هر بدهی،بدهکار خودش را دارد.

297 104 23
                                    

لس آنجلس

بکهیون قدم زنان از سمت مغازه خواربار فروشی برمیگشت که مرد قد بلندی پوشیده در کت و شلوار مشکی را جلوی خانه اش دید.
هرچه جلوتر میرفت میتوانست چهره غرق در آرامشش را که به در ورودی زل بود بهتر ببیند.
حالتش طوری بود انگار دعا میکرد در، خودبه خود توسط کسی که  بسیار مشتاقش دیدنش هست باز شود ولی در نهایت به نظر نمیرسید که زنگ را به صدا در آورده باشد انگار که با خودش درگیر بود کار درست کدام است.
بعد از مقاله جنجالیش چند باری با او تماس گرفته بود و هربار با مشغولیت فراوان به نوعی نتوانسته بودند مکالمه را درست پیش ببرند .
بکهیون فکر کرده بود شاید او دیگر مایل نباشد بعد از همچین توجه و استقبال عظیمی که از مقاله اش شده بود بازهم همکارش باشد.
ولی حالا که چانیول را آرام و منتظر میدید حس میکرد قلبش کمی در سینه اش میلرزد یا شاید هم سورپرایز شده بود و هیجان توانسته بود احساساتش را قلقلک دهد،هرچه که بود از دیدن دوباره پارک ، لبخند ناخوداگاهی بر روی صورتش شکل می گرفت.
-اینجا چیکار میکنی؟
چانیول هم با لبخند به سمتش چرخید،چشم هایش برق میزد و در کت و شلوار مشکی رنگش کاملا برازنده به نظر میرسید.
+اومدم بهت سر بزنم،کجا بودی؟
-رفتم کمی خرت و پرت خریدم،مادرم خونه بود ،زنگ در و نزدی؟
چانیول کمی سکوت کرد و بعد تصمیم گرفت با بکهیون صادق باشد:
+نه،فکر میکردم شاید برای تو این آخرش باشه.
بکهیون مشتش را بلند کرد و به بازوی او کوبید،با اینکه در چند روز گذشته خودش هم همچین فکری در مورد چانیول میکرد ولی حالا که بازهم او را مشتاق به ارتباط میدید نمیخواست که این مسئله ی غم انگیز را بزرگتر از حد معمول کش بدهد:
-بیش از حد فکر میکنی،بهت نگفتن از قلبت پیروی کنی؟
+پس فکر میکنی برای چی الان پشت در خونهتم ، بیون؟
بکهیون خندید و در را باز کرد:
-حالا که اینجایین بفرمایین تو اقای پارک.
با اینکه در تمام مدت چانیول لبخند میزد ولی حالا  حتی چشمانش درخشانتر شده بود و صورتش کمی گلگون به نظر میرسید.
-هی! یه طوری لباس پوشیدی انگار کاپیتان تیمتون شدی.
چانیول لبش را کج کرد و چشم هایش را در کاسه گرداند:
+فقط میخواستم یه ذره شیک تر باشم.
بکهیون شانه ای بالا انداخت و سرش را کج کرد اما متوجه شد که انگار قدم های چانیول متوقف شده است،به سمتش برگشت:
-چی شده؟
+نظر تو راجع بهش چیه؟
این را در حالتی میگفت که دستانش را درون جیبش فرو برده بود و کاملا شق و رق ایستاده بود.
-در مورد چی؟
حالا یکی از دستهای پارک میان موهایش فرو رفته بود و سعی میکرد فک زاویه دارش را درون تخم چشم های بکهیون فرو کند:
+تیپم چطوره؟
بکهیون در دل خندید،در تمام مدت فکر میکرد چانیول یک رفیق نیمه راه است اما حالا میدید که برای او خوشتیپ کرده است،پس هنوز هم رویش کراش داشت و کنارش شاد بود؟ در نهایت بر خلاف چیزی که روزهای قبل تصورش را میکرد چانیول فقط میخواست بکهیون او را در بهترین ورژنش ببیند؟ نتیجه کمی برای بکهیون بامزه و جذاب بود.
بیون انگشتش را زیر چانه اش زد و لب هایش را جلو داد،حالت آدم متفکری را گرفت که به سختی در حال فکر کردن است.
-خب...اوممم...
چانیول برای اینکه او دید بهتری داشته باشد،تغییر زاویه داد و جای دست هایش را به دور کمرش تغییر داد،لبخند مغروری زد و چشم های همیشه درخشان و باهوشش را کمی تیره و سرد کرد.
کاملا منتظر جواب بکهیون باقی مانده بود و مطمئن بود کمی عرق کرده است.
-بد نیستی!
این حرف درست مثل سوزن تیزی که به دیواره بادکنک بزرگی برخورد میکند، بادش را خواباند.
فقط بد نبود؟او با بدبختی این کت و شلوار که حتی به سختی و مکافات زیپ شلوارش بسته شده میشد را از سهون قرض کرده بود و حالا میشنید که فقط بد نیست؟بیشتر از اینها حقش بود مگر نه؟
+تو بد سلیقه ای،وگرنه من عالی به نظر میرسم.
-مهم نیست که خودت چی فکر میکنی،تو از چشم دیگران معنی میشی.
این کاراگاه شرقی لعنتی همیشه جواب های تند و تیزی در آستینش داشت که چانیول را متعجب میکرد چرا باید از همچین کلمات منفوری هم خوشش بیاید و حتی فکر کند که بیون بکهیون با گفتن همچین چیزهاییست که به طور لعنتی باحال است؟
بکهیون وقتی اخم های در هم فرو رفته چانیول را دید به سمت اتاق پذیرایی که مادرش در آن حضور داشت حرکت کرد اما با دیدن مردی که رو به رویش نشسته بود لبخند شیطنت آمیزش محو شد و چشم هایش با کنجکاوی به سمت چهره خونسرد مادرش برگشت:
-پدر؟تو...؟
مردی که رو به روی مادر آرامش نشسته بود،پیراهنی سفید و شلوار پارچه ای خوش دوختی به تن داشت وقتی بلند شد تا پسرش را در آغوش بگیرد از او بلندتر و حتی خوش هیکلتر بود.
مردی که در میانسالی چنان بانشاط نشان میداد انگار هیچ کاری به جز لذت بردن انجام نداده است،چهره شاداب و براقی داشت و چروک صورتش کمترین اثری برروی جذابیت مردانه اش باقی نگذاشته بود.
خودش بود! بیون جینیونگ بزرگ،کسی که در سایه، پیراهن های مشکیش را میپوشید و بر شهر شب حکمرانی میکرد و صبحها در کنار اقاقی هایش مینشست و به دانشجوهایش نور میپاشید.
وقتی در آغوش گرم پدرش فرو رفت،به چهره آرام مادرش خیره شد،همیشه واکنش هایش برایش مهم بود درست بعد از اینکه نقشه ی رابطه اش با چانیول را پیاده کرده بود و آن واکنش عجیب را از او گرفته بود دیگر هرگز اشاره ای به موضوع نکرده بود انگار که  این نوع از روابط یک اتفاق کاملا عادی باشد و نیکو بزرگ شده بود تا پسری که همه عمر به چشم وارث تاج و تختش میبیند یک روز دست پسر دیگری را بگیرد و بگوید معشوقه اش مرد دیگری است که از قضا بلندتر و حتی جوانتر از خودش هم هست.
چانیول در پشت آنها انگار که کمی معذب شده باشد خودش را جمع کرد و قدم جلو گذاشت،نیکو از گوشه چشم نگاهش کرد اما بکهیون میدانست که مادر تیز بینش در واقع روابط بین آنها را آنالیز میکند.
بیون بزرگ بالاخره پسرش را از آغوشش خارج کرد و با لبخند به سمت چانیول که کاملا با وقار خم شده بود چرخید و دستانش را مهربانانه گرفت،بکهیون همچنان به رفتار مادرش چشم دوخته بود ولی با حرف پدرش تقریبا مطمئن شد که جریان خون در بدنش خشک شده است:
-پس تو همون مرد جوونی هستی که معشوقه جدید پسرمه؟
پدرش میدانست؟با توجه به اینکه حالا نیکو صورتش را چرخانده بود و به میز نگاه میکرد قطعا او همه چیز را گفته بود.
چانیول در آن لحظات غیر منتظره فقط به یک چیز فکر میکرد،شاید هرگز منتظر این فرصت نبود اما حالا که رخ داده بود به آسانی از دستش نمیداد با اینکه این بازی را بکهیون شروع کرده بود اما انقدر به مذاقش خوش آمده بود که نقش بهترین معشوقه عالم را برای پدرش بازی کند.
بنابراین سرش را کمی خم کرد که نشان بدهد تا چه حد ماخوذ به حیا و متواضع است.
بکهیون متحیر به اوضاع نگاه میکرد،چانیول ابدا مضطرب به نظر نمیرسید،جینیونگ کمی نزدیکتر شد:
-در واقع نمی تونم بگم که شوکه نشدم،حتی با شنیدنش یه جورایی عصبانی هم شدم اما حالا که میبینمت...
به سمت بکهیون چرخید و ابرویش را بالا انداخت:
-پسرم انتخاب های منحصر به فردی داره.
قطعا چانیول در کت و شلوار قرضی جورجیو آرمانی سهون، در بهترین سطح خودش بود،کاملا کشیده،چهارشانه و مناسب به نظر میرسید.
بکهیون لبش را با تمسخر کج کرد اما جمله چانیول ثابت کرد که این صحنه تئاتر به این زودی ها به پایان نمیرسد:
-در واقع من آدم خوش شانسی بودم که تونستم لایق پسر شما باشم آقای بیون.
بعد به سمت بکهیون حرکت کرد و با شیطنت تمام در حالی که نشان میداد خیلی محترم است دستش را به دور شانه اش انداخت:
-به دست اوردن سلیقه و رضایت بکهیون ابدا کار راحتی نبود.
چانیول یک زبان باز دغل کار بود.
البته که باید میبود،در آن تلویزیون لعنتی به خوبی یادش داده بودند چطوری به بهترین نحو ماجرا را طبیعی و زیبا جلوه دهد.
جینیونگ به دست های چانیول که دور شانه پسرش انداخته شده بود نگاهی انداخت و به سمت مبل ها حرکت کرد:
-تعجبی نداره که خودتو تو مقاله هات قهرمان پسرم میدونی ،قابل پیش بینیه که چطور رضایتشو به دست آوردی.
مقاله ها؟پدرش آن مقاله را خوانده بود؟
چانیول که حالا از شنیدن این جملات کمی مضطرب شده بود با تعارف پدر بکهیون برروی مبل نشست و به نیکو سان مجددا ادای احترام کرد و متقابلا جواب درخوری دریافت کرد.
فضا مابین آنها رفته رفته سنگین شده بود.
بکهیون به پدرش نگاه میکرد و منتظر بود او حرف نهاییش را بزند،همیشه همین بود،همه چیز را میدانست،منتظر میماند،فرصت میداد و نگاه میکرد .
در آخر تصمیمش را میگرفت،حرفهایش را برایت میگفت و به تو اجازه انتخاب میداد،انتخابی که حالا بکهیون فهمیده بود سرابی بیشتر نبوده است:
-بکهیون!این مرد به تو آرامش میده؟
اگر چانیول کمتر در مورد خودش در مقاله غلو کرده بود حالا اینطوری گیر نمیفتادند که در مقابل چشمان پدرش یک مرد نیازمند آرامش نشان داده شود،لعنتی! مادرش اینجا بود پس باید به نقشش ادامه میداد:
-درسته.
چانیول زیر چشمی نگاهش میکرد و کاملا متوجه سایش دندان هایش به روی هم میشد،جینیونگ چند ثانیه سکوت کرد بکهیون یک مرد بالغ بود و کاملا مصمم به نظر میرسید او حق دخالت زیادی نداشت:
-پس دیگه حرفی باقی نمیمونه،امیدوارم بتونی از انتخابت محافظت کنی.
-میتونم.
-زیاد از حد به خود ت مطمئن نیستی؟
-نه به خاطر عشق ،بخاطر پسری که هستم و پدرش توئی، به نگه داشتن کسی که میخوام مطمئنم.
نیکو با خشم به سمتش چرخید،این طعنه خیلی تیز و برنده به سمت او نشانه میرفت.جینیونگ بلند شد همچنان لبخند میزد.
بکهیون یقین داشت که پدرش فهمیده است که او آن عاشق دلداده ای نیست که نشانش میداد،این مرد همیشه مثل کف دست میشناختش،بازهم برای او صحنه آماده میکرد؟
-قطعا که اینطوره.
به سمت چانیول چرخید و شانه اش را فشار داد تا رضایتش را اعلام کند:
-فکر میکنم بهتره که من و مادرت چند روزی تو یکی از هتل های آمریکا اقامت کنیم.
-اما خونه من هست.
-میدونی که برای هر چهارتای ما کوچیکه.
-و محقر؟
-نمیخوام منکرش بشم اما حقیقتا این دلیلش نیست،فقط میخوام کمی با همسرم تو تعطیلات خلوت کنم.
بکهیون سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد،نیکو بلند شد تا احتمالا کیف و شالش را از داخل اتاق بیاورد.
بکهیون چند قدم جلو رفت:
-خودت بودی مگه نه؟
-راجع به چی حرف میزنی؟
-بذار با عواقب انتخابهام روبه رو بشم و براشون به روش خودم بجنگم.
-مگه همیشه اینطور نبوده؟
-نه تا وقتی که حس میکنم منو با بندهای نامرئی کنترل میکنی،نا تا وقتی که تو یه ماشین تو جاده های آمریکا پیدات میشه و به ریور شلیک میکنی.
-اوه؛اون شلیک؟متاسفانه من نبودم وگرنه قطعا هدفگیری دقیقتری داشتم.
-اما...
-تو نمیتونی بهم بگی چی درست و غلطه بیون جوان(حالا لحنش درست مانند وارث قدرتمند بیونها تیره و سرد بود همان آهنگی که گاهی از کیونگسو هم می شنید و از خودش میپرسید آیا ممکن است که شیطانی مخوف میان ژن هایشان نسل به نسل در حال گردش است؟)
پدرش ادامه داد:
-شاید ما تو یه قایق نباشیم اما هدفمون یکیه،حتی اگه خودتم نخوای بازم من ازت محافظت میکنم.
-من دیگه بچه نیستم حتی نمیشه گفت که خیلی جوون و خامم؛ ولی تو دست از این مراقبت های ویژهت نمیکشی.
-همونطور که بهت گفتم من از تو محافظت میکنم و تو میتونی از پرونده مراقبت کنی.
پدرش داشت لجبازی میکرد این نسل ابدا چیزی به جز فرمان های مغز خودشان را نمی پذیرفتند،بکهیون ادامه داد:
-اینکارو میکنم اگه بخاطر هدف خودت،لقمه آماده دهنم نذاری،میخوام موفقیت مال خودم باشه نه چیزی که تو برام میخریش.
نیکو از اتاق خارج شد،جینیونگ دوباره پسرش که حالا عضلاتش منقبض شده بود را در آغوشش گرفت:
-میبینم که تغییر کردی مرد جوان،پس خودتو به من ثابت کن،آزادی جایزه ای که تو در عوض ازم میگیریش البته اگه بتونی.
بعد او را از آغوشش جدا کرد و با دست نیکو را به سمت بیرون هدایت کرد،در آخر به سمت چانیول چرخید:
-مواظب مقاله هات باش، کمتر کسی تونسته مقابل بیون ها به زانو در نیاد بنابراین...(کمی مکث کرد و لبخند زد) کنجکاوم بدونم قهرمان واقعی کیه؟
بعد چشمکی زد و در مقابل چشم های عصبی چانیول در را بهم کوبید.
بیون جینیونگ در مواقعی حتی از پسرش هم عوضی تر بود .
*****
چانیول چند دقیقه ای میشد که رو به روی بکهیون در سکوت نشسته بود.شرایط خانوادگی بکهیون عادی نبود و چانیول میترسید با دخالت نابه جایش سوتفاهم به وجود بیاورد.
-باید بریم.
چانیول ابدا این جمله را نشنید چون داشت فکر میکرد پاهای بکهیون کمی ظریفتر و خیلی کوچکتر از مال خودش بود.
-چانیول!
-هووم؟
چون منتظرش نبود از هپروت به بیرون پرت شد و گیج به بیون خیره شد.
-گفتم باید بریم.
-کجا؟
-ریور گفته که داروها رو رندوم و از جاهای مختلف میخریده اما وقتی دوربین تمام اون داروخانه ها چک شده اثری ازش وجود نداشته،به نظر نمیرسه بخواد سرنخ مشخصی بده.
چانیول کتش را بیرون کشید:
-داری میگی کسی دارو رو براش تامین میکرده؟
-من یه تحقیق کوچولو کردم و متوجه شدم که این داروها چندماهی هست که بدون نسخه به کسی داده نمیشه به نظر میرسه داروخانه ها بخاطر سومصرفی که این داروها داشتن خواستن کمی محتاط تر عمل بکنن.
-اما این با قتل های اخیر...صبر کن! این قابل توجیهه،اون تو قتل های اخیرش از این دارو استفاده نکرده،ممکنه که این دلیلش باشه؟
-نه.
-از کجا انقدر مطمئنی؟
-وقتی داخل اون گلخونه رفتیم من شیشه هاشو دیدم.
-اما اونا خونه ی دیگه ای رو پیدا کردن و گفتن ثابت شده که ریور اونجا زندگی میکرده.
بکهیون چند ثانیه سکوت کرد:
-من یه ایده دارم،تجهیزات آزمایشگاهی اون گلخونه برای تولید این دارو نمی تونه کافی باشه علاوه بر این شیشه های اونها کاملا صنعتی بودن پس به نظر میرسه که اونها افدرین و از جای دیگه ای تهیه میکردن.
-به کی مشکوکی؟
-در واقع فکر نمیکنم اون مضنون باشه اما به نظر میرسه از بیماری اون در جهت منافع شخصی سواستفاده شده.
-منظورت مادر خونده ریور؟زن داییش؟
-درسته،من دوربین های امنیتی اون داروخونه ها رو چک کردم و چهره اونو تشخیص دادم.
-چی؟تو؟چطور تونستی بهشون برسی؟اصلا چطور اینهمه اطلاعات داری؟و مادر خوندهشو از کجا میشناسی؟
-خب...(خندید) این به نوعی بخاطر کمک توئه،اما انگار حتی خودتم فراموشش کردی،آکی رفیق ژاپنیت ... خیلی بدرد بخور بود.
خبر انقدر شوکه کننده بود که برای چند ثانیه زبان چانیول را بند آورد.
-این مدتی که تو سرگرم مقاله افتخار آمیزت بودی منم سری به دوست هکر و قدیمت زدم.
-خدایا من،چطور یادم رفته بود؟اون شب طوری برخورد میکردی انگاری چیزی از ژاپنی بلد نیستی و حتی یه لگدم بهش زدی.
بکهیون زبانش را گوشه لپش جمع کرد:
-خب در واقع چندان از اون یارو خوشم نمیاد.
-چی بهش دادی که حاضر شده باهات همکاری کنه؟
-انگار که خیلی برای نقض قانونی که انجام دادم نگران نیستی.
-قانون ؟ تو؟ خیلی وقته که فهمیدم تناسبی باهم ندارین.حالا بهم بگو چی بهش وعده دادی؟
-اون خیلی سریش بود و منم چاره ای نداشتم ! شاید یه کاسپلی کوچولو...؟
ابروهایش را به نشانه تفهیم بهتر بالا انداخت،چانیول بلند زیر خنده زد:
-توئه موذی.
-از همون روز که از گلخونه بیرون اومدیم حتی یک روز هم نبود که بهش فکر نکنم بارها به سرم زده که شاید اشتباه میکنم اما وقتی ریور و دیدم،اون مشخصا داشت از افرادی حمایت میکرد که براش مهم بودن،پس فکر کردم باید به تردید های اولیه خودم برگردم،اونا بهم گفتن مادرشون حملات تنفسی داره و اونجا باهاشون زندگی نمی کنه حتی متریال به کار رفته تو خونه فضای غیر آلرژیکی رو به وجود آورده بود پس مادرشون باید برخلاف گفته هاشون ارتباط مداومی باهاشون داشته باشه،ممکنه که اون هربار به بهانه حملات تنفسی داروهای زیادی از داروخونه گرفته باشه و تحویل اونها داده باشه.
-نقشه هوشمندانه ایه، با این روش ریور مجبور نبود همیشه خودشو آفتابی کنه،تو گفتی تو بعضی از داروخونه هایی که ازشون اسم برده هیچ تصویری ازش نبوده پس اون زن به پنهان شدنش کمک کرده،علاوه براین خرید کاملا قانونی بوده و هیچکس بهش شک نمیکرده.اونها همه چیز لازمو داشتن،داروها،یه دارو ساز و کلی گیاه و البته یه قاتل که انگیزهای روانی و احساسی زیادی داره.
-با این که تو خونه ریور کمی خون و آلت قتاله پیدا شده اما با توجه به عکس هایی که دیدم اون خونه کنتراست صدایی که اون روز شنیدمو تولید نمیکرده.
-تو به کجا مشکوکی؟
بکهیون به خطوطی که در اتاق مطالعه و آزمایشگاه آن گلخانه دیده بود فکر میکرد،آیا یک اتاق مخفی میتوانست پشت آن کتابخانه باشد؟
با اینکه ریور دستگیر شده بود اما با اینطور پراکنده بودن مدارک به او مهلت کافی برای فرار کردن از زیر بسیاری از قتل هایی که انجام داده بود،داده میشد و مطمئنا دادگاه برای اثباتش به درازا میکشید.
بکهیون مطمئن نبود که آیا خانواده بل ها تا آن زمان نقشه مناسبی برای جان سالم به در بردن ریور به کار می بستند یا نه ولی او قطعا باید جلوی همچین پیشامدی را هرچه زودتر میگرفت.
-میریم خونه اون زن مطمئنم اون گره خیلی از مشکلاتو باز میکنه.
-آدرسشو میدونی؟
-آکی و دست کم نگیر.
-اون دیوانه با اینکه دوست منه اما انقدرها هم به دردم نخورده.
بکهیون با خنده در حالی که در را باز میکرد جواب داد:
-شاید تو جذابیت لازمو براش نداری.
******

ماشین چانیول در حال حرکت بود و در میان بزرگراه وسیعی با یک نواختی میراند.بکهیون چندان به هدف مطمئن نبود،احتمال نمیداد که بل ها همه چیز را به راحتی در دسترسش باقی گذاشته باشند.
درست بعد از دستگیری ریور دیگر هیچ ایمیلی برایش ارسال نشد،انگار که بازی گرگم به هوا تمام شده باشد.
با این حال آکی گفته بود که هنوز هم امکان دسترسی به کامپیوترش برای هکر وجود داشت.
تمام این جنجال ها طوری به سمت ریور هدایت شده بود که خشم مردم را فقط به جانب یک نفر معطوف میکرد و جلوی روند تحقیق را میگرفت،مردم فکر میکردند دادگاه ها کم کاری میکنن زیرا قاتل کاملا مشخص است و با فرار قبلی ریور حالا اعتماد کمتری به مراحل تحقیق و حبس او داشتند.
با اینهمه بکهیون همیشه منتظر بود،ریور فقط یک قربانی کوچک بود،جابه جایی آزمایشگاه و نمایش الهی ، رسیدن تمام بدی ها به سمت عدالت،تمامشان فقط بکهیون را مشکوک تر میکرد.
این مدت هیچ واکنشی از کاملیا نگرفته بود، در حالی که با کنجکاوی رفتار آنها را از دور زیر نظر داشت چون منتظر بود خواهرنش وارد عمل شونداما ریور مثل یک تکه گوشت لخت اماده قصابی ، در برابر اتهامات فقط سکوت میکرد و بدون هیچ امیدی سرش را زیر ساطور میگذاشت.
قطعا تمام این خانواده در زنجیره این قتل ها یک سوی طناب را گرفته بودند،هرچند که خون به دست دیگری ریخته میشد ولی اسلحه به وسیله آنها تهیه میشد.
قاتل و در عین حال بی خبر و بی گناه!
بکهیون ایمان داشت اگر یک تیم تجسس در اختیار داشت تمام آن گلخانه را زیر و رو میکرد.
جملات چانیول در این بین ذهنش را منحرف کرد.
-از اینکه پدرت راجع به رابطه ما میدونه عصبیت میکنه؟
-رابطه ما؟فکر میکنی رابطه ای بینمون هست؟
چانیول نفس خسته ای کشید:
-بازی در نیار بیون،خودتم فهمیدی که دوستت دارم.
این اعتراف که به دور از هیچ گونه فضایی رمانتیکی به سمت منهتن و درست وسط یک بزرگراه به بکهیون تقدیم میشد دقیقا بر خلاف تمام رویاهایی بود که چانیول برای به وجود آمدن موقعیتش ریخته بود.فقط اعتراف کرده بود و تمام.
انگار که درست ترین و بهترین تصمیم دنیا را در بهترین موقعیت ممکن گرفته باشد مصمم و آرام بود.
-فکر میکردم قراره خیلی رمانتیک بهم اعتراف کنی،اما باید بگم سورپرایزم کردی.
-بهم میخوره آدم رمانتیکی باشم؟
-بهت میخوره حساس و عاطفی باشی،از اون دیونه هایی که همه چیزو واسه رابطهشون وسط میذارن.
چانیول چیزی نگفت،بکهیون کنجکاوانه پرسید:
-آخرین رابطهت کی بود؟
-سال پیش.
-ولت کرده؟
-بهتره بگم من ولش کردم.
-چرا؟
چانیول چند ثانیه از جاده چشم برداشت:
-لیاقتش بیشتر از من بود.
بکهیون بلند خندید:
-پس تو یکی از اون عوضی هایی،از اونایی که با چهره مهربون و فداکارشون دمشونو میذارن رو کولشون و آخر رابطه در میرن.
-فقط مناسب هم نبودیم.
-من هستم؟
چانیول زیر چشمی طوری به بکهیون نگاه کرد که کمی معذبش کرد:
-شوگر ددی خوبی میشی.
-پولمو خرج کسی میکنم که وقتی زیرمه از خودم کوتاه تر باشه.
-من تاپم
-منم!
بحث بی فایده بود،چند ثانیه سکوت شد،چانیول نمی توانست به این آسانی زمان اعترافش را بدون هیچ جواب قانع کننده ای که قلبش را آرام کند از دست بدهد:
-تو برام فرق داری.
بکهیون چشم هایش را چرخاند:
-اینطوری نگاه نکن،بهم گوش بده باهات صادقم...(نفس عمیقی کشید)پوف...یه ذره سخته پسر،ولی وقتی با توئم میخوام خوشحالت کنم،میخوام که بهترین خودت باشی،میخوام ازت حمایت کنم.
-همه چی و فقط برای من میخوای؟
-دادن همه اینها به تو خوشحالم میکنه و من...من...دوسش دارم میدونم شاید باورم نکنی خیلی طول کشید تا خودمو جمع جور کنم که اینها رو بهت بگم همیشه به خودم گفتم الان وقتش نیست ولی وقتی ریور دستگیر شد ترسیدم،برای بار اول به خودم گفتم نکنه دیر شده باشه؟
ترس های چانیول آشنا بود پس بکهیون با دقت گوش میداد:
-من ازت بزرگترم چانیول و تو هنوز تو دهه بیست سالگیت هستی.
-میدونم.
-ممکنه قلبتو بشکنم اونوقت حاضری اگه بخوام ولم بکنی؟
-ما حتی هنوز شروع هم نکردیم اون وقت تو داری راجع به تهش ازم میپرسی؟
-فقط نمیخوام تو رو از دست بدم،میدونم که اگه این رابطه شروع بشه دوستیمون بی معنا میشه انتخابش برام سخته.
-پس اگه برات مهمم...بهش فکر میکنی؟
بکهیون به گوش های چانیول که کمی قرمز شده بود نگاهی انداخت باید برای یکبار به او فرصت میداد قلبا معتقد بود که لیاقتش را دارد هرچند که میتوانست زیرآبکاه ترین پارتنر دنیا باشد:
-بهش فکر میکنم.
چانیول مثل بچه ای که اولین قدم به سمت عروسکش را برداشته است از وضعیت سوء استفاده کرد:
-تو منو بوسیدی!
چشم های بکهیون گشاد شد،این عوضی فقط گهگاهی میتوانست فرشته باشد؟
-هی همین الان بهم گفتی که میخوای بهم وقت بدی تا راجع بهش فکر کنم ولی حالا داری تحت فشارم میذاری.
-فقط از اون پوزخند برنده ات بدم میاد.
بکهیون بی توجه به چانیول که چشمانش به جاده خیره شده بود،خودش را جلو کشید،با این اعتراف احساس بهتری داشت:
-و اعتراف کن تو عاشق همینم شدی.
-من نگفتم عاشقت شدم فقط ازت خوشم میاد.
-من برای خوش اومدن دل کسی وقتمو تلف نمیکنم.جوابت منفیه.
چانیول که تحت فشار احساسی شدی بود حالا گردنش قرمز شده بود:
-تو میدونی خیلی باهام بدجنسی ، مگه نه؟
بکهیون بلند خندید و چیزی نگفت و چانیول در دل اعتراف کرد حتی اگر مرد بغل دستش قلبش را هم بشکند حاضر نخواهد بود تا او را ترک کند ، این رازی بود که هرگز به بکهیون نمی گفت.

*****

منهتن
هردو با خستگی فراوان پشت در قرمز رنگی ایستاده بودند و با صبر و حوصله به اطراف سرک میکشیدند،یک مجتمع آپارتمانی بود که کاملا معمولی به نظر میرسید.
در اطرافش هم خانه های مسکونی بزرگ و کوچکی وجود داشتند که رفته رفته به فضای مدرن شهری نزدیکتر میشدند.
بعد از چند دقیقه که از فشردن زنگ در میگذشت چانیول با لحن مشکوکی به سمتش برگشت:
-مطمئنی همینجاست؟
-به کار آکی چقدر اطمینان داری؟
چانیول سرش را تکان داد و دوباره زنگ را فشرد.
بکهیون فقط به این فکر میکرد که احتمالا دیر شده است،باید زودتر سراغ این زن میرفت،چرا اینهمه او را در حاشیه امنش تنها گذاشته بود؟
همه آدمها همین بودند ، تا زمانی که دغدغه داشتند مرتب مسائلی که به نظرشان کم اهمیت تر است به عقب میرانند در صورتی که شاید همان کلید اصلی ماجرا بود.
بعد از فشردن سومین بار زنگ ،در آپارتمان باز شد و اینبار یک زن مسن از آن خارج شد اول خواست بی توجه به آنها رد بشود اما از آنجایی که خصیصه غریزی پیرها مثل گربه ها تیز و مشکوک است با موهای یک دست سفید و فرش و لحنی که ابدا با کمر کمی خمیده اش تناسب نداشت لب به سخن گشود:
-با کی کار دارین؟
چانیول با همان صورت مهربانش که متناسب مخاطب هایش بود لبخندی زد تا اعتماد پیرزن را به خودش جلب کند:
-ما دنبال خانوم مارگارت ریچمن میگردیم،اما مثل اینکه خونه نیست.
پیرزن چند قدم نزدیکتر شد:
-مارگارت؟
بکهیون همان لحظه حس کرد که سنسورهایش فعال شده است،هرکسی که چندتایی همسایه پیر داشت میدانست که آنها زیاد نمی خوابیدند و هر روز از جایی که فکرش را نمی کنی به آرامی و با صبر نگاهت میکند بنابراین به سختی میشد راضی را از آنها پنهان داشت.
آنها به راحتی میدانستند کدام پسر دختر باز است،کدام دختر معتاد است و یا کدام خانواده مصداق تمام نمایی از چشم و هم چشمی است؟ با اینحال کسب اعتمادشان سخت بود چون در گذر زمان به همه چیز مشکوک و بدبین شده بود،بکهیون بارها از خودش پرسیده بود پیرزن مهربان داستان ها احتمالا باید در ذهن معیوب یک نویسنده میبود که هرگز مادربزرگی نداشت.
با اینحال چانیول صبور بود:
-آه،بله...راستش ما ازشرکت بیمه میایم،میدونین که ایشون یه مقداری مشکل تنفسی دارن اما از زمان بیمه سلامتشون گذشته و هرچی باهاشون تماس گرفتیم نتونستیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم.
((پوف...این دیگه خیلی زیاده رویه،ببین چطوری داره با آب و تاب برای پیرزن بیچاره خالی میبنده))بکهیون با این اعتراف سرش را برگرداند و به آرامی که کسی متوجه نشود خندید.
پیرزن که حالا کمی نرمتر شده بود ،نفس راحتری کشید:
-که اینطور،چرا با بچه هاش تماس نمیگیرین؟یکی از اونها تو تلویزیون کار میکنه.
پیرزن کنه! آنها فقط میخواستند بدانند مارگارت کجاست اما طوری گیر افتاده بودند که مجبور میشدند پشت سر هم دروغ های شاخدار بگویند.
-خب از اونجایی که ایشون تحت تکلف کسی نیستن و خودشون در سلامتی عقلی قرار دارند باید تمدید قرارداد زیر نظر خودشون باشه،اما متاسفانه هرچی صبر کردیم بی فایده بود.
چانیول کمی به پیرزن زمان داد تا قضایا را تحلیل کند و به او شک نکند:
-میدونین مشکل اصلا این نیست که اگه قرارداد تمدید نشه ممکنه به شرکت ما آسیبی برسه؛ ما اینهمه پیگریم چون خانوم مارگارت زن نازنینه و شرکت بیمه ما هم جدیدا مزایای درمانی بهتر و جامع تری و برای بیماران تنفسی در نظر گرفته.
خودش بود! سود بیشتر و ارزانتر همیشه قلب پیرزن ها را نرم میکرد.
-ولی مارگارت از اینجا رفته،طلفک بیچاره،یه مدت بود کسی بهش سر نمیزد تا اینکه چند روز پیش بچه هاش اومدن دنبالش و بردنش.
لعنتی!
دیر کرده بودند،بکهیون درست حدس زده بود.این یک بازی شطرنج بود که هیچ حریفی نداشت تو باید با طراح اصلی میجنگیدی کسی که همیشه تو را از بالا میدید و گام های تورا قبل از خودت پیش بینی میکرد.
هر دو داشند با نهایت ناراحتی و خشم برمیگشتند که پیرزن به آستین چانیول چسبید:
-گفتین اسم شرکتتون چیه؟نوه منم مشکل تنفسی داره.
خدا لعنتیش کند،گیر افتاده بودند،همانطور که همیشه بکهیون به آن ایمان داشت خلاص شدن از دست پیرزن ها غیر ممکن بود.
*****

واشنگتن

کاپیتان بایرون پشت میزش نشسته بود،لباس فرم همیشگیش که چندین نشانه افتخار برروی آن بود به تن داشت.
با اینکه هم سن های او میخواستن هرچه سریعتر بازنشست شوند اما اشتیاق او برای رسیدن به نقاط بالاتر مانع تر از این میشد که جایگاهش را به افراد جوانتر بدهد.
همه او را به سریع الانتقالی و هوش زیادش میشناختن،با اینهمه او تصمیم داشت به زودی برای نمایندگی ایالتی کاندید شود و با توجه به سابقه درخشانی که داشت احتمال زیادی برای ورود خودش به مجلس میدید.
با اینهمه الان که پشت این میز نشسته و به تلفن خیره شده بود فقط به یک چیز فکر میکرد.وقت رفتن ( او ) رسیده بود.
کاخ سفید منتظر تماس بود و لوسید آمادگی خودش را قبلا اعلام کرده بود.
این بازی خطرناک که تحت پوشش دو کشور با یک روند عادی سازی پیش برده شده بود  حالا در سرازیری قرار داشت با اینهمه دلش نمیخواست لوسید برود.
در تمام این سالها که او را در زندان نگه داشته بود با اینکه هیچ وقت سراغش را نگرفت اما ایمان به وجودش در جایی که کاملا در دسترس است کمی آرام نگهش میداشت.
آزاد کردن این مادیان وحشی سیاه رنگ که در هیچ بیشه و دشتی به بند هیچ کس درنخواهد آمد به او حس گاوچرانی خسته را میداد که بعد از دویدن طولانی به امید به افسار کشیدنش حالا فقط از دور دیدنش را لذت بخش پیدا میکند.
لوسید جایزه اش را خواهد گرفت اما مطمئن نبود نقشه ای که دولت برای لوسید کشیده بود پاداش بود یا حکم شلیک مخفیانه از پشت ، به سر کسی را داشت که امید به پرواز داشت.
از همه مهم تر که او بانی این جریان شده بود. در راس این کشتی قرار داشت.کشتی که یک روز لعنتی خود لوسید راندنش را به او یاد داده بود
ناخودآگاه به چندین سال قبل پرتاب شد:
((آن روزها به همراه چند افسر دیگر به سمت عمارتی حرکت کرده بودند که منبع بسیاری از اخبار مشکوک بود ، مردی که در یک از محل های بسیار مرفه با وجه علمی ممتاز زندگی میکرد رهبری بسیاری از فرقه های زیر زمینی را برعهده داشت ، رفت و آمد مشکوکی با رییس های مافیا نیز داشت.
بایرون جوان بود،بسیار مشتاق و پر تلاش .از همان وقتی که کارش را شروع کرده بود هدف های بزرگی در سرش داشت،مردی نبود که زمان هایش را به بطالت بگذراند،خوشگذرونی هایش سر برنامه و وقت بود و کارش بخش بزرگی از زندگیش را تشکیل میداد.
این مرد ،لوسید؛ هدف بزرگی بود.کسی که میتوانست سرعت او را برای رسیدن به پله های ترقی افزایش دهد.
کی فکرش را میکرد در سایه آرام پیچک های سبز رنگ،در چوبی عمارت که به نظر از جنس راش بود،به سبکی از هم باز شود و مردی ملبس در پیراهنی عنابی رنگ با شلواری سفید همچون یک موج خونین قلبش را مورد حمله قرار دهد؟
عشق اگر توصیفی داشت برای بایرون همان یک لحظه بود.آشوبی که زمان را از چنگالش ربود و برای چند ثانیه تنفسش را قطع کرد.
چشم های سبز رنگ مرد،موهای زرین و بلندش که با کش مویی به همان رنگ کمی جمع شده بود و تارهای لجوجی که بعضا برروی پیشانیش ریخته بود،جلوه مسیحی آزاد را داشت که انگار از تمام شیشه های مصلوب کلیساها گریخته بود.
بایرون معتقد بود اگر هیچ کدام از افسرهای دیگر نبودن همانجا زانو میزد و برای اولین بار به زنده بودن عیسی ایمان میاورد.
زیبا بود؟کاش فقط زیبا بود.صدایش طوری طنین انداز،آرام و گوشنواز بود که دلت میخواست ساعتها به آن گوش بدهی.
در دقایق اولیه بایرون فکر میکرد فقط خودش طلسم شده است ولی بعد متوجه شد حتی همکارانش هم کمی معذب شده بودند.
امکان داشت دشمن شریری پنهانی برای چنین مرد زیبا و فرشته خویی مدرک میتراشید؟
هر حرکتش،پاهای بلندش که برروی هم مینداخت،انگشتان کشیده و سفیدش که با هیچ تلاشی خمیدگی هنرمندانی داشت عطری در هوا پخش میکرد که مغز را هیپنوتیزم میکرد و وجودت را در خودش میمکید.
همان لحظه انگار قطب نمایی قوی خرده آهنرباهایی که بایرون تا آن روز هدف میپنداشت را کنار زد و او را با حقیقت هدف جاویدانش آشنا کرد.این مرد هدفش بود.لوسید.
کتابخانه بزرگش وقتی که او جلویش قرار میگرفت عظمت خیال انگیزی داشت،بایرون خودش را تصور میکرد که انگشت های این مرد را در حین ورق زدن تک تک این صفحهات خواهد بوسید.
هیچگاه در زندگیش به عشق یک مرد فکر نکرده بود.او آلفای مطلق بود کمتر کسی میتوانست آنچنان حیرت و تحسینش را برانگیزد که بایرون زمان را فراموش کند.
یادش بود که از لیوانی که لوسید لیمونادش را نوشید عمدا استفاده کرد و حتی تماس کوچک غیر مستقیم با لبش ضربان قلبش را بالا برد.
بعد آن جهنم و بهشت یکجا در مقابل بایرون میرقصید.مدارک در عین اینکه قابل تایید بودن به سرعت رد میشدن و مدرک مستدلی مبنی بر گناهکار بودن او وجود نداشت.
بایرون مکار بود میتوانست شعاع کوچک تاریکی ها را از فراسوی آن سبز دست نیافتنی ببیند،طوری که آن جام پر از زمرد تکان میخورد انگار که اشتیاق پنهان و مخوفی در برهم زدن دو پلکش بود.
بارها خودش را رو به روی خانه لوسید پیدا میکرد.او چیزی نمیگفت فقط در را برایش باز میگذاشت،میتوانست خانه زیبایش را ببیند بدنش را پوشیده در روبدوشامبر که از سمتی به سمت دیگر میرفت میرفت را هم ؛با اینحال لوسید یکبار هم مانعش نشد.
با اینحال در گذشته زمانی هم بود که بایرون به سیم آخر زد، آن شب لوسید بازهم در بدوشامبر قرمز رنگش پشت میز مطالعه اش نشسته بود،  تنها خدا میدانست رنگ قرمز همچون معجزه ای انسان را به وجود پرودگاری که او را ساخته تشویق میکرد ، نور چراغ مطالعه بر موهایش میتابید و انعکاس صفحهات کتاب ضخیم برروی عینکش پیدا بود.
بایرون چیکار میکرد؟مطلقا هیچی به جز نگاه کردن به او.
وقتی به لوسید نگاه میکرد به هیچ چیزی فکر نمیکرد.هیچ سلامی بینشان نبود همانطور که هیچ خداحافظی،خانه او مثل یک خوابگاه بزرگ موقت بود که کابوی خسته شبها کمی خودش را در آن تسکین میداد.
نگاه کردن به لوسید آرامشی وصف نشدنی داشت،همیشه رها بود.اصیل بودن نه در رفتارش بلکه در خوی و چهره اش ثبت شده بود،اربابی مطلق که پایه های سست مقاومت بایرون را در هم میکشست و آن شب دقیقا زمان موعود بود.
بایرون خودش را پیدا کرد که عین یک موجود مسخ شده،انگشتانش را میان تار و پود لطیف موهایش گذاشته و با ولعی سیری ناپذیر لبهایش را میمکد هیچ وقت در زندگی اینهمه  حس رهایی نداشت،هربار که طعم خفیف قهوه در دهان بایرون پخش میشد و او بی طاقت تر جلو میکشید میدانست که نباید چشمانش را از هم باز کند.
لبهایی که با تمام اشتیاقش میبوسید هرچند که تسلیم بودند اما همکاری نداشتند،هرچند که گرما داشتن اما اشتیاقی نشان نمیدادند،بایرون میدانست همانطور که لوسید،ثانیه ای که چشمانش را باز کند،رویا به پایان خواهد رسید.پس بدون هیچ شتابی برای بار سوم آن لبها رو بوسید و همچنان چشم بسته سرش را در گردن او فرو کرد.عطرش سبک و خنک میکرد،تشنه ترت میکرد چون میدانستی که به سرعت میپرد.
گوشش را به شاهرگ گردن او چسباند،لوسید همچنان بی حرکت بود. بایرون لازم بود چیزی بگوید،حتی نمی توانست کلمات را پشت هم قرار دهد پس محکمتر بغلش کرد.
بایرون  مرد قد بلندی بود پس کاملا خم شده بود، در صورتی که لوسید حتی دستانش را بلند نکرده بود.افسر پلیس به آرامی شاهرگ گردنش را بوسید.چشمانش را باز کرد باید با لحظه روبه رو میشد.
لوسید بدون هیچ اشتیاقی سرد و خاموش نگاهش میکرد.جمله نانوشته ی خاتمه این رابطه در اخم ظریف پیشانیش موج میزد.
بایرون به آرامی انگشتانش را بلند کرد،ابروهایش را نوازش کرد،بدون هیچ ترسی به مژه هایش دست کشید فکر کرد لذت کندن چند مژه کوچک میتواند لحظاتی این سبز خموش را پنهان کند؟
بعد گونه هایش را و به آرامی لبهایش را لمس کرد.دماغهایشان به قدری نزدیک بود که به راحتی دم و بازدم های یکدیگر را برروی صورتشان حس میکردن.
بایرون آماده بود پس باید شروعش میکرد:
-تو خیلی زیبایی،مثل یه جادو تو وجودم میپچی و قلبمو قلقلک میدی،انقدر زیبایی که میخوام در هم بشکنمت،میخوام خردت کنم و بعد درون مشت هات حبست کنم،تو هم این حس و داری مگه نه لوسید؟هیچ کس نمی تونه لذت تصاحب مغز و استخوان کسی که عاشقشه را به جز تو درک کنه.
انگشتانش را برروی یکی از پلک هایش کشید که باعث شد پنجره سبزی برای چند ثانیه بسته شود.
-پشت این چشم های سبزت،اشتیاق جنون آورتو میبینم،خشم و نفرتت و سیاهی عجیبی که با هربار لبخندت به من نشونش میدی.فکر کردی اگه لبخند بزنی و بهم چیزی نگی متوجه نمیشم شیطان موذی درونت کجا خودشو خالی میکنه؟جنون عجیبت برای همیشه برتر بودن حتی تو جرم هات هم خودشو نشون میده.
برای اولین بار لوسید لبهایش را باز کرد اما بایرون به قدری مشتاق بود که اولین کلماتش را بعلید،این بوسه چهارم و آخر بود.
-فکر میکنی منو میشناسی؟
-هیچکس به اندازه من نمی تونه تو رو بشناسه،هیچکس نمی تونه به اون اندازه که تو بدی،بد باشه و هیچ کس نمی تونه برای تو مناسبتر از من باشه.
-تو برای من ارزشی نداری.
-البته که من جایگاهی نمیخوام،داشتن فقط جسم تو یا داشتن فقط روح تو کمکی به من نمی کنه میخوام حبست کنم میخوام ببینم که اگه قرار باشه فقط تو یه اتاق بمونی چطور افکارت تو رو تجزیه میکنن میخوام ببینمت لوسید و نمی دونی این چقدر لذت بخشه،دیدن تو روحمو ارضا میکنه اینکه هیچکس به جز من نتونه حتی انگشتشو به تو بزنه.
لوسید فقط نگاهش کرد.بایرون ترکش کرد اما آرزو میکرد کاش بوسه پنجمی هم در کار بود.
ماه ها بعد سر و کله لوسید اینبار در دفتر کار بایرون پیدا شد.بدون هیچ حرفی میزش را دور زد،یقه اش را کشید و در مقابل دست های بایرون که برای دفاع بلند شده بودند لبهایش را گاز گرفت و لیسید.
بعد چند پوشه جلویش انداخت.بایرون گیج بود.
-اینا مدارکیه که برای زندانی کردن من نیاز داری.
باورش نمیشد،مدارکش را آماده کرده بود تا با پای خودش به زندان برود؟با تعجب پوشه ها را باز کرد،پرونده شامل ریز به ریز بعضی شکایت ها بود که میتوانست تا به ابد او را محبوس نگه دارد.
-اینا چیه؟
-مگه همینو نمیخواستی؟میخوام که افتخارش به تو برسه،شنیدم که تشنه قدرتی،میخوای اون بالا بشینی مگه نه؟
-تو...
-چند روز دیگه کاخ سفید باهات تماس میگیره،یه درگیری تو یه جایی از شهر پیش میاد که منم توش درگیرم،اونجام پیدام کن و با این پرونده ای که داری همه چیز تمومه.
وقتی لوسید میخواست شتاب زده بیرون برود،به دستش چسبید:
-چی تو سرته؟
-تو که میشناسیم.
-هیچ وقت انقدر شاد ندیدمت.
-به زودی میفهمی.
حق با او بود.بایرون خیلی زود فهمید.
چند روز بعد مردی با چشمانی سبز رنگ محو شده در بین دود و آتش با صورتی خون آلود به سمتش میخندید و بایرون میترسید از اینکه این لبخند به همان اندازه که زشت بود زیبا مینمود،این لبخندی بود که یک شیر برای پیشکش کردن شکارش به کفتار گرسنه به سمتش پرتاب میکرد،نفرتی که همیشه در قلب بایرون باقی ماند.))
به زمان حال برگشت،تلفن را برداشت و بلافاصله بعد از وصل شدن تلفن فقط یک جمله گفت:
-همه چیز آماده است قربان.
******
موریسون چند روزی بود که از کریس خبری نداشت.حالا که ریور دستگیر شده بود نمی دانست درست است که او را همچنان به عنوان یک جاسوس مضنون بداند یا نه؟
در هر حال که کریس نتوانسته بود مانع دستگیری قاتل شود و حتی با پیگیری های رابینسون مدرکی علیه اوپیدا نشد.
بعد از خبر دزدیدن محموله های مواد مخدر،هیاهوی بزرگی بر پا شده بود ولی کریس سکوت کرده بود.
هیچ خبری از افراد مصدوم شده در هنگام عملیات در دست نبود و تمام جریان پرونده در هاله ای تیره و تحت پوشش اف بی آی در حال انجام بود.
موریسون فکر میکرد کریس احتمالا در دادگاه نظامی خلع لباس خواهد شد همیشه ساز و کار لازم همین بود،ارتش یعنی تشویق برای یک نفر و مجازات برای همه ؛ با اینحال اوضاع طوری بود انگار همچین اتفاق بزرگی رخ نداده است.
ناگهان تلفن روی میزش به صدا در آمد،منشی اش بود:
-لطفا تلویزیون رو روشن کنین.
موریسون با اخم روشنش کرد،در کمال تعجب خبر گیر انداختن مافیاهایی که مواد را ربوده بودن تیتر اول اخبار بود،تمام رسانه ها پر از چهره های شطرنجی شده بودند که به صف داخل ماشین حمل مضنون حرکت میکردند.خبرنگار تاکید داشت که امتیاز این عملیات به کریس برمیگردد و مرتب از او تقدیر و تشکر میکرد که طی همچین عملیات هوشمندانه ای توانسته هم مافیا و هم مواد را گیر بیاورد که به دست آوردن حتی یکی از آنها به تنهایی نیز کار خیلی سختی بود.
موریسون از این متعجب تر نمی توانست باشد تا اینکه گوشی روی میزش برای بار دوم به صدا در آمد،گیج تماس را پاسخ داد.
صدای فرد پشت خط برایش غیر منتظره بود.
-موریسون؟
-کریس؟!تو؟
-باید ببینمت.
-چرا نمیای دفترم؟
-به جایی که بهت پیام میدم بیا.(با تاکید اضافه کرد)فقط خودت،تنهایی.
-چی شده؟
-چیزی هست که باید بدونی.
-چی؟داری گیجم میکنی.
-قراره گیجترم بشی،دیر نکن.
قبل از اینکه موریسون سوال دیگری بپرسد تلفن قطع شد و صدای بوق آزاد، افسر را که فکر میکرد بالاخره انتقام نامزدش را گرفته است میخکوب کرد.

FanceNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ