منهتن-آمریکا
بکهیون با عصبانیت گام برمیداشت و ابدا به صدا کردن های مداوم چانیول بیچاره توجهی نداشت،آن نگاه مسموم در چشمان سو وی روایت جدیدی را برایش رقم میزد،پس حقیقت داشت،این مرد در پس پرده تمام ماجرا بود.حتی به نظر از قبل منتظرش بود،مثل یک برده بی قدرت که با پای خودش به سمت قربانگاه میرود او با کمال میل وسیله تفریحش شده بود.
در هیچ کدام از لحظاتی که بر سرش فریاد میزد و قطرات خشمش را بر پیکرش میبارید باور نکرد که واقعا خشمگین است،در چشمانش نوعی هلهله شادی به پا بود.داشت بازی میکرد مثل یک تفریح پر سر و صدای بچگانه! سو وی کاملا از قدرتش مطلع بود،چیزی در جهان وجود نداشت که با پول خریداری نشود،عدالت در زنبیل هایی پر میشد که ازمارکه بهترین برندهای دنیا بود،بکهیون میدانست که در این شطرنج راهی برای فرار نیست.
اگر سو وی او را برای بازی انتخاب کرده بود این یعنی که هیچ بردی در کار نبود از ابتدای داستان قرار بود که ببازد،اما چرا دست به چنین خشونتی زده بود؟اگر قرار بود لهش کند راه های زیادی وجود داشت که حتی لازم نبود دستانش را به خون آغشته کند ،برای چی یک معرکه راه انداخته بود تا شرایط را به او مرتبط کند؟طبیعتا وقتی انقدر ثروتمند و سالم بود این یک ریسک بزرگ برای از دست دادن همه چیز بود،ماجرای چند قاتل ها چی؟از ابتدا یک تئوری غلط بود؟نه امکان نداشت!سو وی نمی توانست راه بیفتد در جنگل و بیابان و شروع به کشتن این و آن بکند پس به طور حتم چند نفر را اجیر کرده بود...
سوالات در مغز بکهیون تمامی نداشت،مرتب از یک بخش به بخش دیگری پرش میکرد،کلید گمشده ای در میان بود،سو وی چطور به اینهمه قدرت رسیده بود؟چه اتفاقی در جریان بود؟
و چرا پرونده river؟ اسمی که ذهن مردم امریکا هرگز فراموش نخواهد کرد،قاتلی که در تمام قرن ها به عنوان یکی از مخوف ترین آدم کش ها در تاریخ ثبت خواهد شد.
ناگهان نتوانست خودش را کنترل کند،به سمت چانیول که دو قدم از او فاصله داشت چرخید و با جدیت به او خیره شد.پارک که بعد از انهمه صدا زدن انتظارش را نداشت کمی جا خورد و متوقف شد.
هنوز در لابی شرکت بودند،بی مقدمه پرسید:
-چرا river پارک؟
چانیول نفسش را در سینه حبس کرد و پیشانیش را مالید.
-چی؟منظورت چیه؟چرا هرچی صدات میکنم نمی ایستی؟
بکهیون دو قدم فاصله را از میان برداشت.
-چرا سو وی باید پرونده river و بازسازی کنه؟
چانیول با چشمانی بیرون زده،دستانش را بر روی دهان او گذاشت و با انگشت دست دیگرش علامت ساکت شدن را نشان داد،چشمانش را به گوشه ها چرخاند تا نشان دهد هنوز در کمپانی بزرگ او به سر میبرند و این جمله تا چه حد خطرناک است،ممکن بود این پایان کار هردو باشد.
-دیونه شدی؟تو هنوز هیچ مدرکی ازش نداری؟چطوری انقدر سریع متهمش میکنی؟
بکهیون به کف پوش چوبی و براق لابی خیره شد،دست چانیول را برشانه اش حس میکرد که نوازشگونه در حال آرام کردنش بود.متوجه شد که دستانش میلرزد،استفاده از همچین پرونده پر سر و صدایی تنها میتوانست یک معنی داشته باشد،سرش را بلند کرد و به چشمان پارک که به طرز عجیبی مهربان و ملایم شده بود نگاه کرد:
-یکی قصد داره چیزهای مهم تری از قتلو پنهان کنه.
چانیول دستش را انداخت و گوشه لبش را گاز گرفت:
-داری میگی تمام این قتل ها ی جور پوششه؟
بکهیون به گوشه سالن نگاهی انداخت،مردی با کت چرمی قهوه ای پشت به آنها چیزی مینوشید.سرش را به تاکید تکان داد:
-و سو وی دست پشت پرده است؟
نه سو وی نمی توانست باشد،او هرچیزی که در گذشته میخواست به راحتی در اختیار داشت،سهم او در این بازی اشتراک در دشمن بود! پس در واقع هدف بکهیون بود اما مجرم اصلی سو وی نمی توانست باشد،احتمال داشت مجرم از شرکت سو وی برای هدف خاصی استفاده میکرد،امکان داشت که رئیس واقعی شرکت پشت دیوار مشغول بازی با آنها باشد؟
-چانیول،از دوست هکرت بخواه اطلاعات کافی از سو وی برام گیر بیاره،میخوام بدونم سهامدارهاش کیهن؟اون واقعا مدیر عامله؟
-میخوای بهش بگم سرکی تو سیستمشون بکشه؟
بکهیون موهایش را با حرکت ظریف انگشتانش کنار زد که به چشم چانیول خیلی لطیف رسید:
-اگه بتونه عالی میشه...هی چرا صورتت سرخ شده؟اتفاقی افتاده؟
چانیول دقیقا نمی دانست چه مرگش شده،فقط به تازگی حس میکرد دلش میخواهد بیشتر به بکهیون نگاه کند،به زمان هایی که موهایش را با فوت کردن کنار میزند یا وقتهایی که در عالم خواب خرخر میکرد و دندان هایش را به هم می سابید،نمی دانست چه چیز جالبی در این رفتارهای احمقانه هست اما ناخوداگاه به او جذب میشد،گاهی خودش را در حالی پیدا میکرد که به او خیره مانده و لبخند کوچکی بر چهره اش نقش بسته ،بعد چنان متعجب میشد که برای بیرون آمدن از هپروت چندباری سرش را تکان میداد،هاله خوشرنگ اطراف بیون هرگز ثابت باقی نمی ماند،هیچ وقت حواسش به چشم های منتظر او نبود اگر هم متوجه میشد همه چیز را پای فضولی یک خبرنگار میگذاشت،چانیول هم به راحتی قبول میکرد که همینطور است قصد نداشت فرصت های کوچکش را به راحتی از دست بدهد،وقتهایی بود که انگار بکهیون مابین مه غلیظی از او دور و دورتر میشد انگار هیچ وقت برروی یک زمین نایستاده اند و گاهی انقدر نزدیک می ایستاد که ناخوداگاه از خودش میپرسید:اگه لمسش کنم ناراحت میشه؟نمی دانست باید چه اسمی به احساساتی میداد که فرمی نداشت اما پر از رنگ بود،مثل خود بکهیون!چیزی که درونش در جریان بود به شکل بت کوچکی از این کاراگاه کم حواس بود که نوای سرزمینی دور اما امن را وعده میداد.چشم های بکهیون گاهی خیلی معصوم و صادق به نظر می رسیدن و دهان بچگانه و کوچکش آسیب پذیر و دوست داشتنی نشانش میدادند، اینجور لحظات چانیول به خودش قول میداد از او محافظت میکند، نمی گذارد باقی خبرنگارها بازهم به او اسیب بزنند همانطور که تا به حال با تمام وجود جلوی نشت خبری از او را گرفته بود اما در لحظه های عجیبی که با این مرد گذرانده بود بیشتر از آنچه فکر میکرد محافظت شده بود،بکهیون سرزنشش میکرد،فحشش میداد حتی بارها گفته بود حضورش مایه دردسر است و مثل باری برروی شانه هایش سنگینی میکند اماهیچ وقت دستانش را ول نکرده بود،هرچند که از او به شکل یک شیطان یاد میشد ولی نقش فرشته ها بیشتر به او می آمد یا لااقل چانیول اینطوری تصور میکرد،مهم نبود که خطاهای زیادی کرده بود همین که انقدر شهامت داشت که برای بلند شدن دوباره فحش و دشنام بشنود ولی به راهش ادامه دهد مثل یک ستاره دنباله دار مابین مردمک های چانیول می درخشید و جلوه میکرد.الان که بیشتر دقت میکرد چقدر دلش میخواست بغلش کند و محکم در بغلش فشارش بدهد، به او بگوید قرار نیست به راحتی ترکش کند وحتی شاید بتوانند تا ابد دوستان هم باقی بمانند! در خیال های شیرین خودش غوطه ور بود که با نعره بلند بکهیون زیر گوشش احساس کرد پرده بینوای شنواییش را از دست داده است:
-پارک؟زنده ای؟چرا هی داری قرمز تر میشی؟
چانیول مستاصل حس میکرد الان کاملا نزدیک به گریه است،از احساسات جدیدش میترسید،با دو دست گونه هایش را گرفت و با تته پته گفت:
-گرمه،اینجا..خیلی گرمه!
و با سرعتی باور نکردنی در حالی که سرش را همچنان پایین انداخته بود از جلوی بکهیون غیبش زد،قبل از اینکه او فرصت کند بابت این رفتار عجیب صدایش کند،چانیول به کسی برخورد کرد و صدای افتادن کیف و گوشی در لابی پیچید،نگران به سمت جلو دوید اما متوجه شد چهره زنی که به او برخورد کرده بسیار آشناست با فریاد متعجب چانیول متوجه شد کاملا درست حدس زده است:
-کاملیا....تو...اینجا چیکار میکنی؟
کاملیا هم که متقابلا ظاهرا بسیار از دیدن آنها جا خورده بود،تعظیم کوچک و مودبانه ای تحویلشان داد:
-خدایا،چانیول،تو...؟ تقریبا صفحه گوشیمو شکستی؟
و با غصه به صفحه ترک برداشته گوشیش خیره شد و برروی آن دست کشید.
چانیول شرمنده به قیافه ناراحت او خیره شد،این احتمالا مجازات افکار عجیبی بود که به مرد پشت سرش داشت:
-متاسفم،قبض هزینهشو برام بفرست حتما پرداختش میکنم.
سعی کرد با لبخند آشتی جویانه و چشم های مظلومش توجه کاملیا را برای بخشیدنش جلب کند.
بکهیون که حالا خودش را به آن دو رسانده بود،به لبخند دوست داشتنی زن روبه رویش مات مانده بود،حس ششمش در مورد این زن تحریکش میکرد تا به او نزدیک شود،دوبار او را دیده بود و هردو بار در جا و زمانی که قاتل و یا مظنون به قتل وجود داشت پیدایش شده بود،سعی کرد فضول به نظر نرسد:
-شما اینجا چیکار میکنین خانم پیت؟
کاملیا که حالا توجهش به او جلب شده بود نگاهی کمی گنگ به او انداخت:
-قیافهتون برام...
-دوستمه کاملیا،بکهیون! قبلا دیدیش!
کاملیا سرش را به سمت چانیول چرخاند و بعد از چند ثانیه نگاه گنگش کمی محو شد بالاخره انگار به یاد آورده باشد،دوباره به سمت بکهیون چرخید:
-متاسفم،منو ببخشید که از یاد برده بودمتون.
ها! درسته! پس این کلاس و لول یک مجری و خبرنگار سطح بالای شبکه بود،مودب و کاملا موقر!
-اشکالی نداره،در هر صورت من چندانم ادم به یاد موندنی نیستم!
چانیول متعجب و از گوشه چشم به بکهیون نگاه کرد نمی دانست توهم زده و یا بکهیون واقعا در حال لاس زدن با کاملیا بود! ژستی که گرفته بود باعث شد نیشخند کوچکی بزند،یکی از دستانش را در جیب شلوارش فرو برده بود و دست دیگرش را کاملا ازاد کنارش گذاشته بود همین باعث شده بود تا شکم گرد و کوچکش از زیر کت خودش را نشان بدهد،بیشتر از اینکه جذاب به نظر برسد بانمک بود.
دوباره به سمت کاملیا چرخید تا بفهمد که برای چی اینجاست ولی زن روبه رویش زودتر دست به کار شد:
-راستی چان یکی هست که...
با دستش به پشت سرش اشاره کرد و ورود شخص قد بلند و خوش چهره ایی باعث هول شدن ناگهانی چانیول شد.
چهره اش برای بکهیون خیلی آشنا بود،مطمئن بود قبلا چندباری این قیافه را یک جایی دیده اما هرچه خاطرات کوتاه و بلند مدتش را جستجو میکرد کارش خاص او را بخاطر نمی آورد.عصبی موهایش را بهم ریخت و به ناچار دوباره به چانیول و کاملیا که حالا با لبخند به شخص تازه وارد نگاه میکردند خیره ماند:
-سهون! تو اینجا چیکار میکنی؟
کاملیا سرش را با ملایمت کج کرد و باعث شد موهایش کمی تاب بخورد.سهون کوچکترین چین و چروکی بر صورتش نداشت،از نزدیک به نظر میرسید پوست صورتش از جنس چینی شکننده و براقی است که قابلیت خمیدگی ندارد.حالا که اسمش را شنیده بود به یاد می آورد او چیکاره است،سهون پارک یک مدل معروف بود:
-پارک؟شما باهم نسبتی دارین؟
سهون پشت چشمی نازک کرد و با صدایی خسته و بی حوصله گفت:
-برادریم!
خیل خب،چندان از گفتن نسبتشان مفتخر به نظر نمی رسید.عجب شرایط مزخرفی بود،بکهیون چندان کوتاه نبود ولی در حضور سه آدم قد بلند و از قضا خوشتیپ که انگار هرکدام از دل یک مجله بیرون آمدن بیشتر شبیه منیجر خسته و زن و بچه داری میرسید که با حقوق بخور نمیرش زندگی میگذراند:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
سهون حرکت کوچکی به شانه هایش داد:
-دارم برای اینکه چهره تبلغیاتی این شرکت بشم قرارداد میبندم،منیجر زودتر رفته تا کارهای قانونی را ردیف کنه!
چشم های چانیول از این بیشتر گشاد نمیشد:
-پس تو کاملیا...
-من برای پوشش خبری و مصاحبه اینجام!
تازه چانیول بیرون درهای شیشه ایی لابی ،متوجه ون مشکی رنگ خبرگذاری شد که احتمالا صدابردار و فیلمبردار منتظر اجازه ورود بودند.
سهون انگشتش را به سمت بکهیون نشانه رفت،حتی چشمانش را به سمت او برنگرداند،ولی زحمت تکان دادن زبانش را پرسش نداد.
بکهیون شک کرد که واقعا انسان است یا یک ربات ساخته شده خشک و زیبا؟این رفتار واقعا سرانجام بدی برای تمام اتفاقات تحقیرآمیز امروز بود:
-اون...دوستمه!بکهیون!
-تا حالا ندیده بودمش.
بکهیون نمیدانست کدام یکی برادر بزرگتر است اما ظاهرا که چانیول داشت به سهون جواب پس میداد:
-تازگی باهم دوست شدیم.
و بازهم یک لبخند خجالتی بر صورت پارک نقش بست،کاملیا مکالمات تلگرافی و کوتاه انها را برید،در حالی که به ساعتش اشاره میکرد تا نشان دهد زمان زیادی نمانده گفت:
-ما دیگه داره دیرمون میشه،باید زودتر بریم.
سهون سرش را به موافقت با کاملیا تکان داد،این حرکتش واقعا شبیه چانیول بود،پس واقعا برادر بودند!
چانیول مشتاقانه دست تکان داد:
-خداحافظ،موفق باشی داداش کوچولو!
پس سهون کوچکتر بود؟شاید چون چانیول کمی شیرین میزد و احمق بازی در آورده بود به چشم کوچکتر می آمد تقصیر بکهیون نبود که نتوانسته درست حدس بزند،سهون بی تفاوت گفت:
-خداحافظ!
لبخند چانیول بلافاصله از صورتش پاک شد طوری که بکهیون به شک افتاد از ابتدا آنجا وجود داشته یا نه؟با اینکه او زیر لب تقریبا نجوا کرد ولی بکهیون به راحتی کلمه عوضی را شنید،پس این یک رابطه خانوادگی نابسامان بود که با تظاهر سعی در خوب بودن همه چیز داشتند.
چه روز مزخرفی بود اول او حسابی حرف خورده بود حالا هم نزول پرافتخار برادر محترم چانیول روزشان را بیش از پیش خاطره انگیز کرده بود.
قبل از اینکه از درهای شیشه ایی لابی خارج شود دوباره نگاهی به کاملیا انداخت که با چهره ای آرام منتظر آسانسور باقی مانده بود.
*****
هردو دوباره داخل مینی ون قراضهیشان نشسته بودند ،چانیول طبق معمول دو دستی به فرمان چسبیده بود و حتی کمی به سمت جلو غوز کرده بود و پاهایش را محکم برروی گاز و ترمز فشار میداد.
بکهیون حدس میزد اگر چانیول تنها یک ذره محکم تر پایش را میکوبید احتمالا بدنه ماشین سوراخ میشد و پای پارک بیرون میفتاد،از تصورش خنده بلندی کرد که باعث شد عینکش کمی به سمت جلو لیز بخورد.
-راجع به سو وی مطمنی؟
این را در حالی از بکهیون پرسید که کمی بخاطر کشش خشک کمربندش برروی صندلیش جابه جا میشد:
-مطمئنم!
خودش از محکم بودن صدایش جا خورد،او حتی هیچ سند محکمی نداشت اما تنفر خوابیده در چشمان مردی که در پشت دیوار میرقصید برایش مثل روز روشن بود.
-ولی اون قاتل اصلی نیست!
چانیول کمی لب هایش را برروی هم فشار داد:
-فکر میکنی کار کیه؟
-کار کسی که من حتی نمی تونم بهش فکر کنم!
اصولا آدمها دو دسته هستند،انهایی که احتمال میدهند یک روز لو میروند برای همین از قبل نقشه می چینند که چطوری انکارش کنن و گناه را به گردن دیگری بیندازند و دسته دوم مطمئن بودندهرگز گیر نمیفتند،این دسته آرام یک گوشه می نشینند با لبخند تقلایت را نگاه میکنند و در حالی که شانه هایت را به نشانه همدردی میفشارند ناخن هایشان در کتفت فرو میکنند!
بکهیون مطمئن بود قاتل از نوع دوم است و قتل فقط یک هیاهو برای یک کار بزرگتر است،طوری که قتل ها رندوم و براساس روش خاص و چشمگیری بود،نشان میداد انگیزه قاتل نوعی خودنمایی در قدرت بود.او نیاز نداشت که خودش را مشهور کند انقدر به خودش مطمئن بود که قتل را تنها برای سرگرمی آدمهایی مثل آنها چیده بود.
ولی پس هدف مهره شاه در این شطرنج چه بود؟
بکهیون همان لحظه تصمیم گرفت او را شاه صدا کند،همزمان که از او متنفر بود نسبت به قدرت و نفوذ او حسادت میکرد،او همه چیز را کنترل میکرد بدون اینکه خسته شود،ولی چه میخواست؟چه چیزی باعث شده بود از صفحه شطرنج خارج شود و همچین مارتن خسته کننده ایی بچیند؟
ذهنش دوباره به کاملیا پرش کرد:
-میتونی ی قرار ملاقات با کاملیا برام جور کنی؟
بالاخره سر چانیول با شنیدن این جمله به سمتش چرخید،خدا را شکر که با پرسیدن این سوال باعث شده کمی از فرو رفتن او در شیشه جلوماشین جلوگیری کند.
چانیول فکر میکرد پس درست حدس زده است،بکهیون واقعا داشت با کاملیا لاس میزد،اخمی بر چهرهش نقش بست:
-واسه چی؟
بکهیون نمیخواست خیلی به او اطلاعات بدهد نیاز داشت بعضی مسائل را برای حفظ امنیتش مخفی کند:
-ازش خوشم اومده.
-ی وقت زیادیت نکنه!
بکهیون از لحن خشن او اخم کرد و با پرخاش گفت:
-اگه تو عرضهشو نداری دلیلی نداره من نتونم!
-ی کمپانی خبری پشتش موس موس میکنن اون به هیچ جا نمیگیرتشون،چی باعث شده فکر کنی میاد با تو قرار بذاره؟
بکهیون سعی کرد منطقی باشد:
-چی ازش میدونی؟خیلی باهاش صمیمی؟
اگر واقعا امکان شناختش از نزدیک وجود نداشت،چاره ای نداشت که از اطلاعات جانبی استفاده ببرد اما در ذهن چانیول مسائل بی ربط دیگری میچرخید که از قضا خیلی با احساسات جدیدش مطابقت داشت و همین هم کمی حرصش را در می آورد.چرا فقط خودش تنهایی باید درگیر همیچن احساسات مزخرفی میشد؟واقعا ناجوانمردانه بود.بد نبود برای خالی نبودن عریضه و کمی تلافی حال بکهیون هم گرفته میشد تا حس او را درک کند.
بکهیون در کف کاملیا مانده بود،چه غلطها!در دلش بابت اینکه قصد داشت زیراب او را پیش بکهیون بزند معذرت خواست،در هر صورت که آن دو هیچ صنمی باهم نداشتند،او فقط قصد نداشت رفیق دوست داشتنی نو ظهورش را به این زودی از دست بدهد!به صدایش آرامش بیشتری داد،به خوبی در این سالها یاد گرفته بود خبر را چطور بگوید که قانع کننده به نظر برسد:
-میدونی اون واقعا خیلی عالیه،زیبا و خوش صداست اما خب هیچ آدمی کامل نیست و خیلی سریع هم مشهور شد...
-چطوری اینهمه مشهور شد؟
بوم! بکهیون به دام افتاده بود،توجهش به صحبتش جلب شده بود. حالا میتوانست اطلاعاتش را بخاطر ارضای کنجکاویش به خوردش بدهد:
-همه چی از خبر فرار مالیاتی ی سناتور مشهور شروع شد.اون موقع تو راس قدرت بود.هیچکس جرات نمیکرد اینو گزارش کنه چون اولا هیچ تاثیری نداشت و اون سناتور همه چیزو تکذیب میکرد بعد هم خبرنگار بیچاره از کار بیکار میکرد.حتی کاپتان پیشنهاد کرد از خبر چشم پوشی کنیم.اما کاملیا گفت بخاطر این به کمپانی اومده چون فکر میکرده که تو خبر باید حقایقو بگه،اگه هیچکس نیست که از هویت واقعی کمپانی دفاع کنه اون از هدف خودش و کمپانی دفاع میکنه...
دهن بکهیون باز مانده بود،چه زن شگفت انگیز و قوی بود!
-خبر اون سناتور ترکوند،توجه عمومی بهش جلب شد البته که زیباییش و قدرت کلامش هم تاثیر داشت...خیلی زود به شهرت رسید.
-اون واقعا شجاعه!
چانیول باید اول نکات مثبت کاملیا را میگفت تا با گفتن نکات منفی در ذهن بکهیون به عنوان یک غرض ورز دیده نشود.لبخندی زد و سکوت کرد،بکهیون باید سوال میپرسید تا شرایط طبیعی پیش برود در ذهنش تکرار کرد(بپرس،بپرس)
-منظورت از اینکه گفتی هیچ آدمی کامل نیست چیه؟مشکلش چیه؟
همیشه همین بود،وقتی زیادی نکات مثبت یک انسان را بزرگ میکنی،آدم های دیگر به نقاط کوچک آن سفیدی بیشتر توجه نشان میدهد و می گویند:
((اگه انقدر خوبه که تو میگی پس اینها چیه؟))
در واقعا بخاطر اصرار بر خوب نبودن هر آدم دیگری خودشان به آدم بدتری تبدیل میشدند ولی چون نقاط دیگری را برملا کرده اند حس رضایت میکنند.
چانیول صورتش را به سمت پنجره چرخاند تا لبخند شیطانیش باعث نشود که لو برود.
-خب میدونی اون ی جورایی مشکوکه!
بکهیون از اول هم دنبال همین نکات منفی بود،برای همین این بحث را شروع کرده بود و حالا که به هدفش نزدیک شده بود خودش را پرشور تر نشان داد:
-منظورت چیه مشکوکه؟
-با اینکه بارها به شام یا نوشیدنی دعوتش میکردیم هیچ وقت خیلی نمی موند،گاهی تلفن هایی بهش میشد که باید به سرعت میرفت،اوایل فکر کردیم دوست پسر داره اما بعدا گفته بود که تنهاست و کسیو نداره،برای همین فکر کردیم شاید درگیری خانوادگی داره اما پدر و مادرش مدتهاست مردن،این شد که فکر کردیم شاید این تلفن ها بهانشه که از جمع ما جیم بشه البته برای اینکه حسن نیتشو نشون بده اون پول غذای همه رو میداد و بعد غیبش میزد.
-هیچ وقت گفت کی باهاش تماس میگیره؟
-نه همیشه از زیر جواب دادن بهش در رفته.
بکهیون چانه اش را خاراند:
-واقعا عجیبه!
-فقط هم این نیست،اون ی جورایی وسواس داره!
-وسواس؟
و ابروهایش را از تعجب بالا انداخت،اگر به صداقت چانیول در آن لحظه شک داشت فکر میکرد او در حالی چغولی کردن بهترین دوستش است.
-میدونی اون باید همه چیزو دقیقا سر جاش بذاره،حتی به ی ذره گرد و غبار هم حساسه،روزی ده بار دستهاشو میشوره...بهم گفته بود زیر نظر متخصصه اما به نظر نمیرسه که چندان درمان شده باشه...میدونی دیگه، این جور چیزها کاملا درمان نمیشن.
-پس اون خیلی دقیقه،ها؟
اینهمه نکته منفی از کاملیا گفته بود اما بکهیون از دلش نکته مثبتی بیرون آورده بود،انگار تمام زحمتش به هدر رفته بود برای همین پیاز داغش را بیشتر کرد و به حرفهایش آب و تاب داد:
-دقتش آزار دهنده است،اون لعنتی ی کشو پر از خودکارهایی داره که حجم جوهرشون یکسانه اگه بیشتر یا کمتر باشه میندازتشون دور!
-خیلی خوش هیکله!
چانیول واقعا داشت جوش می آورد به طرز مسخره ای تمایل داشت با مشت به سر بکهیون بکوبد:
-البته که هست،اون کمربند مشکی چندتا ورزش رزمی رو داره،ی دوره ای نینجا هم رفته ژاپن تا آموزش ببینه،پای ورزش رزمی که میاد وسط اون واقعا ی رقابت طلب دیونه میشه که برای پیروزی میتونه بکشتت!
چرا این اطلاعات انقدر با جزئییات قتل ها در ارتباط بود؟یکی که از قدرت بدنی بالا،چهره ای مورد اطمینان و نظمی وسواس گونه برخودار بود،امکان داشت قاتل یک زن باشد؟
اما همه اینها میتوانست ویژگی های معمولی یک انسان فعال و موفق امروزی باشد که در بسیاری آدمها پیدا میشد ولی این زن ،کاملیا نیروی عجیبی داشت،حضورش در لحظات حساس واقعا شک برانگیز بود!
چانیول که فکر میکرد موفق شده تا دید بکهیون را به کاملیا سیاه کند زیر چشمی به او نگاهی انداخت وقتی چهره ناامید و سردرگم او را دید لبخند گشادی زد.پس بالاخره موفق شده بود رای او را بزند.انقدر توجهش به چهره در هم پیچیده بکهیون بود که تمرکزش را به طور کامل برای رانندگی از دست داد.
اما ناگهان با فریاد بکهیون که به جلو اشاره میکرد به خودش آمد هرچند که دیر شده بود:
-مواظب باش،داری میزنی به بلوار!
*******
منهتن-بیمارستان پرسبیترین-ساعت 16:00
صدای نعره های بکهیون حتی درشلوغی اورژانس به راحتی پخش میشد و خرخرهای عصبی پارک که لنگ میزد نشان از این میدادصبرش حسابی لبریز شده و ممکن است همانجا گلوی بیون را بجود.
-خدا لعنتت کنه پارک....مادر فاکرعوضی!به جای این که زل بزنی به من، کور بودی تا بلوارو ببینی؟
پرستار که دیگر از جیغ و هیاهوهای مرد روی تخت شاکی شده بود نالید:
-آروم باشید،شما فقط دستتون آسیب دیده و آقای همراهتون پاش،ولی ایشون اجازه دادن رو ویلچر بشینین و تا داخل بخش بیاین.
بکهیون که دوباره به یاد دست آسیب دیده اش که در آتل بی تحرک مانده بودافتاد،قطره اشکی ریخت و دماغش را به آرامی بالا کشید،لبهایش از بغض میلرزید و با چشمانی که مثل یک بچه بیگناه و بی پناه بود نالید:
-خیلی درد میکنه!
-خفه شو دیگه بیون! زیادی خودتو دوست داری! دست لعنتیت فقط ی ترک مویی برداشته!
بکهیون بدون اینکه حتی نگاهی به چانیول بیندازد مظلومانه به پرستار نگاه کرد:
-بهم فحش هم میده!
پرستار بیچاره حس میکرد دارد دیوانه میشود،از فضای کوچکی که توسط پرده ها از بقیه بخش جدا شده بود خارج شد و به پزشک برخورد کرد:
-دکتر!مطمئنین اون دوتا مرد شرقی مغزشون آسیب ندیده؟
-ها؟اوه اونا؟چیز خاصی نبود،یکیشون فقط دستش ترک مویی برداشته و اون یکی هم کشیدگی رباط داره،هردو خیلی زودخوب میشن.
-دیونه ترین بیمارهایی هستن که تا حالا دیدم!
دکتر با صدای بلند خندید چون خوشحال بود تنها کسی نیست که اینطوری فکر کرده است!
بعد از برخورد به بلوار،بکهیون بخاطر خراب بودن کمربندش به جلو پرتاب شدو برای اینکه سرش به شیشه برخورد نکند با دستش جلوی ضربه را گرفته بود و عاقبتش هم همین ترک مویی دست شده بود.
چانیول بخاطر اینکه کمربندش خیلی سفت بود پایش محکم به بخش های بالایی کوبیده شده و دچار کشیدگی رباط شده بود.
هردو هم با کلی آه و ناله از مینی ون قراضهیشان که حالا دیگر دل و روده هایش انگار که خیلی وقت بود در مرز بخیه ومنتظر آزادی هستند و به بیرون پخش و پلا شده بودند، خارج شدند.
دود غلیظی از موتور بلند شده بودوسپر جلویی ماشین کاملا خم و یکی از چراغهای کاملا از جا درآمده بودحتی شیشه جلویی ترک عمیقی برداشته بود ولی ظاهرا قدیمی تر از آن بود که حال داشته باشد بشکند و بر سر آن دو خراب شود.
بکهیون با همان دستی که حسابی درد میکرد و تیر میکشید یقه چانیول را کشیده بود تا فرار کنند چون اینجور وقتها همیشه در فیلم ها یده بود که ماشین ها منفجر میشوند،اما چه حتی زمانی که آمبولانس آمد و یا بعد از آن که یدک کش هم ماشین را جمع کرد هیچ انفجاری رخ نداد.فیلم های اکشن لعنتی همیشه مبالغه میکردند.
چانیول انگار که فرزند عزیزش را از دست داده باشد به بیرون خیره شده بود و به بقایای جنازه ماشین نگاه میکرد،بکهیون مطمئن بود احتمالا صاحب ماشین بابت اینکه آنها او را از شر این لگن قراضه نجات داده بودندتشکر هم میکرد،ولی دستش حسابی درد میکرد،طوری که با هرتکان انگار تمام استخوان هایش تیر میکشید اما با سوال مسخره چانیول وسط این بلبشو دوباره به او نگاه کرد :
-به نظرت واقعا دیگه مرد؟
آخر این چه سوال عیجیبی بود که یک آدم راجع به ماشین میپرسید،شانس آورده بودند پلیسی آنجا نبود تا این جمله را بشنود وگرنه شک میکرد که چانیول روان گردان مصرف کرده است و دقیقا از همانجا بود که انبار باروت بکهیون شعله ور شد و یادش آمد باید از چه کسی عصبانی باشد.
*******
نیویورک-ساعت 18:00
موریسن همراه با کریس جزئیات پرونده و مظنونین جدید را بررسی میکردند که در با شدت باز شد،هردو متعجب سرشان را بالا بردند و منتظر به سروان جلوی در نگاه کردند:
-قربان،ی خبر جدید همین الان به دستمون رسیده!
کریس که خیلی نگران شده بود،فکر کرد مشکلی برای خانواده اش پیش آمده،خاطره خوبی از این مدل ورود ها نداشت،موریسن بلافاصله پرسید:
-چیشده؟
-به جون مدیر کمپانی اسفینکس سوقصد شده!
موریسن که تا به حال اسم این کمپانی را حتی یکبار هم نشنیده بود برای همین کمی گیج شده بود،به نظر میرسید کریس بیشتر از او شناخت دارد:
-منظورت سو وی؟همون چینی که مدیر کمپانی بازی و سرگرمی؟
موریسن کمی توجهش جلب شد:
-میشناسیش؟
-وقتم آزادم ی خرده بازی میکنم!
موریسن که انتظار این وجهه کریس را نداشت کمی خندید اما به نظر میرسید سروان جلوی در خبر مهم تری داشت:
-این خبری بود که میخواستی بدی؟
-نه قربان،مسئله اینه که اون ادعا میکنه بکهیون بیون بهش سو قصد کرده!
اینبار هردو مرد با عجله پرونده های روی میز را بستند و در حالی که کت هایشان را با یک دست میگرفتند شروع به دویدن کردند،موریسن قبل از رفتن بر سر سروان جوان داد زد:
-جلوی نشت خبریو بگیر،نذار هیچ جایی از متهم اسم برده بشه و نذار این خبر به کاپیتان برسه.
چند ثانیه بعد آدرس بیمارستان توسط منشیش به گوشی او پیامک شد.
وقتی هردو در داخل ماشین نشستند موریسن با عجله با بکهیون تماس گرفت:
-کدوم گوری هستی؟
-تو راه خونهم!
-سریعترخودتو برسون،باید کمتر از یکساعت دیگه خونه باشی.
-چیشده؟
-وقتی برسی میفهمی!
-ولی...
-فقط تنه لشتو حرکت بده بیون!
و گوشی را قطع کرد،کریس پایش را برروی پدال گاز فشار داد،ماشین با برگشت سریعی به عقب به یکباره حرکت روبه جلویش را آغاز کرد:
-جواب کاپیتانو چی بدیم؟
-نباید بذاریم بهش خبر برسه...
-چرا قصه میگی موریسن؟اگه خبر درز کنه بیچاره میشیم،اون همینجوریشم مظنونه حالا هم که متهم شده،میدونی اینکه واسه خودش آزاد داره میگرده و ماهم از همه جا بیخبریم یعنی چی؟
-کار اون نیست!
-عالیه،چشم بسته غیب هم که میگی،شایدم تب داری،هان؟
موریسن دندان قورچه ای کرد:
-من بهش اطمینان کردم،میدونم کار اون نیست،خیلی عجیبه که اینهمه راه رفته اونجا و بعد بهش آسیب زده ولی پای تلفن انگار از هیچی خبر نداشت.
-واقعا ازت تعجب میکنم،اینهمه ساله افسر پلیسی،هنوز نمی دونی آدم های بیشتر از اینکه زندگی کنی دارن ی نقشو بازی میکنن؟فکر میکنی برای اون عوضی ادای آدم خوبها رو درآوردن کاری داره؟
-اما اون دلیلی برای اینکارش نداره،چرا وقتی مظنون همچین پرونده ای خودشو درگیر ی پرونده زد و خورد کنه؟
-شایدم ی دیونه رد داده است مثل بقیه،هرچی نباشه اون یارو،سو وی بود پرونده زندگیشو سیاه کرده!
موریسن نفس عمیقی کشید و گوشه لبش را گزید،لبه های کتش را بهم نزدیک کرد و سعی کرد کمی ذهنش را برای دیدن سو وی منظم کند البته اگر کریس وو دست از غرغر برمیداشت!
*******
هردو افسر در راهرو بیمارستان قدم میزدن،بوی الکل زیر بینی هردو میپیچید و خاطرات غم انگیزی را زنده میکرد،بالاخره یکی از بادیگاردها اجازه داد وارد اتاق خصوصی شوند تا سو وی را ملاقات کنند.
فضای داخلی اتاق برخلاف بیرون رایحه خنک و دلنشینی داشت،نور روشن و دلپذیری سطح اتاق را روشن کرده و مبلمان چستری روبه روی تخت قرار داشت،دسته گل های ارکیده و میخک برروی میز وسط اتاق خودنمایی میکردند،بیشتر شبیه یکی از سوییت هایی بود که کریس و همسرش برای تعطیلات اجاره اش میکردند.موریسن زودتر از او شروع کرد،کارتهای شناسایی خودشان را از قبل تحویل بادیگارد داده بودند.سر سو وی باندپیچی شده بود و چند خراش کوچک و بزرگ هم برروی صورتش بود.
-آقای سو وی متاسفیم که تو این وضعیت اومدیم پیشتون،اما خوشحال میشیم که تو حل پرونده کمکمون کنین.
-البته!مشکلی نیست
و بخند متقاعد کننده ای تحویل دو افسر داد.
-میشه جریانو برامون توضیح بدین؟
-داشتم میرفتم خونه،میخواستم ی مقدار قدم بزنم اما ی شخص نقاب دار یهو بهم حمله کرد و با چوب شروع کرد به زدنم...
موریسن با کمی شک پرسید:
-نقاب دار؟ولی شما ادعا میکنین اون آقای بیون بوده.
-خب راستش من اون لحظات خیلی گیج بودم ولی ی لحظه احساس کردم وقتی خیالش راحت شده که بیهوش شدم نقابشو برداشت و...
-شما کاملا هشیار بودین؟
سو وی کمی مکث کرد:
-نه،ولی مطمئنم خودش بود،حتی قبل اون هم به ملاقاتم تو شرکت اومده بود،اونهم بعد اینهمه سال،واقعا عجیب نیست؟
-باهم بحثتون شد؟
-فقط کمی!
کریس اینبار ابرویی برای موریسن بالا انداخت:
-اون چه انگیزه ای برای آسیب زدن تو روز روشن به شما داره وقتی میدونه که شما به اولین کسی که شک میکنین خودشه؟
-اون ازم متنفره...این کافی نیست؟و اینکه دنبال دلیل بگردین وظیفه شماست نه من،آقایون.
موریسن احساس میکرد این بیشتر به یک کینه جویی شخصی شبیه است تا یک پرونده محکم شکایت!
-اونجا کلی دوربین مدار بسته هست،ما حتما چکش میکنیم تا اگه واقعا اون نقابشو برداشته هویتشو شناسایی کنیم،چه ساعتی این اتفاق براتون افتاد؟
-درست یادم نیست...فکر کنم دور و بر چهار...شانس آوردم که یهو بیخیال شد.
-یادتون نمیاد چی شد که ولتون کرد؟
-نه بیهوش شده بودم و بعد خودمو تو بیمارستان دیدم.بعدا راجع بهش از بادیگاردهام پرس و جو میکنم.
و با آخ ضعیفی دوباره روی تخت دراز کشید،کریس آرام نجوا کرد:
-فکر کنم داره مودبانه مرخصمون میکنه موریسن!
اما موریسن به این راحتی دست بردار نبود:
-شما چندتا محافظ کارکشته دارین آقای سو وی ،چی باعث شد که امروز تنها برگردین خونه و قدم بزنین؟
سو وی که به نظر کمی کلافه شد بود نالید:
-من هم آدمم و از قضا امروز نیاز به فضای شخصی داشتم،فکر کنم لازم نباشه برای این مورد مثل ی متهم باهام برخورد کنین.
کریس که دید اوضاع کمی بهم ریخته است،دست موریسن را کشید:
-بهتره کمی استراحت کنین،ما بازهم بعدا خدمتون میرسیم!
هردو از اتاق خارج شدند،کریس به قیافه متفکر موریسن نگاه کرد که ناگهان زنگ گوشی او هردو را از جا تکان داد،بیون بود:
-کار من نبوده موریسن!
-ولی تو امروز اونجا بودی و اون میگه لحظات آخر تو رو دیده!
صدای بکهیون حالا کاملا مضطرب بود:
-اون ازم متنفره،داره داستان میسازه که ازم انتقام بگیره!
هردو از هم متنفر بودند و هردو همزمان یکدیگر را متهم میکردند:
-در هر صورت به زودی متوجه میشیم کی واقعا مقصره.
-من مدرک دارم!
گوشهای موریسن تیز شد:
-چه مدرکی؟
-حمله چه ساعتی اتفاق افتاده؟
-حوالی ساعت چهار!
در واقع موریسن امیدوار بود که واقعا مدرکی وجود داشته باشد وگرنه روند پروند کمی طول میکشید و دست و پایشان را بیشتر میبست:
-من اون ساعت بیمارستان بود!
-چی؟
-من تصادف کردم،اون ساعت بیمارستان بودم،هم پروندهم هست هم عکس های تصادف هم دوربین های بیمارستان،کار من نبوده موریسن.
-میخوام هرچه سریعتر اون مدارکو ببینم.
-باشه.
تلفن را قطع کرد،کریس منتظر نگاهش میکرد:
-میگه اون ساعت بیمارستان بوده و تصادف کرده!
-پس واقعا ی انتقام گیری شخصیه؟
-یعنی اون همه این صحنه رو چیده تا به بیون آسیب بزنه؟
-کمی احمقانه نیست؟چه نیازی داشت اینهمه خشونت به خرج بده؟
-این پرونده واقعا داره پیچیده میشه.
-هوف مرد....این بیون! واقعا خود دردسره!
دوباره صدای زنگ گوشی موریسن بلند شد اینبار از طرف منشی دفترش بود:
-چی شده؟
-قربان؟کاپیتان احضارتون کردن!
پس بالاخره لو رفته بودند.موریسن با نگاه بیچاره ایی به کریس نگاه کرد،شقیقه اش را ماساژداد،به طرز عجیبی دلش میخواست ساعتها بخوابد،نمی دانست چطور باید این گند را جمع کند اوضاع از کنترل خارج شده بود و چون یک اتفاق غیر منتظره بود موریسن نقشه ای برای دور زدن کاپیتان نداشت.
-چی شده؟
-قراره دهنمون سرویس شه.
******
بکهیون با دست شکسته اش در عرض خانه قدم میزد ،چطور در همچین دامی افتاده بود؟
امکان داشت محدودیت هایش بیشتر از این بشود.حالا که بازی را شروع کرده بود حتی یک ذره تعلل میتوانست خطرات زیادی داشته باشد.گندش بزنند او فقط به دنبال یک ایده رفته بود ولی علت غفلت همه آدمها همین است ،فقط به انتها نگاه میکنی،به اینکه بعد از طی کردن همه چیز بالاخره حس سبکی میکنی،اصلا شاید درستش این است که همیشه سنگین باشی.
آدمی که بارش سنگین باشد پایش به زمین وصل است وقتی آزادی با کوچکترین بادی به پرواز در میایی و یک روز بالاخره از شناور بودن ،از تنها آزاد بودن خسته میشوی و به تمام بارهای سنگین آدمهای روی زمین حسادت میکنی.
آزادی اگر به دست آمدنی بود به عنوان یک آرمان نمی ماند،مسئله این نیست که هیچکس نمی تواند به آن برسد در واقع یک روز هرکسی در راه رسیدن به آن میفهمد که چه چیز بی فایده است. بعضی رویا ها اگر رویا بماند برای همگی بهتر است.
حالا پاهایش هر لحظه بیشتر در این گرداب فرو میرفت،قلبش محکم میکوپید،حس میکرد یخ در رگ های مغزش جریان دارد و عضلات پایش می لرزید،باید آرام میشد،به خودش قول داد تحملش میکند و یک روز به همه چیز خواهد خندید .
روزهایی که به خودت قول میدهی یا هرگز نخواهند آمد یا زمانی میرسند که تو برای لذت بردن دیگر خیلی خسته ای،اما بکهیون نمیگذاشت بازهم تسلیم شود حتی اگر پایش قطع میشد خودش را کشان کشان به خط پایان می رساند و همانجا خستگی در میکرد.
-امکان نداره....گیرت انداخته بکهیون!
چانیول در حالی که به خبرهایی که دوستش برایش میفرستاد نگاه میکرد این را میگفت.
-این تله است،وگرنه دلیلی نداره امروز به سرش بزنه بدون بادیگارد بره بیرون.
چانیول به صندلی تکیه زد و دست هایش را روی سینه اش قفل کرد،در حالی که یکی از ابروهایش را بالا می انداخت به آمد و رفت بکهیون در طول و عرض خانه نگاه کرد:
-باید ازم بابت تصادف امروز تشکر کنی،من نجاتت دادم.
بکهیون با چهره کاملا بی حالت به یکباره ایستاد،همین نگاه از صدها فحش بدتر بود.چانیول حرفش را مزه مزه کرد مطمئن نبود واکنش بیون به این جمله چیست؟
-چطور انقدر مطمئنی که اونم تو دسته قاتله؟بهش فکر کن،تو بازی هرکس که مهره سوخته باشه باید از بین بره!
بعد از چند ثانیه ناگهان بکهیون جیغ بلندی کشید این جمله یک لامپ در تاریکی روشن کرده بود .
با سرعت به سمت چانیول پرید،طوری که او فکر کرد کاراگاه جوان قصد زدنش را دارد.
ولی بکهیون با دست سالمش لپ چانیول را کشید :
-خیلی زرنگی پسر،چطور خودم بهش فکر نکردم؟
چانیول که حس میکرد انگشتان سرد بکهیون ممکن است لپش را سوراخ کنند صورتش را کنار کشید و در حالی که جای نیشگون را ماساژ میداد با لحن از خود متشکری گفت:
-پس چی فکر کردی؟تو همیشه دسته کمم میگیری!
بکهیون هیجان زده تر از آنی بود که به خودستایی او اعتراضی کند:
-گفتی هیچ اسمی از من تو رسانه نیومده مگه نه؟
-اره،فعلا هیچی درز نکرده،فکر کنم کمک اون دوستای افسرت باشه!
با اینکه چانیول قصد نیش و کنایه داشت اما ذهن بکهیون را به سمت دیگری سوق داد:
-نه،سو وی خیلی قویه،اون ی مرکز سرگرمی و دیجتال داره، به راحتی می تونست این خبرو خودش پخش کنه و نشر بده هر رسانه ای ی قیمتی داره.
به چانیول کمی برخورد،اینهمه بدبینی بکهیون به خبرگذاری ها توهینی به خود او هم بود.
-پس همه این کارها برای چیه؟
-معلوم نیست؟بخاطر اینکه اون از قانون بازی باخبره! اون میدونه مهره های اشتباه میسوزن،مطمئنا ی روز مجبور میشیم به پلیس جریان بازیو بگیم اون روز سو وی با همین سو قصد امروز،از خودش رفع اتهام میکنه.
-ولی چرا اسم تو رو آورده؟
-چون هر آدم عادی بی خبری اول به دشمنش فکر میکنه!شرایطو باید طبیعی جلوه بده.
چانیول مبهوت از هوش سو وی چند دقیقه سکوت کرد:
-جطور اینهمه آدم باهوشو دشمن خودت کردی بیون؟
-انقدرم خوش شانسم که در عوض دوستای خنگ نصیبم شده!
چانیول با پای سالمش لگدی پراند که ابدا به بکهیون اثبات نکرد،واقعا زبان تیز و حاضر جوابی داشت.
-ولی اون نسوخته،منظورم اینه که زنده است!
-مطمئن باش برای اینم نقشه چیده...مثل اینکه قاتل خواسته بکشتت اما یهو ی آشنا یا بادیگارد سر رسیده...اون فکر همه جاشو کرده.
بکهیون بعد از گفتن این حرفها حسابی احساس تشنگی میکرد، وقتی بعد از نوشیدن نصف بطری آب معدنی برگشت،چانیول را با دستانی لرزانی در حالی که چشمانش وق زده و به گوشی زل زده بود پیدا کرد،نگران بالای سرش ایستاد،اینهمه اضطراب به زودی از پا درش میاورد:
-چی شده؟
گردن خشک شده چانیول به سختی بالا آمد،چشمانش کمی خیس و قرمز بود:
-تلویزیونو روشن کن .
بکهیون با تعجب به وسیله ریموت روشنش کرد،حضور کاملیا در وسط صفحه تصویر می درخشید،صدای تلویزیون را بالا برد:
-متاسفانه امروز حوالی ظهر جسد یک خانوم جوان دیگه پیدا شده.
کاملیا کاملا جدی و جسور به دوربین خیره ماند:
-مسئولین تا کی باید در گرفتن قاتل تعلل کنن؟ما تا کی باید بخاطر کم کاری و ناکارامدی پلیس ها دختران جوانمونو از دست بدیم؟
پس این همان جنبه گستاخ و سرسختی بود که باعث شهرتش شده بود،انتقاد
های تند زنی زیبا که انگار از هیچکسی نمی ترسد.
بکهیون ناخوداگاه چند قدم عقب رفت و به چانیول گفت:
-خدای من....ی مدتی از قتل قبلیش میگذشت فکر میکردم قراره فقط رو بازی تمرکز کنه...من...
واقعا تا گریه فاصله نداشت اما نجوای چانیول به او فهماند هنوز چیز بدتری هم در انتظارش هست و بهتر است اشکهایش را برای آن زمان نگه دارد:
-هنوز مونده!
دوباره به تلویزیون نگاه کرد:
-ما اینجا با ی شاهد همراه هستیم.
بکهیون متحیر فریاد زد:
-شاهد؟!!!
شاهد که مردی میانسال بود،قرمز شده بود و گریه میکرد:
-وقتی داشت فرار میکرد دیدمش...قسم میخورم اگه تازه رسیده بودم کمکش میکردم اما....(نفس عمیقی کشید)زمانی رسیدم که همه چی تموم شده بود.
کاملیا میکروفون را جلوتر برد:
-شما تصویرشو دیدین؟
حالا شاهد کمی میلرزید:
-من...(به گریه افتاده بود) تو زمان پرونده river خیلی پیگیر اخبار بودم،خیلی ترسیده بودم،بودیم! برای همین همگی دنبالش میکردیم .از اونجا بودکه چهره اون جانیو به خوبی یادمه...
-منظورتون چیه؟دارین میگین river برگشته؟
شاهد فقط تند تند سر تکان داد که همزمان شد با افتادن بکهیون بر روی مبل،ریموت کنترل از دستش به زمین افتاد،تمام دنیا دور سرش میچرخید،حضور چانیول را کنار خودش حس کرد:
-river مرده مگه نه؟
چانیول بدون پاسخ به سوالش چیز دیگری گفت:
-یکی از دوستام تو صحنه حضور داشته و یک عکس برام فرستاده.
بکهیون تنها توانست چشمانش را به سمت چانیول بچرخاند،انرژی تمام عالم از تنش رفته بود،چانیول شانه اش را ماساژ داد و در حالی که زمزمه میکرد ((قوی باش)) گوشی را به دستش داد،چند ثانیه بعد گوشی هم به سرنوشت ریموت دچار شد و صورت بکهیون میان دستانش پنهان ماند.
در تصویر فقط یک نامه برروی جسد وجود داشت،نامه ای با کلماتی بریده شده از کتاب کودکان،این دومین نامه ای بود که از او دریافت میکرد. محتوای مخوفش این بود:
((تقدیم به تو بیون))
هدیه ایی که دنیای بیون بکهیون را درنوردید و به شکل اشک بر چهره اش نشست.
DU LIEST GERADE
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...