بعد از برگشت از بیمارستان،هردو تصمیم گرفتند تا در یک مسافرخانه استراحت کنند،دست چانیول چهار بخیه خورده بود اما خوشبختانه مشکل جدی دیگری وجود نداشت.
چانیول قصد داشت دوباره به لس آنجلس برگردد اما بکهیون گفته بود که برای تحقیقات بیشتر باید بازهم در منهتن بمانند.
چانیول خسته تر از آن بود که بخواهد پیگیر شود که منظورش کدام تحقیق است.احساس میکرد فشار و استرس اتفاقات چند ساعت پیش و خون ریزی شدیدی که داشت دو سوم انرژی تمام زندگی را از تنش خارج کرده است و حقیقتش با چیزهای جدیدی که احساس میکرد دیگر برایش اهمیت هم نداشت،انگار هدف پرونده برای او تغییر کرده بود یا شاید زمین برعکس شده بود و او به طرز عجیبی برروی آسمان ایستاده بود و زمین را نگاه میکردو فقط می توانست یک نفر را ببیند،یک نفر که بکهیون صدایش میکردند.
درک نمیکرد بکهیون چطور هنوز سرپاست،حتی گونه هایش کاملا صورتی و چشمانش درخشان و سرزنده نشان میداد طوری که خیال میکردی یک شات آدرنالین به بدنش تزریق کرده ای،دو اتاق جدا ولی روبه روی هم گرفته بودند،با اینکه چانیول آرزو میکرد مثل تمام سریال و داستان های رمانتیکی که دیده بود صاحب مهمان خانه بگوید که تنها یک اتاق باقی مانده و نهایتا با بکهیون به روی یک تخت بخوابند اما زندگی ظاهرا چندان با قلب به تپش افتاده اش مهربان نبود و فاصله زیادی از خیال تا واقعیت وجود داشت،چون صاحب مهمان خانه اتاق های خالی زیادی داشت و حتی پیشنهاد کرد در دو طبقه متفاوت به آنها اتاق بدهد اما چانیول پیش دستی کرد و برای اینکه جلوی پیشروی بدشانسی اش را بگیرد نالید که ترجیح میدهند در یک طبقه باشند.بکهیون بعد از بیمارستان سکوت کرده بود و انگار در افکارش غرق شده بود،چانیول حاضر بود قسم بخورد حتی اگر اتاقی گیرشان نمی آمد با خوابیدن در زیر سقف ماشین مشکلی نداشت اگر برروی صندلی کنارش بکهیون خوابیده بود.
اگر از این مرحله کاملا بدشانس بیرون آمده بود شاید قرار بود در اتفاق بعدی، خوش شانسی بیاورد،بنابراین کمی قدم هایش را سست تر کرد و با تکیه بر دیوار پاهایش را برروی زمین کشید امیدوار بود نقشه اش بگیرد تا وقتی به چشمان طرف مقابل نگاه نمیکرد میتوانست بازیگر قابلی باشد،همانطور که حدس میزد بکهیون بلافاصله متوجه بدحالیش شد و نگران به سمتش آمد،چقدر بدبخت شده بود که حتی تماس آرام انگشتهای بیون به بازویش دلش را گرم میکرد با تته پته گفت:
-نیاز دارم برم حموم،تموم بدنم درد میکنه...
بکهیون گیج از گفتگوی عجیبی که شروع شده بود،با چشم های منتظر نگاهش میکرد تا چانیول منظورش را واضح به او برساند.
چانیول فکر میکرد همین یک جمله کافیست چون اگه بکهیون حتی یک رمان عشقی در زندگیش خوانده بود باید نکته حرفش را میگرفت.
چانیول در زندگیش چندان هم عابد و زاهد نبود اما هرزه و وان نایت استند هم نبود،معمولی بود،گاهی که نیاز داشت و از یکی خوشش میامد کارش راه میفتاد،گاهی هم وارد کلاب ها میشد و شیطنت میکرد اما بیشتر از هرچیزی هرگز از یک پسر خوشش نیامده بود.
خیلی در قید و بند جنسیت نبود،اینکه لزوما پسر باشد یا دختر برایش اهمیتی نداشت،یادش بود یکبار سهون مخفیانه از او گرایشش را پرسیده بود وچانیول در حالی که خلال دندانش را به سمت دیگری هل میداد گفته بود:
-برام فرقی نداره،عشق فقط عشقه و همه هم یه سوراخو دارن!
البته که سهون با جمله دوم، نتوانست زیاد تحت تاثیر قلب پاک برادرش قرار بگیرد اما سالها زندگی کنار هم به او نشان داده بود که با اینکه عشق زن و مرد نمیشناسد اما چانیول فقط تا به آنجا به زنها تمایل نشان میداد.
چانیول در زندگیش پسرهای خوشگل زیادی دیده بود،در ضمن بالاخره هرجایی میتوانی مخفیانه چندتا تیکه سکسی برای خودت پیدا کنی اما حقیقتا چیزی نبود که توجهش را جلب کند،اگر یک زن زیبا در کنار یک پسر زیبا نشسته بود او اول به سراغ آن زن میرفت.
اما بکیهون برایش فرق میکرد،زیبا بود و در عین حال زیبا نبود،گاهی خودش را پیدا میکرد که با تپش قلب به او خیره مانده و از دست حماقت خودش کلافه میشد،گاهی وقتی رو تخت خودش میخوابید نگران تنهاییش میشد،گاهی هم موقعی که در آشپزخانه اش تنهایی غذا میخورد به این فکر میکرد که بکهیون چی میخورد؟او هم به چانیول فکر میکرد؟پیش میامد که موبایلش را چک کند تا فقط یک پیامک یا تماس از دست رفته از او داشته باشد؟
چانیول به عنوان یک خبرنگار تلفن پرکاری داشت بنابراین فقط برای اشخاص خاصی زنگ تماس را فعال گذاشته بود و بعد از پدر و مادرش و لیدر تیم خبری و البته سهون،بکهیون تنها کسی بود که توانسته بود ، وارد این لیست بشود.
به تازگی خودش را گول میزد،به خودش غر میزد که نباید انقدر احمق باشد و موبایلش را در یک اتاق دیگر پرتاب میکرد تا مرتب زیر چشمی چکش نکند،اما ناخوداگاه صدای تلویزیون را پایین نگه میداشت تا کوچکترین صدا و زنگ تماسی را بشنود،حتی موقع آشپزی هود را روشن نمیکرد،زمانی که در حمام بود در را باز نگه میداشت ولی از همه چیز دردناک تر زمانی بود که بالاخره خودش را به موبایلش را میرساند و هیچ چیزی از او برروی گوشیش پیدا نمیکرد.
بنابراین چانیول شروع به خیال پردازی کرد،اینکه در این لحظه که با او تماس نمیگرد مشغول چه کاریست؟و بعد یک مدت میدید که حتی دلش برای خیال هایش تنگ میشود.
بعد چند روز که بالاخره صدایش را میشندید گوشهایش داغ میکرد و قلبش کند و ناآرام میزد،چانیول واقعا خودش را گم کرده بود.
مرتب دلش میخواست، بکهیون را گرم نگه دارد و از او محافظت کند،بغلش کند و حس کند فشردن بدنش چه احساسی دارد؟نرم بود؟در بغلش جمع میشد؟وقتی دماغش را در موهایش فرو میکرد، غلغلکی میشد؟
و حالا بعد از تمام خیالات و احساسات درهمی که داشت پشت در اتاق مهمانخانه لعنتی ایستاده بود و انتظار داشت کاراگاه کلید حرفش را پیدا کند،اینکه دلش میخواست بکهیون لمسش کند نه از لحاظ جنسی بلکه قلبش را شاد میکرد؛انگار از این تماس موجی از شیرینی به قلبش هجوم می آورد و عین احمق ها لبخند میزد،دستانش میلرزید و ذهنش از هرچیزی خالی میشد و فقط میتوانست برروی همان تماس کوچک تمرکز کند،بعد از روز سختی که گذرانده بود و بازویی که فدا کرده بود واقعا محتاجش بود،محتاج بکهیون بودن قرار بود دردناک باشد یا او را خوشبخت ترین میکرد؟این چیزی بود که کارآگاه انتخاب میکرد و تمام چیزی که برای چانیول باقی مانده بود امید بود و امید.
-خب راستش دستم...
بکهیون که به نظر متوجه منظورش شده بود،لبخند زد و کمی چشمانش را تنگ کرد:
-اها،به کمک برای حمومت نیاز داری؟
خب خدا رو شکر دو هزاری کج بکهیون صاف شده بود،چانیول خوشحال از اینکه به هدفش رسیده است و به زودی او را پشت سرش خواهد دید،زودتر وارد اتاق شد تا شرایط را چک بکند ، شروع به در آوردن لباسش کرد،با اینکه زخمی از تیر داشت به سرعت به بدنش در آیینه نگاه گرد،خوشتیپ بود،نه خیلی سیکس پک وعضلانی بود نه خیلی لاغر و استخوانی،یک مرد 186 سانتی متری با شانه های پهن و سینه فراخ،کمی بدنش را بو کرد،بوی عرق نمیداد،هیچ دیوانه ای قبل از حمام اسپری خوشبو کننده نمیزد اما چانیول بخاطر بکهیون و اینکه جذاب به نظر برسد اسپری خوشبو کننده بدن ارزانی که روی دراور بود برداشت و تقریبا روی خودش خالی کرد،موهایش را کمی شانه کرد اما بعد نظرش عوض شد،نباید خیلی مرتب میبود،بکهیون شک میکرد! البته اگر واقعا کوچکترین توجهی به او داشت تا به حال متوجه میشد که چیزی تغییر کرده است،بنابراین دوباره کمی ناامید، موهایش را بهم ریخت اما اینبار به حالتی که بیشتر به او بیاید،باکسرش را چک کرد خوشبختانه نو بود،از خودش خنده اش گرفته بود،چرا لباس زیرش را چک میکرد؟
قلبش سریع میتپید،از ذوق تقریبا بازویش را تکان داد اما بخاطر درد ،فریادش در آمد که صدای ناگهانی پا پشت سرش باعث شد به سرفه بیفتد و تقریبا خفه شود طوری که اشک در چشم هایش جمع شد اما با اینحال به سرعت چرخید:
-بکهیون!
به جای بکهیون زنی که لباس فرم پیشخدمتی به تن داشت پشت سر او ایستاده بود،تقریبا مسن بود،انقدر که بشود گفت سن مادر پارک چانیول خشک شده در اتاق 1 20 وسط یک مهمان خانه در منهتن را داشته باشد.
-بکهیون کجاست؟
تلاشی برای پوشاندن بدنش نکرد چون انقدر شوکه بود که حتی یادش رفت بالا تنه اش لخت است.خانم مسن لبخند شیرینی زد:
-اوه،اون آقای شرقی دیگه رو میگین؟ایشون بهم گفتن برای حمام نیاز به کمک دارین،بنابراین یه مقدار بهم پول دادن تا بهتون کمک کنم!
سر چانیول پایین افتاد،حس کرد از غصه قلبش درد گرفت است،او بخاطر بکهیون تیر خورده بود اما به اندازه کافی به چشمش نیامده بود؟میخواست به زن بگوید نیاز به کمک ندارد ولی زن زودتر از او به صدا درآمد انگار که حس کرده بود شرایط درست نیست و قرار است به زودی پولی که داخل جیبش گذاشته بود پس بدهد:
-من آنا هستم،خدمتکار اینجا و خوشحال میشم کمکتون کنم.
و بعد به سمت حمام حرکت کرد تا وان را برای او گرم کند در واقع قصد داشت او را در عمل انجام شده قرار دهد تا نتواند مخالفت کند به نظر میرسید این مرد قد بلند منتظر کس دیگری بود،طوری که چشمانش کم فروغ شده بود و بدنش میلرزید انگار که به سختی ناامید شده است انا را به فکر انداخت که نکند رابطه ای بین این مرد با مرد کوتاهتر و ظریفتری که دیده بود وجود داشته باشد،احتمالا عاشق هم بودند از این فکر لبخند شیطنت آمیزی زد و برروی ولرم کردن آب تمرکز کرد،چانیول خجالت کشید تا زنی که به سن مادرش بود را رد کند،بنابراین فقط به در اتاق روبه رویی که حتما بکهیون در آن مشغول به استراحت بود خیره ماند.
محتاج بکهیون بودن قطعا قرار بود دردناک تمام شود،در اتاقش را بست و لنگان لنگان خودش را به سمت حمام کشید.
*****
ESTÁS LEYENDO
Fance
Fanfic(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...