*لس آنجلس
بکهیون و چانیول روبه روی ساختمان شیشه ای بلندی ایستاده بودند،ساختمان به قدری ارتفاع داشت که گردن آدم برای دیدن انتهایش دچار گرفتگی میشد.
-گفتی همین جاست؟
+اره،از سازمان بهم گفتن همینجا قراره مصاحبه انجام بشه.
هردو بهم نگاهی انداختن کارآگاه هنوز هم شالی که چانیول به او داده بود را به دور گردنش داشت و عینک هری پاتریش بررروی دماغ گرد و کوچکش خودنمایی میکرد انگار که در میان سر و صدای عبور ماشین های متفاوت خیابان، میتوانستی یک نوجوان سرکش را ببینی که بیشتر از تمام عمرش با قاتل ها زندگی کرده است و از صد مایلی میتواند به خوبی بوی جنایت را احساس کند.
بکهیون سرش را به سمت داخل تکان داد تا توجه چانیول را جلب کند و حواسش را سرجایش بیاورد،خبرنگار جوان فقط خیلی آرام گردنش را خاراند و با لبخند محجوبی زمزمه کرد:
-باشه.
از دور میشد دو مرد را با اختلاف قدی حداقل 10 سانت دید که یکی در اور کت و شالگردنش فرو رفته و دیگری در میان کت چرم و شلوار جینش یک کارت خبرنگاری در گردنش و یک دوربین عکاسی در دستش دارد.
مثل یک تیم خبری بودند که بی هیچ وجه نمی توان جلویشان راگرفت و با آنها مقابله کرد،قدم هایشان بلند و هماهنگ بود چانیول هربار که پاهایش را بلند میکرد به حرکت کفش های بیون نگاه میکرد که همراه با مال او به زمین برخورد پیدا میکردند.
گام هایشان ریتم یک موزیک بزرگ بود که تنها در کنار هم نواخته میشد و سایه هایشان در آمیزش با افتاب تعادل و کشیدگی داشت بس زیبا،عجیب اینکه سایه بکهیون از مال او بزرگتر بود انگار که سایه چانیول را در آغوش میکشید و در خودش حل میکرد.
یک هماهنگی بی نظیر در حال شکل گیری بود که با صدای نگهبان ورودی از هم پاشید:
-شما حق ورود ندارین آقایون!
چانیول اخم هایش را در هم کشید و کارت خبرنگاریش را نشان داد،نگهبان با دقت نگاهی به کارت انداخت و بعد آن را مودبانه پس داد:
-متاسفم،سالن بیشتر از این ظرفیت نداره و کنفرانس ده دقیقه است که شروع شده بنابراین نمی تونم بهتون اجازه عبور بدم.
چانیول جلوتر رفت و سعی کرد او را قانع کند:
-منظورت چیه؟گوش بده! اگه من پام به اون کنفرانس لعنتی نرسه رئیسم پوستمو میکنه و حدس بزن بعدش چی میشه؟
نگاه تهدیدآمیزی به نگهبان انداخت و لحنش را خشن تر کرد:
-شاید یکی یه جای دیگه خیلی ناگهانی پوست تو رو هم بکنه!
نگهبان فقط با آرامش نگاهش کرد،خیلی کارکشته و با تجربه تر از آنی بود که با این بادها بلرزد:
-اگه بیشتر از این مزاحمم بشی با پلیس تماس میگیرم.
چانیول عصبی از موقعیت پیش آمده نفسش را بیرون داد و دست به کمر شد.
بکهیون دماغش را زیر شالگردنش فرو برده بود و به چیزی فکر میکرد،برای همین عینکش کمی سر خورده و قیافه بانمکی را به وجود آورده بود که ناخوداگاه باعث حواس پرتی و لبخند چانیول شد.
بیون از گوشه چشم نگاهش میکرد،باد موهایش را تاب میداد و بهم میریخت و این احساس را به ببیننده میداد که از مدام خودش بپرسد که لطافتش تا چقدر است؟
-نظرت با نقشهb چیه چانیول؟
چانیول لب هایش را جمع کرد نمی دانست چرا کمی احساس سرما میکرد.
+منظورت چیه؟
-به زودی میفهمی!
با نوک انگشتش عینکش را از روی بینیش برداشت و با احتیاط به جیبش منتقلش کرد،آستین کتش را بالا داد و با آرامش به چهره گیج و کنجکاو چانیول نگاه کرد،در یک حرکت غیر منتظره به یقه او چسبید و با بلندترین صدایی که تا به حال از شنیده بود فریاد زد:
-حالا اگه بخاطر توئه احمق دیر کنیم جواب رئیسو چی بدیم؟
چانیول را چند بار تکان داد که بخاطر آماده نبودن بدنش،به سمت عقب لق زد.
-چند بار باید بهت بگم اون ماشین فکستنیتو درست کنی؟حالا ببین چه گندی بالا آوردی؟
چانیول متعجب و عصبی از رفتارش به مچ دستش چسبید تا او را از یقه اش جدا کند:
+داری چه غلطی میکنی بیون؟
بکهیون بلند داد زد:
-که دارم چه غلطی میکنم؟ها؟
و در یک حرکت ناغافل با مشت محکمی به شکم او کوبید که باعث شد با آن هیکلش از شدت درد خم بشود،نگهبان که حالا توجهش به دعوای آنها جلب شده بود با احتیاط بیرون آمد اما بکهیون به بیشتر از این نیاز داشت بنابراین وقتی دوباره به یقه چانیول چسبید زیر گوشش وز وز آرامی کرد:
-سعی کن مقاومت کنی!
چشم های چانیول از شدت درد به سختی از هم فاصله میگرفت اصلا باورش نمیشد دست هایی به آن ظرافت همچین نیرویی درون خودش پنهان داشته باشد،شدت ضربه به قدری بود که انگار یک چاقو تیز در شکمت فرو کرده باشند.
بکهیون لگد دیگری به سمت سینه چانیول پراند که باعث شد به سمت سالن داخلی ساختمان پرتاب شود و صدای فریاد چانیول در محیط بپیچید،حالا نگهبان سعی داشت با هر بدبختی شده آنها را از هم جدا کند اما بکهیون او را به کنار هل داد و برروی شکم چانیول که از درد به خودش میپیچید نشست همه چیز طوری طبیعی بود که باعث شد پارک به این فکر کند که شاید بیون با او پدر کشتگی شخصی داشته است و حالا که فرصتش را پیدا کرده سعی دارد خودش را خالی کند!بکهیون اینبار به کره ای داد زد:
-به من نگاه کن.
چانیول به سختی چشمانش را که از اشک خیس شده بود باز کرد و لعنت به حماقت و عشقش که حتی وقتی از شدت درد در حال پیچیدن از دست این نیمه وجبی بود،یک آن از پوزیشنی که در آن قرار داشتند خوشش آمد،این رسما اولین نزدیکی عجیب و غریب بینشان بودو پارک به این فکر میکرد که بکهیون سبک تر از چیزی که واقعا هست به نظر میرسد،انقدر در تلاطم افکار و چشمهای سیاه بکهیون فرو رفته بود که از دست خودش کفری شد و بلند سر خودش فریاد کشید:
+دهنتو ببند چانیول!
-یادت باشه خودت خواستی.
قبل از اینکه حتی بتواند جلویش را بگیرد مشت بکهیون بر دهانش نشسته بود و دنیا در مقابل چشمان نمناکش در مه ای تاریک فرو میرفت.
هردو برصندلی دفتر نگهبانی نشسته بودند،چانیول له و لورده شده بود و تازه موفق شده بودند تا خون ریزی لبش را متوقف کنند،جرات نداشت پیراهنش را بالا بدهد چون مطمئن بود بکهیون حتما کبودش کرده است واقعا لازم نبود برای یک نقش بازی کردن اینهمه طبیعی عمل کند! باید بعدا برایش چندتا فیلم آموزشی بدلکاری تهیه میکرد چون انگار او از بزن بزن ها فقط اکشنش را باور کرده بود و متاسفانه انگار چانیول هیچ فرقی با کیسه بوکس برایش نداشت،از گوشه چشم به بکهیون که به جای او به مرد نگبهان خیره شده بود چشم غره رفت،حتی در فانتزی عشقی هم شانس نداشت و به جای اینکه معشوقش عین پروانه دورش بگردد و یا خون لبش را پاک کند فقط به او غریده بود که ((باید این لوس بازی ها رو زودتر تمام کند و از روی زمین بلند شود)) و او هم در دل غر زده بود((چقدر مهربون واقعا! ممنون عزیزم)) وقتی دید مرد نگهبان مشغول توضیح دادن شرایط به پلیس است و بکهیون هیچ توجهی به وضعیت ندارد با پای درد ناکش به ران بکهیون کوبید:
+نقشه ات چیه؟
-هر وقت زمانش شد،فقط دستامو بگیر!
چانیول انگشتش را برروی زخم لبش فشار داد و محتاطانه به انگشت های بیون که کمی بخاطر ضربه های خشنش به او قرمز شده بودند خیره شد،حقیقتا میترسید به او دست بزند،خوشبختانه در این مدت جرات نکرده بود حتی یک ماچ خشک و خالی از لبش بگیرد که به نظر خودش حسابی عقل کرده و مغزش را به کار انداخته بود وگرنه با این ضربه شصتی که بیون داشت شک نداشت همونجا گردنش را خرد میکرد.
به نظر میرسید گلوی بکهیون کمی گرفته بود و سرفه های خشکی میکرد،این سرفه های پی در پی به قدری ادامه دار شد که حتی چانیول را نگران کرد و مرد نگهبان با نگاه مشکوکی به سمت آب سردکن حرکت کرد تا یک لیوان آب بیاورد به محض اینکه قدم هایش کمی از اتاقک فاصله گرفت،انگشت های باریک بکهیون دور مچ چانیول پیچید و در حالی که او را به یکباره بلند میکرد داد زد:
-بدو!
چانیول بی محابا پشت قدم های بکهیون میدوید،اصلا نمیدانست او چه نقشه ای در سر خودش دارد.
احتمال میداد آخرش سرشان را به باد بدهد اما حس انگشت های او مثل لمس پیچیک هایی بود که به دور دیوارها و ستون های خانه شان لانه کرده بود همانقدر لطیف و همانقدر محکم ،چانیول به خودش قول داد اگر از این مهلکه جان سالم به در ببرند حتما این تشبیه را به مقاله اش در مورد بیون اضافه کند.
بکهیون هردو را به داخل راهرو پله اضطراری پرتاب کرد:
+چرا از آسانسور نمیریم؟
بکهیون در حالی که به سرعت از پله ها بالا میرفت و هیکل بزرگ چانیول را هم به دنبال خودش میکشید جواب داد:
-اگه دقت میکردی میدیدی که برای نداشتن مزاحم غیر فعال شدن.
+اوه!ببخشید که موقع کتک خوردن نتونستم به اطرافم توجه کنم.
-انقدر کینه ای نباش چانیول،فکر نمیکردم انقدر بچه ننه باشی،تازه من حتی دست سنگینی هم ندارم.
چانیول با طی کردن سه طبقه به نفس نفس افتاده بود:
+سنگین نبود؟نزدیک بود دندونامو خرد کنی.
بکهیون هم ایستاد تا نفسش را جا بیاورد که صدای فریاد چند مرد را از پشت سرش شنید،دوباره به مچ چانیول چسبید و او را به دنبال خودش کشید:
+از کجا میدونستی اینجا پله اضطراریه؟
-قبل اینکه بیایم نقشه ساختمونو بررسی کردم...بالاخره ممکنه بود جون سالم به در نبریم پس باید یه راه فرار پیدا میکردم.
همیشه به انتهای بد ماجرا فکر میکرد و این حرف را در حالی میزد که وسط نفس نفس زدن هایش میخندید،به نظر خیلی هیجان زده بود،چانیول حس میکرد کاسه زانویش احتمالا انقدر سابیده شده است که بکهیون مجبور میشود او را با ویلچر بیرون ببرد؛راستی بکهیون دوست پسر یک افلیج که تیر خورده بود و ممکن بود بعدا لنگ هم بزند میشد؟
بکهیون هردو را به داخل یک راهروی دیگر پرتاب کرد،در محکم به شانه چانیول برخورد کرد و صدای بلندی ایجاد کرد ولی بکهیون بهایی به فریادش نداد:
+راحت باش،بگو حتی اگه بمیرم هم به تخمته!
بکهیون یکباره ایستاد:
-نه اینطوری نیست،حتما برات گل میفرستم.
چانیول از حرص دندان هایش را روی هم می سابید،لعنتی حتی همین لغزش کوتاه هم باعث میشد تمام فکش تیر بکشد و در دل اضافه کند((گور خودتو با این عاشق شدنت کندی احمق))
-خودتو ردیف کند،سالن کنفرانس اون سمت.
بعد در را باز کرد و با شتاب به سمت در کنفرانس حرکت کردند،همه چیز به قدری سریع و پر از استرس در حال وقوع بود که چانیول حس میکرد دارد خواب میبیند.
دو نگهبان روبه روی در ورودی ایستاده و با چشمانی مشکوک به رفتارآنها و عرقی که از پیشانیشان می ریخت خیره شده بودند،چانیول در حالی که نفس نفس میزد کارت خبرنگاریش را نشان داد،بکهیون خندید و سرش را به نشانه فهمیدن چیزی تکان داد:
-اینطوری فایده ای نداره!
در مقابل چشمان بهت زده چانیول ،بکهیون یک مشت در دماغ نگهبان سمت راستی و لگد دیگری مابین پاهای سمت چپی انداخت و احتمالا او را برای همیشه عقیم کرد.
بعد بدون اتلاف وقت چانیول را به سرعت به داخل اتاق کنفرانس هل داد،با ورودشان تمام جمعیت به آنها خیره شده بودند،نگهبان ها مستاصل به جمع خبرنگارها نگاه میکردند،نگهبان جلوی در هم،حالا به اتاق کنفرانس رسیده بود ولی هیچ کدام نمی توانستن در مقابل چشم رسانه ها سر و صدا راه بیندازند چون می توانست بر علیه مدیریت ساختمان تمام شود. پس مثل ببری که برای شکار خرگوش کمین میکند از دور به آن دو نگاه کردند،بکهیون شالگردنش را شل کرد،در راس همه برروی سن مونیکا بل و سو وی را میدید که در کنار هم نشسته اند و سخنران مشغول مقدمه سازی است.
-اوپس! ببخشید ما یه مقدار دیر کردیم،نمیخواستیم نظم جلسه رو بهم بزنیم.
چانیول برای اولین بار در زندگیش میخواست از شدت خجالت آب بشود و در زمین فرو برود،خبرنگارها با چشم غره و اظهار تاسف به آنها نگاه میکردند ولی بکهیون بهایی نداد،دوباره به مچ دست چانیولی که حتی جرات نداشت سرش را بالا بیاورد چسبید و برروی صندلی های انتهایی نشسته اند،نگهبان از بیرون برای آنها خط و نشان میکشید،بکهیون کج نشست و پاهایش را برروی هم قرار داد،بعد در حالی که برای بادیگارد و نگهبانان چشکمی میفرستاد لب زد:
-انقدر سخت نگیرین رفقا!
در مقابل سن میزی وجود داشت که منشی هربار با چک کردن لیست و اسم خبرنگاران به آنها اجازه میداد تا سوال های خودشان را مطرح کنند،بکهیون به سمت چانیول که همچنان عرق میریخت چرخید:
-اسمت تو اون لیست هست یا نه؟
چانیول با تمام وجودش حس میکرد که میخواد بکهیون را همانجا کتک بزند،آبروی شغلیش داشت به باد میرفت و این خطر جدی برای او محسوب میشد پس در حالی که به زور داشت کلمات را به بیرون تف میکرد هیس هیس کرد:
+خودت چی فکر میکنی؟
بیون لبخند زد:
-پس فکر کنم قراره بدتر از اینم بشه.
همین جمله کوتاه باعث سطح استرس چانیول با این که بعید به نظر میرسید اما بالاتر هم بزند:
+اینکارو با من نکن بیون!کارم واسه همیشه نابود میشه.
به دستان بکهیون چسبید تا مانعش شود،اما بکهیون شالگردنش را در آورد و برروی سرش پرتاب کرد،کارت خبرنگاریش را از گردنش خارج کرد و درون جیبش گذاشت،حالا اگر هم رسانه ای میشدن چانیول قابل شناسایی نبود.
-تو منو داری،ازت محافظت میکنم.
چانیول بهت زده از پشت شال بکهیون را لابه لای چهارخانه های کوچک و قطعه قطعه میدیدانگار که او در کل زندگی اطرافش ریز شده و در تمام پنجره هایی که می توانست باز کند تزریق شده بود،با اینکه باید احساس خجالت و بدبختی میکرد اما ضربان قلب بالایش که بخاطر ترس یا اضطراب نبود به او یادآوری میکرد((هرکسی دلش یه شوالیه میخواد،پس بادا باد!))
بکهیون دستش را بالا برد،منشی توجهی به او نکرد، در عوض سو وی مستقیما به او نگاه میکرد،یکی از ابروهایش را بالا برده بود و با زهرخندی براندازش میکرد،بعد از مدتی نوبت مونیکا بل شده و مشغول جواب دادن به سوالات خبرنگاران بود،بکهیون سعی کرد دستش را بیشتر بلند کند تا توجه او را جلب کند اما انگار فایده ای نداشت،نفس عمیقی کشید و تقریبا داد زد:
-من یه سوال دارم.
سو وی چیزی به منشی صحنه گفت و منشی به نشانه تفهیم سرش را تکان داد بعد میکروفنش را دست گرفت و با لحنی که سعی میکرد آرامشش را حفظ کند شمرده به بکهیون تذکر داد:
-شما با ورودتون نظم جلسه رو بهم زدین،از کدوم خبرگزاری هستین؟من تصویر شما رو تو لیستم ندارم.
بکهیون گستاخانه و بدون توجه به او دوباره فریاد زد:
-من سوال دارم.
چانیول تقریبا سرجایش میلرزید.
خبرنگاری که جلویش نشسته بود به او توپید:
-داری چه غلطی میکنی؟
منشی صحنه به نگهبانان اشاره کرد که آنها رابخاطر برهم زدن نظم بیرون ببرند،اما بکهیون که متوجه شده بود به سرعت چند قدم جلو آمد و روبه روی سن ایستاد،از آن فاصله میتوانست چانه و لبها و چشم های بل را به خوبی ببیند،تصویر آشنایی بود :
-ارکیده سیاه؟
بل پوزخند زد و به سو وی اشاره کرد تا نگبهانان سریعتر وارد عمل بشوند،امکان نداشت که بکهیون اشتباه کند همین لبها و هیکل را از پشت شنل دیده و همین صدا و لبخند را در ذهنش برای تشخیص او حفظ کرده و به یاد داشته بود تابرای روزی که بتواند او را گیر بندازد حتی یک ثانیه هم به انتخابش شک نکند:
-تو بودی که داشتی تو اون محفل زیر زمینی سخنرانی میکردی.
نگهبانان به بازوی او چسبیدند تا به سمت بیرون هدایتش کنند اما بکهیون با سوال بعدیش باعث شد اختشاش در محیط افزایش پیدا کند و سر و صدای زیادی ایجاد بشود:
-این درسته که خواهر و برادر خوندهت مفقود شدن؟
نگهبانان خشکشان زده بود پس بکهیون از فرصت استفاده کرد و بازویش را به زور بیرون کشید،خودش را به سمت سن انداخت:
-این درسته که معشوق پدرت به طرز مشکوکی مرده؟
بل خم شدو به چشمان بیون خیره شد،با آن کفش های پاشنه تیز و نازکش خیلی عجیب بود که چطور تعادلش را از دست نمیدهد و به زمین نمیفتد انگار انقدر بند باز ماهری بود که حتی میتوانست با چشمان بسته برروی تار مویی برقصد:
-متاسفم؛من به سوالات خصوصی جواب نمیدم.
مردمک هایشان بهم خیره شده بود،بکهیون به خنده افتاده بود،بل هم لبخند میزد،شرط قمار حفظ خونسردی است حتی اگر همه چیز را باخته ای باید طوری رفتار کنی که هنوز هم چیزی برای رو کردن داری تا برای خودت فرصت بخری وگرنه در میان حرص و طمع دیگران خرد میشوی.
خبرنگاران سریع از محیط به وجودآمده عکس و فیلم میگرفتند،انگار در میان بازتاب نورفلش ها و صدای برخورد سریع پاها به کف سنگی دو شطرنج باز به آرامی مهره هایشان را برای جنگی خونین تکان میدادند.نگهبانان دوباره با خشونت به بازوی بکهیون چسبیده بودند و سعی میکردند او را با خود به خارج از محیط کنفرانس بکشند،چانیول شال به سر در میان بازوهای نگهبانان گیر افتاده بود و تقلایی برای نجات نمیکرد چون فایده ای نمیدید،در لحظات آخر بکهیون چشم های سو وی را دید که از بالا به او نگاه و تحقیرش میکردند ودر انتها با چهره ای پر از لبخند برای او دست تکان میداد.
این همان چیزی بود که سو وی میخواست،خداحافظی مخصوص یک بازنده!بدرودی مناسب بیون بکهیون.
*****
*اداره پلیس مرکزی لس آنجلس
کریس رو به روی مسئول بخش مواد مخدر لس آنجلس ایستاده بود و جزئیات عملکرد پرونده را بررسی میکرد.
-پس گفتی قرار شده ماشین های ضدگلوله به صورت مخفیانه جابه جا بشن و تو هماهنگی های لازمو انجام دادی؟
-بله قربان همونطور که شما دستور دادین ما تونستیم مجوز جابه جایی موادو به انبار های اداره FBA بگیریم.
-حواستون باشه که زمان و روز جابه جایی باید کاملا محرمانه باقی بمونه،من کاپیتان تیمو جورج قرار دادم چون اون تجربه های زیادی در این مورد داره علاوه بر این اون گروه مافیایی ممکنه برای انتقام بهمون شبیخون بزنن پس اگه کوچیک ترین جزئیاتی لو بره من شما رو مقصر میدونم.
افسر رو به رویش محکم ایستاد.
-متوجهم قربان.
-هر زمان که محموله حرکت کرد به من خبر میدی ،میخوام هر ده دقیقه گزارششو برام ارسال کنی.
-بله قربان.
در این حین چشم های کریس به سمت چهره آشنایی چرخید که دستبندهای فلزی بازداشتگاه را به مچ داشت و پشت سر او رفیق شفیقش لنگان لنگان با دستهایی همانند او بسته ،حرکت میکرد.
کریس دوباره به افسر روبه رویش تذکرات لازم را داد و به سمت جایی که بیون و پارک نشسته بودند حرکت کرد.بازرس با دیدن او از جایش بلند شد،بکهیون از گوشه چشم نگاه خسته ای به او نداخت و آن خبرنگار لعنتی حتی به خودش زحمت نداد تا سرش را بالا بیاورد.
- برای چی گرفتنشون؟
بازرش که خودش را موظف به توضیح میدید با اخم و جدیت جواب داد:
-تو کنفرانس اختلال ایجاد کردن.
-شاکی خصوصی وجود داره؟
-فعلا نه،فقط برای تخطی عمومی دستگیر شدن.
کریس از بالا به بیون نگاه کرد،بکهیون با پررویی سرش را عقب برد و با ابروهایی بالا انداخته به او لبخند زد،کریس لبش را کج کرد و در صورت کاراگاه شرقی روبه رویش غرید:
-دلقک بازیاتو واسه خودت نگه دار،کاری به جز گند زدن بلد نیستی؟
-جریهمشو میدم!
-نمی دونستم انقدر پولداری بیون،کمتر گرد و خاک کن.
با اینکه کریس این را با پوزخند میگفت و یک جورهایی هم از دستگیر شدن بیون دلش خنک شده بود اما با جمله ای که از او شنید اخم هایش دوباره در هم فرو رفت:
-خیلی زود میبینی!
وقتی این جملات را میگفت مرد کت و شلوار پوشی رو به رویشان قرار گرفت و تعظیم 90 درجه ای برای بیون انجام داد:
-آقای بیون،افتخار میکنم که میبینمتون.
چانیول انقدر در طول روز سورپرایز شده بود که دیگر هورمون آدرنالینی در بدنش باقی نمانده بود که واکنش نشان دهد فقط مات به صحنه نگاه میکرد،کریس جلو رفت:
-با اینی؟
مرد کت و شلوار پوش جوابی نداد،بکهیون تنها سرش را خیلی رئیس مابانه حرکت داد که همین هم باعث لبخند بزرگی در صورت مرد شیک پوش روبه رویش شد،کریس به رابطه عجیبی که در حال شکل بود نگاهی انداخت تنها قیمت کت وشلوار آن مرد به اندازه تمام زندگی بیون می ارزید:
-شما؟
-من وکیل آقای بیون هستم...کلینتون!(مودبانه دستش را دراز کرد و با کریس دست داد)
بازرس:اومدین دنبال کارش؟فکر کنم امشبو مهمون ما هستن.
وکیل با احترام و خونسردی پوشه ای را از کیف چرمش خارج کرد و برروی میز قرار داد ، بازرس ابتدا با آرامش و بعد با تعجب به وکیل نگاه کرد.
کریس:چی شده؟
بازرس کلید کوچکی را از جیبش خارج کرد و به سمت صندلی بکهیون و چانیول حرکت کرد.
کریس:داری چیکار میکنی؟
وکیل:اونها آزادن!
کریس اول متعجب خندید بعد پرونده را بلافاصله بررسی کرد و از حکم آزادی شوکه شد.
-این چطور ممکنه؟حتی چند دقیقه هم از زمان بازداتشون نمیگذره!
بکهیون دست های آزادی را ماساژ داد و به کریس نزدیک شد:
-گاهی لازمه وجه های دیگه ای از خودمو هم نشونت بدم شاید اینطوری آدم های اطرافم کمتر شوکه میشن.
دوباره به مچ آزاد چانیول چسبید و بلندش کرد.چانیول حس میکرد تبدیل به دوست دختر کوچولوی بیون شده احتمالا اگر امکانش را داشت پرنسی بغلش میکرد و تا جلوی ماشین میبردش.
-ازتون ممنون وکیل کلینتون،سلام منو به پدرتون برسونین.
بعد زبانش را به دور لب هایش کشید تا کمی مرطوبش کند:
-روزتون بخیر آقایون.
وکیل دوباره برایش خم شد و کریس و بازرس هردو با اخم نگاهش میکردند.
وقتی در راهرو راه میرفتن،چانیول نیازی نداشت تا بپرسد چطور همچین اتفاقی افتاد؟بکهیون حکم بمب متحرکی را داشت که حتی با آسودگی میتوانست کارهای تروریستی انجام دهد و بعد خوش و خرم به زندگیش برسد.
به خیابان که رسیدند،بکهیون شالگردن را از دور گردن چانیول کشید و به دور گردن خودش بست بعد در حالی که دست هایش را به داخل کتش میبرد روبه چانیول خندید،لب های صورتش از تماس زبانش کمی مرطوب بود و دندان های سفیدش می درخشیدن،چانیول بدون هیچ حسی نگاهش میکرد:
-شاید حتی با کیونگسو باشه،زمانش رسیده تا از چیزی که هستم به اندازه کافی لذت ببرم!
****
هدفونش را بار دیگر برروی گوش هایش گذاشت ، کیفیت صدایی که برایش فرستاده بودند را دوباره تنظیم کرد و بعد با تمرکز کامل گوش میداد،این همان صدای ضبط شده river در هنگام قتل بود و بکهیون بارها چند ثانیه آخر را بررسی کرده بود.سه لیوان قهوه خالی کنارش قرار داشت و گردن و شانه هایش بخاطر نوع نشستن و خیره شدن به لپ تاپ درد گرفته بود.
چندبار صداهای اطراف را واضح و تیزتر کرد،صدای چرخیدن جسم سنگینی شنیده میشد،مثل صدای چرخ دنده های آسیاب اما قتل نمی توانست در یک کارخانه به وقوع پیوسته باشد بخصوص که صدای محیط اکوستیک بود و نشان میداد زمین و کف کاملا پوشیده بودند.
-اگه هیچ کارخونه ای در کار نباشه چی؟پس مربوط به چیه؟یه اتاق عایق....یه اتاق عایق!
سعی کرد ذهنش را متمرکز کند.به یاد خطوط نازکی برروی کف زمین اتاقک آزمایشگاه آن گلخانه سو وی افتاد،خطوط نزدیک به جای کتابخانه بود و به نظر میرسید جسم سنگینی بارها برروی اون کشیده شده است.
-خودشه،هیچ کارخونه ای در کار نیست،اونجا یه اتاق مخفی!
بخاطر چرخش کتابخانه و وزن سنگینی که داشت صدای نابهنجاری تولید میشد که ادم را به یاد چرخ های بزرگ آسیاب مینداخت.
از اینکه درباره محل پنهان بودن river اشتباه نکرده بود و توانسته بود معما را حل کند چنان خوشحال شد که هدفون را طوری پرتاب کرد که به لیوان قهوه سرامیکیش برخورد کرد و شکست:
-لعنتی!همیشه باید یه چیزی باشه که حالمو بگیره!فقط باید اثباتش کنم،باید یه جوری گیرشون بندازم اونوقت دیگه نمی تونن قسر در برن.
صدای اخطار ایمیلش بلند شد،نگاهی انداخت. از طرف چانیول بود،با لبخند بازش کرد اما با دیدن ویدیویی که برروی صفحه پخش میشد شوکه شد و لپ تاب را بیشتر از حدی که باید به خودش نزدیک کرد.
*****
تارا نوشت:
نمی دونم این چپتر چرا شبیه شعرهای نو شده با اینهمه حس خوبی بهم میده،اینکه پر از توصیفات عجیب و غریب باشه.
بکهیون میتونه خیلی بی شعور باشه نه؟حالتون بعد از اکتشافات جدید چطوره؟فکرشو میکردین؟
YOU ARE READING
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...