده و چنان شوکه شد که تقریبا به تپق زدن افتاد.
-ت....تو از کجا میدونی؟
-انگشت هایی که برای گیم زیاد استفاده میشه پوست خشن و زبرتری داره ولی بقیه انگشت هات همچنان لطافتشون حفظ کردن.زیر چشمات حسابی گود رفته و ضعیف به نظر میرسه باید مدت طولانی به چیزی خیره مونده باشی.
خیل خب این یک سریال شرلوک هلمزی نبود و بکیهون هم انتظار نداشت یکی با قدرت موریاتی جلویش ظاهر شود سعی کرد بحث برای ندادن اطلاعات بیشتر منحرف کند.
-برای چی خون میخوردی؟
دراکولا از لمس کردنش دست برداشت و به چهره اش نگاه کرد.
-چیزی راجع به سیاهچاله سیگنوس x1 می دونی؟
بکیهون سرش را به نشانه ندانستن تکان داد ظاهرا یک زندانی اطلاعات عمومی بیشتری نسبت به او داشت.
-این سیاهچاله تو گردن صورت فلکی به شکل غاز قرار داره،اون انرژی ستاره اطرافشو به درون خودش میکشه و از خودش امواج Xمنتشر میکنه.مثل یک نشانه درخشان تمام صورت فلکی را به نمایش میذاره و می درخشه.
-تو سیاهچاله ای؟
-من فقط انسان نیستم.
-ولی تو آدمی لوسید.
دارکولا کمی از شنیدن اسم واقعیش بعد از مدتها معذب به نظر می رسید ولی سرش را یه دیوار تکیه داد.
-فکر میکنم تو پروندهمو نخوندی،من ASPD*(اختلال شخصیت ضد اجتماعی و عدم درک از وجدان و خوبی و بدی از هم)دارم و مهم تر از همه من قلبی ندارم بکهیون.
بکیهون درگیر این فکر شد که آیا این ملاک ها و القاب چیزهایی بودکه دراکولا واقعا هست یا در طول زمان روان درمانی کم کم خود را باخته و باورکرده که باید خودبدش را بپذیرد.
سکوت بزرگی شکل میگرفت ولی دراکولا اجازه گود شدن بیشتر به آن نداد.
-اون قاتل دنبال تو میگرده.
-چی از من میخواد؟
در واقع بکیهون چیزی برای دادن نداشت و هنوز نفهمیده بود چرایک قاتل باید دنبالش افتاده باشد.
-احتمالا اون بیرون بهت گفتن که هرچیزی اینجا گفته میشه بهشون گزارش بدی.
بکیهون چیزی نگفت،این مرد به اندازه کافی باهوش بود و به خوبی شرایط را می دانست.
-ولی این چیزهایی که بهت میگم کاملا به نفعته که بین خودمون بمونه وگرنه بیشتر از این محدود و بازیچه میشی.
-چرا میخوای به من کمک کنی؟
-چون ازت خوشم اومده،به نظر آدم خوبی میای.
چشمان بکیهون گشاد شد،همین الان یک جانی در طبقات زیرین یکی از مخوف ترین زندان های جهان داشت از او تعریف میکرد نمی دانست این برایش نهایت خوش شانسی یا بدشانسی ؟
-میدونی؟این نقشهم بود.اینجا حوصلهم سر میره فقط برای سرگرمی میخواستم ببینمت اما حالا...
سرش را کج کرد و با انگشت هایش بر زمین خط های فرضی کشید.
موهایش دوباره چشم هایش را پوشاندند و بکهیون مطمئن بود از شدت شوک و فشار وارده صدایش را از دست داده است.
-اما حالا ،خب من تا ابد قرار اینجا بمونم تا بمیرم.فقط میخوام بهت یک لطف کوچولوبکنم،تو خودت باید مخفیانه و به دور از چشم اون پلیس ها به دنبال قاتل بگردی.
بکیهون به شانه دراکولا چنگ زد تا او سرش را به سمت صورت خودش بچرخاند ولی باعث شد چشم های او برروی دستش میخکوب شود.
-چرا من؟من از پسش برنمیام.
یک قاتل که پلیس های کل کشور علیهش بسیج شدند از جان او چه می خواست واقعا از پسش برنمی امد مطمئنا یک گند بزرگ میزد.
-تا زمانی که خودت وارد این بازی نشی،قتل ها متوقف نمیشه.قاتل توجه تو را میخواد و اگه خودتو بهش ندی شاید نفر بعدی خودت باشی و مطمئن باش به راحتی و مثل آب خوردن میکشتت.
پس همونطور که بکهیون قبلا حدس زده بود پلیس واقعا از دراکولا برای این پرونده کمک خواسته بود وگرنه محتویات پرونده کاملا محرمانه بودند و نتیجه این حدس بسیار وحشتناک بود ،پلیس به تنهایی از پس گرفتن آن قاتل برنمی آمد و این یعنی جان او هم در خطر بود.
مغزش به سرعت درحال آنالیز شرایط بود به دوتا محافظش و چند افسر اطرافش فکر میکرد چقدر احتمال داشت یک نفر بتواند از زیر نظارت دقیقشان در برود؟
دراکولا مجال فکر عمیق تری به او نمیداد.
-گوش کن،اگه میخوای دخترهای کمتری بمیرن بهتره خودتو تکون بدی وگرنه تا زمانی که این افسرها دنبال پرونده هستن اون قاتل برای جلب توجه تو،آدم های بیشتری را میکشه.
درهرصورت تا زمانی که بکیهون هم میتوانست آن قاتل را به تنهایی بگیرد یک قرن طول میکشید و احتمالا تا آن موقع تمام زنان زمین مرده بودند و قاتل کسی برای کشتن نداشت.
-اما من تخصصی ندارم،چطوربرای چی اون قاتل دنبال منه؟
نمی خواست بگوید که خودش هم کارآگاه هست هرچند از نوع درپیت و زواردر رفته اش!قصد داشت رول یک آدم عادی را بازی کند تا اطلاعات بیشتری از او بگیرد.
-اینها جواب هایی هستن که خودت باید پیداشون کنی.
ناگهانی صدای زنگ اخطار مانندی در سلول پیچید،مثل صدای زنگ هشدار آتش بود.بکیهون کاملا جا خورد و از ترس بلند شد ولی دراکولا برایش توضیح داد که این به معنی پایان زمان ملاقات است البته برای بکیهون یک معنی دیگر هم داشت و آن اینکه واقعا به توضیحات سرباز کامل گوش نکرده است! قبل از اینکه از در خارج شود صدای دراکولا را شنید که میگفت:
-به حرفم فکر کن و بعد اگر خواستی برو به پارک جنگلی انجلیز،آخرین قتل اونجا اتفاق افتاده و حتما قاتل برات نشانه های بیشتری باقی گذاشته تا دنبالش بگردی!
در باز شد و بدون هیچ خداحافظی از سلول خارج شد.
افساران جوان پشت آن،بی صبرانه منتظرش بودند .همزمان چند سرباز وارد سلول دراکولا شدند که احتمالا زنجیرهایش را باز کنند.
وقتی به داخل آسانسور رسیدن متوجه شد کوردون آنجا حضور ندارد انگار زودتر از بقیه،راهرو مخوف را ترک کرده بود.
کریس کاملا جدی از او پرسید که دراکولا به او چه گفته است؟
بکیهون تمام مطالب به جز اینکه خودش به او تا چقدر نزدیک شده و پیشنهاد دراکولا مبنی بر پیگیر پرونده شدنش را برای کریس بی کم و کاست توضیح داد.آنها انقدر درگیر اطلاعات داده شده بودند که تقریبا یادشان رفت بکیهون را بابت چند سوال نامربوط اولش بازخواست کنند بخصوص که حالا خود دراکولا هم گفته که جان شخص بیون هم در خطر است و این کمی احساس همدردی و دلسوزی نسبت به او را در درونشان زنده میکرد.
موریسن مثل همیشه کم حرف بود و در افکارش شناور بود ولی کریس رو به او پرسید:
-ما تقریبا انجلیزو شخم زدیم،هیچ چیزی پیدا نکردیم،مگه نه؟
موریسن نگاهی به بکیهون که گوشهایش را تیز کرده بود انداخت و جواب داد:
-درسته هیچ چیزی پیدا نشد.
تمام مسیر بعد از آن تا خانه،همزمان که به سفارش های امنیتی کریس به مراقبینش گوش میداد به این فکر میکرد که حالا باید چیکار کند؟
آیا قرار بود که کاراگاه بیون دوباره به عرصه کاریش برگردد؟
حتی خودش جوابش را نمی دانست!*******
دوست دارم نظرتونو بدونم عزیزای من،باهام حرف بزنین❤
ووت یادتون نره🥺
VOUS LISEZ
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...