8شب-لس آنجلس
آب وهوای لس آنجلس همیشه آرام و راکد است طوری که انگار هرروز که بیدار میشوی تفاوتی با دیروز ندارد.زمستان ها چندان سرد نیست و تابستان ها هم گرما زیاد آزارت نمی دهد.
باران بیشتر در ماه فوریه خودش را نشان می دهدو پنجره خانه بکیهون بخاطر چوبی و قدیمی بودنش تقریبا مقداری آب پس میدهد و باعث میشود که محیط خانه کمی بوی رطوبت باران می بگیرد.
بکهیون مشکلی با باران نداشت .
درواقع او هم مثل یک زندانی آفتاب یا باران را حس نمیکرد تنها مانند بوییدن عطری که در خاطره ای دور شناورت میکند در میان گذشته هایش و اتفاقاتی که در روزهای این چنینی افتاده گم میشد.
روزهای بارانی کمی متاثرش میکرد انگار هیولای تنهایی بیشتر خودش را نشانش میداد با اینکه بیش از 15 سال در آمریکا گذرانده بود ولی هنوز هم در روزهای بارانی عجیب هوس سوپ سمگیه تانگ(samgyetang) میکرد.
مادرش در پختن آن تبحر ویژه ای داشت .آنطور که بوی مرغ در خانه میپیچید و جنسینگ های سوپ نه خیلی خام و نه خیلی نرم به نظر میرسیدند باعث میشد بکیهون نتواند جلوی شکم چرانی اش را بگیرد و حالا بعد از این همه مدت بوی غذایی که وجود نداشت طوری زیر بینی اش میپچید که باعث میشد توهم بزند مادرش در آشپزخانه در حال آشپزی است.
به طور قطع داشت دیوانه میشد.هنوز هیچ تصمیمی برای گفته های دراکولا نگرفته بود شک نداشت اگر نجنبد خودش به زودی مثل یک مرغ سلاخی میشود ولی ذره ای شجاعت در او باقی نمانده بود گهگاهی حرکات جسورانه ای میکرد ولی دوباره که به عقب نگاه میکرد طوری پاهایش میلرزید که ثابت کند در آن لحظه ها ابدا از مغزش کمکی نگرفته است.
عجیب تر از همه آن بود که در ماه می لس آنجلس ، معمولا باران بسیار اندک و ملایم است ولی حالا طوری سیلاب راه انداخته بود که بکهیون شک کرد شاید هنوزواقعا هنوز در ماه فوریه یعنی پرباران تر ماه سال باقی مانده باشند.
صدای باران سریع،خشن و با هرج و مرج بسیار بود جهت مشخصی نداشت تنها مثل یک شورشی قصد ابراز وجود داشت.
اولش با تق تق های ساده به شیشه پنجره شروع شده بود که در واقع زنگ هشدار برای شروع این طغیان بود ولی حالا انگار شلنگ آسمان نشتی پیدا کرده بود آنچنان میبارید که همه جنبندگان خیابان فرار کرده بودند و در خانه هایشان پناه گرفته بودند.
برروی طاقچه پنجره اش که حالا کمی آب باران را پس داده و نمور شده بود،نشست و کنجکاوانه به جایی از خیابان که معمولا محافظینش ماشینشان را پارک میکردند نگاهی انداخت.
شدت باران به قدری زیاد بود که از آن فاصله به سختی قابل دیدن بودند خواست از پنجره فاصله بگیرد که دیدن دوباره فردی آشنا باعث شد که کاملا شوکه شود.
باورش نمیشد! چند قدم آنطرف تر از در خانه اش سطل آشغال مکانیزه شهرداری وجود داشت و یک آدم با هیکل مشابه آن خبرنگار شرقی فضول،کنارش چمباتمه زده بود.
انگار آنجا قایم شده بود تا مراقبین متوجه اش نشوند ولی بکیهون نمی توانست با قطع به یقین بگوید خود اوست چون کلاه سویشرتش چهره اش را کاملا مخفی کرده بود.
بنابراین حدس زد که اشتباه کرده است و او حتما یک بی خانمان بی چاره است .
در واقع هیچکس آنقدر دیوانه نبود که زیر همچین بارانی بازهم کشیک او را بدهد.احتمالا خود قاتل هم زیر پتو بر روی صندلیش نشسته بود و شکلات داغش را می نوشید.بله حتما اشتباه کرده بود و او همان خبرنگار نیست.برای همین بیخیال شد و رفت تا برای خودش یک لیوان قهوه فوری درست کند.
نیم ساعت را بی خیالی گذراند ولی حس کنجکاوی لحظه ای رهایش نمیکرد دوباره به پنجره هجوم آورد به امید آنکه شاید آن فرد رفته باشد.
اینبار متوجه شد که آن آدم زیر باران دقیقا به پنجره او خیره شده است حالا که قیافه اش را میدید واقعا آن خبرنگار کره ای دیوانه بود.پنجره خانه اش را باز کرد و سرش را با اینکه باران خیسش میکرد بیرون برد و فریاد زد:
-اینجا چیکار میکنی؟دیوانه ای چیزی هستی؟
ولی خبرنگار تکان نخورد و حتی نگران به انتهای خیابان سرک کشید تا مبادا سر و کله مراقبین خشنش پیدا نشود و بیشتر خودش را در یک گوشه مچاله کرد و سرش را بازهم پایین انداخت.
این دیگر زیادی بود! برای اولین بار دل بکیهون برای یک خبرنگار میسوخت.
احتمالا او آنجا کمین کرده بود تا با دادن یک خبر داغ و جنجالی از کارآگاه بیون بیچاره اش کند ولی طوری که مظلومانه آن گوشه بغ کرده بود بکیهون به جای او یک بچه گربه گرسنه بدبخت را میدید.
دلش میخواست بگوید به جهنم و ابدا هم برایش مهم نباشد که او دارد زیر باران تلف میشودولی نمی توانست!
او همیشه مهربان و دلسوز بود.بخصوص که خبرنگار هم وطن او هم محسوب میشد و دفعه پیش برخورد بدی از او ندیده بودحتی نشانه تقدیر هم بر تیشرت او ظاهر شده بود البته چندان معتقد نبود این نشانه خداست یا نامه ای از شیطان،ولی در هرصورت برای یک تصمیم کمکش کرد.
طبق معمول بهانه اش را برای کمک به کسی که تقریبا درون خط قرمزهایش چرخ و فلک میزد لیست میکرد تا بعدا که گند کارش درآمد بتواند خودش را توجیه کند.
چند دقیقه بعد بکیهون با چتر و شلوارک قرمزش و یک دمپایی پلاستیکی خانگی خط دار سیاه و سفید در خانه اش را باز کرد و به سمت سطل زباله مکانیزه فلزی حرکت داد.
متوجه شد که مراقبین چندان متوجه او نیستند بنابراین سرعت قدم هایش را بیشتر کرد و با بی حال ترین حالت ممکن چتر را بالای سر خبرنگار ترسیده گرفت.
نامش را بخاطر نداشت فقط یادش بود به معنی نوعی میوه اشاره میکرد.سویشرت سبز رنگ خبرنگار کاملا خیس شده بود طوری که همین حالا هم از کلاهش آب میچکید و صورتش را خیس تر میکرد.موهایش به پیشانیش چسبیده بود ، مژه هایش در اثر سرما کاملا فر شده بودند و چشم هایش را درشت تر نشان میدادند.
صورت گردش با دماغ کشیده و لب های حجیمی که حالا از سرما کبود شده بودند ترکیب معصومانه ای ساخته بود.
یک کره ای خوش قیافه بود.احتمالا اگر در کره مانده بود میتوانست جلوی دوربین قر بدهد و با چهارتا آهام و اهوم کردن آیدل یا بازیگر بشود از فکرش خنده اش گرفت.
-از اینجا بلند شو.
خبرنگار کاملا گیج شده بود و به لباس های نامناسب بکهیون که حالا کمی خیس شده بود نگاه سر درگمی انداخت.
-نمی تونم،لطفا به مراقبینتون چیزی نگین،قول میدم دردسری درست نکنم.
صدایش ابدا با قیافه اش هم خوانی نداشت هرچقدر چهره معصومی داشت در عوض صدایش تاریک و گرفته به گوش میرسید.
-بهت گفتم از اینجا بلند شو!
-خواه....
قبل از اینکه جمله اش را کامل کند بکیهون خم شد و بازوی او را کشید اینکار باعث شد پره های چتر ،تقریبا به سر خبرنگار بدبخت کوبیده شود ولی بکهیون اهمیتی نداد و به روی خودش نیاورد.
-بیا توخونم!
تقریبا خود بکهیون از چیزی که گفت شوکه شد و خواست که حرفش را پس بگیرد ولی قدم های خبرنگار طوری شتاب زده و سریع از کنار او رد شد و خندان از در خانه به او نگاهی انداخت که ناگهان به ذهنش خطور کرد دلش میخواد لپ او را بکشد و بگوید چه پسرکوچولوی شیرینی!
ظاهرا برای هر تصمیم جانبی دیگری دیر شده بود هرگندی که میخواست زده بود و خبرنگار را هم به خانه اش راه داده بود.
هرچندآنجا چیزی برای مخفی کردن وجود نداشت و او انگار اینبار دوربین عزیزش که دفعه پیش به جانش بسته بود را با خودش نداشت ولی بازهم به هرچیزی نمیشداطمینان کردشاید دوربین کوچکی روی خودش کار گذاشته باشد تا کسی اینبار مچش را نگیرد.
مشکوکانه سرتاپای قدبلندش را نگاه کرد،متوجه شد پاهایش کمی پرانتزی است همین باعث میشد کمی خمیده تر به نظر بیاید.
سرش را خم کرد تا بهتر نگاهی بیندازدکه چشم های درشت خبرنگار مچش را گرفت و ردیف دندان هایش که در اثر لبخند بزرگ و پهنش پیدا شده بود به نمایش درآمد.
-خیلی ازتون ممنونم،هیچ وقت لطفتونو فراموش نمی کنم.
-چطوری میخوای جبرانش کنی؟
با این پاسخ سرد بکیهون، نیش تا بناگوش باز او بسته و نگاهش کمی گرفته تر شدبا اینهمه بکیهون که از حماقت خودش بابت راه دادن او عصبانی بود حس بهتری نسبت به خودش پیدا کرد.
-اسمت چی بود؟
-چانیول
-چانیوله؟
خبرنگار دستش را به سمت او دراز کرد انگار میخواست با او دست بدهد دوباره لبخند روی صورتش می درخشید.
واقعا اعصاب خردکن بودبا اینهمه بی ادبانه بود که بکیهون جواب دست او را ندهد بنابراین به آرامی دست هایش را درون انگشت های بزرگش جا داد و به خبرنگار خیره ماند.
-چانیول پارک هستم، آقای بیون.
و دست او را به آرامی فشرد،دستش خیس و بسیار سرد بود ولی ظاهر پر انرژیش را خوب بر روی چهره اش حفظ میکرد.
-خبرنگار کدوم سازمانی؟
چانیول کمی مردد شد.
دادن اطلاعات بیشتر به این کارآگاه میتوانست مثل تیر خلاص عمل کند و به او صدمه جدی بزند ممکن بود آینده کاریش توسط منابع دولتی کاملا مسدود شود و به جرده خبرنگاران بی نام و شنان بپیوندد.
-خبرنگار مستقل هستم.
-کارت خبرنگاریتو نشونم بده.
دست در جیب پشتی شلوار تماما خیسش کرد و کارتش را با دستانی کاملا یخ زده و لرزان خارج کرد و به سمت بکهیون گرفت.
ظاهرا که همه چیز طبق آن کارت درست بود و او واقعا یک خبرنگار مستقل بود.
چانیول هنوز آن لبخند گرمی را که هیچ تناسبی با صورت یخ زده اش نداشت حفظ کرده بود با این تفاوت که حالا به وضوح میلرزیدو پارکت خانه بیون زیرپایش تبدیل به چاله آب کوچکی شده بود.
بکیهون بالاخره بیخیال بازجویی شد.
حوله حمام خودش که دقیقا یادش نمی آمداز کی استفاده اش نکرده بود را از داخل کمد لباسش خارج کرد.اول خواست فقط همان را به سمتش بیندازدکه با دیدن دوباره لباس های تماما خیس چانیول نظرش عوض شد.
یک حوله هیچ معجزه ای نمی کرد با اینکه شک داشت لباس هایش اندازه آدمی به این بلندی بشود یک تیشرت و شلوارک هم بیرون کشید و همه آنها را جلوی او قرار داد.
-میتونی بری حمام و لباستو عوض کنی.
-اوه،لازم نیست! شما خیلی مهربونید ولی به محض اینکه بارون قطع بشه میرم.
-منم قرار نیست بعدش نگهت دارم ولی لباس هات خیلی خیس شده.
البته دلیل دیگری هم در کار بود و آن هم اینکه بکهیون واقعا به جاسازی دوربین یا میکروفون مخفی در آن لباس ها شک داشت ولی چانیول به هوای اینکه بکیهون چقدر مهربان است که نگران سلامتی اوست گونه هایش قرمز و گرم شد و جلوی او تعظیم موقری کرد.
-ممنونم.
و پشت در حمام با لباس های بکیهون غیب شد. در هر صورت او یک خبرنگار لجباز بود و نمیشد به آسانی به او اطمینان کرد.
بکیهون دلش میخواست با او کمی کره ای صحبت کند این هوای بارانی واقعا دلتنگش کرده بود برای همین یک لیوان شیر هم برای او گرم کرد.
در لحظات آخر متوجه تاریخ انقضای حک شده بر روی انتهای قوطی شیر شد که ظواهر امر نشان میداد دو روز از تاریخ تعیین شده انقضاء آن گذشته است ولی خوشبختانه شیر هیچ رنگ و بوی نامتعارفی نمیداد و علاوه براین شیر برروی حرارتی که برای خود بکیهون به ندرت روشن میشد در حال گرم شدن بود یک شیر دو روز تاریخ گذشته قرار نبود آقای پارک را بکشد برای همین وقتی که با لباسهای او از حمام بیرون آمد و روبه روی شومینه اش جا گرفت لیوان شیر را به او تعارف کرد.
حس نامادری سفیدبرفی را داشت که سیم مسمومی را به او تعارف میکند.
بکیهون خیلی از این حقیقت ناامید شد که تیشرت چروک و سفید رنگش بیشتر از او به چانیول می آمد واقعا خوش چهره بود.
چانیول یک قلپ بزرگ از شیر گرم خورد و در اثر گرمای تزریق شده به وجودش به مبل تکیه داد علاوه بر اینها کمی به مورد گزارشش نزدیک شده بود و این ممکن بود در آینده برای گزارش های تکمیلی حسابی به او کمک کند.
-چرا تو این بارون بازهم جلوی در خونه من موندی؟
چانیول کمی با دست هایش بازی کرد و انگشت هایش را دور لیوان فلزی قدیمی که آدم را یاد فیلم های کابویی دهه 90 می انداخت ،حلقه کرد.
-من مجبورم آقای بیون
-چی مجبورت کرده؟
-من تا حالا به هیچکس نگفتم شما به این پرونده مرتبطین.
بکهیون کمی عصبی شد چرا این آقای پارک طوری رفتار میکرد انگار که اوست که مورد لطف قرار گرفته؟چانیول متوجه شد که کارآگاه جوان دچار سو تفاهم شده است بنابراین سریع دلایلش را برای او توضیح داد.
-هیچکس منو توخبرگذاری ها جدی نمی گیره،باید ی خبرجنجالی تهیه کنم وگرنه عملا باید از شغلم برای همیشه خداحافظی کنم چون پولش کفاف امورات زندگیمو نمیده تو لس آنجلس همه چیز خیلی گرونه.
پس لطفی در کار نبود! حتی این پنهان کاری لطف بزرگی در حق خود خبرنگار بود چون میخواست یک خبر دسته اول ارائه دهد.
-قبلا هم بهت گفتم خبرت ممکنه جون منو به خطر بندازه.
چانیول کمی به لکنت افتاد دلش نمیخواست ناامید و دسته خالی از این خانه بیرون برود. این کارآگاه تنها امیدش بود.کورسوی نوری که باعث میشد زیر باران کنار سطل زباله های بوگندو به خودش ایمان داشته باشد.
-ا...الان چیزی منعکس نمی کنم ولی دلم میخواد وقتی همه چیز معلوم شداولین کسی باشم که این خبرو پخش میکنه.
خبرنگار بیچاره وضعیتی بهتری از او نداشت منتها به بد سوژه ای پیله کرده بود.ظاهرا زندگی دو کره ای ساکن آمریکا به این پرونده گره خورده بود.
پرونده ای که بکهیون هنوز نتوانسته بود ترسش را برایش کنار بگذارد و تصمیم قطعی بگیرد.
-شما قصد دارین پرونده را حل کنین؟
باید حدسش را میزد این خبرنگار حتی در چنین شرایطی بیخیال کارش نشود.
-اگه دلت نمیخواد دوباره بفرستمت تو خیابون بهتره سوال های این مدلی نپرسی! تو الان فقط ی پیاده هم وطنی که من به خونهم دعوتش کردم.
کلمه کمک را کمی غلیظ تر بیان کرد تا تاثیر حرفش را بیشتر کندو با اینکه متوجه شد خبرنگار کمی سرخورده شده به کره ای پرسید:
-چند ساله آمریکایی؟
چانیول کمی خندید و گفت:
-15 سال
بکیهون واقعا داشت به اینکه سرنوشت این دو آدم را کنارهم قرار داده ایمان میاورد هردو در یک سال به این کشور مهاجرت کرده بودند.کمی چشمانش گشاد و موهای تنش از تعجب سیخ شده بود.نمی فهمید چه چیزی باعث به خنده افتادن چانیول شده است؟
-چیزخنده داری پرسیدم؟
چانیول در حالی که با دست لبخند بزرگش رامی پوشاند انگار که واقعا قابلیت پنهان کردنش را با آن داشته باشد عذرخواهانه دوباره خم شد.
-ببخشید فقط لهجه کره ایتون واقعا با نمکه
بکهیون اخم کرد.
باید هم لهجه کره ایش تغییر میکرد و یک نفر در لس آنجلس به ریشش میخندید.وقتی حتی پدر و مادرش با او تماس میگرفتند به زبان انگلیسی صحبت میکردند و نتیجه اش این شده بود که زبان مادرش تبدیل به یک مدل یدکی برای زمان های اضطراری شده بود.
-سالهای زیادیه که حرف نزدم
-خوش حالم که با من دوباره تجربهش کردین.
بکهیون بلافاصله فهمید که او زیادی لبخند میزند.تقریبا از زمانی که آمده بودبه جز وقتی که بکیهون از زیر سوالاتش در میرفت و به نوعی حالش را میگرفت مرتب نیشش باز بود و چاله گونه اش را نشان میداد احتمالا بخاطر همین قیافه اش بود که کسی جدیش نمیگرفت.
-آقای بیون؟میتونم بپرسم چند سالتونه؟
ظاهرا نحوه سوال پرسیدنش بهتر شده بود این از احتیاط نهفته در سوالش کاملا مشخص بود پس این خبرنگار یک آدم باهوش برای شناسایی موقعیت بود.
لیوان خالی از شیرش را برروی لبه مبل گذاشت چون در هرصورت چیز شکستنی نبود و کمی کنجکاوانه سمت بکیهون خم شده بود و این سوال را از او میپرسید.چشمانش برق قشنگی داشتند.
-35 سال!
-جونتر نشون میدین.
-واقعا؟
بکیهون خودش میدانست که جوانتر نشان میدهد .لعنت به آن،چون همین بلای جانش شده بود ولی نمی خواست جلوی آن خبرنگار چیزی بابت بدبختی هایش به روی خودش بیاورد بنابراین لبخند زورکی زد و خودش را متعجب نشان داد.
برای انحراف این بحث خواست کمی شوخی کند چون جو طوری پیش میرفت انگار در یک مصاحبه بیوگرافی تلویزیونی است.برای همین به پاهای لخت و بدون موی چانیول اشاره کرد و گفت:
-پاهات از ی زن هم صافتره.
و بعد پاهای پرپشم و موی خودش را نشان او داد و زیرزیرکی به جک خنک خودش خندید.خدایا همه میدانستند بکیهون ابدا آدم با نمکی نبود و حالا احتمالا این خبرنگار آخرین انسان باقی مانده بود که متوجه این موضوع میشد.
-من پامو اصلاح نمی کنم،طبیعی این شکلیه.
-پس فکر کنم هورمون های مردونهت درست کار نمی کنن.
چانیول کاملا سرخ شده بود چون ابدا انتظار این حرفهای مسخره را از یک کارآگاه که ستاره مقالهش بود نداشت ولی بکیهون دوباره دهانش را باز کرد و زیر خنده زد.
آنقدر در آن خانه مانده بود، شبیه چوبهای قدیمی شده بود که بید به آن حمله کرده است حتی جوک ها و طنزش هم مدل بابابزرگ ها بود.بکیهون آداب معاشرت صحیح یادش رفته بود و تقریبا داشت چرت و پرت میگفت.
دلش میخواست سرش را به یک جا بکوبد چون با همان خنده بی ربط به چانیول جدی روبه رویش زل زده بودکه ناگهان صدای عجیبی که از شکم خبرنگار بلند شد و هردو را شوکه کرد.صدا دسته کمی از حرکت سریع آب در لوله های زنگ زده نداشت.
-معذرت میخوام،میتونم برم دستشویی؟
-آره برو.
و بعد با سرعت گلوله ای که تازه شلیک شده به سمت دستشویی دوید.
شلوارک بکیهون که برای خودش تا زانو میرسید به تن چانیول همانند شورتک نیمه بلند به نظر میرسید و همین منظره دویدنش را واقعا خنده دار کرده بود.
حالا که یک حساب سرانگشتی میکردهربار که او پا به خانه اش میگذاشت زمانش را در دستشویی یا حمام میگذراند.
چند دقیقه بعد چانیول خم شده و نفس زنان خارج شد.کمی زردتر شده و موهایش کاملا آشفته شده بودند.انگار دردش واقعا شدید بود چون حسابی عرق کرده بود و به نظر فاصله کمی تا گریه داشت.
-فکر کنم مسموم شدم! احتمالا بخاطر ساندویچ همبرگر صبحه...
همه اینها را برای خودش زمزمه میکرد انگار برای خودش درد و دل میکرد.
دوباره صدای شکمش بلند شد و اینبار بدون عذرخواهی خواهی دوباره به داخل دستشویی پناه آورد.
بکیهون کاملا میدانست که ساندویچ طفلکی بی تقصیر است ولی اگر پارک اینطوری فکر میکرد چاره ای جز تاییدش نداشت!
علاوه بر این همین که در اثر مسمومیت فقط اسهال شده بود و نمرده بود هم جای شکرش باقی بود.
کمی به در دستشویی ضربه زد و در حالی که به آه و ناله های پارک بدبخت گوش میداد گفت:
-بهتره ی قرص بخورین...
-آه ...بله،لطفا اگه دارین بهم بدینش.....آه.....
-پوشک هم هست...
و بعد دوباره زیر خنده زد.ناله خفه پارک با صدای فریاد بلندش قطع شد.
-آقای بیون! الان وقت شوخیه؟
بکهیون در حالی که جعبه قرص هایش را از کابینت خارج میکرد در جواب او فریاد دیگری زد تا صدایش به گوش برسد.
-واقعا که ی آدم فاقد حس شوخ طبعی هستی.
براساس تجربه قرص یدونیکول که معمولا هر وقت دچار مشکل های اینچنینی میشد مادرش به خوردش میداد را خارج کرد و با یک لیوان آب ولرم به چانیولی که تقریبا عین یک مرده جلوی در دستشویی او بی حال افتاده بود داد تا بخورد.
چانیول حتی در آن لحظات هم تشکرکرد و نگران به نشیمن گاهش نگاهی انداخت انگار هر لحظه منتظر بودکنترل اوضاع از دستش خارج شود و خانه بیون و حیثیت خودش را بیشتر از این به گند بکشد.
-هربار میام براتون دردسر درست میکنم.
در این مورد کاملا راست میگفت واقعا دردسر خالص بود هر بار با او جنجال جدیدی به راه میفتاد و بکیهون مجبور بود بخاطرش از تن نحیفش حسابی کار بکشد.
-مشکل نیست،ظاهرا آدم خوش شانسی نیستی
ریاکارانه سعی کرد دلداریش بدهد تا وجهه آدم خوبش را حفظ کند.
چانیول دوباره به جلو خم شد و شکمش را سفت چسبید.سرش به پارکت چسبیده بود و حتی تنفسش به سختی خارج میشد.
-اگه شانسی تو سرنوشتم نداشته باشم ،خودم کافیم تا شانس بهتری درونش بسازم.
و دوباره با بدبختی و دولاپهنا به دستشویی قدم گذاشت انگار که سفر آخرتش بود چون یک صحنه دراماتیک را تداعی میکرد که یک قهرمان زخمی در آخرین لحظات برمیگردد و به عقب نگاه میکند و سرانجام در افق محو میشود.
به نظر بکهیون چانیول واقعا مناسب خبرنگاری بود.
از آن مدل آدمهایی بود که کلی شعارهای پرتمطراقمناسب تیتر روزنامه ها میدهند.
دوباره روی مبل نشست و نگاهش به ورقه قرص افتاد.
برای تمرکز بیشتر عینکش را به جلو هل داد و به تاریخ انقضای قرص نگاهی انداخت،چهارماه از زمان آن گذشته بود.بلند خندید پارک چانیول اگر در خیابان مانده بود فقط سرما میخوردولی حالا اینجا در خانه ایی که فکر میکرد عاقبت شانس طلاییش را به او میدهد،بدون شک میمیرد.
به نظرش لازم بود آن دیوانه داخل دستشویی به ساختن شانس فکر نکند چون ظاهرا زندگی میخواست به او آسانتر بگیرد ولی خود او نمیگذاشت.
دوباره پشت در دستشویی ایستاد و به جریان آب داخل دستشویی و تند پرخش چانیول گوش داد
-آقای پارک! براتون تاکسی خبر کردم بهتر برین بیمارستان
و زیر لب زمزمه کرد
-خودتو نجات بده،با تشکر از تو دوتا از خطرناک های زندگیم از دور خارج شدن
و از راه دور ورق قرص را در سطل زباله گوشه اتاق پرتاب کرد و با ذوق فریاد زد
-خودشه! تو عالی هستی بکیهون ! ی پرتاب سه امتیازی بود
و بعد برروی مبلی که چانیول قبلا روی آن نشسته بود فرود آمدو به افتان و خیزان خارج شدن چانیول خیره شدظاهرا چند وقت از شر پیگیری ها و کشیک شدن های او خلاص میشد واین لبخند را برروی لبانش جاری ساخت.
بدون آنکه از فکر شیطانیش خجالت بکشد زیر بازوی چانیول را گرفت و گفت:
-فکر کنم دیگه تاکسی اومده...
چانیول محکم به شانه بکهیون تکیه داده بود و این باعث میشد بخاطر وزن زیادش کارآگاه جوان کمی قوس پیدا کند و خم شود
-لب...لباس هامو میشه بیارید؟
بکیهون واقعا نمیفهمید چرا حتی در چنین شرایطی هم بیخیال لباس هایش نمیشد،واقعا قضیه مشکوک بود.ترجیح داد فعلا لباس ها را به او ندهد
-تو این موقعیت لباس هاتو میخوای چیکار؟بعدا هم میتونی ببریش
صدای روده های چانیول دوباره بلند شد و او که دیگر چاره ای نداشت در نهایت بیچارگی و خجالت تسلیم شد و بخاطر طراحی خاص خانه بیون به مبل چنگ زد و ایستاد و عاجزانه به بکیهون نگاه کرد
-پس...لطفا کیف پولمو بدین
چه پسر مودبی بود طفلکی! بکیهون نمی فهمید چرا وقتی حتی صدای رودهش را شنید و با اون بوی مزخرفی که در دستشوییش راه انداخته هنوز انقدر معذب است و مودبانه خواهش میکنم،دیگر این سد غریبگی لااقل برای خودش شکسته بودبا اینحال زیاد لفتش نداد به سمت اتاق رختشویی رفت و بعد از جستجو در چند جیب کیف پول او را بیرون کشید و به دستش دادو
نگاهی به پنجره انداخت،شدت باران کم شده بود اما همچنان به باراش ادامه داشت،بنابراین یک چتر هم به برای احتیاط گرفت و درحالی که چانیول خم شده را به سمت در میکشید چتر را در نهایت به دستش داد.
-آق...آقای بیون،بقیهشو خودم میرم تاکسی جلوی دره....
و به ستون کنار در چنگ زد،قطرات عرقش برروی زمین میچکید.
-مطمئنی میتونی از پله پایین بری؟
دیگر نایی برای جواب دادن نداشت فقط سرش را برای تایید تکان داد و حتی چتر راهم همان جلوی در رها کرد هنوز به پله سوم نرسیده بود که پایش لیز خورد و با لگن محکم به زمین برخورد کرد.
عملا داشت گریه میکرد و تنها جمله ای که از دهنش خارج شد(آقای بیون) بود،بکهیون چتر را بالای سرش گرفت و به راننده ای که بخاطر شرایط چانیول بیرون آمده بود سفارش کرد حتما او را به یک بیمارستان مجهز و نزدیک بفرست،چانیول مرتب به پشت شلوارکش دست میکشید.
بکیهون برای دلداری نهایی دست برروی شانه اش گذاشت و با بدجنسی گفت:
-هم رنگش قهوه ای هم حسابی خیس شده،حتی اگه کاری هم توش بکنی کسی متوجه نمیشه.
دهن خبرنگار باز ماند،حتی نمی توانست برروی باسنش بنشیند حس میکرد استخوان لگنش شکسته است برای همین گریه های خفیف و لرزانی میکرد نمی فهمید تا چه حد مسموم شده که حتی جهان هم دور سرش میچرخید اخرین لحظات هوشیاریش زمانی بود که در ماشین بسته شد و تاکسی شروع به حرکت کرد.
بکهیون همزمان که به رفتن تاکسی خیره بود شانه اش را بالا انداخت امیدوار بود پارک در جاده نمیرد ولی همین که خواست برگردد ناگهان با مردی بلند و قوی برخورد کرد که تمام لباس ها و حتی چترش هم مشکی بود،کمی از ترس لرزید .
در چشم های مرد هیچ نرمشی دیده نمیشد،خیلی ناگهانی دست بکهیون را گرفت که باعث شد از ترس فریاد بکشد و چتر از دستش بیفتد.
مراقبینش به سرعت به سمت او در حرکت بودند و او حس میکرد آخرین لحظات زندگیش را میبیند که بالاخره صدای مرد بلند شد و گفت:
-متاسفم ،این کارت از کیف اون آقا افتاد.
و بعد از گذاشتن کارت به سرعت از آنجا دور شد،بکهیون بخاطر سرما و ترس در جایش میلرزید حس میکرد توان هیچ حرکتی را ندارد انگار عضلاتش کاملا خشک شده بودند و همین نشان میداد حسابی به همین زندگی که چندان تعریفی نداشت محکم چسبیده است.
مراقبینش که دیگر به او رسیده بودند چتر را بالای سرش گرفتند و به سرعت شروع به پرس و جو کردند:
-آقای بیون؟حالتون خوبه؟اون مرد سیاهپوشو میشناسین؟صدمه دیدین؟اون مرد جوونی که از خونهتون بیرون اومد همون خبرنگار پارک بودن؟
ابدا بخاطر نداشت چطور جوابشان را داده است انگار در که غلیظی شناور بود تنها زمانی شرایط را درک کرد که برروی مبل خانه اش جلوی شومینه نشسته بود و علاوه بر کارتی که هیچ توجهی به آن نداشت یک نامه هم در دستش قرار داشت به این مضمون:
(بیا بازی کنیم)
تک تک کلمات بریده لغات مجلات و کتابهای کودکان بودند و طوری رنگی و عروسکی چیده شده بودند انگار درخواست بازی یک بچه پنج ساله است.
بکهیون شاید یک گیمر حرفه ای بود ولی در دنیای واقعی همیشه باخته بود و همانطور که دراکولا میگفت قاتل به او بسیار نزدیک بود.
با اینکه مراقبین به سرعت رفته بودند تا دوربین های امنیتی را چک کنند ولی شک داشت که قاتل خود آن فرد سیاهپوش باشد،مردمک های آن مرد بیش از حد گشاد شده و غیر طبیعی بودند و قاتل نیز بسیار تیزهوش تر از آن بود که بعد از اینهمه مدت خودش را به این راحتی نشان بدهد علاوه براین او قصد بازی داشت و در همه بازیها قاتل هیچ وقت خودشو را مستقیما وارد نمیکرد بلکه همیشه از ناکجا آباد مراقب شرایط بود و همه چیز را از دور کنترل میکرد.
به نظر بکیهون او یک قاتل مقلد بود که پرونده river کپی برداری کرده بود،تنها یک تفاوت بزرگ وجود داشت قاتل در آن پرونده عادت داشت جوی کوچکی ایجاد کند و با زدن شاهرگ مقتولین جریانی از خون را در آن جاری کند ولی این قاتل ابدا هیچ زخمی ایجاد نمیکرد و به نظر میرسید حتی مقتولین را پیرایش هم میکند.
دوباره هجوم سوالات به مغز بکهیون باعث سردرد شدیدش شد،کسی به او جزئیات پرونده را نمیداد و علاوه بر اینها خودش یک مضنون بود،پیدا شدن سر و کلهش از مناطقی که قتل اتفاق افتاده ممکن بود که حساسیت بیشتری برروی او ایجاد کند و فضا را برای او تنگ تر کنداحتمال داشت این نامه،دیدارش با دراکولا همه صحنه سازی به نفع خودش تلقی شود. راه درست را گم کرده بود.
چند وقت پیش هیچ مشکلی نداشت به جز اینکه جهان دارد فراموشش میکند و دیر یا زود کاملا سر افکنده باید به کره برگردد و دلش یک پرونده بزرگ میخواست ولی حالا میفهمید بعضی آرزوها هرگز نباید خواسته شوند شاید گاهی بودن در تعلیق بی خطرتر از حضور در تکاپو زندگی است.
هنوز برخورد سرد انگشت های آن مرد سیاهپوش را با دستانش به خاطر داشت و تمام دستش با بخاطر آوردنش کاملا کرخت میشد.
دیگر داشت از خودش متنفر میشد تبدیل به یک موش ترسوی آزمایشگاهی شده بود که نه توانی برای زندگی در فاضلاب داشت نه جسارت ماندن در قفس آزمایش،خیلی خوب میفهمید که خودش را کاملا گم کرده است،به خود گذشته درونش نگاهی از دور می انداخت و حس میکرد کیلومترها راه را برای فرار از خودش دویده است و حالا انقدر فاصله گرفته که همه چیز مثل یک سراب در نقطه ای دور افتاده به نظرمیرسد.
همانطور که دراکولا میگفت قاتل توجه او را میخواست و قصد داشت او را به بازی بکشاند پس همه چیز یک توهم و خیال نبود و تمام آن دخترها واقعا برای جلب توجه او کشته شده بودندو این یعنی اگر خودش توجهی نشان ندهد به زودی قربانی خواهد شد.
قاتل به قدری به او تسلط داشت که به راحتی برایش پیغام میفرستادو مراقبینش با تاخیر به او میرسیدند حتی یک خبرنگار زپرتی هم توانسته بود آنها را دور بزند و گوشه ای برای او کمین کند،مرگ در چند قدمی او تاب میخورد و خنده های مستانه سر میداد.
کاش همه چیز در یک فضای مجازی و پشت کامپیوتر هایشان اتفاق میفتاد آن وقت بکهیون حتما یک طوری حلش میکرد ولی در دنیای واقعی کلید های کمکی را نمی شناخت،به رمزهای بازی آشنایی نداشت و نمی دانست چه مخفی گاه و سنگری او را از گیم اور شدن نجات میدهد علاوه براین جان اضافه ای نداشت و با یک بار شلیک به راحتی تا ابد از بازی حذف میشد.
احتمالا خودخواهانه بود که تنها به خودش فکر میکرد اما دنیای او به قدری کوچک شده بود که چیزی به جز سلامتی نسبی برایش باقی نمانده بود که حالا آنهم در معرض خطر بزرگی قرار گرفته بود.
ناخودآگاه چشمم به کارت خبرنگاری پارک افتاد که ظاهرا از کیف پولش به زمین افتاده بود همانطور که فکر میکرد در این دنیا هیچکس قابل اعتماد نبود حتی به کسی که جا و لباس داده بود و طوری با چهره مظلوم حرف میزد انگار آخرین قدیسه موجود در زمین است هم، یک دروغگوی بزرگ از آب در آمده بود در حالی که کارت خبرنگاری اصلی او را در دستش کمی مچاله میکرد و به پیام قاتل در دست دیگرش خیره مانده بود زیر لب تکرار کرد:
-پارک چانیول،خبرنگار بخش جنایی لس آنجلس پست.....هه! که ی خبرنگار مستقل هستی،پست فطرت عوضی!
با خودش قسم خورد حتی اگر او بتواند به این زودی ها از بیمارستان خلاص شود و دوباره جلوی خانه اش به حال مرگ بیفتد هم در را برای کمک کردن به او باز نکند.نمی ذاشت دوباره یک خبرنگار به او آسیب بزند.
چه هم وطن چه غیر هم وطن هیچکس به او فکر نمیکرد،بکهیون فقط یک وسیله بود که قاتل برای سرگرمی ،پلیس برای طمعه و خبرنگاران برای جنجال میخواستند از او استفاده ابزاری کنند.
دندان هایش را بر اثر نفرت برهم فشار داد و سعی کرد با کشیدن موهایش دوباره به قاتلی که بیرون از این خانه در نقاطی از همین انتظارش را میکشید فکر کند.
ESTÁS LEYENDO
Fance
Fanfic(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...