پارت دوم:شرلوک هلمز و دکتر واتسون وارد میشوند

341 139 24
                                    

نیویورک-ساعت 13:00
فضای ماشین کمی دم کرده بود،چانیول در حالی که از نی لیوان دستش،آمریکانو را بالا می کشید ضربدری برروی اسم یکی دیگر از متل ها کشید.
-اینجا هم چیزی پیدا نشد.
-عجیبه،حتی مسئول آخرین متلی که درونش دیده شده هم منکر شد که کسی با این ویژگی ها اونجا اقامت داشته.
-ممکنه که اونها رو تهدید کرده باشه؟یا با پول خریده باشدشون؟
-فکر نمی کنم،در واقع ی متل نمیاد اعتبار جاشونو به راحتی به خاطر پول اون از دست بده تازه اگه تهدیدشون کرده بود منطقی تر نبود که اونها بعدش به پلیس خبر بدن و شرشو از سرشون کم کنن؟اینطوری باندی زودتر از موعد خودشو لو داده بود.
-ولی دوربین های امنیتی اونو تو حوالی این مناطق شناسایی کردن،چطور ممکنه که هیچ متل یا هتلی اونو نشناسه؟
-من ی ایده دارم.
چانیول کنجکاوانه به چهره بکهیون که زیر ماسک سفید رنگش با آن عینک دایره ای شکل مدفون شده بود نگاهی انداخت
-چه ایده ای؟
-بیا این احتمالو بدیم که باندی تغییر قیافه میده و اطلاعات کارت شناساییش هم جعلیه،اونوقت تشخیصش سخت میشه مگه نه؟
-ولی کارت ها با اثر انگشت فرد تطبیق داده میشن تا اطلاعات چک بشن.
بکهیون انگشتانش را در هم پیچید و با یک فشار کوتاه به غضروفشان صدایشان را در آورد.
-اگه اون تونسته باشه کارت هویت ی آدم مفقود شده رو به اسم خودش جعل کنه و اثر انگشتشو باهاش تطبیق بده...
-هی بیون! میدونی داری چی میگی؟همه این نظریه ها یعنی اینکه یکی تو اداره تعیین هویت داره بهش کمک میکنه؟
-من بیشتر از اون فکر میکنم،فکر میکنم جاسوسی بین ماهست،کسی که بدون اشاره اون تمام اطلاعات لازمو در اختیارش قرار میده.
-ولی چرا؟
بکهیون ساکت به بیرون زل زد،خودش هم دنبال چرایی مسیله بود ،چرا باندی قتل ها را انجام میداد و چرا کسی باید برای یک قاتل جاسوسی دیگران را میکرد؟چانیول سوال دیگری را مطرح کرد:
-ممکنه انگیزه جاسوس پول بوده باشه؟
بعد لیوان خالی آمریکانو را پشت ماشین پرتاب کرد و با دستمالی انگشتان مرطوبش را خشک کرد.
-من پروندهشو خوندم،اون کسیو نداره،تازه از زندان آزاد شده و حتی کار ثابتیو نداره.
چانیول متعجب به بیون که زیر پتویش فرو رفته بود نگاه کرد و کمی خندید:
-دفعه اول که دیدمت فکر کردم همکاری با تو به یه افتضاح ختم میشه.
بکهیون عینکش را کمی به سمت جلو هل داد و پرسید:
-الان نظرت عوض شده؟
چانیول دستش را برروی فرمان ماشین تکیه داد،در این زاویه وقتی نور خورشید به پوست صورت و موهایش می تابید و چشمان درشتش طوری که انگار لامپ های سطح شهر را درونشان زندانی کرده بود به بکهیون خیره می ماند،حس نوعی معصومیت و بی شیله پیله بودن به درون بیون تزریق میکرد،انگار که شاید در زندگی قبلیشان دوستان نزدیکی بودند و حالا اینجا دوباره همدیگر را ملاقات کرده باشند.
-الان می بینم که باهوشتری از چیزی هستی که فکر میکردم.
و لبخند شیرین و جذابی زد،طوری که کمی چروک گوشه چشم هایش ایجاد شد بکهیون جوابی به لطف او نداد در عوض در خصوص پرونده اضافه کرد.
-ی نفر تغذیهش میکنه.
چانیول که از بحث بیرون پرت شده بود کمی گیج پرسید:
-کیو؟
-باندی! اون کاری نداره،ارثی نداشته،مرتب از این شهر به اون شهر میره،جاسوس داره،تغییر چهره میده و خرج مواد برای قتل...چطور پول تهیه میکنه؟
چانیول کمی به سمت بیون خم شد:
-داری میگی واسه یه نفر دیگه آدم میکشه؟
بکهیون سرش را برای تایید تکان داد و ادامه داد:
-باید پیداش کنیم.
-اما چطوری؟ ما تا حالا از 7 تا متلی که علامت زدم،سه تاشو گشتیم و همگی گفتن همچین کسیو ندیدن.
-اگه جای اون بودی چیکار میکردی؟
چانیول کمی چشمانش را چرخاند از گوشه چشم متوجه تغییر چهره عجیب بیون شد.گاهی حس میکرد در بدن این شخص دو آدم زندگی میکنند،چشمانی که اینطور برق میزدند و گشاد شده بودند با صورتی رنگپریده و چانه ایی مصمم نمی توانست چهره بیون بکهیون گیمری باشد که ی بازنده تمام عیار بود ،انقدر از دیدن چهره عجیب بیون گیج شده بود که نتوانست جوابی پیدا کند تا تحویلش بدهد،کمی در جایش عقب خزید،باید اعتراف میکرد از این کارآگاه ترسیده بود.
این مرد جوان شرقی که صندلی بغل ماشینش نشسته بود،در زندگی مثل یک گیاه فتوسنتزی به پنجره خانه اش چسبیده بود و زاغ سیاه کوچه اش را چوب میزد!
آیا اشتباه کرده بود که به این سرعت به او اعتماد کرده بودو حالا به خیال خودش در این پرونده با او همکاری کرده بود؟
اگر نظریات پلیس در مورد او درست بود و همه اینها تنها یک تله برای گیج کردن و فریب دادن یکی مثل او بود چی؟به راحتی با قاتل نشان دادن دیگران خودش را مطرح کرد و چانیول تنها ابزار او برای معروفیت بیشترش میشد.
بکهیون که از چانیول جوابی ندید،نگاهش را به سمت دیگری معطوف کرد.
-باید دنبال ی مرد با یک ساک و کیف خیلی بزرگ بگردیم.
چانیول کمی ترسیده پرسید:
-چرا؟
-بهش فکر کن پارک! گاهی ازت تعجب میکنم که چطور خبرنگار جنایی هستی؟
چانیول خواست بگوید من هم گاهی تعجب میکنم تو چطور کارآگاه بازنده ای هستی وقتی انقدر هوشمند و آرام همه چیز را استنتاج میکنی؟ولی به موقع جلوی زبانش را گرفت.
-اون تغییر چهره میده،مرتب تو سفر و ابزار قتلو با خودش جابه جا میکنه! پس نیاز داره ساک بزرگیو جابه جا کنه ولی در عین حال باید سفری و سبک هم باشه پس باید از نوع خاصی از ساک استفاده کنه.
چانیول در فکر فرو رفت.
-مثل ساک های نظامی؟
-باید ی همچین چیزی باشه،احتمالا باید باید رزوشن عجیب باشه که یکی همچین ساکیو به مدت ی شب اقامت با خودش حمل کنه!
-اما شاید توجه کسیو جلب نکنه...در هر صورت کی به کسی به خاطر ی ساک مشکوک میشه؟
-باید هویت افراد مفقود شده تو اون هتلی که درش اقامت داشته بررسی کنیم،اگه هنوز از اون هویت استفاده بکنه میتونیم ردشو تو هتل های دیگه بزنیم.
بعد کمی نوک انگشتانش را گزید و گفت:
-ولی چطوری...؟
چانیول متزلزل بود که چیزی که میخواهد بگوید درست است یا نه؟
بکهیون با اینکه اصلا به او نگاه میکرد گفت:
-چی میخوای بگی پارک؟
چانیول  نفس لرزانش را بیرون داد و گفت:
-نظرت با یه هک ساده چیه؟
بکهیون با یک لبخند کج به سمت او برگشت و در حالی که گوش هایش را برای بهتر شنیدن جلو میکشید ،پرسید:
-نقشه ات چیه؟
**********
کوینز،نیویورک-ساعت 16:00
بکهیون وارد لابی متل شد،خودش ورود به اینجا را ترجیح داده بود چون دفعه قبل چانیول را برای پرس و جو از جای باندی فرستاده بود و ورود دوباره اش میتوانست شک برانگیز باشد.
چانیول گفته بود در لابی متل کافه کوچکی هست که تنها یک نفر پشت کانتر آن ایستاده است .بیشتر شبیه این بود که خواسته باشند مسافران همانجا قهوه و کیکشان را بخورند و درآمد اضافی کوچکی هم برای متل ایجاد کنند.
فضای لابی متل به قدری کوچک و نزدیک بهم بود که بکهیون به راحتی میتوانست بشنود که رزوشن آن پشت به همکارش چی می گوید:
-خدایا،رزی! امروز چند نفر اومدن و سراغ ی آقایی به اسم باندیو میگرفتن،یکیشون پلیس بود و حتی اجازه گرفت و لیست مسافرین سه روز پیشمونو چک کرد.
-واقعا همچین کسی اینجا بود؟برای چی دنبالش میگردن؟
-چیزی نگفتن،فقط ی بعد چک کردن لیست گفتن که مراقب باشیم،ی عکس نشونمون دادن و گفتن اگه کسی با این مشخصات اینجا اومد حتما در اولین فرصت بهشون خبر بدیم.
پس که اینطور قبلا همکاران موریسن همه جا را خوب گشته بودند ولی چیزی پیدا نکرده بودند همین اثباتی به نظریه اش بود که باندی نه تنها به قیافه خودش آنجا نبوده بلکه حتی اسمش هم دیگر باندی نیست اما عجیب بود که از کارت بانکیش که هنوز به اسم باندی بود آخرین بار در آن حوالی استفاده کرده بود.چرا باندی هنوز از کارت بانکیش استفاده میکرد؟
پلیس  اطلاعاتی از گردش مالی باندی به او نداده بود اما شک نداشت که خود موریسن گردش مالی حساب او را چک کرده است.در اخرین فرصت از او میخواست که اطلاعاتی از ده گردش مالی آخر باندی به او هم بدهد.
امکان داشت باندی برای فرد دیگری به ازای پول آدم میکشت و تنها گردش حسابش میتوانست اثباتی بر این نظر بیون باشد.
به ساعت مچیش نگاه کرد،ساعت 16:15 دقیقه بود،منتظر بود تا نقشه چانیول اجرا شود.الان دیگر وقتش بود که ناگهان صدای جیغ و فریاد جمعیت در بخش های بالایی متل به گوش رسید.صدای فریاد آدم هایی میامد که از ترس آتش به سرعت به سمت پایین لیز میخورند.
-چی شده؟چی شده؟
-آتیش،میگن آتیش سوزی شده،عجله کنین!
صدای آژیر آتش در طبقات بالایی به علاوه فواره آب ضد آتش فضا را کاملا بهم ریخته بود.دو رزوشن و فرد پشت کانتر کافه با عجله به سمت بالا دویدند تا به کمک همکارشان آتش را روشن کنند.الان همان موقعیت بود.
بکهیون به سرعت پشت کانتر رزوشن پرید،چانیول گفته بود :
-کافیه فقط فلشی که بهت میدمو بزنی،ویروس داخلش تمام اطلاعاتو کپی میکنی.
زمان زیادی نداشت،احتمالا تا برگشت کارکنان متل 3 تا 5 دقیقه وقت کافی داشت تا تمام اطلاعات دو هفته اخیر را کپی بردارد.بلافاصله بعد از وصل کردن فلش ، صفحهات کپی کردن پنجره های ویندوز در تعداد زیادی بالا آمد و بعد میله دانلود و کپی اطلاعات ظاهر شد.
خوشحال بود که لااقل ماسک و عینکش را برنداشته است اینطوری تشخیصش برای دوربین سخت میشد .
میله دانلود به حدود 90 رسیده بود که صدای کارکنان از نزدیکی شنیده شد. زودتر از چیزی که فکرش را میکرد برگشته بودند.
-چیزی نبود!معلوم نیست کار کدوم آشغالیه....دودو زیر سنسور حساس به آتیش گذاشته.
-خدا لعنتشون کنه...گند زده به همه جای متل!
-آقای هریسون میخواد دوباره حسابی غر بزنه که حواسمون به هیچ چیزی نیست...و تازه باید ی پول دوبرابری باید خشک کردن همه چیز به خدمات بده.
-امیدوارم تا اون موقع ی مریض سخت بگیرم تا غرغرهای هریسونو نشنوم....
چشم های بکهیون برروی عدد 98 درصد خشک شده بود.پاهایش را محکم بر زمین کوبید.
-زود باش لعنتی!زودباش...
انگشتانش از شدت سرما کرخت شده بودند،حس میکرد عرق کرد و قطرات آن از دماغش به سمت پایین چکه میکرد.
سرانجام به صد درصد رسید،همین که فلش را خارج کرد و داخل جیبش فرو کرد.صدای قدم هایی رزوشن ها رسید نمی دانست از کجا شاید هم بخاطر ترس جدیدی که به او دست داده بود برروی زمین افتاد ،پاهایش دیگر تحمل وزنش را نداشتند.
کارکنان متل فکر کردن بخاطر ترس ناشی از آتش سوزی این بلا سرش آمده و آنجا پناه گرفته است.
-آقا حالتون خوبه؟چرا ماسک گذاشتین؟
خواستند به سمت ماسکش دست دراز کنند که او خیلی سریع واکنش نشان داد و صورتش را چرخاند و چند سرفه خشک کرد.
-متاسفم...من...آسم دارم.
صدایش کاملا خش برداشته بود رزوشن که کمی ترسیده بود گفت:
-اسپریتون کجاست؟
سعی کرد برروی پاهایش بایستد،تمام پایش میلرزید.
-خوبم،تازه اسپری کردم،نیاز به هوای تازه دارم.
اما رزوشن بیخیال نمیشد.
-چیزی نیست،آتیش سوزی در کار نبود همش مزاحمت های ی مریض مردم آزار بود.
بکهیون که سعی میکرد از چنگال رزوشن خلاص شود سری به تایید تکان داد ولی وقتی کمرد پشت کانتر کافه عرق روی پیشانیش را دید کاملا نگران پرسید:
-خوبید قربان؟تنهایین؟همراهی دارید؟
بکهیون از سر ناامیدی میخواست همانجا به گریه بیفتد که صدای زنی او را به خود آورد.
-اوه...عزیزم،اینجایی،بیا بیرون!
بکهیون که کمی متعجب شده بود به دنبال کشیده شدن دستش به سمت بیرون کشیده میشد زن کنارش به آرامی زمزمه کرد:
-نگران نباش،اون آقای قد بلند بیرون بهم پول داد تا از معرکه بیرون بکشمت.
خب هرچند چانیول یک فضول و عوضی تمام عیار بود اما دست به خرج کردنش واقعا عالی بود،حتی برای ایجاد دود در متل به یک سیاهپوست جوان در آنجا،کمی پول داده بود تا خودش را به مستی بزند و کمی دود زیر سنسور آتش ایجاد کند و این جنجال را ایجاد کند،بیون کمی دچار عذاب وجدان داشت اما بعد از اینکه به این فکر کرد که بعد خبر چه چیزهایی نصیب او میشود به این نتیجه رسید که همه اینها وظیفه او به عنوان یک دستیار است و نباید نگرانی به خودش راه بدهد.
به سمت دو خیابان آن طرفتر که ماشین پارک شده بود حرکت کرد:
-هی بیون حالت خوبه؟
خودش را به داخل ماشین پرتاب کرد و باعث شد گیره تکیه گاه صندلی که ظاهرا چندان محکم نبود خم شود و صندلی به حالت خمیده در بیاد،اهمیتی ندادو همانطور به حالت نیمه بیهوش ماند،فقط گفت:
-از اینجا دور شو.
چانیول تا جایی که ماشین قراضه توان داشت از آن متل فاصله گرفت:
-تونستی اطلاعاتو بگیری؟
-آره!
و فلش را از جیبش خارج کرد و به دستان چانیول سپرد بعد چشمانش را بست و به دیوانگی های دقایق پیشش فکر کرد.
اگر شرایط عادی بود او باید روبه روی کامپیوترش پشت  به پنجره نشسته بود و بازیش را میکرد اما حالا در نیویورک می رانند و هر لحظه ممکن بود پلیس دستگیرشان کند و به جرم خسارت و مزاحمت عمومی به زندان محکومشان کند.
چانیول بعد نیم ساعت نزدیک به یک پارک متوقف شد.لپ تاپ را از پشت ماشین بیرون آورد و اطلاعات را منتقل کرد.
-شما پسرها خیلی خطرناکین!
چانیول فقط به آرامی و زیر لب خندید،به نظر میرسید اطلاعات را برای کسی ایمیل میکند.سرعت تایپش به قدری زیاد بود که بکهیون را کاملا متعجب کرد،کار خودش با کامپیوتر واقعا خوب بود اما تا به حال کسی را ندیده بود که در تایپ انقدر سریع و ماهر باشد.
-اطلاعاتو برای همون جاسوسم تو اداره پلیس میفرستم،میخوام که هویت افراد و بررسی کنه و ببینه که کدومشون مشکوکه!
بکهیون کنجکاوانه پرسید:
-چی به اون میدید که نمی ترسه لو بره؟
چانیول مستقیم به او نگاه کرد:
-دنیا جنگله بیون،همه فکر میکنن شیر که سلطنت میکنه اما کفتار زندگی بهتری داره!
بکهیون تنها به خبرنگار جوان خیره ماند:
-چقدر طول میکشه تا جوابمونو بده!؟
-از اونجایی که تعداد این آدمها زیاد نیست،احتمالا تا آخر امشب میتونه بهمون بگه!
-تا اون موقع آرزو میکنم بتونم بخوابم!
چانیول کمی به اطراف سرک کشید:
-شاید فکر کنی توهم زدم اما همش احساس میکنم اون موتور سوار از ی گوشه ای داره نگاهمون میکنه!
بکهیون کمی از جا بلند شد:
-چیز مشکوکی دیدی؟
-نه،اما یه حس قوی دارم!
بکهیون دوباره دراز کشید:
-بهت گفتم که نگران نباش،من همراهتم!
و دستش را برروی اسلحه همراهش کشید،چانیول فقط به او نگاه کرد و در دلش گفت:
-بابت بودن با توئه که بیشتر نگرانم.
*********                         
نیویورک-23:00
بکهیون به خواب عمیقی فرو رفته بود ،او برای ایجاد کمی گرما بخاری ماشین را روشن گذاشته بود.هرچند توقع نداشت بخاری ماشین اصلا کار بکند اما در عین تعجب مثل یک معجزه شروع به گرم کردن،کرد.
هرچند ، چند دقیقه بعد چانیول متوجه شد علت این معجزه ناگهانی چی می تواند باشد؟روشن کردن بخاری چند برابر ماشین های دیگر سوخت مصرف میکرد اما از انجایی که کارآگاه همراهش خیلی خسته بود و کاملا بی آزار زیر پتوی آبی رنگش فرو رفته بود،او هم تصمیم گرفت به چشم یک خرگوش بی پناه به او  نگاه کند و غصه پولهایی که از زمان همراهی با او مثل بهمن از جیبش ریزش میکرد نباشد!
بالاخره نوتیف لپ تاپ توجهش را جلب کرد،به ایمیلش جواب داده شده بود.
انقدر هیجان زده شد که بدون اینکه حتی ایمیلش را باز کند،با تکان دادن شانه بکهیون سعی کرد بیدارش کند و وقتی بالاخره چشم هایش باز کرد و آب دهنی که از گوشه لبش میریخت  را پاک میکرد جواب ایمیل را به او نشون داد.
برای بکهیون مثل یک کامپیوتر قدیمی چند دقیقه زمان میبرد که ویندوزش بالا بیاد و شرایط را درک کند،ولی با دیدن اسم کسی که آن وسط قید شده بود مدتهاست مفقود شده است،به چشم های مشتاق و مغرور چانیول که هیجان زیادی در آن دیده میشد نگاه کرد،سعی کرد زیر چشمی آدرس ایمیلی که پاسخگو بود را حفظ کند با اینکه هیچ اسم با معنی نبود تا هویت آدمی که به ایمیل جواب داده را مشخص کند اما مطمنا یک جایی حتما به کارش خواهد آمد.
-حالا باید چیکار کنیم؟
-بهتره فعلا بیخیال اون سه تا متل قبلی که گشتیم بشیم،به مسیرمون ادامه میدیم و از بقیه متل ها هم پرس و جو میکنیم،اگه چیزی پیدا نکردیم برمیگردیم و از اون سه تا متل قبلی هم میپرسیم.
-باشه.
-متل بعدی که مشخص کردی چقدر از اینجا فاصله داره؟
-حدودا 20 دقیقه.
ناگهان بکهیون متوجه ساعت شد،دیگر برای هر پرس و جویی خیلی دیر شده بود چانیول خسته چشمانش را مالید و به کمر خسته اش کششی داد.
-اگه تو اون متل هم چیزی پیدا نکردیم،شبو همونجا میمونیم و بعد به جاهای دیگه سر میزنیم.
چانیول انقدر خسته بود که چشم هایش را تنها برای موافقت برروی هم چند ثانیه ای نگه داشت.کاسه چشمانش میسوخت،این مدت انرژی زیادی صرف کرده بود و واقعا خسته تر از آن بود که از خودش توقع داشت که کار بکند،ولی در این شرایط عجیبی ملاحظه کارآگاه همراهش را میکرد.
با اینکه همزمان از او می ترسید اما نوعی احترام به او پیدا کرده بود،از اعتمادی که این کارآگاه  در حقش کرده و ببخش هایش ، در لحظات حساسی که واقعا خطا کار بوده و از آن  گذشته است احساس نوعی دین به او میکرد که حتما باید ادا میشد.
سرانجام بعد از گذشتن از خیابان هایی که حالا کمی خلوتر شده بود و جنب و جوش جوان ها در آن بیشتر از میانسالان دیده میشد،به متل  سانتا ماریا رسیدند. معمولا ادعا میکردند که به دنبال یک گمشده هستند که از آنها چیزی دزدیده است،یک دزد که سابقه خرابی دارد.
شخص مفقود شده جف راسل نام داشت،یک مرد که در سرازیری میانسالی افتاده بود،عکسش هم برای  آنها ارسال شده بود و به راحتی می توانستند به وسیله عکس باندی را گیر بیندازن بنابراین حالا با اعتماد به نفس بیشتری حرکت میکردند.
اما متاسفانه رزوشن هتل از وجود همچین فردی ابراز بی اطلاعی کرد،نه کسی با این قیافه دیده بود و نه همچین اسمی در لیست مهمانان آن شب وجود داشت.
همانجا دو اتاق برای یک شب به حساب پارک چانیول گرفتند،در حالی که هردو کاملا خمیده و پاکشان به سمت پله ها حرکت میکردند،چانیول با صدایی که به سختی شنیده میشد نالید:
-فقط داریم بد شانسی میاریم لعنتی،این مرتیکه تو کدوم سوراخ موش قایم شده؟
-نگران نباش پارک،پیداش میکنیم.
چانیول آهی کشید و گفت:
-امروز مسافت زیادی اومدیم،خیلی صبر کردیم امیدوارم حداقل تا آخر شب چیزی پیدا کرده باشیم.
-اگه امروز شانسی نداشتیم،فردا حتما می تونیم داشته باشیم تا زمانی که چیزی پیدا نکنیم از نیویورک بیرون نمیریم.
چانیول بازهم داشت آن چهره عجیب را از بیون میدید که باعث سردرگمی و ترسش میشد،ترجیح داد به اتاقش پناه ببرد.
-شب بخیر کارآگاه.
بکهیون سری تکان داد و لحظاتی بعد حتی یادش نمی آمد که اورکت بلندش را در آورده یا نه چون حس میکرد بیهوش شده و به عالم خواب فرو رفته است.
*********
کوینز،نیویورک-هتل سانتا ماریا-ساعت 10:00صبح
در حالی که در بشقاب صبحانهشان سوسیس و تخم مرغ میخوردند،بکهیون به لیوان قهوه اش لب میزد و تقریبا غر زد:
-مدتهاست اینهمه تحرک نداشتم،حس میکنم بدنم دیگه کششو نداره.
چانیول با نیشخند تیکه انداخت:
-یادم نبود عین گل نیاز به فتوسنتز داری وگرنه گلدونتو با خودم میاوردم.
بکهیون از زیر میز لگد محکمی به ساق پای او زد که باعث شد دادی بکشد و همانجا برای نوازش پای نازنینش که داغان شده بود خم شود.
-متل بعدی چقرر از اینجا فاصله داره ؟
چانیول از همان زیر نالید:
-15 دقیقه.
-باندی واقعا زرنگه کوینز ی شهر پر مهاجر با دوتا فرودگاه بزرگه،متل های زیادی اینجا وجود داره و رفت و آمدهای زیاد تمرکزو بهم میریزه.
-البته راه های زیادی هم برای فرار به وجود میاره.
-بیون به نظرت عجیب نیست؟تو قتل های سری قبل قاتل همیشه تو جاهای خلوتی که آدم های کمتری رفت و آمد داشتن دست به جنایت میزد اما حالا باندی خلاف اون داره عمل میکنه،مطمنی که باندی واقعا همون قاتلیه که دنبالش میگردیم؟
بکهیون که از این نتیجه گیری یهویی کمی جا خورده بود حس کرد نفسش یخ بسته است.خبرنگار پشت آن میز با قیافه معصومی که مشغول لقمه کردن سوسیسش بود حواس جمع تر از آنی بود که بشود به راحتی فریبش داد.
-باید صبر کنیم کسی شهادت داده که اونو دیده برای همین نمی تونیم نادیدهش بگیریم،بر علیه اون سند محکمی وجود داره.
چانیل زرد تخم مرغ پخش شده بر ظرفش را با چاقویش در یک گوشه جمع کرد:
-میخوای با آزمون و خطا پیش بری؟
-خیلی کمال گرایی،نه؟
چانیول حوصله بحث نداشت:
-میرم کارت های شناساییمونو بگیرم،بهتره حرکت کنیم.
بکهیون از پشت سر به او نگاه میکرد،دلیلی که باعث میشد هنوز این خبرنگار را کنار خودش نگه داشته باشد علاوه بر تمام چیزهایی که هرروز به خودش دیکته میکرد همین احساس مسئولیت و وظیفه ای بود که در قبال جان انسان ها میکرد،نگرانی مداومش تمرکز ذهنیش را بهم میریخت اما تعهدش از او آدم بهتری می ساخت.
ظرف صبحانه اش را کنار زد و تا کنار ماشین قدیمیشان تنها پیش رفت.
نیویورک-هتل رز-ساعت 10:20 دقیقه صبح
مرد با کت قهوه ایی در حالی که موتورسیکلتش را در گوشه ای پارک میکرد،کلاه کاسکتش را از سرش بیرون کشید.
در مدت این دو روز حسابی رانندگی کرده بود و حس میکرد همه اجزای بدنش از این تعقیب و گریز در عذاب است.نگاهی به فضای خارجی هتل انداخت و متوجه شد فردی از پشت پنجره یکی از اتاق ها در حال نگاه کردن به اوست.
در حالی که نگاهش را از آن مرد و حرکت مشکوکش نمیگرفت،گوشی را از جیبش خارج کرد و به کسی یک اس ام فرستاد:
(( تا ده دقیقه دیگه به متل رزی تو نیویورک میرسن))
بعد دوباره گوشیش را داخل جیبش پنهان کرد و در حالی که دستش را زیر چانه اش زده بود منتظر ورود یک ون قدیمی شد.

FanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora