Green House

279 122 70
                                    

بکهیون و چانیول متعجب روبه روی در ورودی حیاط وسیعی ایستاده بودند.وقتی ایگور تماس گرفته بود تا اطلاع بدهد بالاخره آن گلخانه را پیدا کرده است با آخرین سرعت خودشان را به این نقطه رسانده بودند ولی  مشکل این بود که این جا چندان هم به منطقه پل هل گیت نزدیک نبود،در واقع جایی بود که به نظر نمیرسید هیچ ربطی به منطقه قتل داشته باشد و یا حتی در مسیر دوربین ها واقع شده باشد.
بکهیون:فکر کنم گفته بودم باید دنبال جایی باشی که تو منطقه دوربین ها باشه.
چانیول:میدونی بعد از اینکه اینهمه منتظرت بودیم،با چه سرعتی خودمونو رسوندیم؟نزدیک بود یه بار دیگه تصادف کنیم.
ایگور یک خلال دندان گوشه دهانش گذاشته بود،یک کلاه کابویی بر سر داشت و یک کت مسخره ریش ریش سرخ پوستی با شلواری چرم به تن داشت.
-قبل از اینکه غر بزنین اجازه بدین توضیح بدم.
بکهیون و چانیول منتظر به او نگاه کردند.
-وقتی به مسیر دوربین ها نگاه کردم متوجه شدم جاده های اصلی که مربوط به این دوربین ها میشدن قبلا توسط بازرس ها بررسی شدن و هیچ چیزی پیدا نشده،علاوه بر این اگه اون از این مسیرها عبور کرده باشه باید دوربین های دیگه ای هم ثبتش میکردن یا تو منطقه های پر رفت و آمد ،کسی با اون لباس های عجیبش متوجهش میشده،اما هیچ چیزی نبود،در واقع انگار از یه جایی دود شده بود و قابل پیگیری نبود،برای همین به مسیرهای فرعی فکر کردم،چندین مسیر فرعی به اون خیابون ها وصل میشدن اما بیشترشون به داخل شهر منتهی میشد،هیچ وقت نمیشه یه گلخونه بزرگو اونجا پرورش داد،چندتا مسیر دیگه باقی موند ولی تو حین بررسیشون متوجه شدم جاده دیگه ای هم هست،جاده ای که شهرداری به طور کامل قصد تغییر کاربریشو داره و حتی عملا بسته شده و قراره از نقشه شهری پاک بشه،از اونجایی که قاتل یه جورایی عادت داره از مسیرهای عجیب و غریب وارد عمل بشه فکر کردم باید این جاده ، خودش باشه،وقتی بهش سر زدم متوجه شدم فنس های ابتدایی خیابون شکسته و حتی نوارهای زرد رنگ هشدار پاره شده ،جای چرخ ماشین به راحتی دیده میشد،انگار سرعتشو مرتبا کم و زیاد میکرده و یا بد ترمز میگرفته که احتمالا بخاطر کوتاهی یکی از پاهاش.
بکهیون واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بود:
-تو واقعا اینهمه استدلال کردی؟
-قبل از اینکه دستم به خون کسی آغشته شه همیشه دوست داشتم آدم بدها رو بگیرم!
و خلال دندان را با زبانش به گوشه دیگر لپش هل داد.
چانیول:چه حیف که حالا خودت جزوشونی.
ایگور جوابی به او نداد و به راحتی نادیده اش گرفت که همین بیشتر کفریش میکرد.
بکهیون:ادامه بده.
ایگور:اون جاده به چندتا منطقه روستایی متصل میشد که تقریبا توی همهشون یه گل خونه وجود داشت،شروع به تحقیق راجع به صاحب گلخونه ها با فامیلی بل کردم اما هیچی پیدا نکردم.
بکهیون اخم کرد:
-پس اینجا؟
-چیز جالب تری پیدا کردم.
ایگور طوری خندید که ردیف دندان های سفیدش با خلال دندانی که لایش گیر کرده بود آدم را یاد فیلم نوستالژیک خوب،بد،زشت مینداخت.
-حدس بزن چی پیدا کردم بیون؟حتی فکرشم نمی کنی،وقتی اون تابلوی مظنونینتو نشونم دادی،یادم  مونده بود کسی به اسم سو وی هم مابینشون بود،وقتی داشتم پرس و جو میکردم متوجه شدم اینجا مال اونه،پس...
بکهیون:داری میگی اینجا گلخونه سو وی؟
-اینطور که من شنیدم خودش خیلی به ندرت به اینجا سر میزنه ولی یه سرایدر ثابت داره که با زن و بچه هاش اینجا زندگی میکنن.
چانیول :کسی راجع به دیدن یه آدم عجیب و غریب تو این خونه باهات حرف زده؟
ایگور:تقریبا هیچی،اکثر ساکنین اینجا میگن خانواده ای که اینجا زندگی میکنن خیلی بی حاشیهن و هیچ مشکلی ندارن.
چانیول:دیگه حالم داره از شنیدن اسم سو وی بهم میخوره.
ایگور متعجب ابرویش را بالا انداخت ،دلیل این گارد خشن پارک را درک نمیکرد،البته که او نمیدانست برادر عزیزکرده و کوچکتر چانیول زیر ذره بین سو وی گیر کرده است.
بکهیون:باید بریم داخل!
ایگور:مگه حکم داری؟
چانیول سعی کرد لبخند شیطانیش را کنترل کند اما چندان موفق نبود:
-همیشه داشتن چندتا دوست که تو جعل و هک ماهر باشن خیلی به درد میخوره.
ایگور خلال دندانش را به بیرون پرتاب کرد:
-ممکنه براش بیفتین زندان.
بکهیون:برای کی مهمه؟
هر سه تا شانه هایشان را بالا انداختند،واقعا گروه فوق العاده ای را تشکیل داده بودند،یکی آمده بود که بمیرد،یکی دیگر قصد داشت که قبل از مردن ببرد و دیگری میمیرد ولی نمیگذاشت آن دیگری بمیرد، همگی در یک هدف اتفاق نظر داشتند و آن مرگ بود.
ایگور:پس بریم تو کارش رفقا.
بکهیون قبل از اینکه دکمه آیفون را فشار دهد نگاهی از بالا به پایین به ایگور کرد:
-قضیه این لباسها چیه؟
ایگور دستش را به دیوار تکیه داد و درحالی که با دست دیگر لبه کتش را کنار میداد تا به کمرش برساند لبخند زد:
-خواستم آمریکایی بشم.
چانیول:خیلی توش موفق بودی رفیق(رفیق را با صدای خود ایگور تقلید کرد)فقط برای چیزی که شدی یه مقداری دیره.
-منظورت چیه؟
ایگور اخم کرده بود،چانیول لبهایش را غنچه کرد و به جلو هل داد:
-مطمئنم اگه زنگ بزنم به پلیس، به  عنوان یه مومیایی فراری از موزه تاریخ آمریکا، دوباره به همونجا برمیگردوننت.
بکهیون با مشتش به پهلوی هردو مرد قد بلند کنارش کوبید:
-اگه سعی نکنین که دست از بچه بازیتون بردارین،ترجیح میدم شرتونو کم کنین.
هردو مخفیانه از پشت ادای بکهیون را در آورند و بهمدیگر فحش دادند اما بعد ازآن سکوت کردند.
در قرمز رنگ باغ بزرگ چند دقیقه بعد باز شد،مردی میانسال با چهره ای که ابدا شبیه باغبان های مهربان و خونسرد نبود پشت در به استقبالشان آمد.
چشم هایش کاملا آبی و عمیق به نظر میرسید،مثل تیله های بچگی بود که مرتب از یک دست به دست دیگر منتقلشان میکنی و زیر نور خورشید داخلش را بررسی میکنی،حس مرموزی از دانستن و ندانستن در چشم های مرد رو به رویشان موج میزد.
موهایش جوگندمی با قامتی بلند بود.کنار لبهایش هیچ خطی دیده نمیشد انگار به ندرت میخندید در عوض بر پیشانیش خطوط مهاجم زیادی در هم تنیده شده بود.
صدای خشنش گوشهایشان را پر کرد:
-شما؟
بکهیون سریعا کارتی که منقضی شده بود و حکمی که جعل شده بود را بیرون کشید و به مرد نشان داد،مرد آبدارچی چنان با دقت و پوزخند نگاهشان میکرد که بیون شک کرد نکند فهمیده است که همه چیز جعلی است؟
باغ وسیعی در پشت مرد، خودش را به رخ آنها میکشید،صدای گنجشک و چکاوک ها در هم تنیده و پخش میشد.
-چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
مرد در حالی که حکم و کارت بکهیون را پس میداد پرسید.
-ما دنبال یه مجرم تا اینجا کشیده شدیم.
-و فکر میکنین تو این خونه است؟
بکهیون لبخند زد،اما در واقع این پیرمرد با خونسردی مزخرفش پدر بزرگش را در ذهنش تداعی میکرد:
-این فقط یه تحقیق،همگی در برابر قانون موظفن مگه نه؟
پیرمرد سعی کرد لبخند بزند اما لبهایش کش نیامد بنابراین بیخیال تلاشش مایوسانه اش شد و از جلوی در کنار رفت:
-شنیدیم که شما اینجا یه گلخونه دارین.
-میخواین اونجا رو بگردین؟
صدای پیرمرد خالی از هرگونه اضطرابی به گوش میرسید،بیشتر تنی از سرگرمی درونش نهفته بود،داشت صبر بکهیون را امتحان میکرد.چانیول قبل از اینکه طوفان به پا شود وارد عمل شد:
-اگه لطف بکنین.
و لبخند مودبانه ای زد.
صفت مشترک تمام خبرنگاران بود،مثل یک روباه موذی بودند و سعی در جلب اعتماد دیگران داشتند.
پیرمرد بدون هیچ حرف اضافه ای جلو افتاد،چند متر آن طرف یک بنای بزرگ و شفاف خودش را نشان آنها داد.
خاطرات بکهیون جسور و بچگانه در ذهنش شروع به لی لی کردن.حتی از این فاصله میتوانست بگوید جنس بدنه گلخانه از pvf است تا ماندگاری بالاتر و شفافیتی همچون شیشه داشته باشد.
اطراف گلخانه خالی از  تجمع درخت های باغ بود با اینحال چند نوع درخت برگ ریز مانند افرا و بلوط با فاصله کنارش کاشته شده بود تا احتمالا از نور شدید تابستانی جلوگیری کنند،علاوه بر این این درختها در زمستان برگی نداشتند و مانع جذب و تابش خورشید برای گیاهان گلخانه نمیشدند.
حتی معماری این گلخانه کاملا حرفه ای بود.بنایش به سمت جنوب شرقی ساخته شده بود تا نور بیشتری دریافت کند و از گزند باد و بوران در امان بماند.
همچین گلخانه وسیع و حرفه ای برای چی باید در میان یک همچین جایی وجود داشته باشد؟کسی مثل سو وی که ابدا سر رشته ای از گیاه نداشت و تمام زندگیش را صرف تخصص و تحصیلش کرده بود با داشتن همچین جایی به چه چیزی میخواست برسد.
ایگور:خودتون این گلخونه رو مدیریت میکنین؟
پیرمرد سرش را تکان داد.
بکهیون:پس کار کیه؟
وارد گلخانه شدند،فضای داخلی گلخانه توسط دماسنجی اتوماتیک دمایی مابین 80 تا85 درجه فارنهایت را نشان میداد،بوی گازهای دی اکسید کربن و مونوکسید که توسط سیستم گرمایشی به وجود امده بود آزار دهنده بود و بینی را آزار میداد.
بکهیون قدم های محکم و بلندش را مابین گیاه های دسته بندی شده حرکت داد،این بو،این خاک واین محیط،چیزهایی بود که قبلا زندگی کرده بود.گیاهان همونطور که پدرش دسته بندی میکرد به سه دسته LDP-SDP-NDP تقسیم شده بودند و مقابل هرکدام کود و میزان مصرف آب و باردهی ثبت شده بود.
گلخانه کاملا به سبک مستقل طراحی شده بود تا نور را از همه جهات دریافت کند اما با اینحال در انتهای آن یک در دیگر هم وجود داشت.
قبل از اینکه وارد آن اتاقک شود سعی کرد میان گلهای موجود در گلخانه گل آشنایی را پیدا کند اما به جز اطلسی و بگونیا و داوودی و میخک چیز بخصوصی ندید،بیشتر گیاه ها شامل گیاهان دارویی بودند که مصارف خاص داشتند و کمتر گیاهان زینتی و یا  بوته های پر محصول میان آنها دیده میشد.
بکهیون به دنبال پیدا کردن  اخرین سر نخ قبل از اینکه سرایدار مانعش شود به سرعت به سمت درانتهایی  حرکت کرد  و آن را گشود و داخل اتاق پرید.
سریدار اینبار عصبی شده بود:داری چه غلطی میکنی؟
میان اتاق و در چشمان متعجب بکهیون آزمایشگاه کوچک شیمی خود نمایی میکرد،در گوشه گوشه آزمایشگاه بوی محصولات گیاهی و دارویی پخش شده بود.در انتهای آزمایشگاه کتابخانه بزرگی شامل کتاب های بیوشیمی،شیمی کاربردی،علوم پزشکی و دارویی موجود بود.
بکهیون:اینجا رو کی اداره میکنه؟
صدایش خشن و بدون هیچ انعطافی بود،مطمئن بود پیرمرد به زبان خوش با آنها راه نخواهد آمد.
-اینش دیگه به شما مربوط نیست،چیزی که میخواستین اینجا پیدا کردین؟
-جواب منو بده.
اما قبل از اینکه خیلی این بحث به درازا بکشد صدای دختری فضای گلخانه را بهم ریخت:
-بابا ما اومدیم.
صدای دختر خیلی گوشنواز و زیبا بود،بکهیون تصور کرد آن را قبلا هم جایی شنیده است،اخم هایش مثل اخم های مرد سرایدار در هم فرو رفت ولی چانیول شوکه سربرگرداند و چشم هایش گشاد و متعجب به نظر میرسید:
-کاملیا؟تو؟
پس بکهیون درست حدس زده بود،خودش بود از آزمایشگاه خارج شد.همان همکار گوینده چانیول بود زنی که همیشه سر بزنگاه سر و کله اش پیدا میشد به همراه دختر دیگری که همچون مرد سرایدار چشم های آبی تیره و چهره ای خنثی داشت.
کاملیا:تو اینجا چیکار میکنی چانیول؟حتی دوستتم باهاته.
کاملیا کاملا شوکه به نظر میرسید ،بکهیون به صورتش دقیق شد،نقش بازی میکرد؟
چانیول:تو این آقا رو بابا صدا کردی؟
کاملیا:من اول  سوال پرسیدم،اینجا چیکار میکنین؟
ایگور به دیوار گلخانه تکیه داده بود و در سکوت به جریان نگاه میکرد.سرایدار ناراضی کنار کاملیا ایستاد:
-اینا پلیسن،گفتن که دنبال یه مجرم تا اینجا اومدن.
کاملیا:مجرم؟اونم خونه ما؟قضیه چیه پارک؟
لبخندش خشک شده بود و مضطرب به نظر میرسید،بکهیون به حالت دستهایش نگاه کرد که دور کمرش حلقه شده و پاهایش که تهاجمی به سمت جلو تاب برداشته شده بودند.
چانیول:اه...درسته،ما دنبال یه مجرم تا اینجا اومدیم.
کاملیا:چه مجرمی؟از کی تا حالا خودت پلیس سرخود شدی و تو خونه مردم دنبال مجرم میگردی؟
سرایدار:داری میگی پلیس نیستن؟اونها حتی حکم هم داشتن.
ایگور زیر لب زمزمه کرد:به دردسر افتادی پسر.
کاملیا اخم کرد و جلو کشید اما قبل از اینکه بیشتر پرس و جو کند بکهیون کارت و حکمش را جلوی او گرفت:
-خوشحال میشم اگه باهامون همکاری کنی،حالا که فهمیدم دوست چانیول اینجاست مطمئن شدم که سرنخ درستو پیدا میکنیم.
کاملیا همچنان اخم کرده بود:
-تو یه کارآگاهی؟
بکهیون شانه اش را بالا انداخت:
-تو کارتم که اینطور نوشته شده.
دوباره به جلد ژاپنیش برگشته بود،گریز ناپذیر و مهار نشدنی ،همان تصویر جدیدی که کاملیا را از این گستاخی شوکه کرد،تمام بارهای قبلی خونگرم و مهربان به نظر میرسید.
-چرا صداش کردی پدر؟
بکهیون روبه روی سریدار را ایستاده بود و این را از کاملیا میپرسید:
-چون پدرمه،اونا منو وقتی کوچیک بودم به فرزند خوندگی گرفتن.
چانیول شوکه از این حقیقت عجیب متوجه میشد که چقدر در دنیا لایه های دروغینی وجود داشت،انگار زندگی افراد همچون پیازی بود که هرچی بیشتر میشکافتی بیشتر هم اشکت را در میاورد،تمام افراد کنارش زندگی اسرارآمیزی داشتن و او هیچ وقت پرس و جو نکرده بود و بدون هیچ شکی راجع به خودش با آنها ثبت کرده بود.
بکهیون به دختر صامت کنارش اشاره کرد،ایگور گفته بود سرایدار با بچه هایش زندگی میکند:
-لابد اینم خواهرته؟
کاملیا کنار دختر ایستاد و دستانش را در دست گرفت:
-این خواهرم ایزابلاست،اون دانشجوئه.
ایزابلا نهایتا سری برای بکهیون و چانیول تکان داد.
-پس تو این گلخونه رو میچرخونی ایزابلا؟
-درسته.
در آزمایشگاه شیمی دختر چیزی دیده بود که مثل شوکِ تزریقِ سرنگِ هوا به رگ های بیمارِ در حال تقلا،مغزش را به تکاپو انداخته بود:
-تو آزمایشگاهت گاز استنشاقی ایزوفلوران پیدا کردم و همینطورم  شیشه های 50 میلی گرمی افدرین.
آنها دقیقا داروهایی بودند که قاتل برای کشتن استفاده میکرد.ایزابلا بالاخره لبخند زد،به نظرش چالش برانگیز آمد:
-تو آزمایشگاهم چندتا موش و خرگوش،تعداد زیادی کتاب های بیوشیمی و مومتازون((ASMANEX و بکلو متازون(QVAR) هم دیدی؟
-مشخصا دانشجوی بیوشیمی هستی.
ایزابلا کمی جلو کشید،چشمان آبیش که توسط سرخی کم جانی محصور شده بود ترسناک بود.
-و قطعا دارم روی بیماری آسم کار میکنم.
-آسم؟(بکهیون پوزخند زد)
اینبار دوباره کاملیا وارد عمل شد:
-مادر ما  آسم همیشگی داره.
-اوه، پس مادرتون زنده است و شما جایی مثل اینجا که پر از گرده و پاتوژنه نگهش میدارین؟
ایزابلا دستان بکهیون را گرفت و دنبال خودش کشید.بکهیون هیچ مقاوتی نکرد.چند دقیقه بعد او در خانه کوچک انها که توسط دستگاه تصفیه هوا پاکیزه میشد و از کفهای چوبی ساخته شده بود تا کمترین آلرژی زایی را ایجاد کند ایستاده بود.
ایزابلا دستانش را رها کرد:
-خونمو بگرد.
بکهیون با خونسردی وارد اتاق های مختلف شد ولی هیچ اثری از کسی نبود در اخرین نگاه متوجه  شیشه های 50 گرمی افدرین شد و او را به سمت ایزابلا گرفت و حرکت داد:
-حتی اگه مادرت آسم هم داشته باشه دلیل اینهمه داشتن این دارو چیه؟
-اون به تازگی به برونشیت مزمن دچار شده،با اینکه بارها ازش میخوایم اینجا نیاد و پیش کاملیا زندگی کنه اما اون اصرار داره که برگرده،برای کسی که تا اون حد آسمش پیشرفت کرده احتمال حمله های شدید خیلی قابل پیش بینیه.
بکهیون در حالی که شیشه نازک افدرین را در مشتش فشار میداد نزدیک ایزابلا شد:
-میخوای باورت کنم ایزابلا؟فکر میکنی تا کی بتونین اونو مخفیش کنین؟
ایزابلا شوکه شده بود برای اولین بار چهره ای به غیر از ان حالت مسخره سنگی از خودش نشان بکهیون می داد.
-من حتی نمی دونم راجع به چی دارین صحبت میکنین؟اگه باور نمیکنین چرا نمیرین از دانشگاه راجع به پایان نامهم بپرسین؟حتی میتونین برین بیمارستان و سابقه  پزشکی مادرمو در بیارین.
بکهیون انقدر به افدرین فشار آورد که شیشه درون مشتش خرد شد.
کاملیا جلو دوید و ایزابلا را عقب کشید:
-چیکار میکنی؟اجازه نمیدم اینطوری با خواهرم برخورد کنی،اون هیچ اشتباهی نکرده.
بکهیون به تمام نقاطی که دیده بود فکر کرد،به نظر هیچ اتاقک مخفی وجود نداشت،امکان نداشت بازهم اشتباه کرده باشند،RIVER کجا پنهان شده بود،آن دختر دیگر که در عکس پشت به دوربین ایستاده بود کدامشان بود؟کاملیا که با چهره ای بیگناه رو به روی او  از خواهرش محافظت میکرد؟یا ایزابلا که با چهره ای مصمم درخواست میکرد تا راجع به او تحقیق کنند تا بفهمند تا چیزی برای پنهان کردن ندارد؟
خرده شیشه ها در دستش فرو رفته بود و خون از میان انگشتان باریکش برروی کف چوبی خانه راه پیدا کرد.
کاملیا اینبار شانه های ایزابلا را در آغوش کرد و تقریبا فریاد زد:
-اگه تا حالا چیزی نگفتم بخاطر دوستیم با چانیول بوده وگرنه بخاطر این رفتارتون باید با پلیس تماس میگرفتم.
چانیول بی توجه به فریاد او با دیدن خونی که از دستان بکهیون به زمین میچکید به طرفش دوید تا دستانش را چک کند اما بیون مچش را از او قاپید و درحالی که به ایزابلا نزدیک تر میشد از میان دندان هایش غرید:
-بهش بگو حسابی تلاششو بکنه،میخوام تقلا کردنشو ببینم چون در هر صورت عین یه موش گیرش میندازم.
بعد با تنه محکمی به ایزابلا از کنار آنها گذشت،چانیول سرش را برای کاملیا عصبانی تکان داد و از کنار مرد سرایدار که بیتفاوت به آشوب نگاه میکرد رد شد.ایگور نگاه اجمالی به جمع انداخت،خلال دندان دیگری از جیبش خارج کرد و وقتی آن را به گوشه لپش منتقل کرد،کلاهش را برای سرایدار کج کرد و در را پشت سرشان بست.
ایزابلا به خونی که کف چوبی خانه را تزئین کرده بود خیره شد،کفشش را روی آن قرار داد و در حالی که روی زانویش خم شده بود و کمی تاب میخورد،به سمت کاملیا چرخید،با چشمکی اعلام کرد:
-خواهیم دید بیون بکهیون!
کاملیا با صدای بلند خندید و مرد سرایدار از خانه خارج شد.
****
چانیول سعی میکرد از کشوهای آشپزخانه جعبه کمک های اولیه را پیدا کند،دست بکهیون هنوز هم خون ریزی داشت ولی او بی توجه فقط با دستمال کاغذی از میزان خون ریزی کاسته بود.
ایگور:تو مطمئنی خود سووی نیست که این جریانو هدایت میکنه؟این خونه متعلق به اونه و تمام این آدمها یه جورایی با پول اونن که در حال گردش و انجام کارن.
مغز بکهیون در حال انفجار بود،تمام اطلاعات جدید سعی داشت او را به نوعی سردرگم کند:
-نه،من مطمئنم این قضیه به نوعی به خانواده بل مربوطه،اون عکس داخل جسد و اون جمعیت زیرزمینی که دیدیم،حتی ایکس مربوط به اون خانواده است.
ایگور:من راجع به معشوقه پدرشون تحقیق کردم،حق با تو بود اون یه دختر و پسر داشته،میگفتن پسره اخلاقیات عجیب و غریب داشته و بخاطر یه مشکل جسمی زیاد بیرون نمیرفته،دختر هم زیاد حال روحی خوبی نداشته و شدیدا پرخاشگر بوده تا اینکه همسر اول و معشوقه با همدیگه درگیر میشن،کسی دقیق نمیدونه اما گفته میشه که معشوق به قتل رسید ولی پزشکی قانونی اینو کاملا رد کرده و اعلام کرده که مرگ بخاطر یه سکته ناگهانی بوده،بعد اون بچه ها یه جورایی مفقود شدن و هیچکسم مایل نبوده که دنبالشون بگرده،یه جورایی همه منتظر همچین روزی بودن.
بکهیون:پس اون دختر دوم تو عکس،خواهر خونی خود river!ممکنه تمام مدت اون بوده که برادرشو مخفی کرده و نذاشته کسی به زنده بودنش شک کنه.
چانیول بالاخره جعبه کمک های اولیه را پیدا کرد و با نگرانی جلوی بکهیون برروی زانوهایش خم شد و نشست.خاطره آن شب جلوی چشم های بکهیون نقش بست،چانیول اول با پنبه الکلی زخم را زد عفونی کرد و بعد به آرامی فوتش میکرد تا جلوی سوزشش را بگیرد.ایگور نگاهشان میکرد،به مبل لم داده بود و با پوزخندش به چانیول دهن کجی میکرد ولی پارک درگیرتر از آنی بود که به این مسئله توجه کند.
بکهیون:زیاد شلوغش نکن،یه زخم کوچیکه.
چانیول:منظورت چیه یه زخم کوچیکه؟نمی بینی چقدر خون ریزی داری؟
بکهیون کلافه چشم هایش را در کاسه چرخاند،چسب را از دست چانیول کشید و خواست خودش آن را برروی دستش بزند اما چاانیول دوباره چسب را روی هوا قاپید و با چشم غره ای به بکهیون با نهایت دقت به آرامی بازش کرد و برروی زخم بکهیون چسباند.
ایگور:اوه،این همون چیزیه که میگن تو کیدراما زیاد اتفاق میفته؟
و بعد با صدای بلندی به خنده افتاد،بکهیون کلافه کوسنی به سمتش پرتاب کرد و چانیول بخاطر خجالت گونه هایش قرمز شد،واقعا وقتی بکهیون زخمی میشد نمی توانست جلوی قلبش را برای  مراقبت از او بگیرد بنابراین خیلی راحت احساساتش را لو میداد،زیر چشمی به واکنش بکهیون خیره شد ولی او کاملا بی تفاوت به نظر میرسید آه مایوسانی کشید و مشغول جمع کردن جعبه کمک های اولیه شد که زنگ در به صدا در آمد،قبل از اینکه بکهیون بلند شود اعلام کرد:
-خودم بازش میکنم.
از چشمی به بیرون در خیره شد اما کسی که بیرون ایستاده بود ،پشت به لنز چشمی در کرده بود و چهره اش قابل تشخیص نبود.در را به آرامی باز کرد،مردی لاغر اندام با چهره ای رنگپریده به طرفش برگشت:
-اون کجاست؟
چانیول گیج پرسید:
-کی کجاست؟
-ایگور!
برای چند ثانیه نگران شد که مبادا همکارهای ایگور متوجه حضور او شده بودند و در سازمان لو رفته باشد،نباید میگذاشت این مرد وارد خانه شود در اینصورت جان ایگور به خطر میفتاد:
-نمی دونم داری راجع به کی حرف میزنی،همچین کسی اینجا نیست.
اما قبل از اینکه موفق شود در را بهم برساند با لگد محکم مرد به در،با شتاب به طرف دیوار پرتاب شد،مرد با سرعت وارد خانه شد،چانیول با اینکه کمرش داغون شده بود اما سعی کرد تا جلویش را بگیرد ولی رسما بی فایده بود.بکهیون و ایگور همچنان مشغول بحث با یکدیگر بودند که صدای داد و بعد ضربه محکمی به در را شنیدند و بعد ایگور کسی را دید که ابدا انتظار دیدنش را نداشت،یک قدم به عقب برداشت که باعث شد به لبه مبل برخورد بکند:
-01 ! تو؟اینجا چیکار میکنی؟
از انجایی که با زبان روسی سوال پرسیده بود،بکهیون را نگران کرده بود:
-مشکلی هست ایگور؟
-نه، اون یه دوسته،نگران نباشین.
01 لبخند نمیزد،اخم نکرده بود ولی بینهایت خسته به نظر میرسید مثل همیشه.
-باید برگردی ایگور.
ایگور خودش را سرگرم نشستن نشان داد:
-چی میگی؟اینجا چیکار میکنی؟بگیر بشین.
سعی کرد لبخند بزند تا وضعیت را کنترل کند در حالی که چشمانش بخاطر دیدن مجدد رنگ کمی تار شده بود.چانیول با دستی که به کمرش گرفته بود به سمت بکهیون آمد:
بکهیون:حالت خوبه؟آسیب دیدی؟
چانیول:چیزی نیست،نگران نباش!
با اینکه سعی کرد دستش را از روی کمرش بردارد تا صاف بایستد ناموفق بود و با نفسی که به سختی از ریه اش خارج میشد روبه بکهیون گفت:
-لااقل مطمئنم مهره های کمرم نشکسته!
بکهیون با اخم به سمت او خم شد تا چکش کند.ایگور دوباره به01 نگاه کرد:
-کی بهت گفته من اینجام؟
-همون دختری که کمکت کرده بیای اینجا.
ایگور لبخند غمگینی زد،کلاه کابوی آمریکاییش را سرش گذاشت و آن را برروی چشمانش کشید:
-فکر میکردم اون آدم منه.
-فقط نگرانت بود.
ایگور از زیر کلاه نجوا کرد:
-تو چون نگرانمی اینجایی؟
01 به او نزدیک شد و بدون نشستن با ایستادن بالای سرش گفت:
-نمیخوام بخاطر من بمیری.
لبخند ایگور پاک شده بود.
-من میتونم بخاطر هرچیزی که دلم بخواد بمیرم و این به تو ربطی نداره.
ایگان چشم های ایگور را نمیدید.
-منم میتونم انتخاب های خودمو داشته باشم ایگور و شاید یکی از اونها ایکس باشه.
انگشتان ایگور مشت شدند و طعم تلخی در دهانش پیچید:
-تو حق نداری بمیری،نه بخاطر همچین چیز مزخرفی!
ایگان کلاه را از صورت ایگور کنار زد و به چشمانش نگاه کرد،ایگور پلک چشمانش را بست و در تاریکی که فرو رفته بود ادامه داد:
-نه تا وقتی که به من تعلق داری.
ایگور جالب بود،باعث میشد گاهی ایگان بخندد،همین حالا هم خنده اش گرفته بود:
-کی به تو گفتم که مال توام؟تو حتی پیشنهاد خوابیدن با منو رد کردی.
ایگور پلک چشم هایش را باز نکرده بود،تصویر عجیبی بود،جاسوس و قاتلی که جرات نمیکرد با احساسات عمیق خواستن و دلتنگی خودش روبه رو شود.
-من نمیخوام با تو بخوابم 01،اینو قبلا هم بهت گفتم.
-زیاد سختش میکنی،میخوای بگی عاشقمی؟این همون چیزی نیست که تو گوش مردها و زنهای زیادی گفتی؟میخوای بگی دوستم داری؟مگه همه اینا بخاطر لذت نیست؟من به تو این لذتو میدم و حتی انقدر خوش شانسی که هیچ تعهدی  هم بابتش بهم ندی.
ایگور تنها سکوت کرده بود،تمام این جملات زهرآهگین و سرد مثل خنجر تیزی بارها به قلبش اثابت میکرد.
-همهمون میمریم ایگور و بعد اون هیچی نیست،همه یه دلیلی دارن و  من تعهد کردم اون مرگ ایکس باشه،خدمتی که به کشور و کارم میکنم.
ایگان متوجه لرزش چانه ایگور نشد،اشک در چشمان ایگور حلقه زده بود.بلند شد و ایستاد:
-مردن،مردن،مردن!(داد زد)چطوری میتونی انقدر راحت راجع به مردنت صحبت کنی؟میخوای بمیری؟چون فکر میکنی همه یه روز میمیرن و هرچی زودتر بهتره؟زندگیو دوست نداری؟
اشک از چشمانش چکید و باعث شد بکهیون و چانیول از دیدن این چهره پر از طوفان احساسی خشکشان بزند.
-نمی فهمی؟چطور منو نمی بینی؟اینهمه راه بخاطر تو به اینجا اومدم و تو دوباره بهم پیشنهاد میدی باهات بخوابم؟اگه تو بمیری پس احساسات من چی میشه؟تلاش من چی میشه؟قلب من چی میشه؟تو در برابر احساسی که بهت دارم مسئولی 01.
ایگان خشکش زده بود،هرگز ندیده بود که ایگور گریه کند:
-دیونه شدی ایگور؟تو میدونی داری این حرفو به کی میگی؟راجع به چه احساسی حرف میزنی؟فکر میکنی این حرفهای شیرین قلب منو گرم میکنه؟میدونی دست ما به خون آدم های زیادی آغشته شده وقتی تک تکشون برای جونشون التماس میکردن اگه ذره ای از احساسات درون من باقی مونده بود ازشون میگذشتم،ما آموزش دیدیم که احساسی نداشته باشیم،چطور بعد اینهمه سال حرفهایی به این عجیب و غریبی میزنی؟
اشک از چشمان ایگور مثل سیل جاری بود،مژه های بلندش نمناک و تاب دار شده بود و پایش میلرزید:
-میخوای بمیری؟به دکترم گفتم تو هم شبیه پدرمی،اونم هیچ وقت نمی فهمید! تو درک احساسات دیگران ناتوان بود،اون منو به اینجا کشوند،اون منو یه بار کشت قبل از اینکه اجازه بده بهش بگم دوستش دارم ،اگه انقدر دوست داری که بمیری و به کشورت خدمت کنی ترجیح میدم با دستای خودم بمیری و باقی سالهای عمرمو با جسدت بگذرونم،جسدی که  لااقل ترکم نمیکنه.
چاقویی را از پشت کمرش خارج کرد ،بکهیون به سرعت به طرفش حرکت کرد تا مانع کارش شود ولی ایگور چاقو را قبل از آن پرتاب کرد،تیغه چاقو گونه ایگان را خراشید و با فاصله کمی از کنار سرش رد شد و به دیوار برخورد کرد.ایگور به خونی که از گونه 01 جاری شده بود نگاه کرد و بر روی زانوهایش فرود آمد با با شانه هایی که میلرزید خندید،خنده هایش هم بوی اشک میداد:
-حتی تکون نخوردی،از خودت دفاع نکردی...تو واقعا میخوای بدون من بمیری؟
چانیول خشکش زده بود،احتمالا بیشتر از تمام آدم هایی که انجا بودند به یک لیوان آب قند نیاز داشت.
ایگور سرش را بالا گرفته بود،داشت التماس میکرد،او بعد از مدتها نور و رنگ را دیده بود،آن را زخمی و خون آلود کرده بود ولی حاضر نبود که از دستش بدهد،صورتش را بالا گرفت:
-به من فقط یه فرصت بده 01! فقط یکی!یه فرصت برای اینکه بتونم قلبتو به دست بیارم.
-بعد از اون چی میشه؟فکر میکنی روسیه یا کا گ ب بیخیالمون میشن؟اونا حتی الانشم با اومدنت به آمریکا بهت شک کردن.
-از روسیه فرار میکنیم،میبرمت جایی که هیچ قتلی نباشه،هیچ کس نباشه که بخواد از ما انتقام بگیره،بیا بعد اون تا مدتهای طولانی کنار هم زندگی کنیم.
01 اشک های ایگور را پاک کرد،صورت خودش همچنان خونریزی داشت اما اهمیتی نمیداد،با هر اشکی که پاک میکرد،قطره دیگری بی رحمانه برروی انگشتش میچکید:
-این فقط یه رویاست عزیزِ من! بیدار شو.
قبل از اینکه دستانش را بکشد،ایگور محکم به انگشتانش چسبید و آن ها را به پیشانیش چسباند،حالت ملتمسانه ای برای اجبات یک خواسته روحانی بود.
-خواهش میکنم،بهت ثابتش میکنم.
01 چند ثانیه به او نگاه کرد،بعد به بکهیون و چانیول خیره شد،تا به حال هیچکس برای او نجنگیده بود،هیچکس برایش التماس نکرده بود و هیچ آدمی برای رسیدن به یک رویا جلویش زانو نزده بود،او به واقعیت ها بیش از حد ایمان داشت اما دلش خواست یکبار دیوانگی کند،یکبار به یک رویا خوش آمد بگوید،یکبار مثل بقیه مردم زندگی کند،فقط یک شانس کوچک بود،او که به هرحال میمرد بخاطر ایکس یا بخاطر رویا،حداقل ایگور خوشحال میبود.روبه بکهیون ایستاد:
-من ایگان هستم،با کد پرسنلی 985632100،جاسوس سازمانی کا گ ب با 8 سال سابقه کار حرفه ای.
ایگور با سرعت بلند شد تا جلوی دهانش را بگیرد:
-چیکار میکنی؟
چشمانش که خیس شده بود را از هم گشود:
-دیونه شدی؟چرا اطلاعاتتو لو میدی؟میخوای بمیری؟
ایگان به صورت ایگور خیره شد،به آرامی گونه اش را نوازش کرد:
-میخوام به رویای تو یه شانس بدم،پس منو با اسم واقعیم صدام کن.
ایگور نتوانست خودش را کنترل کند و هیکل کشیده و لاغر ایگان را  محکم در آغوش گرفت و مرتب گونه و گردنش را بوسید تماس لبش با پوست ایگان مثل جرقه های کوچک سنگ آتش زا بود که بدنش را شوکه میکرد و میلرزاند.چانیول به قدری احساساتی شده بود که حس میکرد به زودی قرار است خودش هم به گریه بیفتد.
ایگان با آرامش و لبخند از آغوش ایگور خارج شد:
-اما قبل از اون باید برگردیم روسیه،چون ممکنه زودتراز چیزی که باید ،بمیریم و تو فرصتتو از دست بدی.
بعد بدون هیچ خداحافظی پشتش را به آنها کرد تا از در خارج شود کمی خجالت کشیده بود و قصد نداشت بگذارد تا کسی متوجه آن شود،ایگور بلند صدایش کرد:
-ایگان! صبر کن.
اما وقتی به نزدیکی در رسید شنید که بکهیون پرسید:
-پس اون رنگین کمون توئه؟
ایگور تنها سرش را تکان داد:
-بیشتر شبیه طوفانه!
ایگوراز این تشبیه اخم کرد ، بی نهایت عجله داشت چون قدم های ایگان خیلی بلند بود و داشت با سرعت از او دور میشد،بکهیون ادامه داد:
-با اینحال خیلی بهم میاین.
ایگور زیر لب خندید:
-خیلی حرف میزنی کارآگاه،به زودی باهات تماس میگیرم.
و با شتاب در را بست و از تیر رس آنها خارج شد،چانیول چیزی که دیده بود را باور نمیکرد انگار شاهد یک نمایش بزرگ و حماسی بود که به سرعت پایان یافته است،از همه مهمتر جمله پایانی بکهیون قلب او را لرزانده بود،سعی کرد خونسردی خودش را حتی شده به دروغ حفظ کند:
-تو با رابطه دوتا مرد مشکلی نداری؟
بکهیون با آسودگی جواب نداد:
-نه!
بعد شانه هایش را بالا انداخت اما قبل از اینکه بگذارد چانیول خیلی  بخاطر این جمله که به احساسات خودش مربوط میشد ذوق کند به سمت آشپزخانه حرکت کرد و در حالی که دوباره لبخند شیطانی میزد ادامه داد:
-نه تا وقتی که یکی از اون دوتا مرد،خودم نباشم.
بعد با همان پوزخند خبیث در یخچال را باز کرد و اجازه داد ذوق چانیول بخاطر این جواب بر سرش آوار شود.

FanceDove le storie prendono vita. Scoprilo ora