بخش دوم:شکست ناپذیر

394 158 37
                                    

لس آنجلس-ساعت 11:00 شب
تاکسی در جاده های خلوت لس آنجلس از میان نورهای درخشان تابلوهای تبلیغاتی و تیربرق ها عبور می کرد،شیشه های ماشین افکت های جرقه ای به خود گرفته بودند طوری که انگار از دل تاریخ  به سمت آینده ای رویایی در حرکت است ولی فضای داخل ماشین ساکت و کاملا مرده بود حتی راننده که به نظر یک مرد دورگه آمریکایی هندی بود چندین بار خمیازه کشید و قطرات جمع شده بر اثر خستگی چشمانش را به آرامی پاک کرد .بعد از تعویض دنده کمی پنجره را پایین کشید و نفس عمیق کشید تا رخوت داخل ماشین از تنش بیرون برود.
در صندلی پشت کارآگاه بکهیون بیون و خبرنگار پارک هرکدام در عین حال که به موضوعی مشترکی فکر میکردند برداشت های متفاوتی داشتند.
بکهیون به طرز عجیبی کمتر می ترسید.شاید چون قتل ها بر اساس بازی بود شاید هم چون تا قبل از رفتن به آن پارک همه چیز را برای خودش تمام کرده بود نوعی جریان و نیرو در میان رگ هایش بی تابی میکرد و ضربان قلبش را بالا میبرد از طرفی به انعکاس صور متفکر چانیول در شیشه روبه رویش نگاه میکرد.
درخواست همکاری او در این پرونده چندان هم به ضررش نبود یعب کرد نکات مثبت وجود او برای خودش دیکته کند.
اول از همه اینکه باهوش و قوی بود،استدلال و شاید نوعی نگاه تیزبینانه داشت که خوشبختانه در جریان پرونده  بسیار مهم بود،مورد بعدی هم این بود که خانه بیون کاملا تحت نظر بود ولی چانیول به واسطه خبرنگاریش میتوانست اطلاعات لازم او را با سرعت و دقت بیشتری بدستش برساند و آخرین و یا حتی مهم ترین دلیلش از همه خودخواهانه تر بود ولی به نوعی به خودش حق میداد.
بکهیون نمی خواست تنها بمیرد،از تنها مردن بدون آنکه کسی کنارت باشد بیشتر از هرچیزی واهمه داشت.دلش میخواست لااقل یک نفر بر روی کره خاکی بداند که چه خطرهایی کرد و برای چی مرد،لحظاتی که تمام میکرد دست کسی را محکم بگیرد و یا زمانی که همه چیز تمام شد با افتخار در آغوشش بگیرد،وجود یک نفر برای پایان این راه غم انگیز لازم بود و حالا بکهیون نمیخواست شانس داشتنش را از دست بدهد.
چانیول کاملا برای شریک بودن در این پرونده جدی بود و تا حدودی خیالش را راحت میکرد که حتی با دیدن و شنیدن اتفاقات وحشتناک امروز هم نظرش عوض نشد،علاوه بر این او خبرنگار بود و با توجه به اطلاعاتی که همین الان هم داشت میتوانست حسابی جنجال به پا و توجه ها را به خودش جلب کند ولی اینکه حالا اینجا در کنار او نشسته بود نشان این نبود که میتوانست راجع به حرفهایش اطمینان کند و نگران به خطر افتادن از طرف او آنهم لااقل فعلا نشود؟
چانیول ولی کمی ترسیده بود،درهرحال نیاز نبود اینهمه خطرکند ولی حالا که انقدر به هدف نزدیک شده بود نمی توانست بیخالش شود،این خبر می توانست پله صعودش به صندلی بالاتر باشد.
خسته شده بودکه همیشه گوش به زنگ خرده فرمایش کاپتان خبری باشد.موری در واقع رئیس بخش جنایی خبری بودو این خبرنگارهای جوان بیچاره نقش پادوهایی با سینی های طلا برسان را داشتند .ه قربانی و پیشکش های گرانبها را به اجر و مواجب به او تقدیم میکردند.
عملا خودآنها بی ارزش بودند تنها شب بیداری ،قدرت مانور و خبرهای دست اولشان بود که که در این میدان رقابت تنگاتنگ هنوز آن ها را سرپا نگه داشته بود.
بکهیون در نهایت سکوت را شکست و آدرس کوچه پشتی خانه اش را به راننده دادو بدون نگاه  و جمله اضافی دوباره به بیرون خیره شد.
این کارآگاه هم وطن،کمی غیر معمولی بود.آدم هایی به این شک خیلی کم دیده بود به همان اندازه که بی مسئولیت و تنبل به نظر میرسید ،باهوش و متعهد هم بود.چانویل از استدلال های او سر صحنه جنایت کمی شوکه شد طبق اطلاعاتش او باید یک آدم به درد نخور باشد که رسما اکسیژن کره زمین را هدر میدهد چون همه عالم وآدم از او شاکی بودند و حتی یک نفر هم نبود که از او تعریف کرده باشد انگار هیچ آدمی به جز خودش برایش اهمیتی نداشت.
با دقت از بغل به او خیره شد،بکهیون کمی چاق بود یا لااقل شکم جلوآمده اش این را میگفت،پوست گندمی با مژه های متوسط و کوتاه ،لب های صورتی و ظریف و دماغ کمی قوس دار و کوچک،موهای کاملا صاف و مشکی داشت که برروی پیشانیش ریخته بود،چهره ای کاملا بچگانه  و شرقی که با آن گرد طلایی بیشتر هم جلوه پیدا میکرد.
در واقع سنش را نمیشد به طور دقیق حدس زد ولی برای یک کارآگاه چهره بانمک و غیر اصولی داشت.مطمئن نبود بکهیون درخواست همکاری او را قبول میکند یا نه؟
ولی قصد عقب کشیدن نداشت،اگر بکهیون میخواست تنها به خانه برگدد حتما دبنالش میرفت و تا آخر همین امشب متقاعدش میکرد که کوتاه بیاید و او را بپذیرد.
بکیهون از شیشه متوجه نگاه متوجه نگاه خیره چانیول شده بود و مطمئن بود که منتظر جواب اوست ولی با لبخند و خبیث  تمسخرآمیزی سکوت کرد دلیلی نداشت که انقدر راحت طعمه را به دهان ماهی بیندازد کمی استرس و خودخوری پارک،دلش را خنک میکرد و قدر فرصتی که به او میداد را بیشتر میدانست.
اما انتظار داشت خبرنگار طاقت نیاورد بالاخره دهانش را باز کند و چیزی از او بپرسید ولی در واقع سکوتش بزرگترین حمله ای بود که به سمت او کمانه کرد اگه او اینطور میخواست پس چه بهتر؟
بعد از آنکه از ماشین در کوچه تنگ و نیمه تاریک پشت خانه اش پیاده شدند،چانیول در سکوت با یک قدم فاصله از او در حال قدم برداشتن بود،لامپ خانه ها خاموش بود و هیچ صدایی جز وزوزهای ریز و دور تلویزیون خانه ها به گوش نمی رسید،صدای قدم های آنها به گوش هردو می رسید و ناخودآگاه سرعت قدم هایشان را یکی کرده بود تا به محل پنهان کردن نردبان رسیدند.
نردبان هنوز در آن گوشه پشت سطل آشغال مکانیزه و زیر پلاستیک های سیاه پنهان بود.
حالا که دیگر یک دستیار داشت لازم نبود خودش نردبان را از بین آن کیسه های بو گندو بیرون بکشد،نه؟ آه! خدایا به این مزیت شگفت انگیز بودن پارک فکر نکرده بود حالا میتوانست دوباره بیشتر استراحت کند.
ناخودآگاه با صدای بلند خنده شیطانی سر داد که مو به تن چانیول بیچاره سیخ کرد ،اگر واقعا او یک گربه بود حتما از ترس چنگال هایش را بیرون می کشید و صورت بیون را می خراشید.
-چته؟چرا همچین میخندی؟
-اونو از اونجا بیار بیرون.
چانیول مسیر انگشت های او را نگاه کرد و با دقت متوجه شد که نردبان تاشویی آنجا پنهان شده است .
پس نقشه اش این بود که از چانیول مثل یک غلام حلقه به گوش استفاده کند و بعد با خیال راحت دورش بندازد؟این بیون بکهیون حسابی کور خوانده بود.
-چرا من؟دستات سالم به نظر میان؟
بکهیون سرش را بالاتر گرفت و درحالی که دستانش را در جیبش پنهان میکرد پرسید:
-اینجا کی کاراگاه؟
چانیول فکر کرد او قصد قدرت نمایی دارد بدون مکث با چانه به او اشاره کرد.
-و کی دستیاره؟
با تعجب به بکهیون حالا سرش را چرخانده بود و پنجره خانه اش را رصد میکرد،نگاه کرد.قبول کرده بود و نمیخواست اعتراف کند! با لبخند ناشی از موفقیت جدیدش در نهایت آرامش نردبان را خارج کرد و محکم جواب داد:
-من!
قبل از اینکه نردبان را برروی پنجره که کمی لایش باز باقی مانده بود فیکس کند،دوبارع سوال پرسید:
-رو حرفت حساب کنم؟
-ی بیون هیچ وقت زیر حرفش نمیزنه.
چانیول نردبان را رها کرد و با لحن کنایه آمیزی گفت:
-نه همیشه!
بکهیون بی توجه به لحن کنایه آمیز او قصد داشت از نردبان بالا برود ولی پشیمان شد وقبلش برای خالی نبودن عریضه تنه ای به او زد و بعد حرکت کرد.
وقتی پنجره را باز کرد و به داخل خانه پا گذاشت به دقت محیط را بررسی کرد از قبل لامپ خانه و تلویزیون را روشن گذاشته بود تا توجه را به نبودنش جلب نکند و ظاهرا هیچ کس هم متوجه بیرون رفتن او نشده بود خوشحال از لو نرفتنش نفس عمیقی کشید که با صدای چانیول به خودش آمد و تکانی به خود داد.
-میشه لطفا از جلوی پنجره تکون بخوری؟
بعد آن قد بلندش را به زور از چارچوب پنچره به داخل خانه کشید.بکهیون تذکر داد:
-نردبونو بکش بالا و پنجره رو ببند.
چانیول بایک چشم غره پنهانی غر زد:
-بله قربان!هرچی شما بگین.
بعد نردبان را جمع کرد و در آشپزخانه نقلی و خاک گرفته بکهیون  رها کرد.بیون کتش را در آورده بود و گوشه خانه پرتاب کرده بود،جوراب هایش برروی میز ولو بودند و کلاهش کنار تختش رهاشده بود.
خودش هم برروی تخت با یک کوسن گرد و نرم به کامپیوترش خیره مانده بود،چانیول متوجه شد پارکت های خانه مقدار زیادی خاک دارند به نظر با شخص چندان مرتبی همکار  شده بودولی بی توجه به همه چیز پرسید:
-فکر نمی کنی باید راجع به همکاریمون حرف بزنیم و ی سری قانون بذاریم؟
بکهیون حتی زحمت نگاه کردنش را هم به خودش نداد. مشغول انتقال عکس به صفحه کامپیوتر بود.
-فایده ای هم داره؟در هر صورت هرکار که دلمون میخواد انجام میدیم!
بعد نیم نگاهی به چانیوا انداخت و آرام زمزمه کرد:
-مهم اینه که در نهایت آسیبی بهم نرسونیم.
چانیول خوشحال از آسان شدن شرایط شانه هایش را کمی بالا انداخت.
-درسته! در واقع این منطقی ترین نظری بود که این مدت ازت شنیدم.
-وضع پات چطوره؟
-ی مقدار لنگ میزنم،دکترها تشخیص نوعی کوفتگی دادن...به لطف بعضی ها!
بکهیون اهمیتی نمیداد اگر پای چانیول میشکست در هرصورت اگر خودش هر بلایی سرش آورده بود حقش بود با اینحال به تخت ضربه زد:
-بیا اینجا
و بعد به سمت دسکتاپ اشاره کرد:
-این همون دایره بازی که رو درخت پیدا کردیم.
توجه چانیول به کنده کاری های تمیز جلب شد.
-اسم بازی های توش خیلی با دقت کنده کاری شدن....این یارو کاری هست که از پسش برنیاد؟
-احتمالا قاتل حتی قبل از قتل هم،زمان زیادی اونجا میگذرونده.
چانیول سرش را برای تایید تکان داد:
-مثل ی عنکبوته که تارهاشو از قبل آماده میکنه  و منتظر ورود پروانه میشه.
-یعنی اگه فقط اون دختر از اونجا عبور نمیکرد حالا زنده بود! فقط ی بدشانسی کوچیک بود که ی پایان تلخ بهش داد.
چانیول به اسامی روی صفحه اشاره کرد.
-حدس میزنم بهت اجازه میده که خودت کدوم یکی از بازیها رو انتخاب کنی،نوشته شطرنج،بلک جک،پوکر،رولت آمریکایی و از همه مسخره تر این بازی گرگم به هواست! واقعا دیونه است،انگار ی بچه است که برای لذت بیشتر به همبازیش پیشنهاد چندتا بازی سرگرم کننده میده.
بعد تلنگری به گوش هایش زد که باعث شد کمی بلرزد و صحنه خنده داری را برای بکهیون حتی در آنحالت ناراحت کننده به وجود آورد.
دوباره ادامه داد:
-نباید اینو اطلاع بدیم؟امکان داره آثار جرمی روی چوب باقی مونده باشه!
-با اینکه مطمئنم چیزی نیست ولی...(بکهیون به آرامی به پشتش ضربه زد و با لبخند به او خیره شد که این نزدیکی باعث تعجب چانیول شد)
-این دیگه وظیفه توئه،خبرنگار پارک،ی  تلفن عمومی تو ناکجا آباد پیدا کن که تز هر آدم و دوربینی به دور باشه.
-نظرت با صحرای آریزونا چیه؟
هردو بخاطر این جواب خندید،بکهیون ابتدا گفت:
-اون حتی تو قتل های لحظه ایش هم نهایت دقت رو داره عجیب میشه اگه تو این ی تیکه چوب که اینهمه روش وقت گذاشته بی دقتی کرده باشه.
-خیلی عجیبه ،انگار بهت حق انتخاب داده،این یعنی قتل ها بخواست تو برنامه ریزی میشن؟
بکهیون کمی خمیده شد و مردمک چشمانش لرزید،گذر دانه عرق را بر تیره پشتش حس میکرد دلش میخواست از این نتیجه فرار کند.
-این بازی ها خیلی قدیمی و استراتژیکن،در عین اینکه خیلی می تونن ساده باشن اما سهم بزرگی از اونها به شناخت طرف مقابل بستگی داره و من هیچ اطلاعاتی از قاتل ندارم.
- اما پس تو چطوری میتونی بازیو با این شرایط انتخاب کنی؟وجود بازی گرگم به هوا این وسط خیلی بچگانه و عجیب نیست،فکر نکنم حتی دیگه بچه ها این بازیو بکنن.
بکهیون موهایش را چندین بار بهم ریخت،مغزش خسته بود.
-در هرصورت مغز حکم میکنه تو بازی هایی که مهارت کمتری دارم وارد نشم.
چانیول با جدیت به او خیره شد.
-کدوم بازیو میخوای انتخاب کنی؟
-نمی دونم...عواقبش برام مهم تره،این بازی تمام مهرهاش آدمن.
-منظورت چیه؟
-فکر کن چی میشه اگه من رولتو انتخاب کنم؟بهش دقت کن.قاتل باید نقش کارت پخش کنو  داشته باشه و من قمار میکنم...اگه دو صفر بیارم و ببازم؟
-اگه اشتباه کنی؟
-یکی باید حذف باشه مگه نه؟
-اوه....بازهم قتل اتفاق میفته....تو فاصله انتخاب های تو تا پیدا کردن قاتل قتل ها پشت سرهم اتفاق میفتن.
بکهیون انگشت های را مشت کرد و با نفرت فریاد زد:
-لعنت بهش!
-ولی اون هیچ راه ارتباطی باهات نذاشته،چطور میخواد متوجه بشه که تو چه بازیو انتخاب کردی؟
قاتل هرکسی که بود کاملا به شرایط بکهیون آشنایی داد،با اینکه یک لیست از نزدیکان و مظنونین دست پلیس داده بود اما متاسفانه هیچ کدام حتی نزدیک به متهم شدن نبودن پس ممکن بود قاتل مثل دفعه قبلی عمل کند؟
-امکان داره که اون دوباره کسیو مثل پیک بفرسته؟
چانیول متوجه شدکه بکهیون کمی در جایش جمع شده و موهایش چشمانش را کاملا پنهان کرده بودند و در میان انگشتانش ملحفه ها خفه میشدند.
-هی! حالت خوبه؟
-اون قاتل...
-خب؟
-این بازی طوریه که اون قاتل واقعی نیست،در واقع منم!آدم ها با اشتباهم میمیرن،باید چیکار کنم؟
چانیول شانه او را لمس کرد و سعی کرد کمی به او دلداری بدهد:
-ما حتی دوست نیستیم،موقعیت مسخره ای ولی فکرت درست نیست.اون قاتل میخواد ذهنتو مسموم کنه و بهت این حسو بده تا بتونه بهتر و بیشتر بکشه...اون همه چیزو برنامه ریزی کرده،تو قربانی هستی،نباید بذاری این یادت بره.
- ی قربانی که حق انتخاب داره از ی قاتل گناهکارتر،مگه نه؟
چانیول از جا بلند شد و روبه روی بکهیون که سرش را همچنان پایین انداخته بود ایستاد:
-هرکس تو زندگی فقط حق انتخاب بین چیزهایی رو داره که بهش تحمیل شده یا لااقل فکر میکنه نشده،این وظیفه توئه...بهش فکر کن،اگه موفق بشی جون خیلی ها رو نجات دادی و نذاشتی مرگ بقیه بی جواب بمونه.
بعد پشتش را به او کرد و به نردبانی که گوشه آشپزخانه باقی مانده بود،خیره شد:
-سعیتو بکن،آدم ها گذشته ها رو سریع فراموش میکنن اگه آینده چیزی رو بهشون بده که بتونن زخم هاشونو بانداژ کنن،اونوقت تو مظلوم ترین قربانی گناهکار این کشور میشی!
بکهیون به چشمان چانیول که دوباره به سمت او برگشته بود خیره شد،کاملا مطمئن به نظر میرسید.
کدام بازی میتوانست آنها را از مهلکه نجات دهد؟امکان اطمینان به پلیس چقدر بود؟باید یکی از آنها را در جریان میگذاشت در غیر اینصورت این  جریان میتوانست عین یک تله خود او را به پایین بکشد،اما چه کسی؟آیا کسی بود که به اطمینان کند و اجازه دهد که در این جریان ریسک شنا کند و پرونده را خرابتر نکند؟
باید آن یک نفر را پیدا میکرد،دلش میخواست که کم خطر ترین بازی را هم انتخاب کند.سعی کرد به نوع فکر قاتل نگاهی بیندازد،در هرصورت چه برای پلیس چه قاتل بکهیون تنها یک طعمه سرگرمی بود لااقل باید نقشش را خوب بازی میکرد تا رضایت و توجه هر دو را بدست آورد.
قبل از هر بازی باید استراتژی میریخت و با شانش و احتمالات جلو میرفت در حالی که قتل نسبت به او شناخت داشت ،تمام حرکات او را میدید و با اطمینان قدم هایش را برمیداشت.
بهتر نبودقبل از انتخاب بازی ابدا مظنونین را زیر نظر میداشت؟اما اگر در این حین حوصله قاتل سر میرفت و آدم های بیشتری را می کشت چی؟باید زمان میخرید.
حتی نمی دانست چقدر زمان و فرصت برای انتخاب دارد،رولت از همین ابتدا برای او حذف بود،نمی توانست دست کسی را که نمی شناخت به آسانی بخواند و ریسک زیادی داشت.
قصد هم نداشت به بار احساس گناهش اضافه کند.امکان داشت قاتل به قمار علاقه داشته باشد؟میدانست ممکن نیست ولی حس میکرد به راهنمایی فردی مثل دراکولا نیاز دارد.
خود او در این بازی چقدر دوام میاورد؟کسی که در قمار میباخت سر همه چیزی که در دستانش داشت ریسک میکرد تا بیشتر دوام بیاورد این به این معنی نبود که اگر اوهم میباخت همه چیز را از دست میداد؟ همه چیزی که او میتوانست به قاتل بدهد چه بود؟خود قاتل تا به حال کدام بازی را انتخب کرده بود و شرایط  را طبق آن پیش برده بود؟
متاسفانه پارک انجلیز بسیار بزرگ و پر تردد بود و امکان لیست کردن کسانی که مرتب به آنجا سرکشی میکردند خیلی سخت بود،حتی نمیشد حدس زد که قاتل سابقه دار است یا نه؟
باید فیلم دوربین های نزدیک به آن منطقه را بدست میاورد و ساعت نزدیک به قتل را چک میکرد،هر آدمی که رد میشد را بررسی میکرد حتما چیزی پیدا میکرد،ولی او اجازه اش را نداشت.
کاملا سردرگم و دست بسته بود.چرا قاتل از سبک river پیروی میکرد ولی در ذات خودش متفاوت بود؟آیا امکان داشت پسر یا فامیل  او قصد به انتقام جویی داشته باشند؟ولی این کمی نامتعارف بود انوقت چرا باید بیون بکهیون را انتخاب میکردند که هیچ ارتباط حتی دوری هم به این پرونده نداشت.
توجهش به چانیول جلب شد که در یخچالش دنبال چیزی میگشت خب ظاهرا اصلا اهل تعارف و اجازه نبود ولی چرخیدن ناگهانی کلید در و باز شدنش باعث شد هرکدام در جایشان میخکوب شوند،بکهیون صدای چرخیدن مهره های گردنش را مثل فلزات زنگ زده ای که برروی هم سابیده میشوند میشنید،باورش نمیشد لو رفته باشند ! ولی با دیدن مردی که جلوی در ایستاده بود و کاملا شاکی و خسته به او نگاه میکرد آب دهنش در گلویش پرید و باعث شد سرفه های خشکی بکند.
چانیول که از رفتار بکهیون گیج شده بود و انتظار دیدن کسی را هم نداشت نگاهی به مرد نسبتا قد متوسط با صورت و چشم های گرد که جلوی در با ساک چرخ دارش ایستاده بود کرد،به قدری اجزای صورتش گرد بود انگار منحصرا با پرگار کشیده شده بود.
بالاخره بکهیون فرصت کرد از حنجره اش استفاده کند.
-کیونگ...سلام...اوه! تو اینجا چیکار میکنی؟
و بعد با سرعت به طرف او رفت تا دست بدهد یا لااقل به آغوشش بکشد اما کیونگسو با سرعت از کنار او رد و بعد لمش سطح مبلش با انگشت و پیدا نکردن خاک برروی آن نشست.
-کدوم گوری بودی بکهیون؟دیدی چند بار بهت زنگ زدم؟
بکهیون به چانیول اشاره کرد تا نزدیکتر بیاد.
-چانیول،ایشون کیونگسو هستن،پسر عمه ام،یکی از معتبرترین شرکت های تولید غذا فریزی و نیمه آماده در سطح جهانو دارن و....
کیونگسو دوباره وسط حرفش پرید و پاهایش را برروی هم انداخت،روبه چانیول با لحن خشکی پرسید:
-شما کی هستین؟
چانیول از رفتار او آزارده شد،این مرد تمام شیک پوش با آن ساعت و کفش مارکش طوری به او نگاه میکرد انگار برایش خدایی میکرد قبل از انکه جوابی بدهد،بکهیون توضیح داد:
-ایشون هم پارک چانیول هستن،خبرنگار و دوستم!
چانیول از لفظ دوست تعجب کرد،در واقع آنها ابدا باهم دوست نبودند ولی بکهیون قصد نداشت اطلاعات بیشتری به پسر عمه اش بدهد بنابراین سکوت کرد.
-بکهیون!تبریک میگم...بالاخره ی دوست پیدا کردی!
بکهیون به عادت عصبی سابقش پس سرش را خاراند و خنده مسخره ای کرد.
-خب؟حالا بگو چه غلطی میکردی که به تماس هام جواب ندادی؟
بکهیون گوشی را از جیبش خارج کرد تنها دو تماس از دست رفته داشت،به نظرش آنقدر هم جنجال نداشت ولی کیونگسو همیشه انقدر دقیق و منظبط بود که خدمت کارهایش فاصله قاشق چنگالش را با  متر انداره میگرفتن،جرئت نکرد بگوید(اینکه همش دوتا تماس از دست رفته است)مثل یک پسر خوب ترجیح داد معذرت بخواهد وگرنه موعظه های کیونگسو دوباره شروع میشد.
-معذرت میخوام،متوجه نشدم.
چانیول که دید بکهیون قصد ندارد تعارف بزند تا او هم بنشیند خودش برروی مبل نشست و بکهیون را مثل یک شاگرد متخلف تنها گذاشت.
-کیونگسو اینجا چیکار میکنی؟اینجا چیکار میکنی؟الان نباید کره باشی؟
-بشین!
بکهیون آرام و موقر کنارش نشست! چانیول با چشمان گرد شده به آنها نگاه میکرد و اگر خود بکهیون نگفته بود رابطه آنها چیست حتما شک میکرد که رابطه ارباب ،برده ای در میان است.
-من برای ی قرارداد باید سه روز میومد اینجا،میخوام نظر سرآشپز پولزو برای همکاری جلب کنم!
بکهیون نمی دانست سرآشپز پولزو اصلا کدام خری است ولی الکی تاکید کرد:
-آه،خیلی هم عالیه!
کیونگسو چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
-میدونی کیه؟
بکهیون گیر افتاده،نمی دانست چطور باید قضیه را جمع کند که خوشبختانه چانیول به دادش رسید:
-معلومه،همه میشناسنش،اون چهارتا رستوران دارن که همشون ستاره میشلان دارن...واقعا فوق العاده است.
کیونگسو از اینکه یک آدم فرهیخته را دوست بکهیون میدید خیلی خوشحال شد،در واقع هرکس که راجه به غذا سررشته داشت و مرتب بود به نظر کیونگسو فرهیخته بود بنابراین بکیهون ابدا برایش قاطی آدم نبود!بلافاصله شروع به صحبت راجع به افتخارات آن سرآسپز و دعوت به همکاریش برای چانیول کرد و به طور تقریبی  دست از سر بکیهون برداشت.
ولی بکهیون شدیدا نگران بود،احتمالا مراقبین متوجه ورود کیونگسوشده بودندو الان در حال برآورد اطلاعات او بودند،ابدا دلش نمیخواست ماجرای درگیریش به کره هم برسد از طرفی نگرن جان پسر عمه پولدار و شیکش هم بود،ممکن بود قاتل متوجه ارتباطات او شود و حتی جان کیونگسو هم به خطر بیفتد چون لقمه چرب و گرمی هم برای شکار هم برای آدم ربایی بود، از این تعجب میکرد که او در خانه اش چکار میکند؟همیشه به هتل های چند ستاره اش میرفت چون خانه بکهیون حکم تابوت جهنم را برایش داشت،ایا از اخباری که در جریان بود باخبر شده بود؟امکان نداشت! هیچ اطلاعاتی از او درز نکرده بود، به شدت از کیونگسو حساب میبرد چون خانواده اش او را بیشتر از پسرشان دوست داشتن و در عین حال که سختگیر و روی اعصاب بود به همان اندازه با شخصیت،محترم  و قابل نفوذ بود و بارها به نفع بکهیون حرکات زیادی کرده بودبنابراین قصد نداشت وجه اش را پیش او خراب کند.
حتی اگر میدانست کیونگسو امشب به آنجا میاد خانه را از قبل برایش تمیز میکرد و غذای شیکی هم سفارش میداد تا شب قابل قبولی به او بدهد.
کیونگسو با لبخند شیرینی به طرف اوبرگشت و انگار سوالش را خوانده باشد گفت:
-متاسفانه تو لیست هتل اشکالاتی به وجود اومده و اشتباها اتاقمو به کس دیگه ای دادند، از اونجایی که من فقط میتونم تو همون اتاق و همون هتل بخوام امشب رو ترجیح دادم که پیش تو باشم.
بکهیون با تمام صداقتش دستش را گرفت و کاملا مهربانانه گفت:
-کار خوبی کردی،یکساله که ندیدمت...واقعا خوشحال شدم بهتره دوش بگیری تا من اتاقتو مرتب کنم و شام سفارش بدم.
در واقع قصد داشت کیونگسو را کمی دور کند تا به مراقبینش زنگ بزند و التماس کند امشب به آنها کاری نداشته باشند چون پسر عمه اش اینجاسن و پناه برخدا! اگر همه چیز برای او لو میرفت ترجیح میداد ابتدا به دست قاتل کشته شود.
بلافاصله که کیونگسو وارد حمام شد به سمت چانیول چرخید:
-من و تو فقط دوستیم،پسر عمه ام نباید متوجه هیچ چیزی بشه.
-بودن اون،اینجا خطرناکه،با این شرایط ممکنه جونش به خطر بیفته،نباید بذاریم فردا تنها برگرده هتل.
-درسته...فردا خودم میرسونمش،چاره ای ندارم.
-خیلی پولدار به نظر میرسه و خیلی هم ...
-میدونم،خیلی هم مغرور!
بکهیون نخواست قید کند خود او وضع مالی خوبی دارد و زمانی که در کره بود دست کمی از او نداشت.
-لطفا کمکم کن اتاقشو ردیف کنم.
-من خدمتکارت نیستم بیون.
چانیول خواست بلند بشود  از همان پنجره بیرون برود که بکهیون با تاسف متوجه شد با وضع خانه اش چاره ای جز شکستن غرورش نداشت:
-خواهش میکنم چانیول!
قبل از اینکه چانیول جواب دهد دوباره گفت:
-برات جبران میکنم!
*******
وقتی بکهیون گفته بود که کمکش کند تا اتاق را ردیف کند انتظار همچین بازار شامی را نداشت از همه مهم تر منتظر این نبود که بکهیون فقط برروی مبل بشیند و به او دستور دهد که چکار بکند و یا نکند؟
واقعا احمق بود که دلش به حال این تنبل  تن پرور سوخته بود و حاضر شده بود اتاق را برایش تمیز کند،نهایت جبرانی که او میتوانست برایش بکند این بود که یک آکواریوم بخرد و او را به عنوان لاکپشت درونش نگهش دارد.
اتاق را تازه تمیز کرده بود که در حمام باز شد،کیونگسو غرق در رایحه اسطوخودوس و دارچین و لیمو با یک لیوان شامپاین از حمام بیرون آمد.
ظاهرا خانوادگی عجیب میزدند،حمام بیون سه متر بیشتر نبود ولی کیونگسو طوری بود انگار همین الان از یک استخر درجه یک بیرون آمده،بکهیون بلافاصله فهمید که بیچاره شد و قبض آب این ماه پدرش را در خواهد آورد.بخصوص که مجبور شد از یک رستوران درجه یک غذا سفارش دهد و از آنطرف پارک هرکاری میکرد به او چشم غره میرفت و نمیفهمید قلب بکهیون چه ضربان سنگینی را پس می اندازد.
کیونگسو با رضایت به محیط که حالا تمیز شده بود نگاه کرد و روبه چانیول گفت:
-هی! هوا اونقدرها هم گرم نیست،حسابی عرق کردی!
چانیول حس میکرد خون به مغزش نمیرسد و میخواهد یک چیزی را سر بیون بشکند.بعید نبود خودش قاتل او در این پرونده بشود.
-راستی بکهیون چطوری ی کره ای دیگه پیدا کردی که دوستت بشه؟
و بعد با همان حوله حمامش به سبکی برروی مبل نشست و لیوان شامپانش را سر کشید.
-خیلی اتفاقی همو دیدیم،وقتی فهمیدم کره ای بهم نزدیک شدیم.
خب لااقل در این مورد راستش را میگفت و چانیول هم از این جواب راضی بود.کیونگسو آه خسته ای کشید و گفت :
-وضعیت کاریت چطوره؟همه چیز خوب پیش میره؟سال پیش خیلی هم خوب نبود!
در واقع کیونگسو جلوی یک غریبه حفظ آبرو میکرد چون قصد داشت بگوید سال قبل کاملا افتضاح بودولی نبایدحیثیت یکی از آشنایانش را خراب میکرد چون بر وجهه عمومی خودش هم تاثیر میگذاشت و ابدا دلش نمیخواست سطح و لول کاریش بخاطر بیون بکهیون پایین بیاید.
-خوبه،در واقع خیلی بهتر از قبله!
-راجع به قتل های زنجیره ای تو آمریکا شنیدم،خدای من! خیلی وحشتناکه!
چانیول خیلی سریع به بکهیون خیره شد که رنگش مثل گچ سفید شده بود.
-آره! خب...
خنده سردرگمی کرد و انگشتانش را درهم قفل کرد،کاملا بیچاره به چانیول نگاهی انداخت ،بعد خودش را به سمت آشپزخانه هل داد و کلی کلمات سریع بی ربط را برای جواب به کیونگسو ردیف کرد،چانیول آرام کنار کیونگسو نشست و شنید که او گفت:
-خدا رو شکر که تو کاراگاه حرفه ای نیستی بیون! وگرنه باید برای این پرونده نگران میشدم!
لیوانی از دست بکهیون افتاد و شکست،چانیول که حس میکرد رفتار بکیهون ممکن است کیونگسو را مشکوک کند از او پرسید:
-شما خیلی خوب بکهیونو میشناسین،خودتون تنها به آمریکا اومدین؟
-بله،مشاورینم قبل از من رسیدن تا کارها رو آماده کنن،شما خبرنگار چه روزنامه ای هستین؟
-لس آنجلس تایمز،بخش جنایی!
-میبینم که شماهم مثل پسر دایی من علایق خاصی دارین.
-در واقع همین هم باعث شده تا بهم نزدیک تر بشیم.
کیونگسو به چانیول خیره ماند و صادقانه به او این حس را میداد که مثل یک میکروب زیر میکروسکوپ مشغول بررسی است.چشمانش شفاف و گرد بود و نگاه خشنی داشت،یک دفعه دست در کیفش برد و عینک نسبتا بزرگ با قاب مشکی را خارج کرد و به چشمانش زد:
-متاسفم! من استیگماتم،برای همین بدون عینک ی مقدار برام سخته!
میخواست بگوید بدون عینک برای همه سخته است که دهانش را بسته نگه داشت! بکهیون بالاخره با یک سینی قهوه که تقریبا موقع آوردنش یک سومش  را در داخل سینی ریخته بود کنار آنها آمد.
کیونگسو با چندش نگاهی به لیوان ها انداخت و دست او را برای خوردن رد کرد ولی چانیول یک لیوان برداشت و اهمیتی نداد که بخشی از پیراهنش کمی بخاطر قطرات قهوه کثیف شد.
-مادر و پدرت خیلی نگرانتن و مرتب از من میخواستن بهت بگم که مراقب تغذیهت باشه،میگفتن خیلی لاغر شدی...
چانیول به هیکل بکهیون نگاهی انداخت و سعی کرد تصور کند چاق تر از این چه بوده است؟
-آره فضای آمریکا بهم نمیسازه،بخصوص که سرم اینجا حسابی شلوغه!
کیونگسو با اینکه می دانست او در حال خالی بستن است  ولی بازهم بخاطر حفظ آبرو چیزی نگفت،در عوض دستور داد:
-ساکمو بیار،برات ی مقدار سوغات از کره عزیزمون آوردم.
بکهیون با ذوق ساک را باز کرد در واقع در این اوضاع وهم آلود کمی سوغات حالش را بهتر میکرد اما در ساک مورد ظنر چند بسته غذایی از کارخانه کیونگسو بود،بلندشان کرد و گفت:
-این؟
-بقیهش برات فایده ای نداره،میتونی بذاریشون تو فر و بعد آماده است.
بکهیون آرام زیر لب گفت:
-گور پدرت!
-چیزی گفتی؟
-اوه،نه! متشکرم...تو همیشه بهم لطف داشتی!
چانیول در گوشه ای آرام می خندید،فضا به طرز مسخره ای دوستانه شده بود،کیونگسو بلند شد تا لباس بپوشد که چشمش به تصویر دسکتاپ افتاد.
-خدای من! بکهیون هنوزم اهل این بازی ها بچگانه ای؟فکر کردم همین الان گفتی سرت به کار گرمه.
بکهیون یادش رفته بود تصویر را ببند و انقدر عجله کرد که حتی سکندری کوچکی خورد ولی کاملا دیر شده بود چون کیونگسو یکی یکی بازی ها رو می خواند:
-تو شطرنج افتضاحی! این عکس  مال چیه؟انقدر دیونه شدی که اسم بازی ها رو،رو تنه درخت حک میکنی؟
-کیونگسو این فقط ی شوخی دوستانه بود،چیز خاصی نیست!
- در حقیقت امیدوارم خودت تو بازی گرگم به هوا آورده باشی؟
بکهیون سر جایش خشک شد.
-آورده باشم؟
چانیول به دقت به حرفهای آنها گوش میداد.
-مگه این ی گردونه شانس نیست؟مثل وقتی که تاس میندازی و رو یکی میفته؟
چانیول و بکهیون هردو با تعجب به او که در واقع یک تئوری دیگر طرح کرده بود خیره مانده بودند،کیونگسو که متوجه اوضاع نبود ادامه داد:
-امیدوارم گرگم به هوا آورده باشی!
چانیول بلافاصله پرسید :
-چرا؟
-کارش تو بقیه بازی ها افتضاحه،اون همیشه تو گرگم به هوا خوبه!
بکهیون میدانست در دایره لغت کیونگسو ابدا کلمه عالی وجود نداشت و وقتی راجع به چیزی میگفت( خوبه ) در واقع منظورش این است که عالیست ولی چانیول با یک ابروی بالا انداخته گفت:
-گرگم به هوا ی بازی بچگانه است! امیدوارم کارت بهتر بوده باشه!ناسلامتی گیمری!
کیونگسو با اینکه اصلا و ابدا از بکهیون راضی نبود ولی اجازه هم نمیداد یکی دیگر به او تیکه بپراند،بلافاصله گفت:
-اشتباه می کنی! گرگم به هوا بر اساس تئوری های نظامی ساخته شده،در واقع به نظر بازی ساده ای میادولی فرد بر اساس واحد مسافت،صدا،استراتژی،میزان خطا میتونه برنده بازی بشه که همگی به قدرت مانور و هوش فرد بستگی داره،نیمی از بازی های مدرن امروزی از همین بازی اقتباس شدن فقط رنگ وبوی مدرن تری گرفتن،فقط جایگاه های گرگ و بره باهم عوض شده و مهم اینه که تو کدوم جایگاه ایستادی!
چانیول که از این دفاع کمی گیج شده بود به آن دو نگاه کرد،بکهیون در فکر فرو رفته بود،پس او حق انتخاب نداشت،حتی برای انتخاب بازی هم،بازی دیگری نیاز بود،تمامی گام ها با بازی پیش میرفت،این باید باعث ترسش میشد اگر اشتباها بازی انتخاب میشد که توانایی او در آن کمتر بود باید چیکار میکرد؟نمیخواست و نمی توانست شکست بخورد،برای انتخاب هیچ کدام از بازی ها مطمئن نبود،گرگم به هوا به نظر کم خطر بود اما سرعت بازی بسیار مهم بود و میتوانست به سرعت گزینه ها را از بین ببرد ولی حداقل در بقیه بازی ها اصل زمان از اهمیت کمتری برخوردار بود و بکهیون کاملا می دانست از هرچه زمان و ساعت متنفره است،هرچیزی که او را مجبور کند در زمان خاصی شروع به حرکت و بدود روانش را بهم میریخت.
در افکارش غوطه ور بود که کیونگسو دوباره تکرار کرد:
-اوه میبینم که به توالت شلنگ آب اضافه کردی! واقعا که چرکی! فکر نمیکردم آخرش دست به اینکار بزنی!
بکهیون سعی کرد تا دیر نشده دهان کیونگسو را ببند اما چانیول زودتر وارد عمل شد:
-منم متوجه شدم!فکر کردم شاید به شستشو وسواس داره!
در واقع این خیلی با شخصیت بکهیون تضاد داشت ولی واقعا چیزی به جز این دلیل به ذهن چانیول نرسیده بود و حالا که کیونگسو آنرا مطرح کرده بود راجع بهش کنجکاو شده بود.
بکهیون بلافاصله جلوی کیونگسو ایستاد و رو به چانیول گفت:
-درسته!من ی مقدار حساسم.
نمیگذاشت کیونگسو خرده آبرویش را ببرد امیدوار بود او متوجه شود و بحث را ادامه ندهد اما کیونگسو به قدری درگیر کثیف بودن بکهیون شده بود که بیخال آبرو و حیثیتش هم شده بود.
-چی؟اون وسواس داره؟ابدا!
-پس برای چی؟
-چانیول بیا قهوهتو بخور...
چانیول خواست به عقب برگردد که جمله کیونگسو تیر خلاص را زد:
-اون خودشو میشوره که کمتر بره حمام!
بکهیون کاملا خشک شده و به دیوار ماتش برده بود ،ظاهرا اواخر عمرش قرار بود با بی آبرویی و ذلت بگذرد! چانیول با حالت چندشی به او نگاه کرد و از کیونگسو بپرسید:
-چند وقت یکبار؟
کیونگسو در حالی که دستش را با دستمال تمیز میکرد گفت:
-هفته ای یکبار!
و صدای در اتاق کیونگسو همزمان با ذوب شدن آخرین قطره آبرویش نوید پایان بحث آنشب شد.
**********
بهترین قسمتش این بود
که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچه های کهنه پوشاندم
تلفن را توی یخچال گذاشتم
و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم
و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد!
#چارلزبوفسکی







FanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora