*ADX florence
بکهیون همراه با موریسون و کریس پشت دیوارهای شیشه ای اتاق بازجویی ایستاده بود. در واقع پرونده پیش رویشان هیچ ارتباطی با آن ها نداشت و همه چیز طبق بررسی های بازپرس زندان پیش میرفت ولی از آنجایی که دراکولا کمک خوبی برای پرونده ریور بود همگی آنها درخواست داده بودند تا شاهد روند پرونده باشند ولی هیچ دخالتی نکنند.
بکهیون به خوبی دراکولا را میدید که اندکی موهایش بلند تر شده است.موهای وحشی زیتونی تابدارش اطراف صورتش قرار گرفته بود و زیر چشمان تابناک سبز رنگش هاله ای کبود و قرمز به چشم میخورد.
دست هایش توسط دستبند بهم بسته شده بودند ولی در کنارش یک استند سرم متحرک وجود داشت که مواد قندی نمکی را آرام آرام وارد رگش میکرد.
هرچند که کمی رنگ پریده و بیمار به نظر میرسید اما مثل گرگی که بوی خون را احساس میکند مردمک چشم هایش گشاد و براق تر به نظر میرسید،لبهای همیشه صورتیش رنگ پریده بودند و جلوه ای وحشی و رام نشدنی به ذات خون آشام درونش میدادند ولی با این حال هیچ احساسی از تردید و سستی در زمان حرف زدنش شنیده نمیشد.
انگار که کلامش رخوت ایجاد میکرد و مثل موسیقی شناور به دیوار ها و میکروفن برخورد میکرد و بعد بر شیره جان تمام حضار مینشست.این مرد با خودش چه کار کرده بود؟آیا واقعا لایق جایگاهی بود که بررویش نشسته بود؟او میتوانست در آرامش پشت صندلی ریاستش بنشیند و منتظر بماند که همه بپرستنش،شخصیت آرام و مرموز و وجه کاریزماتیکش حتی میتوانست مردها را هم به زانو در بیاورد،پس چرا این چنین سقوطی را برای خودش رقم زده بود؟
بکهیون برای چند ثانیه از خودش پرسید(اون اینو سقوط میدونه یا نه) در برابر این سوال چالش برانگیز اخم هایش در هم گره خورد و چشم هایش دوباره به جداره شیشه ای خیره شد.
در یک زمان طلایی به طور ناگهانی دراکولا هم به سمت شیشه چرخید و این حس را تداعی کرد که چشم در چشم شده اند،طوری که ضربان قلب بکهیون را به طور تدریجی بالا برد.اما این امکان نداشت ،افرادی که در اتاقک بازجویی حضور داشتند هیچ دیدی به بیرون نداشتند و عملا لوسید نمی توانست بکهیون را پشت آن حصار شفاف تشخیص دهد.
ولی وقتی دراکولا با اطمینان لبخند زد و با زبان ژاپنی پرسید:
-تو هم اینجایی؟
باعث شد که بکهیون ایمان بیاورد که این مرد مرزهای ناباوری را به آسانی در هم می شکند و هر زمان که بخواهدتمام انتظارت بیهوده اش را بازیچه دستهای کشیده و محکمش میکند.
بازپرس در داخل اتاقک با جدیت نگاهی به دراکولا که سرش را پایین انداخته بود و با زنجیر دستانش بازی میکرد انداخت،سعی کردآرامشش را حفظ کند:
-داری به ژاپنی چی میگی؟
بکهیون به شیشه خیره مانده بود،دراکولا در حالی که هنوز زیر لب میخندید و تارهای موهایش به نرمی برروی چشمانش میریخت نجوا کرد.
-فقط میخوام از وجود یه دوست مطمئن بشم.
بکهیون چشمانش را تنگ کرد و موریسون از گوشه چشم براندازش کرد:
-تو ژاپنی بلدی بیون؟
بکهیون فقط سرش را مختصری تکان داد:
-در حدی که لازم باشه.
کریس ابرویی بالا انداخت:
-بین خودتون یه زبان جداگانه واسه حرف زدن انتخاب کردین؟
-نه اون فقط میدونست که من ژاپنی بلدم .
موریسون:فکر کنم بهت تاکید کرده بودیم هیچی از خودت بهش نگی.
-شما اونو میشناسین،همچین چیزی کنار اون تقریبا غیر ممکنه،حتی قبل از اینکه تلاشی بکنم جلوش باخته بودم.
کریس زمزمه کرد:
-یه بازنده هیچ وقت تغییر نمیکنه.
بکهیون تنه ای به کریس زد و کمی با فاصله از آنها ایستاد نمیدانست دقیقا کی قرار است دست از این کنایه هایش بردارد؟
بازپرس دوباره داشت از دراکولا سوال می پرسید:
-همه چی از کجا شروع شد؟
دراکولا دست هایش را برروی میز گذاشت:
-یه غذای مسموم،یه بدن ضعیف،درمانگاه،نجات واتاق بازپرسی؟!
-اونقدری که باید حالت بد نیست.
-معمولا زیاد تو کار برآورده کردن آرزوهای حقیر دیگران نیستم.
بازپرس خندید ،انگشتانش برروی میز ضرب گرفته بودند و بکهیون احساس میکرد دراکولا همچنان آسوده و مفرح به او نگاه میکند.
-تو کتابخونه چه اتفاقی افتاد؟
-آه؟خب اون همه اش یه برخورد ساده بود از این اتفاق ها تو زندان زیاد میفته،مگه نه؟
-یه برخورد ساده؟! تو و استیون جرالد باهم طوری درگیر شدین که نگهبان ها مجبور شدن به زور جداتون کنن و حالا هم ادعا شده که اون بهت سوء قصد کرده.
-ادعا نیست،اون اینکارو کرده.
-از کجا اینهمه مطمئنی؟
-پس کار کی میتونه باشه؟میدونی که اون...(به سرش اشاره کرد)دیونه است،اخه آدمی که قاتل،متجاوز،بچه بازه چه تعادل روانی داره؟چرا طوری رفتار میکنی انگار که طرفِ اونی و من اونیم که مقصرم؟
-بله،یادم نبود جنابعالی فرشته الهی هستی!
برای اولین بار بکهیون دید که دراکولا پوزخند زد و پوزخندش ابدا دیدنی نبود،حس سرد و مخوفی داشت انگار که قصد کشتنت را در درون ذهنش پرورش میدهد.
بازپرس دوباره شروع کرد:
-تو آشنایی زیادی به سم ها داری،میخوای باور کنم به راحتی غذای سمی و خوردی و کارت به درمانگاه کشیده؟
پوزخند از چهره دراکولا رخت بربسته بود،با یکی از دستانش موهایش را عقب زد:
-خیلی وقته از توانایی هام استفاده نمیکنم فکر کنم کاراییش در گذر زمان یه مقداری کاهش پیدا کرده.
این حرف را با لحن پر از کنایه و شیطنت میگفت.بازپرس محکم به میز کوبید اما حتی باعث نشد پلک ها دراکولا از ترس ببپرد فقط صامت و با آرامش نگاهش میکرد:
-فکر کردی ما احمقیم؟به طور اتفاقی به استیون برخورد میکنی و بعد اون تصمیم میگیره که بکشتت و تو هم با آرامش غذایی که اون با کمک آشپز سمیش کرده میخوری و راهی درمانگاه میشی؟
حالا دراکولا خودش را روی میز جلو کشیده بود.
-تنها چیزی که حس میکنم این که شما منو احمق فرض کردین،پس خیال کردی عین فیلم های هالیودی اونهمه زهر تو بدنم ریختم که برم یه قاشق از درمانگاه کش برم و زمین زندانو بکنم و فرار کنم؟شما حتی تو حال مسمومیت تمام لباسها و سلول منو گشتین،پس چه دلیلی داره که بخوام خودمو مسموم کنم؟هوم؟
بازپرس تمام آرامشش را از دست داده بود،ویدیویی را که درون لپ تاپش بود پخش کرد و جلوی چشم های دراکولا گرفت:
-چرا وسط دعوا اونطوری استیونو بغل کردی؟چی زیر گوشش گفتی؟
لحن دراکولا جدی بود،مثل وکیل کار کشته ای بود که میدانست هیچ وقت در پرونده اش شکست نمیخورد:
-دقیقا روبه روی این دوربین ،دوربین دیگه ای هم هست که میتونه نشون بده من هیچی بهش نگفتم،ولی شما عمدا دارین سعی میکنین تا منو مقصر نشون بدین...اون به من حمله کرد و منم فقط سعی کردم با یه روش کم خطر تر جلوشو بگیرم،میتونی ببینی که مرتب لگد میپرونه...
-میخوای باورت کنم؟
-من نیازی به باور تو ندارم،باید بهت یادآوری کنم که چه وکیل های قدرتمندی اون بیرون دارم وقتی بابت قصورت در پرونده ازت شکایت کردم خوشحال میشم که تو یکی از بندهای همین زندان ببینمت.
-تو داری تهدیدم میکنی؟
بکهیون چشم هایش را از صحنه مقابلش گرفت و به سربازی که جلوی مانیتورها نشسته بود داد:
-میتونم اون ویدیو رو ببینم؟
سرباز تایید کرد و تصویر را برای بکهیون پخش کرد،به نظر میرسید در یک لحظه به طور تصادفی بهم برخورد کرده بودند و قضایا با یک درگیری لفظی شروع شده بود ولی زمانی که دراکولا قصد رفتن داشته ، استیون دعوای فیزیکی هم قاطی ماجرا کرده است و لوسید برای محافظت از آسیب ندیدنش طوری محکم دست ها و پاهایش را قفل کرده بود که نتواند به راحتی تکان بخورد همه چیز به ظاهر نرمال بود تا اینکه بکهیون در لحظات آخر حرکت کوچکی دید،به اطراف نگاه کرد ظاهرا کسی حواسش به او نبود،فیلم را دوباره عقب کشید اما حرکت خیلی سریع و تار بود،برای بار سوم ویدیو را تکرار و کمی تصویر را واضحتر کرد.
از چیزی که میدید به قدری متعجب شده بود که بلافاصله تصویر را متوقف و صفحه را بسته بود.
پس دراکولا نامه ای را در طی یک صحنه سازی به جیب استیون انداخته بود؟آن نامه حالا کجا بود؟احتمالا استیون آن را بلعیده بود تا هیچ نشانی باقی نماند وگرنه در ADX همه چیز ریز به ریز بررسی میشد.
چشم هایش را دوباره بالا کشید در وجودش ناباوری موج میزد،هیچ سوء قصدی در کار نبود،همه چیز از ابتدا یک نقشه زیرکانه بود،پس لوسید چطور میتوانست با چنین آرامشی روبه روی بازپرس بنشیند و او را متهم کند؟اصلا چیزی وجود داشت که او را بترساند؟
بکهیون نمی فهمید،چرا خودش را مسموم کرده بود؟چه میخواست؟مردمک چشم هایش می لرزید و سوالهای پی در پی در مغزش تکرار میشد:
-چرا خودشو مسموم کرده؟همونطور که گفت فرار از اینجا خیلی احمقانه است،تمام اطراف این زندان صحراست و برج های دیده بانی طوری ساخته شدن که به تمام محیط اشراف داشته باشن علاوه بر اون تو طبقه منفی زندانی و نمی تونه حتی به راحتی به سطح بیاد،پس چرا با جون خودش بازی کرده بود؟چی میخواست؟
کریس که انگار متوجه حالت متفاوت چهره اش شده بود با کنجکاوی نگاهش کرد:
-چیزی شده بیون؟
هرچند که جمله اش سوالی بود اما لحنش به قدری مشکوک و خالی از اعتماد بود که انگار تنها برای محک زدنش همچین سوالی میپرسد،بکهیون قصد نداشت چیزی به او بگوید نه تا زمانی که میفهمید دراکولا چه نقشه ای در سرش دارد.
بازپرس از روی صندلیش بلند شد و کنار دراکولا ایستاد:
-فکر میکنم یه مدت خون به بدنت نرسیده واسه همین هار شدی،حتما برات خیلی سخته که از زندگی سگیت دست برداری.
تهدید دراکولا در رابطه با شکایت قانونیش از او تحقیرش کرده بود و حالا او هم داشت با این حرفهای بچگانه تهدیدش میکرد،لوسید چند ثانیه نگاهش کرد،برق جنون و قدرت درون چشم هایش حتی از این فاصله هم مشخص بود و تن بکهیون را لرزاند:
-فکر میکنی من مثل تو زندگی انگلی دارم؟هرچیزی که لازمش داشته باشم درون خودم دارم.
بعد با خشونت سرم را از درون دستانش بیرون کشید طوری که زخم ایجاد کرد و خون میان بازوی باریکش راه گرفت،در مقابل چشمان حرصی بازپرس بازویش را بالا برد و دستش را لیسید:
-زیاد شیرین نیست اما هنوزم خوشمزه است،میخوای تو هم امتحانش کنی؟شاید عقلتو به کار بندازه!
بازویش را بالا برد ولی بازپرس با خشونت دستانش را پس زد.
سرباز را صدا زد:
-اینو ببرین بیرون و استیونو بیارین.
دراکولا سِرم را برروی زمین پرت کرد،زنجیری که برروی پاهایش بود صدای ناهنجاری ایجاد میکرد با اینحال او بی تفاوت حرکت کرد و خودش را از میان دستان سرباز بیرون کشید،وقتی بالاخره به بیرون رسید چهره اش حتی رنگ پریده تر هم به چشم می آمد،سرش را با آرامش چرخاند و به چشمان بکهیون خیره شد.
هاله قرمز رنگ زیر چشمانش مثل آرایش ملیحی به زیبایی چشمانش افزوده بود و سبزی زیبایش را بیشتر به رخ بیننده میکشید.
در این هنگام استیون هم وارد شد و از کنار دراکولا رد شد،با اینکه لوسید سرش را چرخانده بود ولی صدای خفیف زنگ معابد همانند یک هشدار بزرگ از برخورد کوچک یک نگاه بین دراکولا و استیون در میان مغز بکهیون به صدا در آمد.
لبخند مخوفی برروی لبهای لوسید نشسته بود و پلکهایش با آرامش و مستی برروی هم می افتاد و باز میشد،بکهیون جلو کشید و به ژاپنی پرسید:
-چه نقشه ای داری؟
لوسید فقط نگاهش کرد،رگه باریکی از خون هنوز از میان بازویش روان بود،موریسون با شتاب پرسید:
-بهش چی میگی؟
بکهیون بی توجه دوباره پرسید:
-داری چه بازیو شروع میکنی؟
لوسید اینبار بلند خندید،دیوانه وار و وحشیانه،چیز تیره ای از میان وجودش رشد میکرد و تمام تنش را محاصره میکرد به همان ژاپنی جواب داد:
-میدونی چرا کن شینو بیشتر دوست دارم؟چون بیون بکهیون شبیه پدرشه و من از پدرش بیشتر از هرچیزی متنفرم.
کریس با عصبانیت بکهیون را عقب کشید:
- چی داری ازش میپرسی؟
اما چیز وحشتناکی درون بکهیون رشد میکرد و قلبش را میفشرد،دراکولا وقتی حالش را دید عقب کشید تا به سلولش برگردد در لحظات آخر نتوانست طاقت بیاورد و دوباره به ژاپنی فریاد زد :
-پدرمو از کجا میشناسی؟کجا دیدیش؟
دراکولا سرش را خم کرد،موهای تاب دارش روی چشمانش افتاد:
-بینگو! خیلی دیره ولی نکته رو گرفتی!
بعد با خنده و فشار دستان نگهبان کنارش، فضای اتاق بازپرسی زندان را ترک کرد.
موریسون مشت آرامی به شانه بکهیون کوبید:
-چی زر میزدی؟
بکهیون گیج شده بود،در این سرداب بیشتر و بیشتر فرو میرفت،حس میکرد عرق سرد برروی پیشانیش شکل گرفته است و نفسش به سختی بیرون میاد.
-فقط...فقط بهش گفتم چه نقشه ای داره؟
موریسون خواست چیزی بپرسد که مسئول پرونده صدایش کرد،بکهیون میلرزید و وجودش بین ناباوری و ایمان تاب میخورد برای همین به میز تکیه داد و سعی کرد سرپا بایستد.
لوسید پدرش را از کجا میشناخت؟چرا تا به حال به این قضیه فکر نکرده بود؟دراکولا هرگز فرصت دیدن پدرش را به دست نیاورده بود پس چطوری راجع به او وقیافه اش اینهمه اطلاعات داشت؟ دوباره در درونش تکرار کرد،پدرش را چطور میشناخت؟چرا در بخشی از وجودش کسی فریاد میکشید تو چقدر پدرتو درست میشناسی؟او در شناخت و باور پدرش اشتباه نکرده بود،مطمئن بود.
کریس به آرامی نزدیکش شد بی توجه به وضعیتش به میز تکیه داد:
-چرا دروغ گفتی؟
بکهیون گیج و دور از اتاق بود،قلب و ذهنش در جای دیگری پرسه میزد:
-راجع به چی حرف میزنی؟
-تو دیدی دراکولا یه نامه به استیون داده.
بکهیون سرش را به سرعت بالا آورد،کریس دیده بود؟پس واقعا داشت امتحانش میکرد؟اضطرابش رفته رفته بالا میرفت و تمامش را محاصره میکرد:
-من چیزی ندیدم.
-اوه جدی؟
-نمی دونم راجع به چی حرف میزنی،کدوم نامه؟
کریس ایستاد و دوبار با انگشت به جایی که موریسون مشت زده بود ضربه زد:
-میدونستم قابل اعتماد نیستی.
کریس از مقابلش گذشت،بکهیون صدایش را می شنید که این اطلاعات را به بازپرس میداد و جواب موریسون را هم می شنید که با خشم بسیار میگفت:
-این هیچیو ثابت نمیکنه،نامه هیچ جایی وجود نداره در عوض...(کمی مکث کرد) دراکولا سند محکمی داره چون استیون همین الان اعتراف کرد!
****
بکهیون همچنان گیج میزد،تقریبا شب شده بود و پاهایش هیچ رمقی برای حرکت نداشت وقتی قفل در خانه اش را باز کرد،از دیدن کسی که جلوی پنجره اش ایستاده و با لبخند نگاهش میکرد چنان ذوق زده شد که بدون معطلی محکم بغلش کرد:
-کیونگسو...تو؟اینجا؟چرا بهم خبر ندادی؟
کیونگسو با آرامش بغل برادرانه ای تحویلش داد و با لبخند عقب کشید اما این حرکت با دیدن گربه اش که با تنبلی و مردمک های باریک شده به بکهیون نگاه میکرد مصادف شد.
-بازم اونو آوردی؟
کیونگسو با لطافت خندید،وقتی او اینجا بود احساس امنیت میکرد هنوزم ناخواسته مثل کودکیش او را سرپناهی میدید که در مواقع ضروری به سمتش حرکت میکند و جلوی کابوس هایش می ایستد،انگار تمام نگرانی ها به سرعت پرواز کردند و از او دور شدند،لبخندش صادقانه و مهربان بود و وقتی دستان کیونگسویش را میگرفت پر از آرامشی بود که تنها یک آغوشش به او داده بود:
-اینبار برام چی آوردی؟
کیونگسو ابرویش را به سمت آشپزخانه تاب داد.
-اگه بری اون تو میبنی.
-امیدوارم بازم برام کلی خوراکی های شرکتتو نیاورده باشی،هرچند خنده داره که بگم بسته های قبلیت تقریبا جونمو نجات دادن.
و به روزهایی فکر کرد که به جز بسته های غذایی کیونگسو هیچ چیزی نمیخورد و سردرگم به دور خودش میچرخید.
بلافاصله به فضای خانه اش نگاه کرد خوشبختانه اینبار مرتب بود ولی کیونگسو از جلوی پنجره رو به خیابانش تکان نمیخورد.
-اینبار چرا نمی شینی؟همه چیز که مرتبه.
خواست به سمتش حرکت کند تا او را دعوت به نشستن بکند اما چرا چیزی که میدید به یکباره او را ترساند؟کیونگسو گربه اش را بغل کرده بودو در حالی که نور لامپ های خیابان سایه ترسناکی برایش ایجاد کرده بودند از گوشه چشم نگاهش میکرد،این تصویر ،ناخواسته باعث شد یک قدم به عقب بردارد .
-کیونگسویا...
کیونگسو با آرامش گربه را ناز و فقط نگاهش میکرد،اما به گونه ای که انگار کس دیگری بود نه کیونگسوی او،نه پسر عمه ای که بی وقفه حمایتش میکرد،صدای بمش توجه بکهیون را جلب کرد:
-داییتو دیدم.
-دایی من؟
-هوم!
نمی توانست بپرسد برای چی؟چون حتی در این ثانیه های سرد و پر از تردید مشخص بود که کیونگسو همه چیز را فهمیده است.
-بهم گفت بهتره مراقب رفتارت باشی،میدونی که اون هیچ بچه ای نداره...
بکهیون ناخواسته خدا را شکر کرد پس مسئله چیز دیگری بود.
-یاکوزاها خودشون رئیس شونو انتخاب میکنن،نمی فهمم چرا دایی من اینهمه اصرار داره که این روش مزخرفو ادامه بده،خودش کافی نبود؟
-نه برای این...
به طرز عجیبی اتاق چنان ساکت شد چنان که حتی صدای تیک تاک ساعت هم بلند به نظر میرسید ، گربه کیونگسو هم با خمودگی نگاهشان میکرد:
-به دراکولا نزدیک نشو.
بکهیون یک قدم به عقب برداشت،صدای کیونگسو بارها و بارها در مغزش تکرار میشد،چیزی نگفت،کیونگسو ادامه داد:
-میدونم اف بی آی باهات چیکار داره و میدونم که درگیر پرونده ریوری.
صدای بکهیون آرام و کم جان بود:
-از کجا فهمیدی؟من هیچ وقت بهت هیچی نگفتم
کیونگسو لبخند کجی زد و چشم هایش را در کاسه چرخاند،بزرگی چشمانش در سایه روشن وهم آور و ترسناک بود:
-همیشه بهت وقت میدم اما انقدر حماقت میکنی که نمی تونم فقط به حرفات اعتماد کنم.
دستان بکهیون لرزید،با اینکه وحشتناک بود و حقیقت میتوانست درد آور باشد تصمیم گرفت که با آن مواجه شود،بنابراین سعی کرد با دست دیگرش لرزش را مهارش کند ،پس به مچ همان دست چسبید:
-دراکولا رو از کجا میشناسی؟
-حتما تا حالا فهمیدی.
مستقیم به بکهیون نگاه میکرد،هنوز هم پسر بچه ای با رگه های ژاپنی میدید که همچون یوزی ابتدا کمین میکند بعد با نهایت شتاب وجود طعمه اش را از هم میدرد.
-اون پدرمو از کجا میشناسه؟
-خدا روشکر که فهمیدی!
کیونگسو نفس آسوده ای کشید،انگار که خیالش راحت شده باشد با اینحال بکهیون نمیدانست حتی ریه هایش کار میکنند یا نه؟
-پدرم آدم بدی نیست.
-لازم نیست چیزی که بهش باور داری و رد کنم،همونطور که گفتی دایی آدم خوبیه.
-پس دراکولا؟
-قضیه لوسید یه مقدار پیچیده است.
-تو اسم واقعیشو از کجا میدونی؟
-مسئله دونسته های من نیست مشکل تمام چیزهایی که تو نمیدونی.
بکهیون برروی مبل فرود آمد ولی کیونگسو هم چنان با آرامش گربه اش را نوازش میکرد:
-همه اش تقصیر دایی چون معتقد بود تو انقدر تحت فشار روانی هستی که باید روی پاکیزه و پر از رویای زندگیو نشونت بدیم،یادته؟خیلی طول کشید حتی با من حرف بزنی،ساعتها فقط یه گوشه مینشستی و به شمشیرت زل میزدی.
-شما فقط تاجرین مگه نه؟
-شما؟
سوال کیونگسو پر از تعجب و تمسخر بود،بکهیون منتظر نگاهش کرد.
-بهتره بگی ما بکهیون عزیزم،درسته ما تاجریم و تجارت میتونه در عین حال که قدرتمندت میکنه متزلزلت هم بکنه..همیشه از این نفرت داشتم که طوری برخورد میکنی انگار که از ما نیستی،میفهمی عضو چه خانواده بزرگی هستی؟تو به راحتی میتونستی برای خودت یه کاخ بسازی و ارتش داشته باشی اما همیشه درگیر این بودی که معمولی باشی،معمولی زندگی کنی خودتو جدا بمونی.
چهره بکهیون در تاریکی فرو رفته بود ،فشار دستش برروی مچ دیگرش به قدری زیاد بود که ناخن هایش در گوشتش فرو میرفت و اثر دردناکی به جا میگذاشت:
-انگار خیلی چیزها واسه گفتن داری.
کیونگسو به او که در تاریکی محو میشد نگاه کرد،بدنش جلوی نور خیابان را گرفته بود و سایه های خاکستری بر اتاق حکمفرمایی میکرد:
-این ماموریت منه.
بکهیون حس میکرد دلش میخواهد گریه کند،دلش میخواهد به چانیول زنگ بزند و بگوید سر تیتر خبرهایش در مورد او را به جمله قهرمان ها هم گریه میکنند تغییر دهد،دلش میخواست از خجالت بمیرد و دلش میخواست از میزان حماقتش بکاهد،چرا سالها درون پیله اش فرو رفته بود؟
-همه چیزو بهم بگو کیونگسویا.
-وقتی یه مقدار بالغ تر شدیم به خودم گفتم هیچ وقت هست که از خودت بپرسی چطور ممکنه یه یاکوزا همینطوری دخترشو به یه پروفسور تازه از راه رسیده بده؟بهش فکر نکردی که چطور مردی به لطافت پدرت تونسته نظر پدر بزرگتو جلب کنه در صورتی که گزینه های نامحدود زیادی داشته؟
در این میان گربه دهانش را باز کرد و دندان های تیزش را با خمیازه ملوسی نشان داد،انگار که این حرفها حسابی حوصله اش را سر برده بود.
-تو میدونی مگه نه؟ما تجارت پر قدمتی تو آسیا داریم،فکر میکنی شرکتمون چطوری تونسته از شر ورشکستی جنگ جهانی دوم خلاص بشه؟ما اون موقع یه شرکت کوچیک تو ژاپن داشتیم ولی میدونی چی هیجان انگیزه؟جنگ به معنی پیشرفته.
این جملات باعث میشد قلب بکهیون طوری بلرزد که نگرانش بکند هر آن ممکن است همانجا سکته بکند،این کیونگسوی همیشه مهربانش بود؟
-تو اون دوران مردم زیادی گرسنه بودن،گرسنگی میتونه یه موقعیت طلایی به وجود بیاره،ما مواد اولیه رو از رفقای آمریکاییمون میخریدم فقط کافی بود به مردمی که اون بیرون لنگ یه تیکه نون بودن یه سکه نشون میدادیم اینطوری هزاران نیروی کار با کمترین درآمد داشتیم،تولیدات میتونستن ارزونتر تموم بشن و حجم تقاضا بالا میرفت،بهش فکر کن جد بزرگمون واقعا آدم باهوشی بود.
-شما ثروتتونو رو خون آدم های گرسنه ساختین.
-انقدر رویا پرداز نباش بکهیون،هیچکس نمیتون از راه درستش تا ابد پولدار بمونه،وقتی به ریاست رسیدی همیشه یه چندتایی قربانی لازمه.
بکهیون با تعجب به کیونگسو نگاه میکرد،چطور اینهمه سال وجهه پر از قدرت و رقابت طلب او را ندیده بود؟
-اما دایی یه جورایی فرق داشت،باهوش بود خیلی زیاد،پدر بزرگمون خیلی روش حساب وا کرده بود میخواست تمام کارخونه های ژاپنو بهش بسپاره...ولی اون مخالفت کرد،گفت ازش بیزاره،از اینکه همیشه درگیر ثروت باشه از اینکه سعی بکنه بی توجه به انسانیت معامله کنه.
ناخواسته خودش از این حرف خنده اش گرفت،داییش واقعا عجیب و غریب بود.
-میدونی سرگرمی پدرت چیه؟
بکهیون انگار که تصویر پدرش را به صورت زنده میدید جواب داد:
-گلف،اون عاشق بوی سبزه و اون درخت هاست.
کیونگسو لبش را کم کجی کرد:
-این مال وقتیه که از کارهای پدرش بیزار شده بود!
چشم های بکهیون باز شده بود و انگار کلمه به کلمه کیونگسو را می بلعید:
-مادرم میگفت اون تو تیراندازی بی نظیره،میگفت وقتی با پدرش شکار میرفت هیچ شانسی وجود نداشته که حتی یه تیرشم به خطا بره،اون چشم هایی به تیزی عقاب داره.
-این امکان نداره،پدرم هیچ وقت اسلحه ای نداشت.
-البته که نداشت در عوض پدر بزرگ یه کلکسیون بزرگ داشت که همه اشو برای مادرم به ارث گذاشت.
-پدرم...
نمیتوانست کلامتش را کنار هم ردیف کند،انگار که کیونگسو درکش کرده باشد خودش ادامه داد:
-مادرم میگفت از یه جایی به بعد دایی دیگه علاقه ای به کارهای پدر بزرگ نشون نمیداده و بالاخره تصمیم میگیره دنبال علاقه اش بره که به نظر پدر بزرگمون از احمقانه ام یه قدم اون ور تر بوده،فیزلوژی گیاهی؟مادرم میگفت پدر بزرگمون تا دو شب بعد شنیدن این خبر عین دیونه ها میخندید...اون تصمیم گرفت بره ژاپن،پدر بزرگ اون موقع فکر میکرد فرصت دادن بهش میتونه نتایج خوبی داشته باشه،شاید دیدن ژاپنی و سپردن کارهای کوچیک شرکت تشویقش کنه تا ریاستو قبول کنه پس با پدر نیکوسان صحبت کرد و در نهایت اون اجازه داد که دایی به داخل خونهش بره.
کیونگسو چند ثانیه سکوت کرد،انگار سعی داشت تمرکز کند تا ترتیب وقایع را خوب به خاطر بیاورد،تاریخی که بکهیون باید میدانست اما کیونگسو بهتر از او ،همه چیز را از بر بود.
-خب؟
-همه چیز اونجا بهم ریخت،دایی نیکوسان دید و میتونی فکرشو بکنی؟عین دیونه ها عاشقش شده بود،پدر بزرگم از شدت خشم و ناراحتی میخواست داییو بکشه،نمیتونست اجازه بده به همین راحتی دختر یه یاکوزا شهرت خانوادگیشو بهم بریزه اما همونطور که میدونی تاجرها تو موقعیت سازی عالین.
بکهیون با نگرانی پرسید:
-اونا با پدرم چیکار کردن؟
-با دایی؟هیچ کار! ولی یه معامله بزرگ دیگه شکل گرفت،منطقه پر محصولی بود که زیر نظر یاکوزها مدیریت و بهره برداری میشد تصمیم بر این شد که اونها اجازه بدن ما شرکتمونو اونجا بسازیم در عوض سالانه یک سوم درآمدمونو بهشون بدیم و خب... از اونجا بعد دیگه نیکوسان عروس خانواده ما بود.
-مادرم...اون به راحتی قبول کرد با پدرم ازدواج کنه؟
-اونطور که عمه ات میگه مادرت بنده پدربزرگت بوده فقط کافی بود اون یه دستور بده تا بی کم و کاست قبول کنه البته مطمئن نیستم نیکوسان هنوز بدونه دایی چقدر باهوشه چون اگه بدونه که چندتا از انگشت های برادرش بخاطر اون قطع شده مطمئنا چندان خوشحال نمیشه.
بکهیون طوری از روی مبل پرید که تقریبا صدای ناهنجاری ایجاد شد و پایه های مبل به عقب کشیده شد:
-منظورت چیه؟
-میدونی که مادرت خیلی به ریاست چشم داشت و برادرش خیلی ترسو و بی عرضه بود،چی میشد اگه داییت بازم فرار میکرد اونوقت تو و مادرت قربانی میشدین،پس پدرت یه معامله کرد سعی کرد اعتماد داییتو جلب کنه و هر وقت که اون بهش پناه میاورد جاشو به پدربزرگت لو میداد،هیچ جایی نبود که اون بتونه فرار کنه با هوش پدرت و قدر پدر بزرگت تمام مسیرها برای اون بسته بود و به این ترتیب اون شماها رو حفظ کرد...و تو به خونه برگشتی.
اشک های بکهیون بی صدا برروی گونه اش چکید،کیونگسو چشم هایش را به زمین دوخت چون نمیخواست این چهره را از او ببیند:
-همه چیز داشت عالی پیش میرفت،دایی نقش یه پدر و همسر نمونه را داشت،بالاخره داشت به زندگی که ایده آلش بود میرسید که یهو سر و کل اون یارو پیدا شد،لوسید...
شنیدن نام لوسید در فضای اتاق حس ناراحت کننده ای داشت،باران آرام شکل گرفته و ترتیب برخوردش به شیشه بغض اتاق را خفه کننده تر میکرد:
-مادرم میگفت هیچ وقت ندیده که پدرت تا این حد عصبانی باشه،اون یارو اومده بود دنبال مادرت و نیکو سان مرکز دنیایی بود که پدرت ساخته بود،هیچ چیزی از عشق خطرناکتر نیست.
صدای بکهیون لرزید:
-پدرم چیکار کرد؟
-میگفتن که اسلحهشو به سمت شقیقه لوسید نشونه رفته و بهش گفت تو زندگیش هیچ تیریو به خطا نزده پس خیلی بعیده از این فاصله مغز سالمی براش باقی بذاره ولی یه جورایی بامزه است بکهیون! همچین پدری،پسری مثل تو داره که کمترین نمراتش تو بخش اسلحه و تیراندازی بود.
بکهیون ناخواسته به یادپدرش افتاد،روزهایی که نمرات کمش عصبیش میکرد پدرش دلداریش میداد و میگفت چیز مهمی نیست در حالی که در تمام آن لحظات فکر میکرد یک استاد دانشگاه چه درکی از اسلحه دارد که بتواند دلداریش بدهد،چه خیال خامی!
-لوسید اون موقع بهش گفته،اینکه میخواد به یه آدم غیر مسلح شلیک کنه شایسته اسم خانواده بیون نیست...(انگار این جمله کیونگسو را عصبی کرده بود چون موهای گردن گربه را گرفت و تقریبا به زمین پرتابش کرد بعد با لحن مغروری ادامه داد)عوضی!خیلی دست کم گرفته بودمون و خب دایی خیلی دیونه است پس بهش پیشنهاد برد 50-50 داد.
-منظورت چیه؟
کیونگسو موهای گربه را از روی دستش تمیز کرد و با تفریح گفت:
-رولت روسی!
بکهیون باورش نمیشد،واقعا تمام اینها در مورد پدر خودش بود؟مادرش میدانست ؟
-یه هفت تیر و یه تیر انتخاب کردن.
بکهیون میتوانست صدایش را تصور کند،چرخش خشک و سریعی که خونهت را به گردش در میاورد.
-ششمین بار نوبت دایی بود،بادیگارد بابا بزرگ میگفت دایی بدون تردید ماشه رو کشیده و لوسید فقط بهش گفت همیشه عاشق آدم های عجیب بوده اما هیچ وقت همچین دیونگی تهوع آوری ندیده.
بکهیون میتوانست درک کند که در آن لحظات لوسید چقدر از پدرش متنفر بود،او با تمام قلبش میجنگید و این نادر بود و در عین حال دیوانهت میکرد.
-حدس بزن بعدش چیشد؟
بکهیون چیزی برای حدس نداشت،کلمه ای برای بیان نداشت،هیچ چیز نداشت:
-تیر آخرو دایی شلیک کرد،به پای لوسید،آخرین جمله ای که بهش گفت این بود که من نیکو رو ازت بردم شاید بدت بیاد ولی حتی من کارت مرگم به نفع خودم بردم.هیچ کس به لوسید کمک نکرد،هرگز دیگه اطراف نیکو دیده نشد و دایی به ساختن زندگی رویاییش ادامه داد تا اینکه تصمیم گرفت به خاطر تو بیاد آمریکا...اون خیلی دوستت داره،خیلی دوستتون داره.
-بخاطر من؟
-بکهیون امیدوارم بفهمی که هرگز حاضر نمیشه شما رو بدون جنگیدن ببازه.
-هیچ وقت..هیچ وقت چیزی بهم نگفت.
-تودرگیر بازسازی خودت بودی،ژاپن ازت وجه ای ساخته بود که مدام دنبال فرار ازش بودی و دایی میخواست فرصتشو بهت بده،میخواست به جای خودش و مادرت تو شانس آزادی و پروازو داشته باشی.
اشک های بکهیون در سکوت میریخت،نوک انگشتانش یخ زده بود،چطور میتوانست برای همچین پدر دلسوزی بکند؟خودش کسی نبود که مستحق ترحم بود؟همچین رقیب بزرگی و همچین شخصیت محکمی مثل پدرش که حتی پسر خودش هم در درکش عاجز بود،به لوسید حق میداد که از او متنفر باشد.
-حالا دوباره تو با لوسید ارتباط برقرار کردی و این خطرناکه،هیچ چیزی خطرناکتر از یه ببر زخمی نیست چون اون وقت بدون کنترل خشم و با نهایت قدرتی که براش مونده تیکه پارهت میکنه و تو مهمی...تو معمولی نیستی،خون آدمهایی درون رگهات جریان داره که همه عمرشون مبارز بودن،شاید خودت نخوایش ولی تو...(جلو آمد و سر بکهیون را بالا آورد با انگشتش اشک هایش را پاک کرد،بعدِ تمامِ آن لحظات غم انگیز، کیونگسوی بکهیون دوباره برگشته بود)تو بیون بکهیون یه جنگنده به دنیا اومدی.
بکهیون به سمت گوشه دیگر اتاق نگاه کرد،به سکوت و تنهایی نیاز داشت حجم اطلاعات جدید او را از پا درآورده بود،فکر میکرد بالاخره توانسته بین دو قطب زندگیش ثبات برقرار کند ولی حالا حتی پیله رویایش هم ترک برداشته بود،کیونگسو انگار که درکش میکرد به آرامی شانه اش را نوازش کرد،همان شانه ای که موریسون به آن مشت زده بود،همان شانه ای که کریس به آن کوبیده بود و همان شانه ای که پدرش با مهربانی لمسش میکرد،بکهیون حس میکرد اگر کیونگسو بازهم در مقابلش بایستت به گریه میفتد.
کیونگسو به آرامی از او فاصله گرفت،گربه اش را در آغوش گرفت و به آرامی نجوا کرد:
-به حرفهام فکر کن.
و از در خانه خارج شد.بکهیون با صدای بلند گریه میکرد و هیچ کیونگسویی وجود نداشت که اشک هایش را پاک کند.
****
برروی تخت هتل پنج ستاره اش دراز کشیده بود و موهایش را خشک میکرد،برای پسر داییش بی نهایت نگران بود نمی دانست چطور با مسئله برخورد خواهد کرد،با اینکه وقت مناسبی نبود شماره داییش را گرفت،بعد از چند بوق صدای مهربانش پیچید:
-باهاش حرف زدی؟
-بهش در موردش اخطار دادم.
-ممنونم.
و بعد تلفن را قطع کرد،وقتی پدر بکهیون با جدیت به تلفنی که قطع کرده بود خیره ماند،نیکوسان پشتش ظاهر شد و با صدای لطیفی پرسید:
-چیزی شده؟
ناخواسته نگران پسرش در آن سر دنیا شده بود،هیچ کس ندید ولی چهره آقای بیون در صدم ثانیه تغییر کرد،لبخند زد و چشم هایش برق زیبا و پر از وجدی زد انقدر متفاوت بود که ادم حس میکرد فرد دیگری به تلفن جواب داده است.
-چیزی نیست عزیزم،نظرت با یه چای سبز چیه؟
YOU ARE READING
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...