ارکیده سیاه-2

294 113 37
                                    

روسیه-نووسیبریک

تخت زیر حرکات تند و شتاب زده اش جیرجیر خفیفی میکرد.بخار شیشه های پنجره را پوشانده بود و دختر زیرش ناله های تحریک آمیزی میکرد.
او را بعد از جدا شدن از 01 و آمدن به این شهر سرد در یکی از رقص های باله تئاتر شهر دیده بود.
تلاش خاصی لازم نبود،همین که سبزی زمردی چشمانش را دید فهمید که باید یک شب را با او بگذراند.بسیار ظریف و استخوانی بود،رنگ پریده با بال های گشوده و لرزان که انگار آغوش او را می طلبید.میدانست که دارد دیوانه میشود.هیچ چیز درست پیش نمیرفت،از زمستان های سرد روسیه متنفر بود.از شهرش که حالا دختری را برایش به ارمغان آورده بود بیشتر متنفر بود.
صدای ناله های دختر اعصابش را بهم میریخت.
چرا حالا که وسط انجام دادنش بود دوباره همه چیز رنگ باخته بود؟چرا بجای او 01 نبود؟دستانش را برروی دهانش گذاشت باید خفه اش میکرد:
-هییییششش....هیششش....صدات در نیاد.
دختر کمی ترسیده بود ولی با لبهایی که مرتب زیر دندان فشرده میشد سعی کرد فشار شدید و لذت بخشی که به پایین تنه اش می آمد تحمل کند.
باید تمامش میکرد،حتی دیگر هیچ زمردی،سبزی چشمان او نبود.احساس کرد دیگر تمایلی به ارضا شدن ندارن،خودش را بیرون کشید،حوصله اش سر رفته بود:
-گمشو بیرون!
دختر جیغ کشید:
-دیونه شدی؟؟؟
و با ناخن های بلند و دست های ظریف و استخوانیش که به چشمان ایگور میتوانست در یک حرکت به چند تیکه تبدیل شود دوباره به بدنش چنگ انداخت:
-کارتو تموم کن!
ایگور بدون توجه به رد سرخ رنگی که برروی پوستش می افتاد خودش را بیرون کشید:
-کارم خیلی وقته که تمام شده.
حالا انگار بالرین برهنه بر تختش بغض کرده بود:
-شما عوضی ها همتون مثل همین...
-طوری رفتار نکن انگار چند ساله همو میشناسیم،این فقط ی رابطه ی شبه است و منم باهات حال نکردم!
و در دل اضافه کرد((و البته که گی بودنم هم دلیلیه برای خودش)).
این ماموریت لعنتی حسابی در منگنه قرارش داده بود و او از تنها خوابیدن میترسید،در تاریکی صدای جیغ و گریه میشنید،باید انقدر خسته میشد که هیچ وقت ترس به او برنگردد.
قرص های آرام بخش برای او که همیشه باید حواس جمع میبود تا چیزی جانش رابه خطر نیندازد مفید نبود پس تنها یک راه چاره مانده بود و آنهم فعالیت شدید شبانه بود.
سیگار باریکی را ز کنارآباژور توری و کم رمق برداشت و روشن کرد .
به خودش زحمت بستن دکمه شلوارش را نداد،شورت و کمر عضلانیش از بین زیپ باز شلوار به طرز زیبایی خودنمایی میکرد.
دختر لاغر اندام به سختی خم شد تا شلوار جین و یقه اسکیش که کنار تخت افتاده بود بپوشد:
-انقدر عاشقشی؟
ایگور جا نخورد،نیاز نبود کسی انقدر عاقل باشد که بفهمد چه چیزی در دل دارد:
-اولین باریه که بخاطر ی آدم رو زمین،نمی تونم با کسی بخوابم.
دختر دستش را از یکی از آستین هایش رد:
-پس خوش به حالش!
ایگور به قاب پنجره سرد تکیه زد:
-هیچ وقت اتفاق نمیفته.
دختر کیفش را برداشت و در حالی که از بیرون میرفت زمزمه کرد:
-پس امیدوارم تو این جهنم بسوزی عوضی.
ایگور بلند خندید:
-اون بهش اعتقاد نداره پس منم فکر نکنم وجود داشته باشه...
سیگارش را  که بیشتر از دوسومش مانده بود در جاسیگاری خاموش کرد،سرش را کمی گیج میرفت به بالشت تکیه داد و با دستانش چشمانش را بست:
-چون خودش جهنمه!
دوباره دستانش را از روی چشمانش برداشت،این عادت را از وقتی که دچار کوررنگی عصبی شده بود پیدا کرده بود،مرتب آرزو میکرد وقتی دستانش را برمیدارد دوباره همه چیز رنگ بگیرد اما چقدر بدبخت بود که با کیلومترها فاصله برروی تختی که از تن دختر خیس بود رویا میبافت اینبار که دستانش را بردارد موهای روشن و چشمان سبزش را میدید که به او لبخند میزند،قطره اشکی آرام از یکی از چشمانش چکید و برروی بالشت فرو رفت،بلافاصله خشکش کرد و پتو را روی سرش کشید،میتوانست صورت صامت و تراشیده اش را تصور کند و همینطور داس مرگ را که بالای سرشان تاب میخورد قبل از اینکه بخوابد در دل یک آرزو کرد:
-خوب بخوابی 01!

******
لس آنجلس
بکهیون پشت مانیتور خانه اش اسم مونیکا بل را سرچ میکرد.عینکش را بیشتر سمت چشمانش هل داد و به زن پر افتخاری که برروی صفحه به نمایش در آمد بودخیره شد.
این زن از یک خانواده بسیار مرفه بود که تجارت بسیار گسترده ای داشتند به طوری که به نظر میرسید هرجایی که پول پیدا میشد،دماغ این خانواده به کار میفتاد و همانجا سرمایه گذاری میکردند.
از صنایع رباتیک ژاپن تا سواحل توریست پذیر تایلند که هتل های چند ستاره و لوکسی داشت حتی در پالایشگاه های نفتی عربستان دستی داشتند.اسم دیگر این خانواده ،غول های وال استریت بود.
بعد از اینکه در سال 1993 سرمایه گذاری عظیمی بررروی صنعت فولاد آمریکا کرده بودند تبدیل به موجی از ثروت شده بودند که هیچ سدی دیگر نمی توانست متوقفشان کند.
در سایت ذکر شده بود این خانواده دو پسر بزرگتر و یک دختر داشت.
بکهیون محض اطمینان فیس بوک و شبکه های اجتماعی دیگر انها را بررسی کرد.
اما در همه آنها آدم های زیبا و خوشبختی دید که در کشور های مختلف در کنار سواحل نشسته بودند یا مشروب میخوردند ،در کارهای خیر یونسیف شرکت میکردند یا بابت پیروزی در تجارتشان تشکر میکردند و حتی گاهی همراه با وسایل لوکس و برندشان سلفی های لوس می انداختند.
بعد از فوت پدرشان مقداری درگیری برسر تقسیم اموال داشتند.با اینکه بیشتر سهام به پسرها تعلق گرفت اما این دختر خانواده بود که با نبوغ و حس قوی تجارتش با سرمایه گذاری در حوزه الکترونیک توانست بار دیگر اسم این خانواده را مطرح کند.
در بعضی از سایت ها ذکر شده بود این خانواده در لابی های سیاسی امریکا دست دارند،به طوری که در انتخاب رئیس جمهور آینده نقش بزرگی ایفا میکردند.
در چند ایالت مهم و طلایی آمریکا که نقش سوت پایان را برای یک کاندید ریاست جمهوری داشت نفوذ بسیاری داشتند و به راحتی میتوانستند یک دلقک سیرک را برروی صندلی ریاست بنشانند و همه را مجبور کنند که او را به چشم منجی موعود ببینند.
البته که این موج قدرت از کارهای کثیف به دور نبود.در بعضی از شایعات ذکر شده بود که آنها در خرید و فروش اسلحه هم دست داشتند و سال پیش با فروش سلاح در خاورمیانه به طالبان پول بزرگی به جیب زده بودند.
اما این زن که حالا با قدرتش همچون  نگینی در راس خانواده میدرخشید،سرمایه گذار اصلی شرکت فینیکس بود.
زنی که با گربه زیبایش همه جا حاضر میشد و با لبخندهای محصور کننده اش در میان جواهرات ارزشمندش در فشن شوهای زیادی حضور یافته بود.
بکهیون عکسی از او پرینت کرد و آن را برروی تخته اش نصب کرد.
موریسون تاکید کرده بود کوچکترین حرکتش را به او گزارش دهد و از انجام هرکار تحریک آمیزی خودداری کند.
بکهیون ماژیک قرمزی برداشت، بین تمامی عکس ها خط کشید و بعد یک علامت سوال بزرگ کشید.بالای آن نوشت:
-هدفتون چیه؟
کمی عقبتر رفت و به تخته خیره شد.صورتش پر از ریش های تنک و بلند شده بود.احتمالا هیچ فرقی با یک کارتون خواب نداشت اما برایش اهمیتی نداشت.
آدم ها چندین نقاب داشتند.بکهیون باور داشت منی درون من دیگر زندگی میکند.اینطور نبود که هیچ کس نقطه ضعفی نداشته باشد.
او به طور ذاتی به کسی که بیشتر از دیگران لبخند میزد مشکوک تر بود.
آدم های بد لزومی برای خوب نشان دادن خودشان نداشتند.در واقع اینطور بود که آنها در برابر چهره ای که جامعه از آنها میخواست آزادی پیدا کرده بودند بنابراین بد بودنشان چندان آزارشان نمیداد.
اما این آدم های به ظاهر خوب حس مخوفی داشتند.کسانی مثل بل آدم هایی بودند که نقاط ضعف زیادی داشتند اما قویتر از آن بودند که زیر آب کردن سر کسی برایشان دردسر ایجاد کند.
گاهی از یک ارتفاع میفتی و دستی نیست که تو را نجات دهد.گاهی هم هست که دستی به سویت دراز میشود اما نمی تواند وزن تو را تحمل کند و بازهم سقوط میکنی.بکهیون از حس دوم متنفر بود.وقتی امیدی به نجات نداری گریه میکنی،داد میزنی و سریع تمام میکنی...اما وقتی هنوز طنابی هست،وصیت میکنی چرند میگویی و سعی میکنی خوب باشی یا لااقل قول بدهی خوب بشوی تا شاید برگردی.
چشم های این آدمهایی که برروی تخته نصب شده بودند به بکهیون حس همان آویزانی از یک طناب را میداد و او از برگشت به خوب بودن پیش تمام مردم دنیا به دور بود.حتی اگر یک روز این پرونده را حل میکرد قبول نمیکرد یک قهرمان باشد در نهایت شاید یک ضد قهرمان خوب بود یا شاید ضد قهرمانی که خیلی هم خلاف نمیکرد و ناجور نبود،اما قهرمان هرگز!
چانیول گفته بود امروز حتما به خانه اش خواهد آمد بنابراین پنجره را نیمه باز گذاشته بود.
اما در حقیقت از شب قبل هم باز مانده بود.از زمان بازگشت river با چاقویی زیر بالشتش میخوابید،به طرز مسخره ایی کلمه خواب برای دراز کشدن شبانه اش نامناسب بود شاید فقط چشمانش را میبست و منتظر می ماند،امکان داشت قاتل به سراغ او بیاید تا همه چیز قبل از پیچیده شدن تمام شود؟
اما او هرگز نیامد،حتی یک گربه ولگرد سیاه رنگ به داخل خانه پریده بود و کمی در وسط قالیچه اش ادرار کرده بود ولی در نهایت کسالت چندبار از خودش صدایی درآورد و بازهم از خانه خارج شد.
بکهیون در تمام آن مدت مثل یک مرده فقط به او خیره مانده بود.حس میکرد محو شده،مثل یک روح سنگین که خاکسترهای باقی مانده اش رهایش نمیکند.مرتب دستش به سمت نوشتن یک وصیت نامه میرفت اما تمام کاغذها پر از پوچ بود.
چیزی برای نوشتن نداشت،بیش از آنی از دست داده بود که حالا بخواهد ببخشد.
دلش میخواست چیزهای زیادی از دنیا بستاند و اولین چیز لبخندو کمی بیخیالی بود.
صدای پریدن پایی به داخل خانه آمد.
نیاز به نگرانی نبود،از صدای آخ کوتاه و نفس های تکه تکه شده حرصی فرد مشخص بود که چانیول است.
برای بدرقه بلند نشد،فقط همانطور خسته دوباره به مانیتور زل زد.انگار قرار بود یکی از آن داخل راه حل تمام مشکلاتش را به او هدیه هد.
افسردگی محاصره اش کرده بود و از ارتباط چشمی میترسید،انگار انسان گریز شده بود.
چانیول نگران جلو آمد:
-هی بکهیون.
دستش را برروی شانه اش گذاشت و از دیدن دو گوی خالی از زندگی و امیدش کمی جا خورد.
زیر چشمانش گود رفته و تیره بود و لباسهایش کاملا بهم ریخته به نظر میرسید.انگار مدتهاست چیزی نخورده است.
خانه بوی تیزی ادرار میداد،ورقه هایی رو میز پخش بودند که پر از خطوط درهم و برهم بود انگار که بکهیون با خودش مکاتبه میکرده و از نتایج آنقدر ناراضی بوده که همه را خط زده است.
پرونده ایی که از مدیر و سهام دار اصلی فینیکس به دست آورده بود برروی میز گذاشت،اول باید او را نجات میداد.
دیدنش اینطور زرد شده و غمگین در حالی که یک گوشه چمپاتمه زده است قلبش را به درد می آورد.
قبلا پسربچه تنبلی بود که حرصش را در می آورد ولی حالا یک مرد شکست خورده آنجا نشسته بود.مثل اسبی خسته که آخرین رمقش را برای دویدن به کار بسته است.
برایش یک لیوان آب پرتغال ریخت و با یک ظرف دارای چند بسکوییت جلویش گذاشت.چون واقعا میترسید غش کند،بکهیون با انگشتش ظرف خوراکی را به عقب هل داد:
-من واقعا بی مصرفم ،ی احمق!
چانیول چیزی نگفت،فقط لیوان آب پرتغال را بلند کرد و جلوی لبهای خشک او جلو آورد.منتظر و عمیق به او نگاه کرد.بکهیون مردی را میدید که بیشتر از پرونده به او اهمیت میدهد.بیشتر از بی مصرف بودنش به زنده بودنش بها میدهد.این هم طناب او بود؟باید پسش میزد؟آخرین تقلاها برای آدم خوب و زنده بودن؟
چانیول وقتی دید که او دهانش را باز نکرده است،دستش را از پشت داخل موهای کمی چربش برد و لیوان را دوباره به لبهایش فشار داد خیلی آرام بدون آنکه حتی لحنش دستوری باشد انگار که دارد به پسربچه رنجور و مریضش دارو میخوراند گفت:
-بازش کن بکهیون.
لبهای بکهیون به اندازه دوسانت باز شد.دهانش انقدر خشک شده بود که پوست های لبش ترک برداشته بود و  ترک های پوستی با کوچکترین حرکتی از جا کنده و زخم میشد.
چانیول با حوصله یک قلپ از آب میوه را به او خوراند و با یک دستمال تمیز صورتش را تمیز کرد.
کارش را آنقدر تکرار کرد که نصف لیوان خالی شد بعد نوبت بیسکوییت ها رسید.بکهیون قبلا هم مچ دستان ظریفی داشت اما حالا با وضعیت شدید روانی که در آن گیر کرده بود حتی لاغرتر به نظر میرسید.
مطمئنا اگر این وضع ادامه پیدا میکرد چانیول بی توجه به تمام جهنمی که آن بیرون راه افتاده بود پرتش میکرد داخل یک تاکسی و در یک بیمارستان زندانیش میکرد تا دوباره بکهیون بیخیال و حرص در بیارش را تحویل بگیرد و مهم نبود که دوباره چقدر غر میشنود فقط این اهمیت داشت که قلبش برای او اینطوری درد نمیگرفت.
بعد از جویدن آرام بیسکوییت ها،چانیول خرده های ریخته شده بر لباسش را پاک کرد.
چند دقیقه سکوت عمیق ایجاد شد.عینکی که برروی صورتش بود کثیف به نظر میرسید.
چانیول عینک را به آرامی برداشت و به دقت با گوشه لباسش تمیز کرد اما وقتی خواست آن را دوباره برروی صورتش بگذارد متوجه شد هیچ فایده ای ندارد چون لازم بود چیز دیگر هم تمیز شود.
هیچ هق هقی در کار نبود.حتی لبهایش هم نمی لرزید.
صدای نفس هایش به سختی خارج میشد و اشک هایش در یک مسیر مستقیم با قطره های کوچک و آرام میچکید دلش برای خودش میسوخت حتی از قبل هم بدبخت تر شده بود،طوری که لازم بود چانیول تر و خشکش کند و به او امید بدهد این برای کارآگاه تنبلی که دغدغه زندگیش بازی و بی عاری از کار بود زیادی بود.حس میکرد زندگی انتقام سو وی را کامل از او نگرفته و این باقی مانده همان انتقام قدیمی است.
دستان چانیول لرزید.
همیشه آدم احساساتی بود.با اینکه در کارش شک و تردید داشت اما به آرامی  بکهیون را بغل کرد.جسم یک مرد کره ای دیگر که ظریف و شکننده به نظر میرسید تمام آغوشش را پر کرد.
شانه هایش را به خود فشرد.
گردن بکهیون در کنار گوشش قرار گرفت و ناگهان دستهایش بالا آمد و پیراهن او را چسبید.
این بلندترین درخواست کمکی بود که چانیول تا به حال شنیده بود.
-این منصفانه نیست چانیول،نمی دونی چقدر آرزو میکنم که بمیرم،هربار که کسی کشته میشه حس میکنم بخاطر حماقت منه،چرا ی آدم بی مصرفی مثل من باید زنده باشه و اون دخترهای که آرزوهای زیادی داشتن به راحتی بمیرن؟
سعی کرد از آغوش چانیول بیرون بیاید نمی خواست بیشتر از این مورد ترحم قرار بگیرد ،اما با فشار دوباره او به شانه هایش به جای اولش برگشت.کمی احساس میکرد معذب شده است.
شبیه بچه نیازمندی شده بود که نیاز به حمایت احساسی پدر بزرگسالش داشت این حقیقتی بود که با محکم نشان دادن خودش مرتب از آن فرار میکرد احتمالا چانیول اگر میفهمید او از چه خانواده ایست بیشتر از اینکه برایش دل بسوزاند مسخره اش میکرد.هربار که به دربسته میخورد با اینکه قسم میخورد کوتاه نیاید ولی اعتماد به نفسش را از دست میداد.ابعاد این پرونده بزرگتر از توان او بود.
حالا که چانیول اینجا بود و اینطور گرم بغلش میکرد به نظر میرسید یکی هست که هنوز نگرانش باشد و بشود گفت گاهی آنقدر مهربان است که شوکه ات میکند.کسی که گاهی بد بود اما نه آنقدر که بشود شیرینی وجودش را فراموش کرد.
بکهیون حالا میتوانست به جز همکار به این رابطه لقب رفاقت بدهد؟
-بکهیون؟
چانیول نیازی به جوابش نداشت بنابراین ادامه داد:
-میدونم گاهی حس میکنی براش کافی نیستی،منم زندگی گندی داشتم،مال هیچکس اونجوری نیست که بگه من همیشه برنده شدم ولی ی چیزیو از اینهمه مقاله آدم های مختلفی که تو اخبار و و روزنامه دادم فهمیدم...هیچ وقت بزرگی کاری که انجام میدی مهم نیست،تو میتونی آرزو کنی ی روز روی ماه بایستی خیلی ها بهش میگن آرزوی غیر ممکن،برای اونا غیر ممکنه چون بیش از حد بزرگه،بزرگ نه در ابعادی که نشه بهش رسید،بزرگ در اندازه ایی که خودشون باید تلاش کنن...
بکهیون گوشهایش را به گردن گرم او چسباند،چانیول حتی نوازشش هم نمیکرد،فقط با اطمینان نگهش داشته بود،بدنی که بوی عرق میداد،لباسی که پر از لک بود و موهایی که پر از چربی و شوره بود برای او اهمیتی نداشت ،حس اطمینان میکرد،او قصد نداشت او را معذب یا خجالت زده اش بکند یا حتی نشان بدهد که به او ترحم می کند فقط چیزی داشت که باید با صدای گرمش به قلب او تزریق میکرد،دوست داشت بکهیون بداند چقدر قوی است و همه آدم ها اگر در شرایط او بودند شاید حتی از ترس جانشان در این بازی ترسناک شرکت نمیکردند و مسئولیت را به گردن دیگری می انداختند:
-اگه شکست خوردی،اگه افتادی واعتماد به نفستو از دست دادی ،مهمه...خیلی مهمه،چون اشتباهات تو رو میسازه بکهیون،اینکه با اشتباهات چطوری برخورد بکنی و چرا این اشتباهو کردی خیلی مهم تره ،تو شکست خوردی چون وسط کندن ی کوه بزرگی،چون دستات هنوز اونقدر قوی نیست،ولی قرار نیست همیشه ضعیف بمونه،اگه به کندن ادامه بدی،اگه یاد بگیری دنیا برای توئه نه اینکه تو جزئی از اون هستی،خیلی زود انقدر قوی میشی که حتی کندن یک کوه هم کار چندان سختی نمیشه...
بکهیون به آرامی زمزمه کرد:
-درک نمیکنم.
آغوش گرم چانیول کمی کرختش کرده بود.دستانش را از دور کمر او باز کرد و با انگشتهایش بازی کرد حالا که دقت میکرد با برخورد یکباره آتل دست شکسته اش به کمر چانیول حتما باعث شده که آن نقظه قرمز بشود و دردش بیاید ولی او چیزی بروز نداده بود. بکهیون در واقع خجالت میکشید وگرنه به وضوح منظور او را دریافت کرده بود.
-تمام چیزی که میخوام بگم اینه که من درونتو میبینم...
کمی بکهیون را عقب کشید واینبار هردو شانه اش را در دست گرفت طوری که چشمانشان مستقیما با هم تلاقی کنن.
-درونت میبینم آدمی میشی که آدم های بعد تو میخوان به یکی شبیهت تبدیل بشن نه اونی که فقط تونسته یک کوه بکنه.
بکهیون در میان ناراحتی زیادش،نیشخندی زد چه رفیق خیال پردازی نصیبش شده بود تمام چیزی که تا بحال با آن روبه رو شده بود شکست محض بود و اونوقت همچین جملات امید بخشی می شنید:
-خیلی رمانتیکی.
سرش را پایین انداخت:
-واقعا به درد جلسات و کنفرانس موفقیت میخوری.
دست شکسته اش را برروی زمین کشید.دستانش درون آتل میخارید.
اما در انتهای قلبش،در گوشه و کنار قفسه سینهش احساس پرواز میکرد،ایمان داشتن این گونه بود؟اینکه حتی خودت را باور نداشته باشی ولی کسی هست که تو را از خیلی های دیگر بیشتر باور داشته باشد وقتی حتی مرتب شکست مفتضحانه ای داری؟اینطوری که چشمان آن آدم لبریز و درخشان به تو زل بزند و حتی دستهایش را از شانه هایت یک لحظه هم برندارد؟
چانیول که دید بکهیون سرش را پایین انداخته تکان آرامی به او داد:
-میدونی چرا اینو دارم بهت میگم؟چون تو برای من ی آدم خوبی،تو قهرمانی!
چند ثانیه طول کشید تا بکهیون دست های چانیول را از شانه هایش کنار بزند،این همان جمله ای بود که هرگز انتظارش را نمیکشید:
-این جمله ای که ازش متنفرم.
ولی به طرز عجیبی قدرت به پاهایش برگشت و از جایش بلند شد.چانیول نگران نگاهش میکرد.زیاده روی کرده بود؟
-کجا میری؟این پرونده...
-باید برم حمام،میخوام قبل از اینکه از بوی گند بمیری بتونیم باهم حلش کنیم.
چانیول آرام خندید.حالا قلبش کمی آرام شده بود.وظیفه او همین بود.اینکه نگذارد این مرد عقب بکشد.
بیون بکهیون در حال حاضر کلید رهایی از دردها بود.بیون بکهیون شاید حتی چیز خاصتری در قلب نم گرفته چانیول بود اما او میخواست با پنهان کردنش در گنجه انباری احساسش از خودشان محافظت کند.
بیشتر از او محافظت میکرد حتی اگر تمام مردم دنیا او را میخواستند.او افتخار میکرد که تنها آدمیست که او را شناخته،در کنارش ایستاده و این را در مقالهش قید میکرد.
در زمانی که بکیهون در حمام بود،چانیول که از بوی تیز ادرار کلافه شده بود دنبال شستشو دهنده ایی آشپزخانه را زیر و رو کرد،بوی ادرار گربه میداد و اصلا سر در نمی آورد این در خانه ایی که گربه ندارد چطور اتفاق افتاده است.
کمی مشغول سابیدن قالیچه شد.چون بکهیون تا دویست سال آینده سراغ تمیز کردنش نمیرفت.خرت و پرت های ریخته شده بر زمین و میز و تخت را جمع کرد.تخت را ردیف کرد.به گلدان های کاکتون بکهیون آب داد.
به خودش خندید شبیه خانم های خانه دار کدبانو شده بود.
چشمش به تخته میخ شده بر دیوار افتاد.اما عکس کامیلیا توجهش را جلب کرد.چندین عکس  و بریده روزنامه و اطلاعات سایت ها برروی آن بود اما یک عکس وجود داشت که او را نمیشناخت و بکهیون هم چیزی از او نگفته بود ولی احساس میکرد قبلا او را  جایی دیده است .یک علامت سوال بزرگ در انتهای تابلو کشیده شده بود.
تصاویر به وسیله دارت به تخته وصل شده بودند.قبل از اینکه بکهیون بیاید سعی کرداز روی ورقه هایی که جمع کرده بود چیزی بفهمد اما اطلاعات کاملا پراکنده نوشته شده بودند.گیج شده بود...
این مرد که تصویرش را میدید همان دراکولای معروف نبود؟همان تصویر آشنای برروی تخته،باید تصویرش را چک میکرد تا مطمئن شود.
ارتباط او با پرونده چی بود؟
متوجه شد عکس بل هم به تخته اضافه شده ،اما چندین سوراخ برروی آن وجود داشت طوری که انگار بارها توسط دارت هدف گرفته شده است.
کمی ترسید،امیدوار بود بکهیون در طی این پرونده به کار خشونت آمیزی دست نزند؟او در شناخت بکهیون اشتباه نکرده بود،هرچند که گاهی عجیب و غریب و غیر قابل پیش بینی بود اما آدم درستی بود.
پرونده را باز کرد که همزمان با باز شدن در حمام بود.موهای بکهیون نمور و ریخت و پاش در اطراف صورتش ریخته بود.
نوک دماغ و گونه هایش کمی سرخ بودو لبهایش به طرز سکسی مرطوب و صورتی به نظر میرسید.چانیول حس کرد قلبش چند ثانیه نظم خودش را از دست داد و کمی پشتش لرزید،طوری که پرونده از دستش لیز خورد و بر زمین افتاد.
بکهیون همچنان بی توجه مشغول خشک کردن موهایش با حوله بود که صدای افتادن چیزی توجهش را جلب کرد.
از آنجایی که به خوبی بدون عینک نمی دید،دنبال عینکش گشت و با تعجب به چانیول که وسط خانه خشکش زده بود خیره شد.متوجه شد پرونده جلوی پایش افتاده و او ماتش برده است.نگران جلو آمد تا لمسش کند و از سلامتش مطمئن شود:
-همه چی مرتبه؟
چانیول در دل مرتب می گفت:
-خدایا،بعد حموم چطوری اینهمه کیوت میشه؟الانه که خون دماغ بشم.
قبل از اینکه دست بکهیون به او برسد خودش را عقب کشید و چشمانش را پایین انداخت تا سو تفاهمی ایجاد نکند ،ضربان قلبش انقدر بالا بود که به سختی صدای خودش را می شنید:
-چیزی نیست،از دستم سر خورد.
بکهیون  با تعجب نگاهی به او انداخت و وقتی سر به زیر انداخته اش را دید خم شد تا پرونده را از روی زمین بردارد .
آن را برداشت،سبک و چند صفحه ای به نظر میرسیدیک نگاه کلی به آن انداخت تا بعد از نوشیدن آب دقیقتر بررسی اش کند اما قبل از اینکه آن راببند توجهش به چیزی جلب شد،به چانیول تنه زد و پشت میزش پرید و در کمال تعجب او یک ذره بین بیرون آورد.چیزی که چانیول عمرا فکر نمیکرد یک کاراگاه در این قرن هنوز از آن استفاده کند بیشتر شبیه چیزی بود که درسریال های دراماتیک دست کارآگاه های قدیمی دیده بود.
بکهیون طوری ذره بین را به عکس یک مغازه که بل مرتب به آن میرفت نزدیک کرده بود که چاینول شک کرد شاید قبلا چیزی در آن وجود داشته که از قلم افتاده است اما بارها عکس های داخل پرونده را دیده بود و متوجه چیزی نشده بود،در واقع بل زندگی  منظمی داشت که به سختی میشد کار خلاف و غیر طبیعی از آن خارج کرد. قبل از اینکه به وضعیت عجیب پیش آمده خرده بگیرد،صدای داد بکهیون که به عکس اشاره میکرداو را از جا پراند:
-این چیه؟

******
عشق حد وسط ندارد
یا نابود میکند
یا نجات میدهد
#ویکتور هوگو

FanceWhere stories live. Discover now