موریسون داخل ماشین نشسته بود و کریس با سرعت به سمتش می دوید تا در انتها با دو کت ضخیم و یک بسته کاغذی که همگی به صندلی های پشتی پرتاب شدند داخل ماشین جای گرفت.
صدای فشار گاز به موتور ماشین پرخاشگرانه بر دل جاده مشت کوبید و چرخ ها با سرعت شروع به حرکت رو به جلو کردند. در این حین موریسون اسلحه اش را از کمربندش خارج کرد و یک دور دیگر خشاب ها را چک کرد،از زمانی که شروع به حرکت کرده بودند این سومین باری که داشت اسلحه را بررسی میکرد.
کریس چیزی نمی گفت و موریسون از چیزهایی که می توانست بداند آشفته بود.هردو نیاز به حرف زدن داشتند اما هر کلمه میتوانست نقاب های فولادیشان را بهم بریزد.
کریس همزمان که فرمان را نگه داشته بود،گوشی را از جیبش خارج کرد،انگار که قصد داشت چیزی را چکش کرده باشد،خاموشش کرد و آن را کنار باقی خرت و پرت های صندلی عقب پرتاب کرد.
موریسون حتی وقت نکرده بود گوشیش را بردارد. برای همین به این فکر میکرد که چه میشد اگر زنده برنمیگشت؟کسی منتظرش نبود.امیدوار بود مردن در سرمای منفی ده درجه چندان دردناک نباشد.
-نمی خوای چیزی بپرسی؟
انگشت های موریسون درون هم قفل شد،آن چشم های شیشه ای بدون هیچ انعطافی به سمتش چرخید ولی کریس به راحتی می توانست تردید شکننده اش را ببیند:
+انقدر سوال دارم که نمی دونم از کجا باید بپرسم.
-اولین چیزی که به ذهنت میرسه!
+وقتی تو رو با اون جاسوس دیدم...
-فکر کردی انقدر احمقم که تمام سوابق اینهمه سال کاریم و به پای هیچ بریزم ؟ معامله همیشه معامله است...اون عوضی های اف بی ای و سی آی ای باهام کنار نمی اومدن،فقط کافی بود بفهمن من به چیزی مشکوک شدم اون وقت بود که خودم و به عنوان خائن سر به نیست میکردن،هنوزم اسنادی که تو قفسه محرمانه نگه داشته میشه به دست کسی جز رییس جمهور نباید تحویل داده بشه.
+پس؟
-میانبر زدم.
+تو رو جون افرادت شرط بستی.
-همه اونها آموزش دیده بودن،سالهاست که اونها رو از پادگان نظامی آریزونای شمالی میشناسم،میدونی تو جشن تولد چندتا از بچه هاشون دعوت بودم؟
+توی احمق! چرا هیچی بهم نگفتی؟فهمیده بودی که بهت شک دارم اما باهام طوری برخورد کردی انگار یه خائن یا مزاحمم؟
-تو...(از گوشه چشم به موریسون نگاه کرد و بعد به خیابان دیگه ای پیچید)کنترل اعصابت و از دست داده بودی،اونها بهت نزدیک بودن و منم نیاز داشتم بذارم همینطوری سردرگم ببیننت ، چی میشد اگه میفهمیدن ما بهشون شک کردیم؟ یه قانون بزرگ هست که فکر نکنم یادت باشه! قبل انجام عملیات همیشه بهمون میگفتن وقتی ازتون سوالی پرسیدن دروغ نگید،فقط همه حقیقت و تحویلشون ندید اینطوری کسی بهتون شک نمی کنه و بدون شکنجه بیشتر زنده نگهتون میدارن.
دندان های موریسون از شدت عصبانیت برروی هم سابیده میشد و نبض پلکش به قدری شدید شده بود که یکی از انگشتانش را برای ماساژش بلند کرد ولی میان راه به خنده افتاد کریس وقتی داشت لاین رانندگیش را عوض میکرد متوجه شد که موریسون دور از چشم او اشک هایش را پاک میکند:
+من یه قربانی احمقم،اونها حتی همسرم و ازم گرفتن.
کریس چیزی برای گفتن نداشت.
+حالا حتی نمی فهمم چرا داری همراهم میای؟ما حتی اونقدرها هم رفیق نیستیم و تو زن و بچه ای داری که منتظرتن،چرا فقط نمیذاری تنهایی تو این انتقام بمیرم؟
-موریسون...(کریس با تاسف نفسش را بیرون داد)...من اینکارو بخاطر تو نمی کنم.
موریسون سرش را خم کرد و تقریبا به شیشه تکیه داد:
-اون عوضی ها احمق گیرمون آوردن،اینهمه آدم مردن،بخاطر تمام این پروژه احمقانه که مثل یه جنگ سرد و خاموش بود و آدم هایی که از ترس و تنهایی تو خونه هاشون جمع شدن...فکر میکنی خوشحال میمونم اگه مثل یه بازنده برگردم خونه و برای دخترم ادای قهرمان ها رو در بیارم؟
+یه قهرمان مرده افسانه میشه.
کریس پوزخند زهر داری زد:
-اخرین حرفی که به دخترم قبل از اومدن زدم این بود که دوتا آدم تو دنیا وجود ندارن،یکی پاپانوئل و اون یکی سوپرمن.
+احمقی؟
-نمی دونی چطوری گریه میکرد،حتی باهام خداحافظی هم نکرد،فقط میگفت پاپا بدجنس،یه آدم بد!
+اونها به عنوان جاسوس دخلمون و میارن،بذار در نهایت اینطور باشه که من مجبورت کردم.
کریس با حرص گوشه خیابان پارک کرد:
-کر شدی؟ این پرونده جفتمونه و هر احمقی که منو میشناسه میدونه کسی نمی تونه گولم بزنه یا مجبورم کنه،ما میریم اونجا و دراکولا رو برمیگردونیم،مهم نیست چی بشه ما فقط به وظیفمون عمل میکنیم و من بخشی از اون پرونده رو ، به صورت ناشناس برای رسانه ها افشا میکنم.
+این نقشه ات بود؟که بذاری کله گنده ها زنده بمونن ولی به جای اونها ، موش ها رو تو تله گیر بندازی؟
کریس صورت موریسون را میان دستان بزرگش گرفت و سرش را تکان داد:
-نقشهم اینه که ادم ها زنده بمونن.
هردو نفس نفس میزدن،کریس حس کرد تند رفته است،صورت موریسون را رها کرد و برروی فرمان کوبید،هنوز هم برای پرواز زمان داشتند:
-فکرش و میکردی کار رابینسون باشه؟
موریسون بازهم به پنجره زل زده بود:
-زیادی بهش اعتماد داشتی مگه نه؟
+چرا باید اونکارو میکرد؟اون پدرش و تو همین راه از دست داده بود.
-آدم ها همیشه دنبال انتقام نیستن،گاهی انتخاب های بهتری هم هست.
+برام تعریف کن...
کریس لبخند زد:
-قبل از پرواز همه چیز و بهت میگم.
ماشین دوباره با سرعت قبلی به دل جاده زد.
*****
لوسید همانطور که کت خزش را به دور شانه اش می انداخت،داخل آسانسور زیر زمینی شد،زن پشت به آنها و بعد از او و رابینسون وارد شد.
مرد میانسال به آرامی دکمه طبقه 0 را زد،همگی خونسرد و آرام بودند.
آسانسور آسان و بدون هیچ شتابی به سمت طبقات پایین حرکت میکرد،رابینسون نگاهی به زن که سرکرده کمپانی بل ها بود انداخت ، پشت شیشه عینکش و به همراه گربه زیبایش بدون هیچ حسی آنها را همراهی میکرد گویی وجود خارجی نداشتند یا آنچنان تاثیر گذار و مهم نبودند اما بیشتر از آنکه بتواند بیشتر قضاوتش کند،آوای آرام و ملیحی داخل گوش هایش پیچید:
+پیرتر شدی لوسید.
-اینطور فکر میکنی؟
+هنوزم زیبایی.
گربه میان آغوشش خمیازه کشید:
+لازم بود اون و همراه خودمون بیاریم؟
رابینسون متوجه شد که (اون) در واقع اشاره واضحی به خودش دارد.
-پسر خوندهمه.
این اعتراف برای اولین در جایی خارج از جمع دو نفره خودشان مطرح میشد و رابنیسون را شوکه کرد:
+تا اونجایی که یادمه هیچ کدوم از بچه های اون پرورشگاه بچه های تو نبودن.
-این یکی هست.
+چیزی تو نامه هات راجع بهش نگفتی.
-چون بهت ربطی نداشت.
حالا صدای زن کاملا شاکی بود:
+فکر میکردم چیزی واسه پنهان کردن از من نداری.
-نگهبان های اون زندان هم فکر میکردن معشوقه امی اما هرگز نبودی.
لبخند زن بزرگ شد،گربه از زیر چشم به رابینسون که گوشه کابین خشکش زده بود خیره ماند:
+منتظر بودی به ملاقاتت بیام؟
صدای توقف آسانسور با دینگ ناخوشایندی پیچید،درها به آرامی باز شد و مردهایی پوشیده در گان و روپوش های سفید جلویشان صف کشیده بودن.
انگار بحث یکباره به اتمام رسید قبل از اینکه زن فرصت کند خارج شود،لوسید به بازویش چسبید و جلوی چشم های گرد شده رابینسون و تمام مردان و زنانی که بیرون ایستاده بودن لبهای زن را خشن و طولانی بوسید،گربه از میان دستان زن پرید و خرامان از آسانسور بیرون رفت.
زن درنهایت عشوه کمی نفس نفس میزد:
+بهم راست بگو لوسید،وقتی اولین بار منو دیدی،به کی فکر کردی؟
لوسید فقط لبخند زد و انگشت هایش را روی لب زن کشید:
-بزرگتر شدی اما انتخاب رژه هات هنوزم مزخرفه،بهت گفتم انقدر از این آشغالی هایی که مزه جیوه میده به خودت نزن.
رابینسون کمی گیج و مردد جلو رفت و به بازوی لوسید چسبید؛چشم های سبز و سرگرم شده به سمتش چرخید:
-تو هم بوس میخوای؟
قبل از اینکه رابینسون بتواند واکنشی نشان بدهد،گوشه آسانسور گیر افتاده بود و زبان لوسید کنجکاوانه درون دهانش میچرخید.
زن بدون هیچ نگرانی بیرون رفت،مرد نگهبان تا بحال سه بار علامت باز نگه داشتن در آسانسور را فشار داده بود و دانشمندان جلوی آسانسور تقریبا کلافه شده بودن،نیمی از آنها فقط بی خیال شدن و رفتن و نیمی دیگر پراکنده منتظر خروج لوسید ماندن.
رابینسون تقریبا بخاطر کمبود اکسیژن خفه شده بود که لوسید رهایش کرد،زن با خنده گفت:
+همین الان کم مونده بود به پسرت تجاوز کنی.
لوسید نگاه متاسفی به پایین تنه اش انداخت:
-هیچ وقت واسه پسرکوچولو ها بلند نشده.
دانشمند جلوی در که مردی روسی و 40 ساله به نظر میرسید جلو آمد:
+قربان؟
-همه چیز چطور پیش میره؟
+اگه بگم عالی بیش از حد تعریف نکردم؟
لوسید خندید اما درون گوش هایش هنوز هم نجوای مردی کره ای-ژاپنی به گوش میرسید،مردی که به او قول داده بود منتظرش نخواهد گذاشت.
در حالی که شانه به شانه دانشمند دور میشد توجهی به دو آدمی که دور افتاده بودند نکرد،بل به رابینسون نزدیک شد:
+شوکه شدی؟
-همیشه میدونستم دیونه است اما اینم می دونستم که اون عاقل ترین دیونه ای که دنیا به خودش دیده.
+اون فرق کرده.
رابینسون با تعجب به سمتش برگشت و متوجه شد حق با زن بود،بعد از فرار درون هلیکوپتر به نظر ابدا خوشحال نمیرسید ولی حالا صدای بلند خنده اش تا به اینجا شنیده میشد با اینحال شرایط را قانع کننده میدید:
-عجیبه که واسه پروژه ای که تمام عمرت و روش گذاشتی خوشحال باشی؟
گربه که برگشته بود به پای رابینسون چنگ انداخت انگار انتظار داشت بغلش کند:
+عجیبه که لوسید اینهمه شاد باشه.
این جمله باعث شد کف دست ها و پاهای رابینسون مورمور شود:
-منظورت چیه؟
+نمی دونم تو مغزش چی میگذره؟اما حق نداره قبل از اینکه همه سرمایه من و به بهم برگردونه گندی بالا بیاره.
رابینسون خیلی سریع از پدر خوانده اش حمایت کرد:
-اون هیچ وقت گند بالا نمیاره.
+اخرین باری که باهام خوابید منم اینطور فکر میکردم اما خیلی زود فهمیدم خودش و تحویل پلیس داده.
وضعیت خیلی آرام نماند چون رییس بل های نمی خواست که بگذارد همه چیز به آرامی تمام شود:
+شنیدم پدرت توسط ریور کشته شده.
صدایش سرد و بدون هیچ حس ندامتی بود انگار که گوسفند یا خوکی بی ارزش سر بریده شده است.
-گفتی که از وجود من خبر نداشتی.
+من فقط گفتم که نمی دونستم تو پسر خوندهشی.
زنی روسی به نزدیکی آنان آمد و با زبان انگلیسی که به شدت لهجه کشورش را داشت به سمت اتاقی هدایتشان کرد در حین رفتن رابینسون ترجیح داد سوال اصلی را بپرسد:
-چطوری اطلاعاتم و به دست آوردی؟
بل فقط به زن همراه نگاه کرد و لبخند زد،رابینسون تا زمانی که در یک اتاق کاملا سفید با مبل های عنابی شکل تنها ماندن منتظر ماند:
+من هرکس که نیرو یا بخشی از سازمان من باشه میشناسم،فکر میکنی کمپانی من فقط بخاطر داشتن مشاورهای خوبه که به اینجا رسیده؟
رابینسون سکوت کرد:
+کی فکرش و میکرد ریور پدرت و بکشه ولی پسرش تو تیم قاتل ها کمک دست باشه؟این یه جورایی عجیب و غریب نیست؟تو هیچ کدوم از داستان های احمقانه بچگیم همچین چیز عجیبی و نشنیده بودم.
-این عجیب تر نیست که برادرت رو قربانی کردی ولی حالا داری منو بابت کاری که خودتم انجام دادی بازخواست میکنی؟
لبخند بل پاک شد،به راحتی میشد در چهره بی روحش اثرات اخم را دید:
+چطوری به فرزند خوندگی گرفته شدی؟
از بحث ریور دور شده بود؟پس این زن هم نقطه ضعف هایی داشت.
-یه روز داخل اون پرورشگاه خودم و پیدا کردم و دو سال بعدش خودم داوطلبانه بهش خون میدادم.
ابروی بل بالا پریده بود:
+چی ازش میخواستی؟
-که قوی ترین بشم.
بل با صدای بلند خندید،گربه اش ترکش کرده بود و در نزدیکی یکی از گلدان ها که توسط لامپ های نئونی محاصره شده بود چمباتمه زد:
+انتخابش این بود که پسرش بشی؟
لبهای قرمز زن از شدت خنده می لرزید و موهای زیبا و صافش به رهایی و سبکی هرچه تمام تر اطرافش ریخته شده بود:
+چرا هیچ جا ثبت نشده؟
-چون رسمی نیست.
+بعد که فهمیدی اونم بخشی از نقشه قتله پشیمون نشدی؟
-هیچ احساسی نداشتم،من از پدر بیولوژیکیم خاطراتی ندارم بودن یا نبودش چندان مهم نیست.
+خدای من! زیادی بی رحم نیستی؟
رابینسون سکوت کرد و تنها به حرکات عصبی پاهایش که مرتب تاب میخورد خیره شد تا بتواند کنترلش کند:
+بعد به عنوان یه قربانی رزومه بلند بالایی برای قبولی تو نیروی پلیس نوشتی،برای همینم تو اون برگه گزینش چرندیاتی مثل پیروزی برتاریکی نوشته بودی؟
-لوسید اهداف بزرگی داره،اون تاریک نیست.
زن حالا تکیه زده بود:
+کی میدونه؟شایدم همه این کارها بخاطر خواسته توئه که میخواد قویترین بشه،در هر حال تو پسرشی.
خنده بل زشت و مضحک بود مثل سیلی که به سرعت به گونه رابینسون برخورد میکرد:
+تا حالا صداش کردی پدر؟
-من اینجا نیومدم تا راجع به زندگی شخصیم صحبت کنم.
+من چیزهای زیادی تو این دنیا دارم،چیزهای خیلی خیلی بزرگ...(سعی کرد با نشان دادن بازوهای از هم باز شده و کشیده اش اندازه دارایی اش را توصیف کند انگار رابینسون یک خردسال آزرده بود و بل سعی داشت فریبش دهد)میفهمی که؟
رابینسون چیزی برای جواب نداشت:
+اما حتی منم گاهی چیزهایی هست که دلم میخواد داشته باشم ولی از توانم خارجه،لوسید یکی از اونهاست...میدونم که تو هم حسش کردی ! قسم میخورم که یه روزی عاشقش بودم...
چند ثانیه سکوت شد:
+حتی یادم نمیاد چند سال پیش بود اما خیلی زود فهمیدم این شعله فقط نمایی از یه سایه است،فایده ای نداشت چطوری دست هات و جلو بکشی هیچ وقت گرمت نمی کنه.
رابینسون لب هایش را جلو کشید،حالا واقعا حس ناراحتی میکرد:
+به عنوان یه بچه که تنها شده بود،با والدین کاغذی ، یه پدر به قتل رسیده و یه پدرخوانده دیوانه فکر میکنم کارت خوب بود.
رابینسون از این تعریف ناگهانی گیج شد:
+چشم هات شبیه اونه...من و یاد وقتی میندازه که با پاهای لنگش دنبال نور میگشت و میخواست از خانوادهش محافظت کنه.
رابینسون حس میکرد دلش میخواهد بلند شود و گلوی این زن را از هم بدرد یادش نمی آمد لوسید حتی یکبار هم در مورد آن قتل متاسف بوده باشد اما ناخواسته بخاطر اینکه دستی مستقیم در ماجرا نداشته او را مبرا از گناه دانسته بود ولی حالا وجود این زن آزارش میداد او را به جایی پرتاب میکرد که بچه ها با رنگ های پریده و زیرچشم های کبود بغل تا بغل آبنبات و اسباب بازی داشتن و شب ها برای داشتن والدین بهتر دعا میکردن.
او را مستقیم به داخل مدرسه هایی پرتاب میکرد که هیچ گاه قدم های پدر یا مادری افتخار آمیز را درون خودش پژواک نکرده بود و نگاه ها تحقیرآمیز و پرترحم دختر هایی که رهایش کرده بودند.
+مهم نیست کدوم ور خط بایستی،مهم نیستی پسرخوندشی یا نه...فکر میکنم همه ما لحظه هایی رو داشتیم که عاشق لوسید بودیم،این وجه اشتراک ماست.
رابینسون درون مبلش میلرزید،ناخودآگاه به یاد آن شب افتاد زمانی که در مقابل مردی با ربدوشامبر قرمزش زانو زده بود،زمانی که موهای طلایی و دم اسبی مرد که بلند و صاف بودند برروی کمر استوار و بدون خمیدگیش تاب میخورد و چشم های سبزش به سمت او برگشته بودند.
شاید همان لحظه کوتاه بود،ثانیه ای که احساس کرد میتواند عاشقش باشد.
بل راست میگفت این وحشتناک بود همه آن ها یک وجه اشتراک داشتن ، یادش آمد یک روز برروی تاب نشسته بود،آن موقع ها خبری از موهای بلند لوسید نبود و چهره اش کاملا مردانه و فرو رفته در کت و شلواری گران قیمت بود،یک سوال کوچک پرسیده بود و قلب درون سینه پسر تپل فرو ریخته بود:
-من و دوست داری؟
فقط توانسته بود چشم های پر اشکش را به موافقت تکان دهد،حس ناامنی میکرد،حتی اگر دوستش نداشت نمی توانست به این اعتراف کند،لوسید هرگز شکنجه ای نکرده بود اما بخاطر او،دوستانش شب های زیادی را با سرگیجه و بی حالی دست و پنجه نرم کرده بودن.
-دروغ میگی.
جرات نداشت حتی انکارش کند،اگر زیر قولشان میزد؟اگر او هم رهایش میکرد؟اشک هایش مستقیم بر روی گونه هایی که به تازگی و به لطف نخوردن خونش رنگ گرفته بود فرو میریخت:
-ازم متنفری مگه نه؟ من مجبورت نمیکنم اما همین که اطلاعات دوستات و تو اون پرورشگاه کوچیک بهم میدی...همین که مجبوری جلوشون ادا در بیاری که تو هم خون دادی در صورتی که بهترین وضعیت سلامتی رو داری...حتما بارها وسوسهت کرده که منو بکشی،اینطوری میتونی خلاص بشی.
رابینسون به سرعت از روی تاب پایین پرید،مچ پایش از این حرکت کمی آسیب دید :
+من هیچ وقت همچین فکری نمیکنم،اونکارها رو میکنم چون نمیخوام بهتون مدیون باشم.
لوسید برروی تاب نشسته بود،هل کوچیکی به خودش داشت،چشم های سبز و کشیده اش بسته بودند:
-تو به من مدیون نیستی،دیگه اینکارو نکن.
لبهای رابینسون کوچولو میلرزید،نمی دانست باید سوال بپرسد یا نه،در مقابل لوسید انگار حتی ساعت هم از کار میفتاد:
+دیگه من و نمیخواین؟
چشم ها گشوده شد و از گوشه ی انحنایش نگاهش کرد،انگار در جستجوی چیزی بود:
-دلت میخواد پدر داشته باشی؟ یه خانواده؟
+.....
-پدر یا قدرت؟ کدوم و انتخاب میکنی؟
رابینسون کوچولو در آن لحظه فکر میکرد این سوال نیاز به فکر زیادی ندارد،در هر صورت برای چیز مشخصی قرار داد بسته بود:
+قدرت،اگه قوی باشم دیگه نیاز به هیچ پدری ندارم که مواظبم باشه ، آزادم و میتونم هرکاری دلم بخواد بکنم.
تاب لوسید از حرکت ایستاد،چشم هایش سرد بودن،حتی صورتش به بشاشی لحظاتی قبل نبود طوری که رابینسون سریع متوجه شد باید جوابش را پس بگیرد، در آن زمان بچه حساس و باهوشی بود:
+شایدم پدر...یعنی...
-کافیه!
رابنیسون حس میکرد شلوارکش را خیس کرده است:
-قرار ما پابرجا میمونه چیزی که میخوای و بهت میدم.
رابینسون چند قدم متزلزل برداشت نمی دانست چطور در آن لحظات آنقدر رقت انگیز و ترحم برانگیز شده بود و حتی نمی دانست چگونه توانسته بود جرات بیان آن کلمه ساده را به خودش بدهد:
+پ....پدر!
حالا که به آن زمان فکر میکرد،حالش بهم میخورد از چشم هایی که به سمتش برگشته بود از شلواری که خیس شده بود از لبهایی که نجوا کرده بود(او پدر هیچ کسی نیست)از خودش که فهمیده بود کاش انتخاب های دیگری میکرد...و از این زن که با لبهای سرخ درد هایش را مجددا به رخش میکشید.
از همه چیز و زمان ها متنفر بود، وقتی بالاخره قویترین میشد میتوانست نفس بکشد.
*****
لوسید به چندین مانیتور و جدول نگاه کرد،تقریبا ده پرفسور از چندین کشور دنیا در حال توضیح دادن مسائل به دست آمده بودند، خوب به یاد داشت که خودش تک تک انها را پیدا کرده بود.
به خوبی یادش بود که در آن سال مثل دیوانه ها مقاله میخواند،دفتر کارش پر از ورق هایی بود که از نمودار های ژنتیکی مختلف تشکیل شده بودند،کار کمپانیش آشفته بود،جامعه ی زیر زمینی از او انتظار رهبری بهتری داشت.
مردها و زن های زیادی او را میخواستند اما هیچ کدام متعلق به او نبودند و یک پسر بچه جرات کرده بود او را پدر صدا کند در حالی که هرگز پسر او نمیشد.
در اوج تنهاییش بارها اشک ریخته بود،چطور میتوانست اینهمه بی خانمان باشد در حالی که از دور در قصری گرانبها زندگی میکرد و بهترین ماشین ها را برای رانندگی داشت؟
هرکس که به او نزدیک میشد بخشی از داشته هایش را میخواست،به پدرش فکر میکرد که زیر چندین کیلو خاک و چوب به او امیدهای واهی میداد که باید تو را بخاطر قلبت بخواهند ،لوسید دلش میخواست حالا از او بپرسد وقتی کسی قلبی نداشت چی؟
تبدیل به ماشینی شده بود که روزها برروی زمین ربان های صورتی را با قیچی میبرید و شب ها بدون اینکه دستش به هیچ اسلحه ای برخورد کند خون های زیادی را میریخت.
یکبار کسی به شوخی از او پرسیده بود:( تو هم آدمی؟)
لوسید نمی دانست چطور باید جواب بدهد،هرچند که آن مرد ابله با دندان های طلایش چند وقت بعد در تصادفی با یک کامیون مغزش وسط آسفالت پاشیده بود اما دراکولا فقط برای درست ترین پرسشی که تا به حال از او شده بود بر سر تابوتش حاضر شد.
رفته رفته میفهمید که تعادل روان و افکارش از کنترلش خارج میشود،مثل این بود که هاید و جکیل به دو نیمه تبدیل میشدند و هربار برای غلبه بر دیگری خون میریختند.
گاهی خودش را پیدا میکرد که مرز های فکریش درون هم فرو میرفت و صداهای عجیب و وهم آمیزی میشنید.
خانه اش همیشه بزرگ بود،طوری که همیشه صدای گام هایش شنیده میشد از تاریکی متنفر بود ولی در تاریکی میخوابید،هربار که لامپ روشن میشد توهمات به سرعت درون مغزش سرریز میکردند،فقط زمانی که ادرنالین در خونش بالا میرفت میتوانست هردو قطب سیاه و سفید وجودش را یکی کند،انگار در یک گرداب بارها فرو میرفت اما هرگز خفه نمیشد.
همانند روانشناسی بود که می دانست مبتلاست اما تمام تلاشش فقط تظاهری برای حفظ چهره و از دست ندادن شغلش در برابر مراجع بود.
بعدها هرچه خشن تر میشد حس بهتری داشت،دست هایش سرد و سرد تر میشدن و حجم کتابهایی که میخواند بیشتر و بیشتر،کلمات در هوا شنا میکردن و مستقیم درون مغزش فرو میرفتند.
با اینحال وقتی تصمیمش را گرفت فقط به یک چیز فکر میکرد،همه آدم هایی که ترکش میکردن و همه آنهایی که به او وصل میشدن فقط یک چیز میخواستن پس یکبار برای همیشه داستان را تمام میکرد.
پسر عاشقی که بود،مرد جوان پر رویایی که از دست رفت...حس میکرد تنها نقطه اتکایش همان زن دوران کودکیست،اولین کسی که هیچ چیزی از او نمیخواست،اولین کسی که قلبش را دوست داشت...درد روز افزون مثل مایع سیاه رنگ سیالی او را وسط خواسته هایش تاب میداد و به سرانجام می رساند.
حالا اینجا بود در روسیه،در آزمایشگاهی زیر زمینی که حتی ساعتی نداشت،روز قبل از مخوف ترین زندان آمریکا گریخته بود و ساعتی پیش با پسر یک زن صحبت کرده بود،پسری که در او خودش را میدید.
انگار هردو برروی دوکوه با ارتفاع برابر ایستاده بودند اما در مقابل یکی هیچ گاه خورشید غروب نمیکرد ولی در برابر دیگری شش ماه اول سال تنها شب حکومت میکرد.
لوسید دلش نمیخواست اینطوری تمام بشود،آن چشم ها و صدا را برای بار آخر میخواست تا برای یکبار هم شده برروی یک قله ایستاده باشند.
******
ایگان به داخل یک متل کوچک کشیده و بدون اینکه حتی فرصت حرف زدن پیدا کند به دیوار چسبانده شد اینطور نبود که ضعیف باشد یا به راحتی اجازه دهد که ایگور به او زور بگوید فقط حس میکرد این لحظه لازم است،همینجا که درون چشمان هم زل بزنن تا از چشمانش مشخص بشود که تا چه حد متاسف است.
دست های ایگور دو طرفش ستون شد و صورتش با فاصله ی نزدیکی از او قرار گرفت:
-اون آزمایشگاه کجاست؟
+من نمی دونم.
-فکر میکنی حرفت و باور میکنم؟
+حتی اگه بدونی به چه دردت میخوره؟مگه همین و نمیخواستی که دست من و بگیری و فقط فرار بکنیم.
ایگور با خشونت رهایش کرد وپشت به او ایستاد:
+برای چی دنبالش میگردی؟کافیه با هم فرار کنیم،خودتم دیدی هرچی که لازم بود به بیون گفتم.
به سمت ایگور حرکت کرد و بازویش را گرفت:
+وقتی باهات حرف میزنم به من نگاه کن، اون به تنهایی باقی کارو انجام میده،فقط بیا برای همیشه بریم.
ایگور به سمتش چرخید ولی ایگان آرزو میکرد کاش در همان حالت باقی مانده بود:
-برای تو اصلا ما معنی داره؟واقعا من و میدیدی؟
+میخواستم بهت بگم اما تو همیشه احمقی،میدونستم دیونه بازی در میاری.
ایگور مشت محکمی به سینه ایگان کوبید:
-کاری نکن زیر مشت و لگد ازت حرف بکشم!
ایگان جا خورده بود،سینه اش براثر شدت ضربه درد گرفته و میسوخت:
+میخوای جفتمون و به کشتن بدی؟اگه میخواستی اینطوری بشه چرا فراریم دادی؟
ایگور مشت محکم دیگری به سینه ایگان کوبید:
-توئه نفهم...هیچ وقت هیچی حالیت نبوده!
ایگان حس میکرد از شدت عصبانیت کم مانده خودش هم یک سیلی جانانه به ایگور بزند:
+چی حالیم نبوده؟ من میخوام جفتمون زنده بمونیم.
حقیقت را میگفت هرگز به زندگی علاقه خاصی نداشت اما حالا حس میکرد دلایل زیادی برای نفس کشیدن دارد.
ایگور دستش را دراز کرد:
-آدرس اون جهنم و بهم بده.
+نمیخوام بمیرم.
ناگهان ایگور خیلی محکم بازوی ایگان را گرفت و مستقیم به چشمانش نگاه کرد:
-منم نمیخوام بذارم تو بمیری،برای همین هم تنها میرم.
ایگان ماتش برده بود،حس میکرد قلبش طوری فرو ریخت که برای چند ثانیه نفسش را بند آورد:
+منظورت چیه؟
ایگور نزدیک تر شد:
-آدرس؟
+....
وقتی مکثش را دید،عصبی ادامه داد:
-اطلاعات کوفتیت تو اون آزمایشگاه هست،باید تمام اطلاعات فیزیولوژیت و از بین ببرم،اگه بذارم همهشون اونجا باقی بمونن تو هیچ وقت آزاد نمیشی(داد زد)اینو میفهمی؟
ایگان نمی توانست تصمیم بگیرد،همه چیز وحشتناک پیش میرفت:
+اینکارو نکن،اون نتایج مهم نیستن من یه...
این جواب های چرند حتی بیشتر هم اعصاب ایگور را بهم میریخت به دلیل محکم تری نیاز داشت:
-بهم علاقه پیدا کردی؟
ایگان با چشم های سرخ و پرحرفش به او خیره شد چشم در برابر چشم،دندان در برابر دندان،نمی دانست چرا در آن لحظه لعنتی دهانش را بست،نه موقعیتش مناسب بود نه می توانست در این تنش عصبی حرف از احساساتش بزند،قبل از اینکه واکنش نشان دهد،ایگور به او تنه زد:
-فراموشش کن،از بیون میگیرمش.
یک قدم باقی مانده بود تا از در خارج شود که جسم ایگان از پشت به او چسبید و محکم در آغوشش گرفت:
+اینکارو نکن...خواهش میکنم.
ایگور حس میکرد اشک در میان چشمانش حلقه میزند،سینه اش میسوخت و مغزش در اضطراب ذوب میشد:
+من یه راهی پیدا میکنم،حتما یه راهی هستی،میتونیم با فروش اطلاعات مصونیت سیاسی بگیریم اون وقت هیچ جایی دستشون بهمون نمیرسه.
بعد از این حرف محکم تر به ایگور چسبید و همانجا بود که مرد متوجه شد در حین ادای این جملات شانه هایش خیس میشود:
-میخوای بخاطر من خائن بمیری؟
ایگان از این حرف لرزید خودش را در میان کمر او فرو کرد.
-فکر میکردم هیچ چیزی جز میهن پرستی برات مهم نباشه.
جمله کاملا زهردار و خشن بود و درست بر هدف نشست.
حالا حتی شانه های ایگور بیشتر از قبل در معرض خیس شدن قرار داشت،سعی کرد دستان ایگان را از دور کمرش باز کند ولی با مقاومت او مواجه شد خواست بیشتر تقلا کند اما یک اعتراف ناگهانی او را منقلب و منجمد کرد:
+دوستت دارم.
برای چند ثانیه همه چیز در خاموشی فرو رفت، مثل منفجر کردن منوری در دل تاریکی صحرا بود که چشمان حیوانات وحشی را خیره و مات نگه میدارد ،ایگان پیشانیش را به کتف های ایگور تکیه و با لحن آرامی ادامه داد:
+دوستت دارم،لطفا تنهام نذار.
پاهای ایگان بعد از اعتراف و آنهمه جدال و فرار شل شده بود و ایگور خیلی احساساتی تر از آنی بود که بتواند وزنش را تحمل کند پس هردو برروی زمین افتادند و صدای بلندی ایجاد کردند،هنوز هم حلقه دستان ایگان از دور کمر ایگور باز نشده بود:
+من نمی تونستم مطمئن باشم،این بار اولم بود...من...خیلی آشفته بودم،نمی دونم چی باید بگم که راضیت کنه...فقط...
صدایش بخاطر گریه گرفته و تو دماغی به نظر میرسید،ایگور با سختی فراوان به سمتش چرخید و به صورت معصومش که بی شباهت به ذات سرد و یخبندانش بود خیره شد:
+اینکارو با من نکن ایگور،اگه ترکم کنی من فقط یه مرد احمق میشم که برای معشوقه ای که رهام کرده کشورم و فروختم.
ایگور حتی نمی دانست کی صورتش خیس شده،فقط به آرامی دستانش را باز کرد و بدن سست ایگان را به آغوشش کشید،پنجه ها بلند و کشیده مرد به یقه اش چسبید انگار میترسید هر لحظه رهایش کند و تنهایش بگذارد ،ایگور به آرامی نوازشش کرد،این حرفها در همچین لحظات بحرانی بیشتر ذهنش را بهم ریخته بود درست مثل سربازی بود که بعد از دومین تیر بخاطر جرعه ای آب جانی تازه گرفته و زخم بعدی برایش اهمیتی نداشت.
ایگان سرش را بالا آورد و به او خیره شد،هردو چند ثانیه مکث کردند اما انگار لبهایشان مشتاق تر از قلب های در حال منفجر شدنشان بود چون انگشت های ایگان خیلی زود میان موهای ایگور پیچید و مرد گیج را محکم به زمین قفل کرد .
موهای لطیفش میان انگشتانش کشیده میشد پس لب های شور و داغش را همچون مانع بزرگی قبل از پیدا شدن هیچ کلمه ای روی لب های مردد ایگور کوبید.
مزه شور اشک،لبخندی به لب های ایگور نشاند،ایگان خیلی محکم و خشن او را میبوسید با اینحال او به خودش اجازه داد تا انگشت هایش را بلند و با مهربانی سینه داغ و پر حرارت ایگان را نوازش کند.
با اینکار سعی داشت در این اوضاع آشفته کمی آرامش کند در نهایت گذاشت تا معشوقه ی بی رحمش با این بوسه اشک هایی که برایش ریخته بود را تلافی کند .
******
تارا نوشت:
این پارت ها بقدری منو احساساتی میکنن که همیشه این فکر و درون خودم رشد میدم که من قصه آدم های واقعی و روایت کردم نه شخصیت هایی که خودم نوشتم.
YOU ARE READING
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...