پارت دوم:اگه میتونی منو بگیر

333 128 50
                                    

زندان flornce ADX – کلرادو
روبه روی درهای بزرگ حفاظی میدان خارجی زندان ایستاده بودند.
فضای کلرادو خشک و کاملا گرم بود.خاک های کمی نارنجی اطراف زندان مثل پیرزنی بی دندان خالی از هرگونه زیبایی بود.تنها پستی بلندی های کوچک اطراف به فضا بعد میداد.
شکل زندان از دور به چشم کسی مثل پیدا کردن گنج در میدان صحرا بود.حتی اگر زندانی موفق میشد از این زندان فرار کند در نهایت اسیر کویر اطراف میشد و از تشنگی و گرسنگی شدید میمیرد.
در فاصله 20 متری از زندان درخت های خشک شده بدون هیچ برگی آماده به کبریت کشیده شدن بودند.مثل هیزمی آماده برای شب های سرد اینجا می ماندند تا در تاریکی غلیظ اطراف روشنی بخش کوچکی باشند اما در نهایت در روشنایی روز مثل مظهر زشتی بودند که انسان رابه تصور ناکجا آباد مایوس میکرد.
چند سرباز روبه رو مشغول چک کردن مدارک آنها بودند در نهایت با کمی تاخیر،یکی از آنها جلو آمد و با پس دادن کارت شنایی به افسر وو اجازه ورود آنها را صادر کرد.
ماشین به آهستگی وارد حیاط شد.
حیاط زندان خالی از هر جنب و جوشی بود تنها  برج های دیده بانی بزرگ دیوارهای حیاط به چشم میامد که به راحتی  به تمامی محیط دید داشتند و هیچ نقطه کوری برای آنها وجود نداشت.
بکهیون بازهم اینجا بود. در زندانی که هرگز تصور نمیکرد بیش از یکبار به آن پا بگذارد.
دفعه اول به عنوان مظنون و دفعه دوم با اسم طعمه،اینبار با این تفاوت که وقتی روبه روی در ورودی ساختمان زندان رسید دو مرد شانه به شانه او ایستاده بودند.
یادش بود دفعه اول موریسن از جلو و  وو پشت سرش حرکت میکرد.آن زمان حس زندانی بدون زنجیر و دستبندی را داشت که بین دو دیوار بزرگ در حال تقلاست.
اینبار با هر قدمش به  کفش های مشکی دو مرد کنارش نگاه میکرد که مصمم در کنار او گام برمیداشتند انگار به دنبال امیدی با او همراه شده بودند.

12 ساعت قبل-واشنگتن
موریسن سراسیمه وارد دفتر کریس شد.
کریس با دلخوری صورتش را از او برگرداند و تمام توجهش را به پرونده روبه رویش داد.متوجه شده بود که موریسن با کاپیتان پیر حرف زده و توانسته او را قانع کند تا در این پرونده باقی بماند.
نمی دانست پشت چهره این مرد با چشم های یخی چه ویژگی بارزی وجود داشت که میتوانست به راحتی اعتماد آدم را جلب کند. در نگاه اول بسیار سرد و خاموش به نظر میرسید.اما بعد از آشنایی به او میتوانستی شخصیتش را به شکل یک گربه وحشی تصور کنی که مدتی طول میکشید تا به تو اعتماد کند و بعد به گونه ای سحر آمیز تو را شیفته خودش میکند.
وگرنه از کاپیتان بعید بود که به این آسانی تسلیم شود،در چشم های موریسن آتش انتقام شعله میکشید طوری که گاهی کریس در میان آب های یخ زده اش ،جرقه های کوچکی از گر گرفتن ذغال میدید و عجیب این بود که کاپیتان آن را ندید گرفته بود.
موریسن پرونده را از زیر دستان کریس کشید.
-به کمکت نیاز دارم.
کریس با لجبازی دوباره پرونده را از دستان موریسن بیرون کشید،کمی صندلی چرخ دارش را به عقب هل داد و نوک خودکارش را طلب کارانه به میز کوبید.
-فکر میکردم خودت تنهایی از پس همه چی برمیای!
-بچه بازی در نیار،سری قبل گفتی میخوای بهم کمک کنی و حالا پاتو عقب کشیدی!
کریس سرش را بالا آورد،ابروهای موریسن درهم گره خورده بود و چانه اش سخت و سفت به نظر میرسید انگار دندان هایش را محکم برهم میسابید. در حقیقت خواسته شخصی خودش بود که در این پرونده دخیل باشد فقط نمیخواست سهل الوصول به نظر بیاید ولی با این قیافه ای که موریسن به خود گرفته بود دلیلی نمیدید که به این بازی ادامه دهد .
بنابراین بلند شد و پرده اتاقش را کشید و در را پشت سر موریسن بست،به صندلی روبه روی میزش اشاره کرد.موریسن کمی عصبی برروی آن نشست.
-چه کمکی ازم میخوای؟
-باید بازم به زندان ADX بریم.
کریس کمی چشمانش را تنگ کرد.
-دراکولا؟
-و بیون رو هم باید با خودمون ببریم.
-دیونه شدی؟
-اون مرتیکه میخواد بهمون کمک کنه،کاپیتان قبلا باهاش موافقت کرده و بیون هم مربوط به همین پرونده است،چه اشکالی داره؟
کریس که کم کم داشت خونسردی خودش را از دست میداد گردنش را جلو کشید:
-متوجهی که با رفتن دوباره به اون خراب شده داریم ناکارامدی پلیسو ب اون اشغال اثبات میکنی؟
موریسن سرش را چرخاند و با پوزخند گفت:
-اگه زودتر از این کاری نکنیم احتمالا همه همین فکرو میکنن.
-بیون فقط یه آدم عادیه،تو میخوای قربانیش کنی نه من!
موریسن انگشت هایش را درهم قفل کرد:
-ما قبلا راجع بهش صحبت کردیم فکر کنم به یه توافقی رسیدیم،میشه از این شکاک بودنت دست برداری؟
کریس ((لعنتی)) زیر لب فرستاد و در حالی که یک چشممش را کاملا خسته می مالید گفت:
-تو که همه چیزو برنامه ریزی کردی،نقش من چیه؟
موریسن سرش را پایین انداخت:
-شرط اون روباه پیر! گفته یه مدت باید تحت نظر تو باشم تا وضعیت خودمو بهت اثبات کنم.
پس کاپیتان اشتباه نکرده بود فقط فرصت داده بود.کریس لبخند دندان نمایی زد و دستانش را مشتقانه بهم کوبید،سیگاری از داخل جیبش خارج کرد و بدون روشن کردنش مشغول بازی کردن با آن بین انگشتانش شد.
-عالی تر از این نمیشه!
موریسن نالید:
-کریس! خواهش میکنم!
تا به حال همین لحنی از موریسن نشنیده بود.این مرد که تا این حد درمانده بود یکی  از بهترین های اداره جنایی بود ولی حالا مثل خرگوشی زندانی به امید اخرین روزنه فرار خودش را به هر سویی میکشید.قطعا کریس میتوانست او را کنترل کند نمی گذاشت بیون قربانی شود ولی نقشه موریسن از اساس مشکلی نداشت در واقع یک تحقیق دو طرفه اتفاق میفته که مجموع آنها میتوانست به یک نتیجه واحد برسدو کار برای قاتل سخت کند.
همچنان که بیون در حال تحقیق بود حتما قاتل فکر میکرد پلیس کاملا کارآمدی خودش را از دست داده ولی آنها مخفیانه با یک وجه جدیدی به تحقیق ادامه میدادند.
قبلا فهمیده بود که قتل باندی هم به نوعی به این بیون عزیز مرتبط است.مردی که توانسته بود به راحتی جای او را پیدا کند و به همین راحتی باعث شد که فردا جنازه باندی را برایشان بفرستند.
باندی با یک گلوله در پیشانی کشته شده بود.به نظر کالیبر 7 میلی متری بود که به راحتی میشد به آن صدا خفه کن پوشاند.
میزان گوگرد در اطراف محل ضربه زیاد بود که نشان از این میدادکه گلوله از فاصله نزدیک شلیک شده است .هرکسی که این کار را کرده بود باندی کاملا به او اعتماد داشت.
حالا که نظریه چند قاتل بودن در ذهن هردوی آنها به اثبات رسیده بود بنابراین تمامی این قتل ها  بایدزیر نظر یک تشکیلات خاص رهبری میشد.
گردنش را به عقب خم کرد و به تخته شیشه ای که عکس قربانی ها و محل قتل آنها به وسیله خطوط قرمز رنگ به یکدیگر متصل شده بودند توجهش را جلب کرد.باید ریسک میکرد،چاره ای نداشت.
به موریسن نگاه کرد که منتظر مانده بود تا خوب فکر هایش را بکند.مصمم بلند شد و به سمت میز حرکت کرد.
-کمکت میکنم موریسن.

زندان ADX-  زمان حاضر
بازهم روبه روی همان فضای زیر زمینی قرار گرفته بودند،لامپ های راهرو با مردی که لباس آشپزها را پوشیده بود و با حمل چرخ دستی غذاها،غذا را در محفظه خاصی از درها میگذاشت چهره ای از تصاویر آزمایشگاه های مخفی نظامی پیدا کرده بود.
در واقع نور راهروها اصلا کافی نبود،به نظر اتومات میرسید چون در انتهای راهرو فضا کاملا خاموش بود عجیب بود که از هیچ یک از اتاق ها صدایی تولید نمیشد،فنی بر سقف راهرو فضا را تهویه میکرد،احتمال داشت سیستم تهویه به گونه ایی مجازی و وابسته و بدون کانال بازی ساخته شده بود تا امکان فرار از هر راهی بسته باشد.
بکهیون متوجه شد که تمام ظروف و قاشق و چنگال ها مثل از نوع خاصی از پلاستیک نرم بودند که امکان آسیب را به حداقل می رساندند.مردی که چرخ دستی را حمل میکرد ماسک سفیدی بر صورت داشت و پیر به نظر میرسید،حتی یکبار هم سرش را بالا نیاورد.حتی زمانی که کریس از او پرسید که نهار دراکولا را تحویل داده است یا نه با تکان کوچک سرش تایید کرد.
آن محل طوری بود انگار هیچ گاه زمان وجود نداشته است.انگار دچار نوعی خمودگی میشد و نور زندگی را در هم میشکست احتمال ضعیفی وجود داشت که کسی بدون آنکه دیوانه شود و یا حتی دق کند بتواند به راحتی از آن مکان زنده بیرون بیاید.
کریس به سرباز اشاره کرد تا در سلول دراکولا باز شود.
هرسه نفر وارد شدند.دراکولا با یک دستمال سفید درخشان برروی پایش،و ظرفی که کاملا متفاوت از بقیه ظرف ها و با چینش غذایی بسیار شیکی بود روبه رویش قرار داشت.
به احترام حضور انها بلند شد.
-خوش اومدین آقایون،متاسفم که فقط یه ظرف غذا دارم،خوردنش به تنهایی کاملا بی ادبانه است نه؟
و بعد لبخند استهزا آمیزی زد؛دندان هایش به قدری شفاف و ردیف بودند انگار ی یک دندان پزشک به طور مرتب به او سرویس میرساند.
ظرف غذایش شامل انواع سبزیجات و میوه بود،بدون هیچ نوع گوشتی! مثل یک گیاه خوار قسم خورده که هرگز عهد خود را نمی شکند.
بکهیون به موریسن و کریس نگاهی انداخت تا آنها تنها را تنها بگذارند،کریس دوباره به سرباز نگاهی انداخت تا زنجیره ها را برای بست کردن دارکولا بیرون بیاورند اما بکهیون اینبار تحمل نکرد:
-اون به من آسیب نمیزنه،همگی شما بیرون هستین،من حتی این کنترل از دور رو هم دارم که بلافاصله میتونم خبرتون کنم.
دراکولا سرش را پایین انداخته و از گوشه چشم به دوربین های امنیتی اتاقش نگاهی انداخت:
-و دوربین ها! من بیشتر از این برای خودم گناه نمی تراشم!
کریس نفسش را با عصبانیت بیرون فرستاد و موریسن با تنفر گفت:
-تو الان ته جهنمی،برات فرقی نداره حتی اگه بیشتر گناه کنی،مجازاتت از این بیشتر نمیشه!
دارکولا با آرامش پشت میزش نشست،دوباره دستمال سفره را بدون هیچ چروکی بود روی پاهایش انداخت و در حالی که کمی کلم بروکلی به چنگال میزد با لبخندی خیره کننده گفت:
-لطف یکی از ته جهنم چه حسی داره؟
موریسن خواست به صورت قشنگش یک مشت حواله کند که کریس او را عقب کشید،نگاهی به بکهیون انداخت،در چشم های بکهیون جمله ((به من اعتماد کن)) موج میزد،سری برایش تکان داد و هردو آنها به علاوه سربازها بیرون رفتند،در راهروها سربازها خواستند از این حرکت شکایت کنند ولی کریس گفت که هرگونه مسئولیت اینکا را برعهده میگیرد و موریسن از این میزان اطمینان از کریسی که به ندرت خونسرد بود ،میدید متعجب بود.
دراکولا بعد از بیرون رفتن آنها،چنگالش را دوباره با آرامش دورن ظرفش برگرداند.مژه های بلند و فرش چشمان سبزش را طوری خیره کننده کرده بودند که بکهیون تپش قلب سریعش را احساس کرد:
-بکهیون عزیز من، واقعا شوکهم کردی!
بکهیون عزیزمن! باعث شد فشار خون در بدنش سرعت بگیرد احساس کرد احتمالا کمی شوکه و دستپاچه شده است.بدون فکر برروی صندلی روبه روی دراکولا نشست وبراساس یک عادت قدیمی که پرخوری عصبی داشت یک هویج از داخل ظرف برداشت.
چشمان دراکولا مسیر انگشتانش را رصد میکرد،قبل از اینکه حتی بتواند آنرا داخل دهانش بگذارد،ناگهان چشمان دراکولا را در چند سانتی متری خود دید.به قدری شوکه شد که احساس کرد هویج ناگهان از دستش رها خواهد شد اما دراکولا دستانش را با هویج درونش در هوا محکم گرفت.در این فاصله چشمان سبزش ابدا زیبا نبود نوعی نیروی عجیب در جاذبه چشمانش به صورت آونگی در حرکت بود انگار مسیر احساسات پیچیده اش  به راحتی قابل دیدن بود.
بکهیون مطمن بود که نفس هایش یخ زده است ولی عجیب تر آن بود که دستهایش حتی از دست های دراکولا گرمتر بود.
در واقع فاصله ای با پس افتادن نداشت ولی چطور مرد روبه رویش دمای بدنی به این پایینی داشت،آرام نجوا کرد:
-لوسید...
دراکولا در همان فاصله انگشتان بکهیون همراه با هویج را بلند کرد و نگاه عمیقی به آن انداخت،با آرامش آن را به دهنش نزدیک کرد و هردو را باهم در دهانش گذاشت.
بکهیون فکر کرد تابحال تجربه سقوط قلبش به سمت جاذبه گرانشی زمین را نداشته است ولی حالا مطمئن بود که ضربانش را در نوک پاهایش حس میکند انگار قلبش سینه اش را رها کرده و به پرواز درآمده بود.
دهان دراکولا گرم بود،حس کرد زبان دراکولا به آرامی به نوک انگشتان او کشیده میشود انگار قصد داشت مزه هویج را از دستان او تمیز کند صحنه برایش مدام غیر قابل تحمل میشد چون چشمان و صورت دراکولا از همان فاصله قبلی که به اندازه یک نفس بود واکنشش را رصد میکرد.
آیا در چشمان متزلزل بکهیون میدید که روحش از بدنش خارج شده است؟
انگشت بکهیون را به آرامی از دهانش خارج کرد اما دستانش را ول نکرد.با دستمال سفره رو پایش بزاق باقی مانده دهانش را از روی آن پاک کرد.
به آرامی عقب نشست و دوباره چنگال پلاستیکی و قاشقش را به دست گرفت،کمی دماغش را چین داده بود ولی بکهیون احساس میکرد زانوهایش میلرزد:
-من بوی ترسو حس میکنم بکهیون!
چطور اسمش را بدون هیچ مشکل آوایی انقدر زیبا تلفظ میکرد؟از دهان او اسمش مثل ی اسم غزل شاعرانه به نظر میرسید.
دارکولا که جوابی نگرفته بود با لبخندی که دقایقی پیش کاملا رها کرده بود گفت:
-یادم نمیاد از کی تنها غذا میخورم،هرگز کسیو نداشتم که باهام غذا بخوره...
بعد با تاسف سرش را پایین انداخت:
-من هرگز دلم به حال خودم نسوخته،وقتی به حالت خودت دل بسوزونی انقدر ضعیف و محتاج میشی که ترحم دیگرانو قبول میکنی...
به نظر حالا در جای دیگری سیر میکرد:
-من همیشه پشت اون میزهای بزرگ 24 نفره مینشستم،خدمتکارها بدون اجازه حتی نمی تونستن ی قاشق بلند کنن یا سرفه کنن،تمام صندلی های با تنهایی من پر میشد...من به آدم ها نیاز نداشتم بیون،هرگز در زندگیم آدمی ندیدم که بهش محتاج بشم! من یاد گرفتم که صندلی ها فقط میتونن با تنهایی خودم پر بشن پس...
نگاهی به بکهیون انداخت و درحالی که زیر چشمی هنوز به انگشتان لرزانش نگاه میکرد ادامه داد:
-برنامه زندگی منو بهم نریز!
بعد با آرامش مشغول به چنگال کشیدن نخود فرنگی ها شد:
-برای چی اینجایی؟
بکهیون به سختی صدای خودش را شناخت:
-برای کمک!
ناگهان نور سلول کمی رو به تاریکی گذاشت،حس ترس و ناامنی در بدنش مثل موریانه ها در حال پیشروی بود،انگار جریان ناامنی مثل موج های کوچک تندی ساحل آرامشش را بهم ریخته بود.
-نگران نباش،چون نور آفتابو نمی بینیم ،روشنایی طور خاصی هماهنگ شده که به سیستم بدن آسیب نزنه...برای همین گاهی میزان نور کمتر یا بیشتر،گرمتر و یا حتی سردتر میشه.
اما بکهیون نمی توانست که نگران نباشد،فضای اتاق مثل ی چاه جلو چشمانش به نمایش در میامدکه دراکولا از طنابش آویزان مانده بود ولی او که بالای چاه ایستاده بود بیشتر از افتادن میترسید.
بازهم دراکولا شروع به صحبت کرد:
-پس رفتی محل حادثه،چی دیدی؟
بکهیون لزومی نمیدید چیزی از او پنهان کند،این مرد هیچ قدرتی نداشت که خارج از اینجا به او آسیبی بزند.
-درسته و اون ازم خواست باهاش بازی کنم.
-چیو انتخاب کردی؟
بکهیون سرش را پایین انداخت با نوعی شرمندگی گفت:
-بدون دخالت خودم برام انتخاب شد!
در حالی که با انگشتان دستش بازی میکرد گفت:
-گرگم به هوا!
دراکولا نتوانست جلوی بلند خندیدنش را بگیرد،بکهیون احساس کرد بار اول است همچین لبخند عمیق و واقعی را از او میبیند،کاملا از شرایط لذت میبرد!
-پس قراره باعث بشی خیلی ها بسوزن!مهره های سوخته جایی تو شطرنج ندارن،تو چی از خودت ساختی؟ی قاتل که با واسطه دستش به خون آغشته نیست؟
بکهیون خیلی وقت بود اینرا به خودش اعتراف کرده بود:
-مجبورم چند نفرو بکشم تا صدنفرو نجات بدم!
دراکولا با کنجکاوی پرسید:
-براش متاسف نیستی؟
بکهیون به دنبال تاسف و یا پشیمانی در درون خودش گشت اما چیزی پیدا نکرد:
-با نبود چندتا آشغال تو جهان ،بهشون لطف کردم!
دراکولا بازهم بلند خندید:
-تو روی زشتتو خیلی راحت قبول میکنی،مگه نه؟ تمام جنگ های جهان بخاطر این شروع شده که یکی فکر میکرده قراره به بقیه لطف کنه و آشغال های دنیا رو پاک کنه!
بعد ناگهان لبخند شیرینش جمع شد،بکهیون حس کرد سبز چمن زار چشمانش حالا رنگ عجیبی از کبودی آسمان به خود گرفته بود:
-و آشغالها چی؟
بکهیون گیج پرسید:
-آشغالها؟یعنی چی؟
دراکولا با جدید و کمی ناامیدی نگاهش میکرد:
-کی تشخیص میده خودت از اونها آشغالتر نیستی و یا در آینده نمیشی؟تو انقدر خوب هستی که دیگرانو مجازات کنی؟
شقیقه های بکهیون درد میکرد:
-آدم های خوب تو این دنیا فقط ی جا زندگی میکنن لوسید... و اونجا کنج قبرستونه!
دراکولا یکی از چشمانش را بست:
-پس تو ی آدم بدی که قصد داره آدم های بدترو مجازات کنه؟
-آدم های بد زیادی تو دنیا هستن،اما من قراره بدترینش باشم چون میخوام از خودم ی قهرمان بسازم!
دراکولا که جوابش را گرفته بود،موهایش را به وسیله انگشتانش عقب زد:
-قهرمان بد،چی باعث سردرگمیت شده؟
-من نیاز دارم تا رد و نشون  مظنون بعدیو پیدا کنم!
-به کسی شک نداری؟
-من یه تخته تو خونه دارم که پر از آدم هایی که بهشون شک دارم، اما حس میکنم دارم راه اشتباهیو میرم.
دارکولا از جایش بلند شد،اینبار رو به روی بکهیون برروی زمین نشست:
-بویایی خوبی داری بکهیون!فقط انگار هنوز احمقی.
-من یه پلاک عجیب پیدا کردم ،که روش درخت زندگی داره.
اینبار توجه دراکولا جلب شد،چون روی زانوهایش بلند شد و آرنج هایش را برروی زانوهای بکهیون گذاشت،اوضاع کمی عجیب پیش میرفت،بخصوص وقتی که او سرش را کج کرد و یک سمت صورتش را به دستش تکیه داد.
انگار بکهیون یک سریال مفرح کودکان بود و دراکولا به قدری به آن جذب شده بود که میخواست از نزدیک به آن نگاه کند.
کلمات در دهان بکهیون گم شدو به لکنت افتاد:
-تص...تصویر عجیبیه،روش یه سری اعداد هست،حس میکنم...
دارکولا صورتش را جابه جا کرد و برروی آن یکی دستش گذاشت:
-حس میکنم که ی ربطی به پرونده داره.
دراکولا لبهایش را غنچه ایی جمع کرد و به جلو فرستاد،با انگشت هایش برروی ران بکهیون ضرب گرفته بود،ضربه انگشت های معمولی نبود،طوری بود که انگار یک قطعه پیانو نواخته میشود،فاصله و طول ضربه ها کم و زیاد میشد اما ریتم خودش را از دست نمیداد:
-البته که داره عزیزم.
-چ...چه ربطی داره؟
دراکولا که انگار حوصلهش سر رفته بود بلند شد:
-دفعه دیگه که میای برام مسائل سخت تری بیار،اینجا حوصلهم حسابی سر میره!
چی؟یعنی پرونده ای که تا این حد دستان پلیس را بسته بود انقدر برایش پیش پا افتاده بود که حتی حوصلهش را سر میبرد؟و اصلا از کجا مطمئن بود بکهیون یکبار دیگر به آنجا برخواهد گشت!؟
-روی پلاک چه اعدادی ثبت شده؟
- هفت تا 11 :11 و یک عدد نه که تو راس قرار داره.
-چه اعداد پیش پا افتاده و ساده ای،میدونی وقتی مسائل خیلی ساده است باید به صورت مسئله شک کنی.
-اما معماهای آسون زیادی تو دنیا هستند.
-پس اون وقت باید به خودت شک کنی!
-منظورت چیه؟
-این اعداد طوری نیستن که قابل بازیابی نباشن،انگار به شکل طراحی شدن که وقتی یکی کوچکترین اطلاعاتی داشته باشه بفهمه راجع به چیه؟مثل یه زبان رایج!
-داری میگی ما با ی گروه زیر زمینی بزرگ روبه روییم؟
-احتمالا احمق های زیادی درش عضون.
-تو هم رهبری گروه های زیر زمینی زیادیو داشتی،مگه نه؟
دراکولا نیم رخ برروی صندلی نشست:
-بله،خب زیاد سخت نیست،ساز و کار جامعه انسان هاست،به یکی نیازه که نقش رهبره موعودو بازی کنه و بعد ی گله رو رهبری کنه،بعد ی مدت یا میگیرن که چندان فکر نکنن،چون تو جای اونها فکر میکنی و تصمیم میگیری،آدم ها واقعا موجودات خودخواهین.
بعد با پوف خسته ای موهایش لختش را که دوباره بر صورتش ریخته بود کنار زد:
-شرط میبندم رو تخته ایی که اسامی مختلفی رو نوشتی،حتی جرات نکردی اسم یه نفرو بنویسی، با اینکه حتی بهش فکر هم کردی!
بکهیون نمیخواست این جواب را بشنود،در واقع به طرز عجیبی از روبه رو شدن با آن واهمه داشت،ولی این مرد که رو به رویش نشسته بود به راحتی میتوانست او را بخواند،عجیب بود چطور انقدر در مورد او اطلاعات داشت؟بکهیون حتی انقدر مشهور نبود که دراکولا نام او را شنیده باشد،اینجا تلویزیونی وجود نداشت،فقط منتظر بود او همان نامی که خودش به آن فکر میکند را بیان کند تا بلافاصله از او بپرسد چطور انقدر راحت همه چیز را می داند؟
اما دراکولا بدون ادامه دادن بازپرسی کوچکش شروع به تا زدن دستمال سفره کرد:
-درخت زندگی که شاخ هایی تو آسمون و ریشه های زیادی در زمین داره،نمادی از جاودانگی و بهشته،در افسانه ها اومده که تو بهشت دو درخت وجود داشت ،به آدم و حوا اجازه داده شده بود هرچقدر که لازمه از اون درخت بخورن ولی فقط از یک درخت دوری کنن..
-این داستانو میدونم!
دراکولا سرش را بالا آورد و نیم نگاه بی حوصله ای به او انداخت:
-گفته شده تمام نیروی های آسمون و زمین تو این درخت جمع شدن و کسی که به اون برسه نوعی مقام الهی پیدا میکنه،شاید بشه گفت تبدیل به ی خدا میشه.
-گفتی عدد 11 تا 7 بار تکرار شده مگه نه؟
بکهیون سرش را تکان داد.
-هفت عدد مقدس ادیانه،هفت گناه کبیره،هفت آسمان،هفت بهشت،هفت دریا،جهان در هفت روز ساخته شده و کلام آخر مسیح هفت کلمه بوده و پسر هفتم.
-پسر هفتم؟
-در افسانه  ها اومده پسر هفتمی که در یک خانواده به دنیا اومده قابلیت شفابخشی و جادو داره و به تمام خانواده نعمت میده.
بکهیون که حالا کاملا کنجکاو شده بود به چهره بی اعتنای دراکولا نگاهی انداخت،چطور اینهمه باهوش بود که همه چیز را بداند؟
-عدد 11 چی؟
-عدد 11 تا اونجایی که من میدونم زمان باز شدن گشودن ناخودآگاه انسانه،حد فاصل بین دو جنس زن و مرد و خب چیزهای کمی هم مربوط به ژنتیک شنیدم...
بعد مردمک های چشمش را به پایین هل داد و قاشق و چنگالش را به حالت ضربدری برروی بشقاب خالی گذاشت.
-گفته میشه عدد 11 در واقعه دری به سوی حافظه های رمزی شده ژنتیک ماست که نشون میده ما روحهایی در حال آزمایش جسمی هستیم نه جسم هایی برای شروع یه آزمایش روحی.
-چی؟؟؟
-عدد نه به معنی پایانه! عدد نه میتونه به پایان یک چرخه اشاره کنه،به نقطه پایانی یک حفره مازی شکل اشاره داره...میتونه نقطه پایانی و یا حتی شروع چیزی باشه.
بکهیون کمی به فکر فرو رفت این توصیفات فسلفی ناخوداگاه باعث شد بپرسد:
-ممکنه با ی فرقه مذهبی روبه رو باشیم؟یکی که قتلو مقدس بدونه یا حتی قربانی بده؟ممکنه شیطان پرست باشن؟
دراکولا بلند شد و خسته برروی لبه تخت نشست:
-نمی دونم بکهیون،تو کاراگاهی!
لبخند درخشان بکهیون جمع شده،دراکولا پاهایش را برروی تخت دراز کرد و چشمانش را بست:
-به وو سو وی،فکر کردی ولی جرات نکردی اسمشو رو اون تخته بیاری مگه نه؟
دهن بکهیون از شدت تعجب باز مانده بود،شوکه شده و سردرگم انگشت هایش را لبه میز قفل کرد:
-اون نامزد همون دختره که تو اشتباها متهمش کردی،تو تقریبا آیندهشو نابود کرده بودی،کلی توهین و تحقیر شنید،گفته شده حتی تا قصد خودکشی پیش رفته و خب....تو مقصر بودی مگه نه؟
پوزخند پر از توهین دراکولا گوشه تخت آتش خشم خاموش بکهیون را روشن کرد:
-اون فقط ی اشتباه تو گذشته بود..
-بهش فکر کن بکهیون،تو چندان مشهور نیستی،برای چی ی قاتل سریالی باید دنبالت کنه؟ممکنه بخاطر کینه شخصی باشه؟کی تو رو انقدر خوب میشناسه؟اون به تو ی بازی پیشنهاد کرده مگه نه؟و رشته وی چی بود....آه...
به نظر میرسید با گذاشتن انگشتش کنارفکش مشغول فکر کردن است:
-نرم افزار و بازی های رایانه ای.
-امکان نداره کار اون باشه!
-غیر ممکنه،غیر ممکنه کاراگاه!تو فقط میترسی که تو چاله پرونده قدیمیت بیفتی،حتما سالها منتظر بودی که انقدر مطرح بشی...
دارکولا که حالا بلند شده بود ،دور بکهیون چرخید و نگاه خریدارانه ای به او انداخت:
-همه این مدت نقش ی آدم ترسو و آسیب پذیرو بازی کردی اما درونت منتظر این موقعیت بودی،فکر میکردی لیاقت بیشتر از اینو داری...
این مرد درونش را میخواند،گردن و شقیقه هایش قرمز شده بود،از ابتدا هم تظاهر جلوی شیطانی مثل او غیر ممکن بود:
-قصدت چی بود؟یه عقب نشینی تاکتیکی؟تا ادم ها برات دل بسوزونن و بذارن  یفرصت دیگه داشته باشی مگه نه؟اه...چه عملکرد هوشمندانه ای...و حالا ببین چی شده؟پرونده قبلی بازهم سراغت اومده!
-گفتم که کار اون نیست،اون دانشجوی دانشگاه استنفورد بود،یه بچه درس خون با سابقه زندگی تمیز... اون امکان نداره بلند بشه و همچین کارهای احمقانه ای بکنه.
-از کجا انقدر مطمئنی؟حتی آدم با همه عشقی که به حوا داشت مخفیانه به لیلیث عشق میورزید.
-تو....تو از کجا این اطلاعاتو داری لوسید؟چقدر منو میشناسی؟
-خدای من بکهیون! نکنه فکر کردی با یه احمق طرفی؟
بکهیون عصبی چند قدم به سمت جلو برداشت اما به یکباره توجهش به گوشه کاغذ سفید رنگی زیر تخت دارکولا جلب شد،بدون جلب توجه به تخت نزدیک شد،مجرم های حق نداشتن خودکاری با خود حمل کنن به انها مداد با نرمترین نوک ممکن داده میشد و کاغذهایی با جنس خاص و زبر...ولی این نوع کاغذ بسیار لطیف بود.
-ممکنه حتی قبل از اینکه اینجا بیام منو میشناختی؟
دراکولا ابتدا چند ثانیه متحیر به او نگاه کرد بعد با  خنده سرش را پایین انداخت،بکهیون بلافاصله با پاشنه پایش کاغذ را بیرون کشید و پشت کفش های پنهانش کرد:
-من دو روز در هفته حق دارم به کتابخونه مرکزی زندان برم و حدس بزن اینجا چی داریم؟بزرگترین مرکز کتابهای جامع کشور،حتی کتاب های ممنوعه هم تو این کتابخونه پیدا میشه و همینطور اخبار روز به شکل روزنامه اونجا پیدا میشه و حدس بزن چیو پیدا کردم؟
بکهیون ابرویش را بالا انداخت:
-اخبار مربوط به من؟
دراکولا به نوک انگشتهایش نگاه کرد و به صورت نمادین فوت آرامی برروی آنها کرد:
-تو منو به زحمت انداختی اما حتی ممنون نیستی! بعد از اینکه وو و موریسن اطلاعات پرونده رو برام آورد لازم بود تا کمی تحقیق کنم!
بعد به بکهیون نزدیکتر شد،دمپایی پلاستیکی پایش را برروی ورق کاغذی که بکهیون پشت کفش هایش پنهان کرده بود گذاشت:
-اگه جای تو بودم بیشتر در مورد ( وی) تحقیق میکردم...
بعد با لبخند اغوا کننده ای سرش را جلو برد و زمزمه کرد:
-اگه نمی ترسیدم که با گذشتهم روبه روشم!
بعد خنده خشکی کرد و کاغذی را به آرامی از روی زمین برداشت،آنرا به دستان بکهیون داد و دوباره برتخت نشست:
-خیلی ظالمی که حتی سرگرمی های کتابخونی یه زندانی بیچاره رو هم میخوای ازش بگیری!
بکهیون متوجه شد کاغذی که پنهانش کرده بود کاملا خالی بود،بدون حتی یک کلمه حرف،دراکولا برای چی یک ورق خالی را زیر تختش قایم کرده بود؟ایا امکان داشت از آن برای خراش های سطحی کوچک استفاده کند؟برای چند قطره خون؟
از این فکر بدنش لرزید اما اثری از تا خوردگی یا حتی خون بر لبه های کاغذ نبود.
او برای دراکولا تنها یک سرگرمی جدید در اوقات بیکاری بود،کاملا میدید که او چقدر از موقعیت جدیدش لذت میبرد و چه صحنه تیاتری را برایش بازی میکند.
ذهنش با شنیدن نام سو وی بهم ریخته بود،نمی خواست دوباره به ان لعنتی برگردد،بدون هیچ حرف اضافه ای،ورق سفید رنگ را در جیبش فرو برد و به سمت در رفت:
-بکهیون؟
تنها سرش را به سمت دراکولای دراز کشیده بر تخت چرخاند:
-نذار ملاکهات آدم ها را برات بسنجن،بذار آدم های لیاقتشونو به عنوان ملاکهاشون بهت بدن.
منظور لعنتیش از این رمزی حرف زدن چه بود؟آیا در شناخت افراد اشتباه کرده بود؟کسی بود که او را به اشتباه دوست میدید؟اما بکهیون هیچ دوستی در اطرافش نداشت،اتفاقا او همه را در این بازی یک رقیب همراه میدید،پس چه؟تا کی باید سر جعبه پاندورای زندگیش را محکم میچسبید تا مبدا خاکستر ناامیدی دنیایش را نابود نکند؟نگاهی به دراکولا انداخت و در دل گفت:
((منم مثل تو یاد گرفتم با تنهایی و ترس هام زندگی کنم،نه آدم ها!))
در انتها بدون خداحافظی با چند ضربه به در ،در به آرامی گشوده شد،موریسن و وو در حالیکه به دیوار راهرو تکیه داده بودند منتظر نگاهش میکردند:
-میخوام به کتابخونه مرکزی زندان برم!
*******
کتابخانه مرکزی-ADX
بکهیون از دیدن همچین کتابخانه بزرگی  با لوسترهای آویخته به سقف احساس سرگیجه میکرد؛انگار دنیای مجزایی بود.
اگر از در زندان وارد نمیشد شاید حتی شک میکردکه وارد دانشگاه پریستون شده است،بوی خاص نوعی چوب که در ساخت کتابخانه بکار رفته بود با فرش هایی که نقوش خاصی از چهره های مغولی و چین داشتند مثل یک افسانه وسط ناکجا آباد خودش را در چشم های هر ببینده ای جلوه میکرد.
عجیبتر آنکه کتابخانه کاملا شلوغ بود! دیدن اینهمه زندانی که در محیط داخلی زندان با زور میله و حصار از یکدیگر جدا شده بودند ولی اینجا بین میزها و صندلی ها همچون استادیدی فکور در حال مطالعه و سکوت کامل بودند باعث شد حتی کریس هم متعجب بپرسد:
-نکنه اشتباه اومدیم؟
مسئول کتابخانه که همراه آنها شده بود خندید و گفت:
-اوه نه! واقعیه! ما حتی بخاطر  این شیوه جدیدمون جایزه هم گرفتیم...
به آرامی از بین میزها رد میشدند،هیچ کدام از زندانی ها حتی سرهایشان را محض کنجکاوی بالا نمی آوردند:
-اونها معمولا بین دو تا سه ساعت وقت مطالعه دارن،البته براساس سابقه زندان و میزان جرمشون این ی مقداری متفاوته!
موریسن با چشم هایی بیرون زده پرسید:
-و اینهمه آدم مطالعه میکنن؟
-ما شیفت زندانی ها رو بر اساس میزان خطرناکیشون از هم متمایز کردیم اینها فعلا کم خطرترینشون هست اکثرا قاچقی با چند قتل خرده پا هستن!
خیل خب! قاقچی با قتل های خرده پا کم خطر ترین بودند،احتمالا خود شیطان هم در یکی از سلول های این زندان زندگی میکرد:
-شاید باورتون نشه،اما چندتا از زندانی هامون موفق شدن مقاله های بین المللی بدن،آقای توماس فوردشانو میشیناسین؟
موریسن سرش را به تایید تکان داد و به بکهیون توضیح داد:
-همون قاچاقچی معروف اسلحه است که گفته میشه زنجیره اصلی تو جنگ های خاورمیانه بوده!
بکهیون با تعجب به مسئول خندان کتابخانه زندان نگاه کرد:
-اون یه مقاله داده و توش اصرار داشته که بعضی نظریات به اشتباه به تالس نسبت داده شدند،اون حتی ادعا کرده بود قوانین تالسی متعلق به آدم های دیگه ای بود ولی بخاطر اینکه هم گیر بشه به تالس نسبتش دادن،راستش سر و صدای بزرگی به پا کرد حتی چندتا محقق هم به اینجا اومده بودن که نظرشو بپرسن.
کریس و موریسن بین اینکه بخندند و این را به عنوان یک شوخی بزرگ در نظر بگیرند و یا عصبانی شوند و از وضع بد نخبگان این جامعه گریه کنند در تعلیق بودند اما بکهیون با دیدن دراکولا در این زندان و شنیدن حرفهایش چندان هم از دیدن همچین افرادی شوکه نشد،مطمئنا چندتایی از آنها اگر از زندان خلاص میشدند میتوانستند چندتایی اختراع هم به ثبت برسانند.
-روزنامه های روز و هم دارین؟
-بله چطور؟
تاریخ و روز مجلات و روزنامه های چاپ شده بر علیهش را گفت و هنگامی که نزدیک مانیتور های تصویری برای دیدن صفحهات میشد به خود قول داد:
-حتی اگه مجبور شم ی شبه خدا رو به زمین برگردونم ،بازم به هبوطم تن میدم لوسید!

*********************


*لیلیث:گفته میشه قبل حوا زن دیگه ای برای آدم در نظر گرفته شده بود که از همان خاکی ساخته شده بود که حوا ساخته شده ولی بسیار ناسازگار و عصبی بود وقتی آدم پیش خدا از لیلیث شکایت میکنه خدا از سینه سمت چپ ادم حوا رو به وجود میاره،اما در حقیقت با اینکه ادم همیشه با حوا خوب بوده همیشه عاشق لیلیث بوده( افسانه و یا حقیقت بودن این داستان هیچ وقت تایید نشده)

*جعبه پاندورا:جعبه ای که طبق افسانه ها در اون غم و ناامیدی و تمام چیزهای بد دنیا پنهان شده بود و نباید هرگز باز میشد اما زمانی که الهه ها به زمین میان محض کنجکاوی بازش میکنن و اونوقت غم و درد زمینو در برمیگیره!
*****
واقعا نوشتن این فصل برای من خیلی سخت بود بخصوص بخش مربوط به دراکولا،طوری که حس میکنم دچار سردرد شدم...
با اینحال امیدوارم تونسته باشم حسمو بهتون منتقل کنم
زندگیتون پر ارامش
*******
این مردم را می گویی؟
بیچاره ها از جانوران کمترند
آنچه که این مردم را اداره میکند
اول شکم و بعد شهوت است
با یک مشت غضب و یک مشت باید و نباید
که کورکورانه به گوش آنها خوانده اند.
#صادق هدایت



FanceDonde viven las historias. Descúbrelo ahora