موریسون بدون هیچ خبر قبلی وارد دفتر کار کریس شد.
منشی دفتر به احترام ورودش بلند شد تا او را دعوت به نشستن بکند ولی موریسون از پشت پنجره کریس را میدید که پشت به فضای خارجی که در دیدرس آنها بود مشغول صحبت کردن با تلفن است.
موریسون بدون اینکه توجهی به دست باز شده منشی به نشانه دعوت بکند با عجله به سمت اتاق حرکت و در را با شتاب باز کرد.
کریس شوکه به طرفش برگشت ،برای چند ثانیه کوتاه این طور به نظر میرسید که رنگ از چهره اش پریده است ولی خیلی زود خودش را جمع کرد و با نشاندن اخمی برروی پیشانیش به شخص پشت تلفن گفت:
-بهتره سر ساعت اونجا باشی.
و گوشی را قطع کرد،موریسون مشکوک به جمله پر از فرمان و سرد کریس گوش داد و بعد پرسید:
+کی بود؟
کریس کمی از پایین به بالا نگاهش کرد و طوری رفتار کرد انگار این سوال را نشنیده است:
-اینجا چیکار میکنی؟
موریسون اول باید خونسردیش را حفظ میکرد،بنابراین نقاب فرمایشی از لبخند کمرنگی بر چهره اش نشاند.
+فقط اومدم ببینمت.
-انقدر برای دیدنم عجله داشتی که حتی نتونستی صبر کنی تلفنم تموم بشه؟
حالا نوبت موریسون بود که خودش را به نشنیدن بزند و ادای یک دوست آسمون جل و بیکار را در بیاورد:
+فقط خواستم سورپرایزت کنم ما که چیزی برای پنهان کردن از هم نداریم.
جمله اش بی معنی بود،کریس انقدر میشناختش که میدانست هیچ وقت اهل این تعارف های دوستانه رمانتیک نبود،رمنس در دایره لغت موریسون هیچ مفهومی نداشت و همین رفتارش بود که آدم را مشکوک میکرد علاوه بر این تاکیدش بر نداشتن رازی بینشان اشاره احمقانه ای به دغدغه فکریش بود.
برای چند ثانیه موریسون به خودش گفت:
+گندت بزنن،داری چه غلطی میکنی؟
کریس سعی کرد فضای معذب بینشان را تغییر دهد:
-این روزها حالت چطوره؟
موریسون دستانش را داخل جیبش زد و در حالی که سرش را به دو طرف تکان میداد جواب داد:
+بد نیستم.
-چیز جدیدی از پرونده فهمیدی؟
در حین اینکه این سوال را میپرسید به منشیش زنگ زد تا دو لیوان قهوه برایشان بیاورد اما موریسون چندان مطمئن نبود که باید چیزی از اطلاعات پرونده به او بگوید یانه،چشمانش هر ثانیه گوشه به گوشه دفتر میچرخید تا چیز مشکوکی به نشانه خیانت رفیقش پیدا کند و هر رفتار و نگاه کریس در ذهنش هزاران بار آنالیز میشد:
+نه...(با کنایه گفت)خودت همیشه در جریان همه چیز هستی.
کریس چند ثانیه خشکش زد،موریسون چیزی فهمیده بود؟امکان داشت همه چیز لو رفته باشد؟ولی او به جزئیات توجه زیادی کرده بود و امیدوار بود همه چیز طبق برنامه ریزی پیش برود.
-منظورت چیه؟
سعی کرد خونسردیش را حفظ کند،امکان داشت موریسون فقط شک کوچکی کرده و قصد داشته باشد تا امتحانش کند، فقط باید خیالش را راحت میکرد تا دست از سوء ضن بردارد.
+ چند روز قبل،پیش بیون بودم.
کریس هیچ واکنش به خصوصی نشان نداد،انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده باشد منتظر ادامه جمله موریسون ماند.
+رابینسون بهم گفت که اونجا دیدتت،برای چی جلو نیومدی؟
(خدا لعنتش کند،رابینسون عوضی،باید میدانست کار اوست، یک روز باید میکشتش و از شر آن آشغال خلاص میشد) با اینحال خشمش را با مشت کردن دستانش زیر میز مهار کرد.
-اوه،راستش بعد از نقشه هایی که راجع به بیون بهم گفتی یه مقدار نگرانش بودم...برای همین گاهی از دور یه نگاهی به اونجا میندازم.
موریسون حس میکرد فشار خونش بالا میرود،کریس به وضوح جلوی چشمانش دروغ میگفت.
+چرا جلو نیومدی؟
-من فقط میخواستم یه کشیک کوچولو بدم اما بعد اینکه دیدم تو اونجایی خیالم به اندازه کافی راحت شد و دلیلی ندیدم که کارتو رو بهم بریزم و خیلی زود هم رفتم.
+فکر میکردم ما همه چیو بهم میگیم.
همه چیز تقصیر آن موش کوچولو بود وگرنه با جریانی که بین او و موریسون شکل گرفته بود او به سختی به میتوانست به کارش شک کند،لبخند زد :
-این پرونده منم هست موریسون،خودتم اینو میدونی و اتفاق خاصی هم نیفتاده که بخوام بهت خبر بدم.
موریسون سکوت کرد،اگر زود قضاوت کرده باشد چه؟او انقدر تحت تاثیر روال پرونده بود که گاهی حس میکرد دارد عقلش را از دست میدهد،حالا که برروی این صندلی نشسته بود باید برروی اعتمادش قمار میکرد وگرنه بعد از آن به سختی میتوانست در طول پرونده به کس دیگری باور داشته باشد.
-فقط اومدی که برای کشیک اون روزم بازخواستم کنی؟
+اگه خودتم جای من بودی همینو میپرسیدی.
-نترس قرار نیست من اون کسی باشم که طعمهتو میبلعه.
این کنایه خیلی خطرناک و دوپهلو بود،منظور وو از این مدل حرف زدن چه بود؟آن هم وقتی که باور و اعتماد موریسون در همچین دریای طوفانی شناور بود و فشار هر موج به قایقش او را تا یک قدمی مرگ نزدیک میکرد.
+یادته گفتی میخوای یه شام دعوتم کنی؟
کریس متعجب از تغییر بحث ابرویی بالا انداخت:
-حتما چطوره بیای خونهم....
+نه!من یه جای دیگه رو انتخاب کردم.
کریس به وضوح تَنِش موجود در فضا را میدید که به شکل هاله ای خاکستری رنگ، وجود اکسیژن هوا را در هم می شکست و خفگی را بر همه جا مطلق میکرد طوری که قطرات چسبناک عرق به تیغه کمرش راه گرفته بودند و به سمت پایین سر میخوردند.
-کجا؟
+رستوران روماکو چطوره؟تو خیابان شانزدهم؟شنیدم تو اونجا رو خیلی خوب میشناسی.
دقیقا به رستورانی اشاره کرد که کریس با جاسوس بازار سیاهش قرار گذاشته بود،عمدا نامش را با آب و تاب برده بود که واکنشش را ببیند.
کریس نیشخند زد،پس موریسون این را هم فهمیده بود،رابینسون کارش را عالی انجام داده بود،یک تهدید سرد و برنده میان کلام موریسون بود که صداقت کریس را نشانه رفته بود،او حقیقت را میدانست ولی هنوز اینجا بود که بازخواستش کند این کار ،این معنی را میداد که باورش به او را هنوز از دست نداده است ، به طور کلی نشانه خوبی برای کریس بود تا بازهم تلاش بکند.
-به من اعتماد کن موریسون،حتی اگه تو شبِ کاملا تاریک یه منجی پیدا بشه و بخواد بهت راهو عمدا اشتباه نشون بده من اونجام تا نجاتت بدم و به روماکو برسونمت.
+امیدوارم وقتی تو حرف از روماکو میزنی منظورت دروازه جهنم نباشه.
بعد بلند شد و دفتر کریس را ترک کرد.
کریس دوبار مشتش را به میز کوبید،همین امروز باید همه چیز را متوقف میکرد وگرنه قبل از اینکه موفق شود، خودش مظنون شناخته میشد و هیچ وقت به هدف نمیرسید.
*****
موریسون از داخل ماشین به دروازه جهنمِ کریس نگاه میکرد.باورش نمیشد ولی حقیقت داشت وقتی آن تماس مشکوک را شنیده و فهمیده بود کریس قرار دارد تعقیبش کرده بود و درست جلوی چشمان ناباورش گری فیشر را روبه رویش میدید که آب میوه سر میکشید و میخندید.
این همان همکاری بود که وعده داد ه بود هرگز رهایش نمیکند و شانه به شانه اش خواهد ایستاد کریس ووی که یک روز حاضر بود به وفاداری و تعهدش قسم بخورد.
اینطوری نبود که موریسون از این دست آدم ها کم دیده باشد،در طول زندگی همه ی آدم ها پیش میامد بخصوص برای او که پلیس بود خیانت های زیادی را از کسانی که ابدا انتظارش را نداشت تجربه کرده بود.
تجربیات زیاد میتواند مثل سم عمل بکند وقتی انقدر قوی شدی که به راحتی بتوانی آدم ها را بشناسی به خودت میگویی دیگر اشتباه نمیکنی که اگر هم بکنی چشمانت را میبندی و به خودت می قبولانی که فقط باید به اعتماد کردنت ادامه بدهی چون شاید تویی که اشتباه میکنی.
مشکل تنها خیانت آن آدم نیست،احساس سردرگمی عمیقی است که درونت رشد میکند ، به تمام آدم هایی که تا قبل از این رد کرده بودی فکر میکنی و تازه آنجاست که به انتخاب هایت شک میکنی، یعنی تمام این مدت در اشتباه بودی؟
در حالی که انقدر به خودت مغرور و مطمئن بودی که دوباره شکست نمیخوری ،گیم آور شدن زمان زیادی بود که بر روی مانیتور زندگیت به نمایش در آمده بود و هیچ شکستی سخت تر از شکست به خود نیست.
موریسون در مقابل چشمانش میدید که کریس آنجا بود با یک جاسوس مشهور،کریس دوستی بود که سرش قمار کرده بود و کریس هیچ جوره ناپدید نمیشد،نه حتی وقتی چشمانش را میبست نه حتی وقتی به خودش تلقین میکرد که شاید تَوهّم میبیند،کریس آنجا بود و موریسون سردرگم بود که چطور باید این را باور بکند تا انتقام بگیرد؟
کریس واقعا جاسوس بود؟یعنی گِرای همسرش را هم کریس داده بود؟پس چرا دوباره با یک دلال دیگر وارد بحث شده بود؟ممکن بود در مورد پرونده دیگری نیاز به اطلاعات مخفی داشته باشد؟
موریسون چندبار به رول کوبید و نیشخند زد:
+هنوزم نمی تونی قبول کنی؟ چه احمقی هستی موریسون!
باید صبر میکرد تا ملاقات آن دو تمام شود و بعد دنبال گری فیشر میفتاد،امکان داشت خیانت بغل گوشش باشد و با حرکت چند انگشت گره بزرگی از مسئله باز شود.
نفرت موریسون با گذر هر ثانیه و یاد آوری دردهایش بزرگ و بزرگتر میشد و این ابدا به نفع کریس نبود چون اگر همه چیز واقعی میبود خود خدا هم نمی توانست او را از دندان های خون خوار موریسون نجات دهد.
بعد از حدود یک ربع بالاخره هر دو از پشت میزشان بلند شدند،کریس کمی به اطراف نگاه کرد و یقه لباسش را بالا داد:
موریسون:داری خودتو از کی قایم میکنی وو؟خدا تو ماشین منتظرت نشسته.
بعد از ماشینش پیاده شده و خلاف جهت رفتن کریس پشت گری فیشر به راه افتاد.
گری در میان جمعیت با آسودگی راه میرفت و حتی با هیزی تمام به باسن دخترها خیره میشد ،گاهی بی هوا کیف یک مرد را می قاپید و بعد از خارج کردن پولش،کیف پول را در سطل آشغال می انداخت.
یک لجن تمام عیار بود که همینطور ازادانه در قدم زدن های ساده اش بارها و بارها قانون را زیر پا میگذاشت اما هیچ عدالتی برایش وجود نداشت،قانون آنها بالاتر از قانون قضایی بود و ترازوی الهه کور همیشه به نفع کفه سنگین تر حرکت میکرد.
یک ضرب المثل وجود داشت که در توازن سرب و طلا هیچ تفاوتی نیست ،البته که نبود شاید برای یک کور! اما بدبختانه هیچ آدمی آنقدر قوی نبود که بتواند در برابر طعم طلا زیر دندانش ایمانش را همچنان حفظ کند.
به یکباره موریسون متوجه شد گری از مقابل چشمانش غیب شده است،به کوچه های اطراف سرک کشید و بالاخره او را در حالی پیدا کرد که به دیوارتکیه داده است وبا آسودگی در انتظارش آدامسش را باد میکند انگار همه چیز برایش بازی موش و گربه بچگانه ای باشد.
گری:واسه چی دنبال من افتادی؟
موریسون به سرعت به سمتش حرکت کرد،بازویش را گرفت و دستانش را پیچاند،پایش را میان پایش گذاشت و صورت او را به دیوار کوباند.
گری:چیکار میکنی وحشی؟فکر میکردم الان دیگه دوران دموکراسی و حرف زدن باشه رفیق.
موریسون با صدای سردی پرسید:
+با وو چیکار داری؟
گری تکانی به بدنش داد ولی موریسون محکم تر از قبل نگهش داشت تا فرصت هر حرکت اضافه ای را از او بگیرد.
-جنابعالی؟
موریسون کارتش را خارج کرد و جلوی چشمان پر از تفریح او تکان داد.
گری: ظاهرا این روزها پلیس خیلی بهم علاقهمند شده،فکر میکنم بالاخره به دوران اوج خودم برگشتم.
+دهن کثیفتو ببند تا خودم به فاک ندادمش،پرسیدم با وو چیکار داشتی؟
گری سوتی کشید و با بیخیالی خندید:
-چقدر خشن،ولی میدونی چیه...
قبل از اینکه موریسون فرصت خشونت بیشتری پیدا بکند،گری ناگهان بدنش را به طرز اعجاب آوری چرخاند و با پایش به ران او کوبید،طوری که موریسون به عقب پرتاب شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد از صدای این برخورد صدای بلندی ایجاد شد.
گری بلافاصله پایش را به کنار کمر او کوبید و به همان پا تکیه داد انگار که وضعیت برعکس شده بود و گری یک گربه کوچک را گیر انداخته باشد.
-فکر کردی راه میفتی دنبال یکی مثل من و منم مثل یه موش احمق میفتم تو تلهت؟
آدامسش را دور زبانش چرخاند:
-اگه میخوای حرف بزنیم مثل آدم باید روبه روی هم باشیم،پرستیژ کارم واسهم خیلی مهمه.
موریسون از زمین بلند شد و کتش را تکاند:
+بهت نیومد اینهمه زور داشته باشی.
-وقتی همیشه با یه عالم کله گنده طرفی ،یاد میگیری چطوری باید خودتو از مهلکه نجات بدی.
+کریس باهات چیکار داشت؟
-به تو ربطی نداره .
+چقدر بهت داده؟
-پوووووف....فکر نمیکردم اینهمه باهوش باشی،بالاخره داری میای تو خط.
گری کمی عقب کشید و نگاهش کرد حالتش مثل یک تاجر کار کشته بود.
-چی واسه معامله داری؟
+پول؟
گری لبش را کج کرد و دستش را به کمرش زد:
-کریس از تو باهوشتره،پول واسع تازه کارهایِ چیپ،من ارزشم بالاتر از این حرفهاست،احمق جون.
موریسون خواست دوباره با عصبانیت به سمت او هجوم ببرد اما گری به راحتی جاخالی داد:
-هووووی....بهتره به اعصابت بیشتر از اینا مسلط باشی،چون داری کم کم خط میکشی به روانم...و میدونی بعدش چی میشه؟شاید دیوار پشت سرش یه مقداری قشنگ تر بشه.
پیراهنش را با آسودگی بالا زد و کلت کمریش را نشان موریسون داد:
-پرسیدم چی واسه معامله داری؟
+منم بهت گفتم پول!
-پول به کار من نمیاد.
موریسون دندانهایش را به روی هم سابید:
+چی میخوای؟
-شاید یه ذره اطلاعات،هوم؟
+از کی؟
-یه همکار نازنین که یه ذره زیادی رو مخ گنگ ها راه رفته.
+تو...میخوای من جون همکارمو واسه تو به خطر بندازم؟
-واسه من نه،واسه اطلاعاتی که به وو دادم.
+اون بهت چی داده؟
گری یک دور به دور خودش چرخید و کلافه غر زد:
-خیلی رو مخی!چند بار باید بهت بگم که بهت ربطی نداره؟
+ببین من حاضرم هرچی بهت بدم جز جاسوسی!
گری دو قدم عقب رفت و به دیوار تکیه داد،پایش را نود درجه خم کرد و به سایه موریسون خیره شد:
-خیلی بیچاره به نظر میای جناب پلیس.
البته که بیچاره به نظر میرسید،همین الان بر لبه پرتگاهی ایستاده بود که خیانت رفیقش میتوانست او را به اعماقش پرتاب کند.
-چیزای دیگه ای که تو بخوای بهم بدی همهشون چیزایین که خودم به راحتی دارمشون بنابراین...
به موریسون خیره شد:
-کیف پولتو بهم بده.
موریسون کیف پولش را پرتاب کرد و گری تمام پول را برداشت و خالیش را دوباره سمتش پرتاب کرد.
-بذار بگیم دلم به حالت سوخته! و شاید ...(خندید)میدونی مدیون شدن به من خیلی خطرناکه،شاید بهتر میبود معاملهمون جوش میخورد.هر وقت که بهت نیاز داشتم باید در دسترسم باشی.
موریسون سرش را به تایید تکان داد.
-یادت باشه دور زدن من تقریبا غیر ممکنه،میگم غیر ممکن چون هرکی خواسته قالم بذاره فرداشو ندیده.
+گفتم که باشه،حالا بنال.
- وو بهم گفت دیگه جاسوسی براشو تمام کنم.
+جاسوسی کی؟
-یه کارآگاه،فعلا ازم خواسته بیخیالش بشم تا دوباره بهم خبر بده.
اخم های موریسون در هم فرو رفت:
+کدوم کاراگاه؟
-یه شرقی کوتوله است هیچ وقتم ندیدم کار به درد بخوری بکنه.
+همین؟
-هوم.
+دیگه؟
-در حد پولتو بهت اطلاعات دادم؛هروقت که چیز بزرگتری داشتی سراغم بیا ! هر چقدر که بدی همون قدرم میگیری کیری،حرف تو مغزت نمیره؟
موریسون با نفرت نگاهش کرد.
قبل از اینکه گری با بی اعتنایی از کوچه خارج شود،موریسون دوباره دستانش را گرفت، حرف فیشر منطقی نبود،کریس به راحتی میتوانست ماموری را مسئول مراقبت از بیون بکند چرا باید یک جاسوس را استخدام میکرد؟
+بهت نگفت چرا میخواد که جاسوسی اون شرقیه رو بکنی؟
-چرایی جاسوسی به ما ربطی نداره،فقط طبق قوانین پیش میریم.
موریسون گیج شده بود،او فکر میکرد این جاسوس به نوعی با رئیسی که کریس برایش کار میکرد در ارتباط باشد ولی حالا او چیز دیگری میگفت ودلیل متفاوتی را عنوان میکرد،علاوه بر این خود وو اعتراف کرده بود گاهی یواشکی کشیک بیون را میکشد پس چرا یک جاسوس بیست و چهارساعته استخدام کرده بود؟چه معامله ای میان آن دو بود؟
+میتونم به اطلاعاتت اعتماد کنم؟
گری بلند خندید.
-نظر خودت چیه؟
بعد با سرگرمی موریسون را رها کرد،وقتی چند خیابان از او فاصله گرفت گوشیش را خارج کرد ،اخرین تماسی که داشت از وو ثبت شده بود،انگشتش را برروی آن فشرد.
کریس:بهش چی گفتی؟
گری:او چیزی نمی دونه،فقط چیزایی که تو بهش از قبل گفتیو دوباره براش تکرار کردم.
کریس:کارتو خوب انجام دادی.
گری:معامله ما ارزششو داره.
کریس:وقتی مرتب بهم شک میکنی دلم میخواد یه جوری سر به نیستت کنم گری،من پای قولی که بهت دادم هستم.
گری:غیر ممکن،غیر ممکنه رفیق!
کریس:دیگه باهام تماس نگیر،فعلا خودتو یه جایی گم و گور کن تا بعدا بتونم سراغتو بگیرم.
گری:هی! فکر کردی با کی طرفی؟من یه جاسوس حرفه ای لِول بالام بهتر از تو کارمو میشناسم.
بعد بلند و پر افتخار پای تلفن خندید ، صدای قطع شدن گوشی و بوق ممتد تلفن در میان گوش کریس که از دور به ماشین موریسون خیره شده بود پژواک کرد.
****
لس آنجلس
بکهیون به طرف چانیول چرخید و با تعجب پرسید:
-پس داری میگی مادرش یه مهاجر ایتالیایی بوده که برای خانواده بل ها کار میکرده؟
+درسته،همکارها میگفتن که به طور اتفاقی متوجه این قضیه شدن،یه روز قاب عکس مادرشو روی میز دیدن و متوجه شدن این قیافه با همون جسدی که شایعات زیادی اطرافش وجود داشته مشابه.
بکهیون روبه روی چانیول نشست و پاهایش را روی هم انداخت.
-دیگه چی؟
+بهت که گفتم کاملیا آدم عجیب و غریبی و شایعات زیادی اطرافش وجود داره علاوه بر این کلی دشمن داره ، خیلی سخته که نیت بدو از خوب تشخیص بده،ممکنه خیلی هاشون الکی پشتش صفحه بذارن.
بکهیون برای چند ثانیه سرش را پایین انداخت ولی نمی توانست از دست ایده ای که در ذهنش به سمت بالا و پایین میپرد خلاص شود.
-ببینم تا حالا دیدنش که با آدم مشکوکی معاشرت کنه؟
چانیول به مبل تکیه داد و به چشمان بکهیون که کمی خمار و تیز شده بود خیره ماند،همیشه در این لحظات احساس میکرد تیغه افسانه ای ژاپنی ها که معتقد بودن از قلب ماه خارج شده در وجود بیون مستقیما سینه او را نشانه میرود که اینطور نفس هایش را کُند و دردناک میکند.
+در این مورد پرسیدم،اونا گفتن فقط گاهی یه کارتون خوابو میدیدن که منتظرش میمونده ولی کاملیا بهشون توضیح داده که اون مدتهاست مشغول کمک به اون مرده و حالا یه جورایی کارتون خوابه معتاد پول های مفتی شده که به دستش میرسه.
-کارتون خواب؟کسی قیافهشو یادشه؟
+در این مورد نپرسیدم،چرا کنجکاوی؟از این مدل آدم ها زیاد پیدا میشه.
چانیول قیافهش را طوری کج کرد انگار همچین چیزی مسئله پیش پا افتاده ای باشد ولی سر بکهیون به سمت پایین حرکت کرد و با صدای بلند خندید طوری که پارک جوان را کمی ترساند.
+چرا میخندی؟
برای اینکه ترسش را پنهان کند او هم زورکی خندید تا وضعیت را معمولی جلوه دهد.
-چیزی راجع به بیوه سیاه میدونی؟
+یه چیزایی.
-بیوه سیاه یه مدل عنکبوت ماده است که وقتی باردار میشه جفت نر خودشو به عنوان غذا میخوره،میدونی چی جالبه؟اینکه جفت نر هیچ وقت هیچ تقلایی نمیکنه و همیشه خودشو قربانی میکنه انگار که تسلیم سرنوشت شده باشه.
+این چه ربطی به کاملیا داره؟
-اون به صدا و چهره خوبش معروفه ،مگه نه؟مدتهاست چیزی درون اون توجه منو به خودش جلب کرده و حالا تمام اطلاعاتی که داری میدی به شک من نزدیکه.
چانیول با کنجکاوی به بکهیون خیره شد،سرشار از نور به نظر میرسید،انرژی پرتحرکی مصلوبش کرده بود طوری که گاهی چانیول حس میکرد از درون انیمه ها بیرون کشیده شده است ،از وقتی عاشقش شده بود همیشه هزاران کلمه در میان ذهنش بود که بتواند او را توصیف کند.
حس میکرد بیون به سرعت به الهه الهام بخش زندگیش تبدیل میشود.
-تو اون مرد معتادی که یه روزی برام پیغام river و آورده بود یادت هست؟همون که خیلی زود اوردوز کرد و مُرد؟
چانیول به سختی تلاش میکرد که به یاد بیاورد ولی به قدری همیشه درگیر ماجراهای زیادی شده بودند که خیلی محو یک ماجرای قدیمی به خاطرش میامد،بکهیون که تلاشش را دید خودش توضیح داد:
-جوزف گوسینی یک دورگه ایتالیاآمریکایی، همون که نوه ی یکی از پدرخوانده های ایتالیا بود.
حالا توجه چانیول داشت جلب میشد،سعی کرد جورچین بهم ریخته ذهنش را کنار هم قرار دهد ولی با اینحال هنوز هم چند تکه جورچین برای پر و کامل کردن این پازل در دستانش وجود نداشت.
+خب؟
بکهیون دوباره خندید:
-فکر میکردم با داشتن این اطلاعات خودت بتونی بفهمی.
چانیول از این کنایه ناراحت نشد فقط برای اینکه منظور بکهیون را بهتر متوجه شود اخم کرد چون واقعا نمی دانست در مورد چه چیزی اینهمه شاد شده است؟
-اون موقع بهمون گفتن یه نامزد داره یکی که خیلی خوش صداست،گاهی بهش سر میزنه ولی هیچ وقت کسی چهره اشو ندیده..جوزف یه کارتون خواب بود.
چانیول به سرعت به جلو خم شد و از تعجب ابرویش را بالا انداخت و کمی کند پلک زد.
+تو که نمیخوای بگی...؟
-البته! River برادرشه مگه نه؟اون روز من یه نامه ازش داشتم علاوه بر این جوزف هم بار سنگینی براش بود و همهش مزاحمش میشد، ممکن بود با این رویه توجه بقیه رو بهش جلب کنه. ولی خب در عوض جوزف بیچاره انقدر عاشق مهربونی بی دریغ کاملیا بود که بتونه یه نامه رو براش برسونه مگه نه؟
زبان چانیول با فهمیدن ماجرا بند آمده بود.
+تو...
-بهش فکر کن،صدای اون زیباست،کسی نباید چهره اشو ببینه،هرجا که میریم رد پایی از اون زن هست و سالهاست که برادرشو پنهان کرده یادته ایگور چی گفت؟اون بچگی نرمالی نداشته و حتی میگی تو محل کار هم عجیبه،پس کافی بود یه مقداری نامزد عزیزشو تحریک کنه و دوز موادشو بالا ببره و با یه چهره معصومانه ازش بخواد که فقط یه نامه براش برسونه،کی به اون شک میکرد؟در واقع هیچ کس! جوزف فقط یه کارتون خواب بود، نبودش مثل اینه که یه زالو رو از روی پوستت بکنی همینقدر دردآور و بی مصرف،همه یه جورایی خوشحالم میشدن و تازه زیر پل خوابها همیشه طعمه آسونی واسه قاتل ها هستن پلیس ها از اینکه اونا اجیر بشن چندان متعجب نمیشن.
دوباره بلند خندید طوری که دندان های نیشش خودشان را نشان چانیول مبهوت دادند،دستش را زیر سرش تکیه داد و به دیوار خیره شد:
-خدای من این زن....!
چانیول حس میکرد کلمات را گم کرده است ولی بکهیون به نظر داشت حسابی لذت میبرد،از قتل خوشش میامد؟
-هیچ مدرک کوفتی علیهش وجود نداره یا لااقل فکر میکنه که نیست،اگه اون کارتون خواب چند بار اومده محل کارش پس ممکنه که تو دوربین ها ثبت شده باشه...
پاهایش را خیلی سریع تکان داد و به زمین کوبید:
-خودشه،باید فیلم این دوربین ها رو برام گیر بیاری،حتما باید آدم هایی باشن که شاهد نامزد کردنشون بوده باشن....باید مسیرهایی که جوزف ازشون گذشته رو دوباره بررسی کنم،ممکنه که کاملیا تا یه جایی دنبالش اومده باشه.
+تو داری لذت میبری؟
این سوال بی ربط بکهیون را از اوج به پایین کشید به چانیول خیره شد و لبخند زد:
-میترسونمت؟
+وقتی این طوری هیجان زده میشی انگار خودت نیستی گاهی..(یک نفس عمیق کشید)حس میکنم دو نفر درونت زندگی میکنه.
-تو دومین نفری هستی که اینو فهمیده.
چانیول گیج پرسید:
+اولی کیه؟
-کسی که هیچکس نیست!
+منظورت چیه؟
بکهیون از بحث رد شد،لزومی نداشت راجع به لوسید به کسی توضیح دهد،عمیقا حس میکرد لوسید راز بزرگی میان قلبش است که فقط خودش و مادرش میتوانستن از میان خون های ریخته شده به چشمان سبزش نگاه کنند.
-میخوام راجع به کاملیا این اطلاعاتو جمع کنی،ممکنه با فشار وارد کردن به خواهرش، river و سریعتر از لونهش بیرون بکشیم،همه بالاخره یه چیزی برای از دست دادن دارن.
چانیول میخواست دوباره پیگیر سوالی که بکهیون از روی آن به راحتی گذشته بود بشود که با این جواب دهانش بسته شد.
بکهیون به او غیر مستقیم تیکه می انداخت؟اگر نه پس چرا با این چشمان تیره اینطور بی رحمانه به مردمک چشمانش خیره شده بود و پوزخند میزد؟در برابر این نگاه کوچک و کوچکتر میشد طوری که انگار مبل برای او دریای بزرگی به نظر میرسید،این حس عجیب و آمیخته به ترس چه بود؟
بکهیون دوباره بلند خندید،این چندمین بار بود؟وحشتی که بدن چانیول را از قاتل بودن همکار زیبایش محاصره کرده بود باعث سرخوشی بیون بکهیون میشد؟
صدای زنگ تلفن فضای موهم و خاکستری اطراف را در هم شکست انگار که مه سنگینی میان آنها بر زمین نشسته بود و جاده جلوی چانیول را پر از ترس و ناباوری کرده بود،دوباره به بکهیون نگاه کرد که با آسودگی به سمت موبایلش میرفت،نه! او به این مرد ایمان داشت،کسی در مغزش میتوپید{ گرگ زاده عاقبت گرگ شود {ولی قلبش خزه محکمی بود که به دیوار کلیسای بکهیون دخیل بسته بود،کلیسایی که بر سر صلیبش کسی جز منجی او با تاجی از زیتون نبود ،بیون بکهیون! و چانیول تصمیم نداشت هرگز از باور کردن او پشیمان شود فقط باید خودش را جمع و جور میکرد.
بکهیون به تماس پاسخ داد و توجه چانیول را به گفتگویش جلب کرد.
بکهیون صدا را برروی بلندگو گذاشت تا پارک هم راحت تر مکالمه را بشنود:
-چی شده ایگور؟این مدت انقدر باهام تماس میگیری که شک کردم که فقط پرونده، بهونه ات باشه.
+بدبختانه چندان تحفه ای نیست وگرنه از آدم های سهل الوصول بیشتر خوشم میاد.
بکهیون از این توهین کوبنده لبش را لیسید بعد میان دندان هایش فشرد .لعنتی!ایگور میدانست که چانیول برروی او کراش داشت و احتمالا میدانست که بکهیون هم متوجه این موضوع شده است برای همین همیشه متلک بارانش میکرد،ولی به چه جراتی به او میگفت سهل الوصول ؟برای گفتن همچین چیزی باید قیافه زار پارک را پشت سرش میدید که همین الان هم زرد شده بود.
-واسه چی افتخار شنیدن صدات نصیبم شده؟
+ایکس و اطلاعات.
-این اطلاعات از کجا اومده؟
ایگور فندک طلایی رنگش را میان انگشتانش چرخاند:
+همیشه خیلی وراجی! به من گوش کن منبع من، بهم گفته که تو آزمایشگاه دارن یه سری آزمایش برروی FADP , FASR انجام میدن.
-چی؟اینا چی هستن؟
+به نظر میرسه یه جور پروتئینن،همینطور گفته که شنیده تمرکز زیادی به سنتز ترانسلیون(TLS) وجود داشته و لعنت اون یکی چی بود؟هیچ وقت زیست شناسی کوفتیم خوب نبوده...
-مال منم که خوب بود چندان از حرفات سر در نمیارم ولی فکر میکنم تمام اینها مربوط به آزمایشات سلول میشه.
+اه،یادم اومد گفت دانشمند ها دارن روی پروتئین های BAX ,BAK هم کار میکنن.
-خودت راجع به اینها تحقیق کردی؟
+بهت که گفتم زیستم افتضاح بود و فکر نکنم تو تحقیق گوگل بتونی بنویسی ،من این چیزها حالیم نیست،آسونتر توضیح بده!
-با اینحالی چیزهایی که منبعت گفته خوب یادت مونده.
ایگور چند ثانیه سکوت کرد در عوض بکهیون ادامه داد:
-فکر نمیکردم ایگان حاضر باشه بهت در مورد آزمایشگاه اطلاعات بده.
+همیشه یه راهی هست.
بعد تلفن را بی توجه برروی بکهیون قطع کرد دوباره فندک طلاییش را میان انگشتانش چرخاند و به طرف ایگان برگشت،در خواب بود،برروی مبل رو به رویش نشست:
-خواب تلقینی چطوره ایگان،هوم؟
نرم خندید و دستش را به زیر چانه اش زد ، وقتی جوابی از ایگان نگرفت ادامه داد:
-هیپنوتیزم با تکنیک ثابت نگه داشتن چشم فقط روی 4 درصد افراد جواب میده،بذار بگیم من از اون خوش شانس هاش بودم و تو فقط...اوم(لبش را جلو داد)دلم نمیخواد بهت بگم بد شانس،تو هم خوش شانسی که منو با همچین قابلیت هایی داری.
دوباره به چهره ایگان خیره شد،در خواب خیلی بی سرپناه و مظلوم به نظر میرسید:
-تو خیلی کتاب میخونی،لابد عشق پشت اون چهره سردت مثل عشق افلاطونیه یا رومئو و ژولیت ،رفتار پر از تاریکی و خاموشت اجازه نمیده که درونت خودشو نشون بده،آدم هایی که زیاد کتاب میخونن به سختی میتونن واقعیت های دنیای بیرونو به عنوان آرمانشون قبول کنن ولی میدونی چیه؟همونطور که گفتی من عاشق بدیم،من قاتلم و یاد گرفتم احساساتمو ندید بگیرم ولی تو...فرق میکنی،من تو عشق شاید بلد نباشم برات شعر بگم یا گل بخرم،بلد نیستم برات جمله های قشنگ بگم...من فقط یه پرندهم که هیچ آشیونی نداره،هیچکس دوسم نداره ولی هرکس که برام دونه پاشیده مال منه،هرجا که اون زندگی کنه خونه منه و تو خونه من هیچکس حق نداره زودتر از من پرواز کنه حتی اگه خودش بخواد.
بلند شد و به سمت ایگان حرکت کرد بر روی پایش نشست و به آرامی چهره اش را نوازش کرد:
-من روانیم ایگان،تو اینو میدونی ولی بازم هنوز اینجایی.
آرام خندید:
-چرا باید از خیانتم بهت ناراحت باشم؟اگه لازم باشه کنار خودم به زورنگهت دارم حاضرم حتی پاهاتو هم قطع کنم...امیدوارم اینو بدونی و سرزنشم نکنی.
بعد سرش را برروی شانه ایگان گذاشت:
-حالا بیا یه ذره تو آرامش بخوابیم چون بعد این فقط طوفان و جنگ منتظرمونه عشق من!
*****
بکهیون و چانیول باز هم در راهرو سردخانه بودند.
این روند به قدری تکرار شده بود که به نظر میرسید سردخانه دارد به خانه دومشان تبدیل میشود.
هرچند که چانیول مثل همیشه مضطرب بود اما اینبار بکهیون خاموش و خونسرد منتظر موریسون باقی مانده بود.
قاتل قصد داشت بالاخره قانون شکنی کند و این چیز خوبی بود!وقتی میان یک بازی تاکیتیکی هستی و طرف مقابل را مجبور به تغییر روش میکنی فقط یک معنا دارد،او از عملکرد تو تحت فشار قرار گرفته و برای فرارش مسیر دیگری را انتخاب کرده است.
قطار RIVER داشت کم کم از ریل خارج میشد و هیچ چیز جالبتر از توقف همچین اژده هایی بر اثر شتاب و خودخواهی خودش نبود...
قدم های محکم موریسون در فضای خنثی راهرو اکو میشد ولی اینبار بکهیون را هیجان زده نمیکرد قبل از اینکه حتی فرصت سلام پیدا کند،دست های موریسون به یقه اش رسیده بود و او را محکم به دیوار فشار میداد،چانیول از آن سمت راهرو نگران شد و خواست به سمتشان بدود اما بکهیون با حرکت دستش او را دعوت به آرامش کرد،موریسون از میان دندان های بهم قفل شده اش غرید:
-بیون...بیون!نمی دونی چقدر از دیدن قیافه ات حالم بهم میخوره.
-چه بد که نمی تونم بگم احساس منم خلاف اینه.
موریسون پوزخند زد:
-که قاتل به خانواده بل ها ربط داره و جنابعالی هم بلند شدی رفتی که خونهشو پیدا کنی ،ها؟
-بهتره سریعتر خودتو خالی کنی موریسون،این روند دیگه داره تکراری میشه.
موریسون مشتش را محکم تر کرد اما چهره بکهیون خونسرد و بدون تزلزل باقی ماند:
-احمق بیشعور! نمی فهمی؟قاتل دستمون انداخته،اگه واقعا همچین چیزی بود باید یه مدت خودشو گم و گور میکرد نه اینکه بلافاصله با یه قتل فجیع به ریشمون بخنده و دستمون بندازه..نمی فهمم چرا اون باید دنبال تو راه بیفته؟شاید از تو احمقتر برای بازی کردن پیدا نکرده.
حوصله بکهیون سر رفته بود،با تکان محکمی موریسون را از خودش دور کرد:
-زرهاتو زدی،حالا میشه بریم جسدو ببینیم؟
بعد بدون هیچ اعتنایی پوشه ای که موریسون از شدت خشم برروی زمین پرتاب کرده بود در دست گرفت و به سمت فضای کالبد شکافی حرکت کرد.
موریسون از همان فاصله نگاه پر تنفری به چهره پر از اخم چانیول کرد و پشت سر بیون لعنتی به راه افتاد.
****
کالبدشکاف جنایی، پارچه سبز رنگ را کنار زد،بوی تهوع آوری از مدفوع و نوعی اسید در محیط پخش شد که باعث شد بکهیون دوبار عق بزند.
شکم مقتول باز شده بود و روده بزرگش در یک گوشه چپانده شده بود سعی کرد با دقت نگاه کند اما بازهم عق زد پس سریع خودش را به یک سطل آشغال رساند و محتویات معده اش را خالی کرد.هیچکس در آن اتاق چندان شوکه نشد انگار دیگر به این وضعیت عادت کرده بودند.
کالبد شکاف با خونسردی به بکهیون که دور دهانش را با دستمال پاک میکرد توضیح داد:
-همینطور که مشخصه قاتل روده بزرگو از بخش فرورو تا انتهای راست روده از فضای شکمی خارج کرده و حتی تلاشی برای بخیه کردن و بستن فضای ایجاد شده و بند آوردن خون رگها نکرده،ترشحات داخل روده باریک کمی به بیرون نشت کرده و روده بزرگ هم بدون هیچ توجهی فقط در گوشه ای از فضای شکمی رها شده...روی مچ های مقتول اثر کبودی دیده میشه که به این معنی که دست هاش به مدت طولانی بسته شده و مقتول برای رها شدن تقلا کرده.
بعد کمی جسد را خم کرد و جای سوراخ کوچکی را در میان مهره های کمرش نشان داد:
-چیزی که میبنین جای سوزن اسپانیال با طول حدودی 5/12 که معمولا برای آدم های درشت اندام و چاق استفاده میشه،تزریق دقیقا به فضای زیر سخت شامه بود که نشون میده قاتل چقدر در این زمینه تبحر داره،حدودا 100 میکرو گرم دیامورفین هم تو اون نقطه و تو خونش پیدا شده...
کریس میان حرف دکتر به ارامی توضیح داد:
-این یه بیهوشی نخاعی بوده،درسته؟
دکتر سرش را برای تایید تکان داد:
-درسته،به نظر میرسه اون قصد داشت بیمار فقط بیهوشی نخاعی داشته باشه تا کاملا هوشیار باشه ولی در عوض نتونه حرکتی بکنه.
موریسون گردنش را ماساژ داد:
-اون عوضی هر بار داره وحشتناک تر میشه.
دکتر ماسکش را بالا کشید و در ادامه توضیح داد:
-چیزی که برام جالب بود وجود پروپوفول در خونهش بود،معمولا وقتی پزشک قصد میکنه جراحیو از نخاعی به عمومی ببره از پروپوفول استفاده میکنه اما زمان تزریق این دوتا متفاوته.
کریس:یعنی تصمیمشو عوض کرده؟
دکتر سرش را تکان داد:
-تست مایعات نشون میده که پروپوفول با فاصله زمانی زیادتری وارد بدن شده یعنی زمانی که بیمار مرده بوده!
بکهیون حس میکرد بازهم میخواهد بالا بیاورد با اینحال نالید:
-اون داره روی آدمها آزمایش انجام میده؟چه لزومی داره واسه یه آدم مرده جراحی عمومی انجام بشه؟
دکتر سرش را به بلند کرد و به آرامی توضیح داد:
-نکته همینه،جراحی عمومی انجام نشده،انگاراز مرده فقط برای تمرین تزریقاتش استفاده کرده.
سپس به سه مرد رو به رویش که کمی کبود شده بودن اشاره کرد تا به سمت میز حرکت کنند:
-وقتی شکمشو باز کردیم متوجه شدیم یه نوار کاست داخل بدنش وجود داره.
بکهیون احساس میکرد نیاز به اطلاعات بیشتری دارد:
-صبر کنین لطفا،میشه اول توضیح بدین مقتول کیه؟کجا این اتفاق افتاده؟
موریسون جوابی نداد فقط به نوار کاست خیره شد،بوی تیز الکل و مواد شوینده در میان بینیش تاب میخورد و حجم اطلاعات و خیانت هایی که در مغزش وجود داشت شنواییش را مسدود میکرد،کریس به آرامی توضیح داد:
-آلفرد مدی،45 ساله،مطلقه است و تنها زندگی میکنه ، هیچ بچه ای نداره،همسرش 5 سالی میشه که ترکش کرده و تو یه شهر دیگه زندگی میکنه ،صاحب گلفروشیه و عادتش بوده که همیشه 7 غروب به یه کافه تو حوالی خیابان 95 بره،معمولا بعد از ساعت 9 به خونه برمیگشته.
-RIVER کجا پیداش کرده؟
-آلفرد تو اون ساعت همیشه تاکسی خبر میکرده،چهل دقیقه قبل اون ،ریور از پشت سر به یه راننده تاکسی حمله میکنه و وقتی بیهوشش میکنه لباس هاشو میپوشه و یه گوشه دست و پاهاشو میبنده.
بکهیون به سرعت پرسید :
-راننده تاکسی به وضوع چهره اشو دیده؟
-راننده فقط بخشی از چهره اشو دید و بعد از نیم ساعت خودشو دست و پا بسته تو یه اتاقک خرابه پیدا میکنه.
بکهیون انگار که مسئله رو فهمیده باشد به آرامی سعی کرد بقیه موارد را توضیح دهد:
-پس ریور جای راننده تاکسی آقای مدی رو سوار میکنن و بعد بیهوشش میکنه،ماشین کجا پیدا شده؟تونستین ردشو بزنین؟
-ماشینو تو یه خیابان رها کرده،حتی موبایل آلفردو هم همونجا ول کرده و مثل همیشه وارد نقاطی شده که دوربین های حفاظتی و شهرداری توش کورن..لعنت بهش.
بکهیون چند ثانیه به میز خیره ماند:
-قتل کجا بوده؟
-حوالی منهتن.
-این خیلی عجیبه افسر وو،ریور کاملا نقاط خاموش شهرو میشناسه،انگار که میدونه کجا دوربین هست و کجا نیست؟!(بکهیون چشم هایش را گرد کرد و بلند داد زد)فکر نمی کنین یه مقدار زیادی دارین برای پیدا کردن جاسوس لفتش میدین؟
موریسون با پوزخند به کریس خیره شد:
-مشکل اینه که ما نمی تونیم تشخیص بدیم که کی مشکوک نیست!؟
کریس که زهر کلام او را گرفته بود به چشمان روشن موریسون خیره شد و چیزی نگفت،بکهیون که متوجه جو نشده بود ادامه داد:
-اون سبکشو عوض کرده،به یه مرد حمله کرد و علاوه بر این قبلا به نظر میرسید که قتل ها تو ایالت های متفاوت و گروهی انجام میشه ولی حالا کاملا تو منتهن و اطرافش تمرکز کرده..این نمی تونه این معنیو بده که همون حوالی زندگی میکنه؟
بعد ابرویی به نشانه تفهیم برای موریسون بالا انداخت اما جز چشم غره و پوزخند چیزی نصیبش نشد:
-اوووه،جناب پوآرو رو ببین،نطقش باز شده.
کریس که علت عصبی بودن موریسون را درک میکرد به جای او توضیح داد:
-ما هم به احتمال زندگی اون تو منهتن فکر کردیم بنابراین به تمام نیروهامون آماده باش دادیم نیروی گشتو دوبرابر کردیم تا بتونیم با کوچکترین نشونه ای پیگیریش کنیم...و اینکه روانشناس جناییمون راجع به تغییر سبک قتل ها اون یه نظری داده...روانشناسیو فردنگرو میشناسی؟
بکهیون به آرامی توضیح داد:
-آدلر؟
کریس تاییدش کرد و ادامه داد:
-آدلر معتقده که احساس حقارت میتونه همونقدر که منبع پس رفت ما باشه باعث پیشرفت هم بشه چون این فکرو درونت به وجود میاره که فقط در صورتی که عالی باشی میتونی ایمن باشی،اون معتقده که واقعیت ذهنی ریور تغییر کرده،در واقع در ابتدا اون در جهانی زندگی میکرده که فقط خودش را میدیده،احتمالا مشکلات روانی او و تنفرش از زنان به خاطرات زیر ده سالش در کودکی برمیگرده.
بکهیون بلافاصله به خاطرات کودکی دردناک و پر از پس زدن ریور فکر کرد:
-اما حالا اون مثل آدمی شده که داره افسانه شخصی خودشو تغییر میده،اون حالا میخواد با چشم های دیگران ببینه و با گوش های دیگران بشنوه و با قلب های دیگران زندگی کنه،درون اون نوعی علاقه اجتماعی به وجود اومده که مفهومی از خود باوری را در بر داره.
بکهیون:همه این خودباوری که اون بهش رسیده از احساس حقیر کردن ما به دست اومده،اون ارزشهایی که به نظرش معیوب بودنو کنار گذاشته چون فکرمیکنه شایسته آدمی تا این حد شکست ناپذیر نیست؟
کریس سرش را تکان داد:
-به نظر میرسه اون به چیزهای کلاسیک علاقمنده،وجود این نوار کاست همینو تایید میکنه.
بکهیون به آرامی پرسید:
-میشه بهش گوش بدیم؟
موریسون نوار را درون ضبط صوت هل داد و دکمه پخش را فشار داد،چند ثانیه سکوت و صدای خش خشی که در محیط وجود داشت به گوش رسید.
بکهیون که انگار چیزی به یادآورده باشد به سرعت پرسید:
-نوار کاست رو به آنالیزورهای صدا دادین؟
موریسون:قبلا اینکارو کردیم وقتی بهش رسیدیم بهت میگم.
بکهیون حس کرد موریسون مودبانه به او گفته که فعلا خفه بشود.
دستگاه ضبط دوباره پلی شود،صدای مردی با فاصله نچندان دور پخش شد،نه صدای نازکی بود نه بم،نه خش دار بود و نه لطیف،صدای معمولی یک مرد که در هر گذر گاهی میتواند درون گوش بپیچد و هیچ حسی را ایجاد نکند،صدا به آرامی خندید:
-هی سلام،شما بچه ها احتمالا همه چیزهایی که براتون میفرستمو زیر و رو میکنین بنابراین فکر کردم یه کمکی بهتون بکنم چون...دلیل خاصی ندارم فقط حوصلهم از اینهمه یکنواختی سر رفته،خیلی کندین...مثل حلزون،حلزون بیچاره...
بعد شروع به خواندن یک شعربی سر و ته کرد و به نرمی خندید:
-ترسیدین؟تو بازی قایم باشک اولش کلی اعتماد به نفس داری اما هرچی زمان بگذره بیشتر میترسی و به تقلا میفتی در صورتی که طعهمت به آرومی نشسته و به جون کندن هات میخنده.
دوباره صدای خنده بلندی پیچید،بکهیون از شدت خشم میلرزید.
-خیل خب بیاین باهم دوباره بازی کنیم،تو تمام بازیهای قبلی باختین،این یکی جدیده، امیدوارم حداقل اینبار بیشتر باهوش باشین جنده های من...
کریس محکم به میز کوبید:
-مرتیکه کونی!
بکهیون سعی میکرد بیشتر به صدای ضبط شده تمرکز کند اما تنها چیزی که درون گوش هایش میپیچید صدای پر قدرت نفس هایش بود که بی تاب و سریع، قفسه سینه اش را در هم می کوبید با ترس از جمع پرسید:
-میخواد چیکار کنه؟
کسی جواب نداد ولی صدای ریور مثل فردی که در جمع حاضر باشد ادامه داد:
-قرار باهم یه جراحی کوچولو کنیم.
بعد صدای حرکت وسیله چرخ داری به گوش رسید،ریور با خستگی گفت:
-چرا این تنه لش به هوش نمیاد؟داره کلافهم میکنه.
به نظر میرسید که اطراف مقتول در حال قدم زدن است چون صدای پا به خوبی اکو میشد،موریسون صدای ضبط را بلند تر کرد،صدای بیب بیب مانندی هم در فضا موجود بود که به راحتی شنیده میشد:
بکیهون:این خیلی آشناست...
دکتر کالبد شکاف با حالت متحیر شده ای گفت:
-صدای مانیتورینگ علائم حیاتیه.
کریس خواست چیزی بگوید که ریور به حرف آمد:
-آه..به هوش اومد.
صدای دو ضربه محکم...انگار به کسی سیلی میزنی:
-آفرین پسر خوب!
بکهیون در جای خودش میلرزید،به راحتی صدای گنگ آلفرد را مینشید،صدا ناواضح و دور بود و به نظر کاملا هوشیار نشده بود حتی جملاتش در هم کوبیده و نامعلوم بود اما ظاهرا ریور را سرحال آورده بود:
-جراحیو شروع میکنیم،میخوام دستکش هامو بپوشم.
بعد صدای برخورد و کشش دستکش های لاتکس با پوست شنیده شد،رگهای موریسون بیرون زده بود:
-میخواد چیکار کنه؟
آلفرد انگار کم کم هوشیاریش را به دست میاورد،صدایش میلرزید و پژواک میشد:
-من ...کجام؟
ریور توجهی نکرد،انگار تمام تمرکزش بر روی کارش باشد ادامه داد:
-وضعیتت خوبه،BPM : 85-فشار خون:70/130،کاملا آماده ای .
کریس حس میکرد از شنیدن صدایش هم پاهایش میلرزد،مقتول چه فشاری را تحمل کرده است؟آلفرد دوباره تقلا کرد:
-تو کی هستی؟اینجا کجاست؟
حالا صدایش بلندو واضح تر بود،ریور در جوابش خندید:
-یه جای خوب،میخوام ازت قهرمان بسازم..
بعد انگار که لذت میبرد زجرش بدهد ادامه داد:
-حالا میخوام پارچه سبز رنگو روت پهن کنم.
آلفرد که انگار احساس خطر کرده باشد بالاخره فریاد زد:
-چیکار میکنی؟کمک...کمک....کمکم کنین.
صدای کمک خواستنش همانقدر ترسناک و ویرانگر بود که انگار تمام آدم های داخل سرد خانه در محل بوده و از نزدیک شاهد این صحنه قتل مخوف باشند.
آلفرد دوباره داد زد،اینبار انگار گریه میکردو رفته رفته تقلایش افزایش پیدا میکرد:
-تو کی هستی؟به من دست نزن؟چرا منو گرفتی؟کمکم کنین،کسی اینجا نیست؟
ریور انگار که بخواهد به کسی آموزش بدهد به راحتی توضیح داد:
-همونطور که میشنوین کار ما هم سختی خودشو داره،میدونین فرق آدم ها با حیوون ها چیه؟حیوون ها میدونن کی باید تسلیم بشن اما لعنتی این آدم ها همیشه تقلا میکنن ..صدای دادشون گوشامو اذیت میکنه کاش خفه شن...آه! دلم میخواد یه طوری همه آدم ها رو خفه کنم که دیگه هیچ صدایی وجود نداشته باشه.
موریسون برروی صندلی فرود آمد،مطمئنا ناخودآگاه به یاد همسرش افتاده و دست هایش از تجربه مرگی که او داشت به لرز در آمده بود،کریس نگران، واکنش هایش را دنبال میکرد و بکهیون به ضبط نزدیکتر شد.
آلفرد به راهکار دیگه ای دست زد،به نظر میرسید تقلا میکند تا دستهایش را باز کند:
-چرا دست هامو بستی؟چه بلایی سرم آوردی ؟نمی تونم پاهامو حرکت بدم...خدااا....کمکم کنین،کسی اینجا نیست؟
به وضوح بلند زجه میزد،کریس انگشت هایش را در هم فشرد و متخصص کالبد شکافی چند قدم به عقب برداشت،بعد صدای دست زدنی در گوش همه پیچید انگار ریور دست هایش را بهم می کوبید،به طور ناگهانی صدای کوبیدن چیزی به تخت بلند شد:
-بهت گفتم خفه شود...(صدا کوبیدن)خفه شو...(صدای کوبیدن)
آلفرد:آخ سرم...سر....تو رو خدا....کم...ک...اااااای..
متخصص کالبد شکافی به آرامی نجوا کرد:
-به نظر میرسه سرشو داره میکوبه به تخت...اثرات کبودی تو بخش هایی از قسمت شقیقه و پشت جمجه دیده شده که احتمالا به خاطر همین خشونته.
ریور:خفه میشی یا نه؟دهنتو ببند...داری فشار خون و ضربان قلبتو بالا میبری داری همه چیزو بهم میریزی(بلند داد زد)خفه شو....
آلفرد که انگار دیگر تسلیم شده بود التماس کرد:
-باشه..باشه،منو نکش!هرچی بخوای بهت میدم..چی میخوای؟
ریور:تو چیزی واسه دادن به من نداری.
آلفرد با صدای بلندی زجه زد و گریه هایش متناوب در صدای ضبط شده پخش میشد:
-چرا من؟مگه من چیکار کردم؟
ریور که انگار داشت آثار تسلیم شدن در او را میدید جواب داد:
-سوال خوبی پرسیدی؟چرا تو؟چون تو گزینه مناسبی واسه این تحقیق منی!اسکالپلو بر میدارم...
آلفرد:داری چیکار میک...داری چیکار میکنی؟
صدای بلند گریه کردن...
ریور:دارم شکمتو باز میکنم.
آلفرد:خواهش میکنم،التماس میکنم...ولم کن،خدااااا
ریور:میخوام برات توضیح بدم که چرا تو؟پس دهنتو ببند
آلفرد که انگار خونش را دیده بود و در مقابل چشمانش به راحتی شکمش شکافته میشد داد زد:
-خون...خون!اینکارو نکن،لطفا.
ریور:میدونی آدم ها کمی هستن که میدونن میون درد و رنج تفاوت بزرگی هست،اکثر آدم ها فکر میکنن این دوتا کلمه یکی هستن اما حقیقت بزرگ اینه که درد چیزیه که همه حتی با سوختگی هم حس میکنن چون عصبشو دارن اما رنج چیزیه که تو توسط روحت درکش میکنی...میدونی روانشناس ها به رنج چی میگن؟ناتوانی در درک درد،مسخره نیست؟
آلفرد بلند داد زد:
-کمکم کنین،نبر...باز نکن.
صدای تخت بلند شد انگار سعی داشت دست های بسته شده اش را باز کند:
-یه روز اتفاقی تو رو که انگار هیچ دردی نداشتی دیدم،آزاد بودی،بیخیال..هرروز به اون گدای کنار کافه یه ساندویچ میدادی،یادته؟بهش فکر کردم...خودشه! این همون آدمی که میتونم روش آزمایش کنم،این همون کسیه که میتونه ثابت کنه بین رنج و درد تفاوتی نیست...همونطور که برای من نبوده،چون اصلا روح وجود نداره،میدونی من کیهم؟
الفرد داد زد:
-کمکم کنین...ک...کی هستی؟
گریه هایش به قدری شدید بود که صدایش را منطقع کرده بود،بکهیون حس میکرد خودش هم در مرز باریدن است:
-گاهی حس میکنم من کارتافیلوسم،میشناسیش؟تو یه مذهبی خوبی...باید بشناسیش؟هوم؟
کریس زمزمه کرد:
-داره چی میگه؟انگار هذیون میبافه.
ریور:حس میکنم سالهاست که دارم زندگی میکنم انگار که اعضام میپوسن و دوباره متولد میشن و درد تمام نمیشه....
موریسون در حالی که حالا چشم هایش هم قرمز شده بود پرسید:
-این قضیه کارتافیلوس کوفتی چیه؟
بکهیون:زمانی که عیسی صلیبشو میکشید،چند ثانیه ای ایستاد و استراحت کرد ولی فردی به اسم کارتافیلوس بهش گفت که داره چیکار میکنه؟باید همین الان حرکت کنه و به کشیدن صلیبش ادامه بده ، عیسی در جواب بهش گفت من میرم ولی تو باید تا زمان برگشتن من چشم انتظار باقی بمونی،همه جا نقل شده که اون دچار نفرین عیسی شده و هرگز نمیمیره .
موریسون سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد.
دوباره دکمه پخش ضبط صوت فشرده شد و جملات ریور ادامه پیدا کرد:
-میدونی بودا دربارهش چی میگه؟میل به داشتن چیزی که نمی تونیم داشته باشیم،چیزی که در واقعیت وجود نداره باعث رنجمون میشه...ولی چرا من؟چرا همه چیزهایی که من میخواستم تو واقعیت وجود نداشته؟هان آلفرد؟
آلفرد داد:
-ولم کن روانی...داری چه غلطی میکنی؟کثافت لجن...ولم کن.
ریور با آرامش جواب داد:
-دارم میرسم به اصل مطلب حالا میخوام بریم سراغ این خوشگل..
آلفرد با صدای بلند زجه میزد:
-نگاهش کن دارم آروم برش میزنم...اگه پسر خوبی باشی و دووم بیاری شاید دوباره سرهمش کردم و زنده موندی هان؟
لحنش طوری بود انگار یک بچه را فریب میداد و لحظاتی بعد صدای جیغ های ممتد آلفرد بود که در فضا و گوش های کارآگاهان میپیچید:
بکهیون:اون جلوی چشماش رودهشو درآورد؟
از ترس و شوک خشکش زده بود،این فرای باور و دیوانگی بود.
ریور:میبینی آلفرد؟تو الان هیچ دردی نداری هیچی حس نمیکنی،پس نباید رنجی بکشی...تو باید زنده بمونی تا نظریه منو ثابت کنی تا...
صدای بوق ممتد دستگاه پخش شد:
دکتر کالبد شکاف:مقتول دچار ایست قلبی شده.
ریور:تنه لش...چه غلطی میکنی؟گفتم باید زنده بمونی...شما حروم زاده ها خوب گوش کنین،این یکی خیلی بی عرضه بود،قبل اینکه من بکشمش ...خودش داره میمیره...واقعا که یه تیکه گه ! میخوام سی.پی .آرش کنم.
بعد از چند صدای برخورد محکم انگار که موفق نشده باشد او را برگرداند داد زد:
-چه آدم نفهمی! بهت گفتم باید زنده بمونی،فقط بخاطر یه روده داری اینهمه کولی بازی در میاری!
صدای روشن شدن دستگاهی به گوش رسید بکهیون به سرعت پرسید:
-این صدای چیه؟
دکتر:فکر میکنم صدای دفیبرلاتور باشه.
ولی وقتی نگاه گیج دیگران را دید توضیح داد:
-دستگاه شوک قلبی.
ریور:120 ژول.....(چند ثانیه بعد)لعنت بهت....200 ژول....
چند برخورد محکم دیگر به تخت شنیده شد با اینکه تمام افرادی که در سردخانه بودند میدانستند آلفرد در نهایت مرده است با اینهمه بازهم دچار اضطراب شده بودند.
دکتر:از زمان طلایی عبور کرده!
ریور:کلی برای توی لعنتی جون کندم اما اندازه تمام اون زن هایی که کشتم هم جربزه نداشتی لجن.
بعد دوباره صدای درآوردن دستکش های پلاستیکی شنیده شد:
-همونطور که شنیدین این لعنتی مرده،خوشبختانه این صدا هست که ثابت کنه خودش مرده...من حتی تلاش کردم نجاتش بدم،به عیسی قسم میخورم هدفم فقط و فقط علمی بوده.
کریس دندانهایش را برهم میسابید،بعد صدای ضبط شده تمام شد اما بکهیون در لحظات آخر چیزی شنید:
-صبر کن،اون چی بود؟برگرد عقب.
موریسون منقلب گفت:
-این نوار کاسته،برگردوندنش سخته.
بکهیون:میشه فایل تبدیل شدهشو برام بفرستین؟
کریس:چیزی شنیدی؟
-حس کردم یه چیزی تو آخرش شنیدم.
موریسون:احتمالا داری به همونی اشاره میکنی که آنالیزورهای ما گفتن،صدای چرخش یه چیز سنگین میاد،مثل چرخ آسیاب...
بکهیون با تعجب گفت:درسته،فکر کنم همین بود.
کریس:هیچ کارخانه تولید آردی این اطراف نیست،علاوه بر این کی میتونه تو همچین جایی یه همچین قتل پر سر و صدایی داشته باشه؟
بکهیون حس میکرد دچار سردرد شدیدی شده است انگار هنوز صدای آلفرد هنوز در گوش هایش میپیچید و احساس ناتوانی و غم را در وجودش مستولی میکرد،در همین حین گوشی موریسون به صدا در آمدبا بیحوصلگی تماس را جواب داد اما بعد چند دقیقه خشکش زد و فریاد کشید:
-چی میگی؟
چهره اش حتی از قبل هم بیشتر بهم ریخته بود طوری که باعث میشد آدم دلش به حالش بسوزد و بخواهد که کمی به خودش استراحت بدهد،کریس نگران پرسید:
- چی شده؟
موریسون نفسش را بیرون داد و به سقف خیره شد:
-یکی به جون دراکولا سوءقصد کرده.
بکیهون چنان از این خبر بهم ریخت که تقریبا نزدیک بود در بغل موریسون بیفتد:
-چطوری همچین چیزی ممکنه؟
موریسون:غذاشو مسموم کردن ولی به موقع تونستن به درمانگاه برسوننش و جون سالم به در برده.
کریس با تعجب پرسید:
-یعنی کار قاتله؟وقتی فهمیده اون با ما همکاری میکنه خواسته کلکشو بکنه؟
موریسون:ولی این غیر ممکنه! ADX یه زندان فوق محرمانه است و مسئولان زندان هم تایید کردن بیشتر یه منازعه داخلی بوده،جنگ بر سر اینکه کی از همه آشغالتره؟
بکهیون با نگرانی پرسید:
-الان چی؟حالش کاملا خوبه؟
موریسون انگار رمقی نداشت فقط سرش را تکان داد.
با اینکه همه چیز بهم ریخته بود و حتی گره های جدیدی در پرونده به وجود آمده بود اما بکهیون به یک نتیجه مشخص رسیده بود،ریور عملا مرگ ها رو به گردن گرفته و توجه ها را به سمت خودش کشیده بود تمام این قتل پرسر و صدا برای افزایش توجه و نفرت در میان جامعه بود و این نتیجه فقط یک مفهوم داشت،ایکس داشت به نتایج انتهایی میرسید و این رازی بود که نمی توانست با هیچ کدام از افسران روبه رویش در میان بگذارد،رازی که میتوانست حتی از قتل آلفرد هم مخوفتر باشد.
BINABASA MO ANG
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...