ریور درون ماشین های حمل زندانیان نشسته بود اینبار قصد نداشت فرار بکند اما تمام مامورینِ دورش ، گوش به زنگ نشسته بودند طوری که انگار او منتظر کوچکترین روزنه ایست تا به پرواز در آید .
قبل حتی اینکه سواراین ماشین شود به راحتی شنید که بهم میگفتند:
-اون احتمالا میخواد جوکر مدرن باشه هر ادا اطواری که درآورد بهش بی توجه باشین.
ریور فقط خسته نگاهشان کرد.
انگیزه های قتل میتواند متفاوت باشد یکی ممکن است با کشتن مرغ شروع کند تا گشنگیش را بر طرف کند و دیگری میتوانست آدمی را بکشد تا برای صلح ، جایزه ببرد.
اما در همه ی آنها ، قتل کم کم مثل جنونی مسری وارد رگ هایشان میشود .
خوب یا بد قتل بعد از مدتی لذتش را از دست میداد و تبدیل به یک عادت میشد ریور اهل سلاح های سرد نبود او یک قاتل شیمیایی بود اما به تازگی که روشش را عوض کرده بود متوجه میشد که توان و قدرتش متفاوت است.
طوری که مقتول ها اشک میریختن و التماست میکردند،فشاری که چاقو وارد میکرد نیاز به قدرت بدنی زیادی داشت بوی نوعی آهن تند که در محیط می پیچید و اشک هایی که حتی بعد از مرگ هم متوقف نمیشد او را وارد خلاء میکرد.
وقتی یک جسد جلویش بود و نفس نمیکشید حس میکرد که انرژیش تمام شده است چرا آدم ها انقدر راحت میمردند؟ او دلش میخواست بارها و بارها شکنجه کند و ببند که آیا هیچ مقتول باقی میماند که هنوز هم با چشمان پر نفرتش منتظرش باشد؟ چرا همه او را تنها میگذاشتن؟
اگر خودش دوباره تلاش نمیکرد تا مطرح شود حتی همین آدم های زنده دنیا که از او نفرت داشتند هم فراموشش میکردند،تمام ساعتهای بعد از مرگ که خون لخته شده به سختی از روی دستانش پاک میشد و لابه لای ناخن هایش چرک های قهوه ای میبست حتی خوردن یک تکه گوشت هم حالش را بهم میزد.
چند نفر در دنیا دست هایشان را در شکم خالی یک مرده کرده اند؟ریور در چند ماه اخیر امتحانش کرده بود.
سرش را برروی سینه متوقف شده آنها میگذاشت و دستانش را میان شکم های خالیشان نگه میداشت ،بوی تند مرگ ابدا آزار دهنده نبود اما تنی که سفت و سرد شده بود کسلش میکرد.
مردمک هایی که به سمت بالا حرکت کرده بود و لبهایی که کبود و خشک نشان میداد هم به او حس ناامیدی تزریق میکرد.
آدم ها برای چی به دنیا می امدند که انقدر راحت بمیرند؟در قتل های اولش به سقف زل میزد واز ترس لو رفتن نمیخوابید هر شب منتظر بود روح مرده آن آدم ها برای انتقام گیری برگرددند صبح ها خسته و خمود بلند میشد اما هیچ وقت تغییری ایجاد نشد.
بعدها فهمید همه چیز قصه است ، روح ،مجازات،خدا!
آدم ها زندگی میکردند اما انقدر خودشان را دوست داشتند که حتی برای مرگی که نمی توانستند تجربه اش کنند هم برنامه میریختند.
وقتی بوی ترس تمام آمریکا را در بر گرفته بود ریور تنها تر از قبل میشد یعنی هیچکس نبود که پیداش کند؟ چرا آدمی پیدا نمیشد که بفهمد او چقدر در مسیری که قرار داد سخت میجنگند؟
قطعا در کارش تعهد و مسئولیت داشت ، همیشه شاهکارش را با نهایت دقت رها میکرد و کوچکترین جزئیات را بخاطر میسپرد،موهایشان را ناز میکرد و حتی قبل ترکشان چشم های بسته اشان را میبوسید اما... مثل نقاش گمنامی بود که امضایش بیشتر از چهره اش ارزش دارد.
وقتی ماشین بالاخره متوقف شد نگهبانِ کناریش ، هل کوچکی به بازویش داد تا از جایش بلند شود احتمالا تمام قاتل ها به این صحنه نمایش آخر میگفتند.
حتی وقتی پاتریشیا _که در واقع اسمش پیتر بود ولی تمام زندان از او به عنوان همسرشان یاد میکردند_ متوجه شده بود که دارد به دادگاه میرود به او تاکید کرده بود که حتما ژست ها جذابی بگیرد.
اینجا همان صحنه ای بود که بازیگر بعد از کنار رفتن پرده ها برای تشکر برروی سن میرفت لحظه ای خالی میانِ چه کسی بودن ، نقشی که بازیش میکردی یا آدمی که ازین بعد خواهی بود؟
بوی نوعی خاک تازه همراه با رطوب محیط به سرعت با ریه اش عجیبن شد ، صداها ، آدمها و دستهایی که به سمتش نشانه میرفتند ، عکاسها و دوربین ها با هیجان شکارش میکردند.
ریور گونه کمیابی بود که بالاخره به درون قفس ماندن تن داده بود.
احتمالا همه انتظار داشتند مثل شخصیت جوکر برایشان زبان در بیاورد یا صورتش را نقاشی کند یا شاید هم از آن بدتر ، برای شیشه های گرسنه دوربین هایشان اشک ها و التماس هایش را روانه کند.
زندگی پوچ بود ، وقتی نویسنده کتابش را تمام میکند وقتی نقاش تابلویش را به دیوار می آویزد همه چیز برای چند ساعت پوچ میشود انگار همه ی خودت را تبدیل به چیز دیگری کرده ای و به دیوار آویخته ای تا کس دیگری او را بخرد.
چرا دانشمندان برای تبدیل مایع به جامد و گاز به مایع اسم میگذاشتند ولی هیچکسی نبود که برای تبدیل آدمی نامی بگذارد؟یک دیوانه ، یک روان پریش یا پدر و مادر یا حتی یک قاتل ؛تمام اینها جایگاه بودند نه تفسیر یک حالت مشخص.
ریور نه لبخند زد و نه اشک ریخت به آسمان نگاه کرد و بو کشید ، مدتها میشد که بدون عطشِ مرگ ، آدم ها رو بو نکرده بود به چشمانشان نگاه نکرده بود و لمس ها را نپذیرفته بود وقتی داشت از پله ها بالا میرفت خنده اش گرفت زمانی که همه فکر میکردن آزاد است قاتل بود و حالا که کارش تمام شده بود و در زندان به سر میبرد و شب ها زخم های پاتریشیا را نوازش میکرد تبدیل به آدمی شده بود که نه قتل برایش انگیزه ای ایجاد میکرد و نه زندگی ، همه چیز تمام شده بود وقتی که قاتل نبود پس چه کسی بود؟
به خاطرات چند سال قبلش پرتاب شد ،زمانی که هنوز کودک بود و فکر میکرد یک روز همه چیز تمام خواهد شد،روزهایی که دردها را حمل میکرد ولی با پاهای لنگش برروی مربع های توخالی حیاط لی لی میکرد.
{- درد میکنه؟
ریور یک جفت موهای خرگوشی روشن میدید که با گیره سرهای آلبایویی با قدرت کشیده میشدند دلش میخواست لمسشان کند با اینحال خجالت میکشید.
-هیچ وقت دردی احساسی نکردم فقط وقتی زیاد راه میرم درد میگیره.
دوباره چشم های کنجکاو و معصومی به سمتش کشیده شد انگار درون مردمک هایش چراغی پر قدرت سوسو میزد،این دختر خواهرش بود، خواهری که از مادر خودش نبود،مادری که حتی مطمئن نبود میشد گفت که مال خودش هست یا نه؟
-چرا هیچ وقت نمیای عمارت ما؟دلت نمیخواد با ما بازی کنی؟
البته که دلش میخواست اما باید مراقب مادر باردارش میبود ، باید خانه کوچکشان که حکم سرایداری آن عمارت بزرگ را داشت تمیز نگه می داشت ،دیشب دستانش را برای پوست کندن سیب زمینی بریده بود و با اشک هایی خاموش دنبال چسب زخم میگشت.
-دستت چی شده؟
با مظلومیت تکرار کرد:
-بریده.
دلش میخواست خودش را برای کسی لوس کند،اجازه بیرون رفتن نداشت اگر هم بیرون میرفت دیگران مسخره اش میکردند دیروز تامی را زده بود چون به مادرش که شبیه پنگوئن راه میرفت خندیده بود.
خواهرش کمی خم شد و انگشت بریده اش را فوت کرد،ریور نمیدانست اما بغض کرد اشکالی نداشت اگر خواهر خوانده اش را بغل میکرد؟
-زود خوب میشه ، ما تو عمارتمون پماد داریم اگه خیلی درد میکنه میخوای برات بیارم؟مامی میگه این زخم های کوچیک آدمو بزرگتر میکنه.
ریور از گوشه چشم به عمارت نگاه کرد، عمارتشان،زخم های کوچکشان و مامی !
او هیچ نیازی به زخم های کوچک بیشتری نداشت همین حالا هم حس میکرد بی اندازه بزرگ شده است.
-نمیخواد.
دوباره سعی کرد لی لی کند میخواست نشان بدهد پای کوتاه داشتن مشکلی ندارد برای همین تمام وزنش را روی پای معیوبش گذاشت و با قدرت به زمین اصابت کرد،هنوز کوچکتر از آن بود که در مقابل خرد شدن یکی از دندان هایش گریه نکند.
خواهرش به سرعت سمتش آمد بدون توجه به خونی که در دهانش پر شده بود انگشت سفید و تمیزش را میان خون رقیقش فرو برد و تیزی دندان خرد شده را نوازش کرد،اشکالی نداشت اگر آدم عاشق خواهر خودش بشود؟ اشکالی نداشت اگر آدم با خواهر خودش ازدواج بکند؟ ریور کوچک بود ولی خواهرش را برای خودش میخواست ،تنها موجودی که دوستش داشت و از او حمایت میکرد.
خیلی زود یک لیوان آب و پارچه ای نمور جلویش قرار گرفت اول دهانش را پاک کرد و بعد با پارچه اشک ها و خون دور دهانش را زدود.
-گریه نکن یکی دیگه هم در میاد مامی میگه این دندون ها شیریه.
مامی؟ از آن زن متنفر بود از او و تمام متعلقاتش به جز این خواهر، از برادرهایی که با تحقیر نگاهش میکردن از مردی که هر بار پا به عمارتش گذاشت با نگاهی پوچ و خالی بدرقه اش میکرد از نجوای گفتن نام پدری که هرگز با جانم پاسخ گفته نشد.
از تمام اشک هایی که میریخت از تمام زن هایی که به درون تخت های مردان نفوذ میکردن متنفر بود و از تمام مردهای خوشبخت بیشتر از آنها.
دندانش تیر کشید ولی خواهرشش نوازشش کرد و گونه اش را که هنوز جای کمی قرمزی خون برروی آن مانده بود بوسید،جرئت نمیکرد این دختر را بغل کند اما خواهرش پیش قدم شد و دست های لطیفش را آرام بر روی شانه هایش کشید.
درد ، درد است از هر سو که بخوانی اش بازهم همان خوانده میشود هیچکس مثل او نمی توانست بفهمد که بودن در عین نبودن چه معنایی دارد؟
مادرش زن زیبایی بود یک موهبت بی فایده ، زیبایی یک زن بزرگترین دشمن اوست. شبها که میخواست بخوابد این زن مرتب در راهرو کوچک خانه شان راه میرفت و میگفت که دلش برای شوهرش تنگ شده است.
ریور فقط به پتویش چنگ میکشید و در حالی که وانمود میکرد به خواب رفته است اشک هایش بالشش را خیس میکرد ، آرزو میکرد کاش مادرش میمیرد چون هیچ شوهری وجود نداشت او فقط یک معشوقه بود از آن نوع معشوق هایی که دسته دوم و شکسته خورده اند و هیچ قلعه ای را نتوانسته اند فتح کنند.
کاش این زن میمیرد او خیانتکار و کثیف بود ، او وارد زندگی مردی شده بود که خودش زن داشت و چه چرندیاتی تحویل داده بود؟ قدرت عشق انکار نشدنی است؟فکر میکرد عشق کافیست که تمام گند هایش را بپوشاند؟
او ریور را به درون این زندگی هل داده بود و حالا یک کوچولوی دیگر هم داشت درون رحمش مسموم میکرد.
بچه ای که بعدها با ورودش به درون قلب این پسر نشست با انگشت های کوچک و نرمش محکم به دور انگشت های زخم شده ریور پیچید و با لب های همیشه خیس و پر از بزاقش به روی شانه هایش تف ریخت.
تمام زندگیش تا آخرین لحظه پر از تنفری سرد بود پر از سیلی و تحقیر.
یک سیلی از مردی که نامش پدر بود و برای سرکشی تنبیهش میکرد و دیگری از زنی که عاشق پدرش بود و نامش را مادر گذاشته بودند.
این درد ها بر هم چیده شده بود و بعد به شکل یک تیغه دردناک به درون رگ های تمام زنهای زیبا فرو ریخته بود.}
و حالا اینجا بود برروی راه پله ای که تمام زندگیش را قضاوت میکرد،تصمیمش را گرفت نمی توانست دوربین ها را گرسنه بفرست به سرعت برگشت و انگشت فاکش را تقدیم تمام ببیندگان این زندگی کرد.
*****
چانیول میلرزید نه از سرما بلکه بخاطر اولین ورود غیر مجاز و دزدکیش به داخل خانه دیگری.
محکم کلاه مشکی رنگش را سرش کشید بوی نم میداد و زبریش صورت و گردنش را اذیت میکرد،چراغ قوه را برای تست کردن بهتر میان دستانش خاموش و روشن کرد.
دوبار بشین و پاشو کرد و دستانش را به سمت بالا کشید در کنارش بکهیون بی حوصله نقاب مشکی رنگ را درون ساک پرتاب کرد و به سمت دیوار حرکت کرد حتی محض رضای خدا ماسک هم نزده بود.
چانیول نزدیک بود جیغ بکشد:
-هی...هی...الاغ!
از حرص فحش میداد،مطمئن بود اگر نور کافی داشت میتوانست ببیند که حتی ناخن هایش از سرما و استرس کبود شده است.
بکهیون فقط چشم غره ای به او رفت و در عین ناباوری مثل فیلم های علمی و تخیلی روی دیوار بلند پرید،چانیول برای بهتر دیدن ارتفاع ماسکش را بالا کشید و با دستش دیوار را لمس کرد:
-تو اسپایدرمنی؟چطوری ازش بالا رفتی؟پناه بر خدا!
بکهیون دستش را سمتش دراز کرد:
-بپر بالا.
-چطوری؟اینجا حتی جای پا هم نداره.
بکهیون داشت با حوصله و مدارا با او رفتار میکرد:
-دستمو بگیر.
چانیول سرش را پایین انداخت ولی دستش را بلند کرد:
-فکر کردی واقعا میتونی....؟هی! دستم، داری از جا می کنیش!
با اینکه تعادل بکهیون برروی دیوار بهم ریخته بود و داشت به زمین میفتاد اما با فاصله کمی که چانیول از زمین گرفته بود میتوانست دستانش را روی نوک دیوار قرار دهد و خودش را راحتر بالا بکشد.
چانیول به وضح میدید که صورت بکهیون کاملا قرمز شده و حتی رگ های گردنش بیرون زده است،وقتی بالاخره توانست روی دیوار برود بکهیون با یک پرش سبک خودش را به سمت داخل باغ پرتاب کرد:
-تو واقعا یه بچه نینجایی رفیق.
اما در مقابل حرفهای او بکهیون به سرعت به سمت گلخانه میرفت و همزمان محیط را چک میکرد حتی برای همراهی با او توقف هم نکرده بود.
-صبر کن منم بیام...آخ!
ناله ای از مچ پایش که در اثر پرش از دیوار کمی پیچ خورده و تحت فشار بود کشید.
داشتن قد بلند برای خودش مکافات بود تحمل وزن
همیشه برای مچ های پا مشکل میشد و در پرش و راه رفتن انسان را زودتر خسته میکرد محض نمایش چیز به درد بخوری بود اما به محض اینکه دوبار سرت به طاق ماشین و در میخورد متوجه میشدی که دنیا را قد کوتاه ها اداره میکنند همانطور که چپ دست ها رواهمیشه راست دست ها محدود میکنند.
خودش را لنگان لنگان به بکهیون رساند و حتی از ترس نفسش را درون سینه اش پنهان کرد همین الان وسط حیاط خانه سو وی و پشت در گلخانه اش ایستاده بودند و پارک چانیول برای اولین بار در زندگیش داشت مثل دزد سرک میکشید قبلا همیشه یک کلکی پیاده میکرد و قانون را طوری دور میزد که زیاد خطری نداشته باشد اما این یکی واقعا دیوانگی بود.
بکهیون سرش را با اطمینان تکان داد:
-من چک کردم به نظر همهشون خوابن،بیا آروم بریم تو.
در گلخانه قفل بود چانیول نیاز دید تا کمی از هنرنماییش را در باز کردن قفل های بسته نشان دهد اما قبل از اینکه حتی تلاش کند بکهیون با سنجاق قفلی مثل آب خوردن در را گشود.
-تو کی هستی؟نکنه واقعا دزدی؟کارآگاه بیون بکهیون کجاست؟
بکهیون در میان سر و صدای جیرجیرک هایی در تاریکی شب برای خودشان میخوانند به سمتش چرخید:
-کسی بهت گفته وقتی مضطرب میشی زیادی حرف میزنی؟
چانیول میخواست جوابش را بدهد اما با صدای خش خش کوچکی تقریبا خودش و بکهیون را به داخل گلخانه پرتاب کرد چند ثانیه بعد هر دو عبور خرم و شاد یک گربه را دیدند.
بکهیون با دستانش تن چانیول را از روی خودش کنار کشید،حجم فضای گلخانه ای تنفس را سخت میکرد و جو موجود سنگین و مرطوب بود بوی خاک خیس و حرکت پره های فن محیط را به درون تاریک گاهی خفقان آور سوق میداد.
بکهیون به سرعت چراغ قوه را از جیبش خارج کرد و به سمت کتابخانه حرکت کرد چانیول انگار که متوجه نکته جدیدی شده باشد با بلندترین حالتی که یک نجوا اجازه میداد جیغ کشید:
-اونا دوربین دارن.
بکهیون اعتنایی نکرد.
چانیول هل شده شانه بیون را تکان داد:
- نمیشنوی؟ چهرهت تو دوربین مدار بسته افتاده خیلی راحت میتونن گیرت بندازن.
-دیگه دیر شده چانیول.
لحنهش انقدر خونسرد بود که خبرنگار بیچاره کمی از ترسش خجالت کشید و برای سالهای زندانش که در اینده انتظارش را میکشید چند تیتر در ذهنش ، در نظر گرفت.
بکهیون با سرعت تمام کتاب های کتابخانه را جابه جا کرد مطمئنا چند خراش کوچیکی که قبلا بر سطح و اطراف اینجا دیده بود بی معنی نبود ،چانیول فقط سعی میکرد طوری بایستد که چهره او را از دوربین های مدار بسته محفوظ نگه دارد در کشمکش با یکی از کتاب ها صدای تق مانند عجیبی ایجاد شد و هر دو برای چند لحظه منتظر و نگران خیره شدند پس درست حدس زده بود چیزی را که میخواهی مخفی کنی جلوی چشم ها دزد بگذار آن وقت کمتر به گرانبها بودنش پی میبرد.
خیلی زود صدای چرخ دنده هایی که بکهیون یک روز از درون صدای ضبط شده محیط قتل ریور شنیده بود دوباره پخش شد، لبخند بزرگی زد و به شانه چانیول کوبید:
-گیرش آوردیم.
چانیول در لحظه انقدر خوشحال شد که ترسش را فراموش کرد.
-عجله کن!
هردو به داخل محیط پریدن،به راحتی میتوانستند تخت و دستگاه هایی بیمارستانی را در گوشه ای از اتاق وجود داشت ، انواع و اقسام چاقو های جراحی و یا حتی لامپ های بزرگی که روی تخت قرارداشت را به راحتی مشاهده کنند .
خون هیچ وقت به راحتی پاک نمیشد هنوز هم میشد اثارش را برروی دیوار دید،بوی تیز جسد و نوعی مایع شوینده هنوز هم قابل استشمام بود.
چانیول بلافاصله دوربینش را خارج کرد و نجوا کرد:
-خدای بزرگ، اینجا واقعا اتاق شکنجه است؟
نور فلاش دوربین در هم آمیزی با چراغ قوه تن تاریکی را میدرید و لخت میکرد.
بکهیون به سمت میزی حرکت کرد که پر از سرنگ ها و کپسول ها باز نشده بود.
چندین بالن و شیشه های مندرج شیمیایی برای تولید محصول نهایی وجود داشت که میشد آثار کمی از مواد را انتهای آنها دید.
تمام این مدت در پشت کتابخانه این گلخانه ، فجیع ترین قتل ها از گوش تمام مردم پنهان شده بود،ممکن بود خون های شسته شده در پای خاک این گیاهان ریخته شده باشد؟
چانیول در قالب یک خبرنگار جنایی به خوبی میدانست باید از کدام سمت عکس برداری کند دستش کمی میلرزید با اینحال به تخت نزدیک شد و ناخوداگاه آدم هایی که برروی آن التماس میکردند به خاطر آورد.
صدای کوچک چرخ دنده هایی که تمام مدت پلیس را سردرگم کرده بود فقط یک در مخفی چوبی بود که صفحهاتی از علم پنهانش کرده بودند.
هردو مشغول عکس برداری و بررسی جزئیات بودن که صدایی آن ها را از جا پراند:
-ببین اینجا چی داریم؟پس بالاخره وقتش رسید گردنتو خرد کنم؟
بکهیون با لبخند به سمتش برگشت در ذهنش فقط یک جمله میدرخشید یا از اینجا فرار میکرد یا خونش جویباری برای گیاهان آینده میشد._________
حس شما به ریور چیه؟😊
ESTÁS LEYENDO
Fance
Fanfic(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...