حوالی پل هل گیت
چند افسر پلیسی به دور جنازه حلقه زده و منتظر بودند تا پزشک جنایی نظریات اولیه خودش را برایشان بازگو کند.
دکتر در حالی که دستکش های آبی رنگش را به دور مچش محکم میکرد،نگاه ناامید دیگری به جنازه انداخت و مطمئن شد تا چیزی از زیر چشمانش دور نمانده باشد،خواست بلند شود تا برای افسرهای بی حوصله پشتش موقعیت مقتول را تشریح کند که متوجه شد دو افسر جدید دیگر هم با ابروهایی در هم پیچیده به جمع اضافه شده اند،هردو افسر کارت هویت و آرم پلیس جنایی را به گردنشان آویخته بودند و ماسک به صورت داشتند.
پزشک خسته از صدای آژیر پلیس و زجه های بلند مردی که به زبانی بیگانه با فاصله ای چند متری از آنها،پشت نوار های زرد محوطه مشغول شیون بود ،دستکش هایش را در آورد و چشم هایش را ماساژ داد.
مرد خارجی در آغوش همسرش محکم به سر و صورتش میکوبید و اصوات عجیبی را فریاد میزد،کریس به یکی از سربازها اشاره کرد تا هر دو آشنایان مقتول را برای شناسایی بهتر جنازه به اداره پلیس ببرند و با اینکه به نظر سخت ترین کار دنیا بود ولی بالاخره موفق شدند،مرد را که انگار با محکم ترین چسب دنیا به زمین چسبیده بود بلند و از صحنه جنایت دور کنند.
موریسن آرام زیر گوش افسر کنارش نجوا کرد:
-دکتر تا به اینجا چیزی گفت؟
افسر به دکتر که رنگ پریده به نظر میرسید و به یکی از کارکنانش گوشزد میکرد تا از منطقه بخصوصی بهتر عکس بیندازند نگاهی انداخت و تنها سرش را به مخالفت تکان داد.
کریس نگاهی به جنازه که توسط پارچه ای سفید رنگ مخفی شده بود و چندان قوی هیکل و بزرگ به نظر نمیرسید انداخت و بی طاقت دکتر را که گویی رمقی برای صحبت درون خودش نمیدید صدا کرد:
-چی متوجه شدین؟
-به نظر میرسه این زن کمتر از 6 ساعته که کشته شده،خانوادهش گفتن که به طور ناگهانی غیبش زده و هرچی دنبالش گشتن نتونستن پیداش کنن،قاتل اول خفه اش کرده...
بعد پارچه سفید رنگ را از سر جنازه کنار زد،حالا هم موریسن، هم کریس متوجه شدند که مقتول برخلاف بقیه، این بار یک پیرزن است،پزشک به گردن زن اشاره کرد:
-باید نوعی نخ پلاستیکی نازک باشه،چون زخم ایجاد کرده ولی هیچ اثری از کشیدگی روی گردن وجود نداره،این نشون میده مقتول هیچ مقاومتی نکرده،زیر ناخنشو هیچ پوست مرده یا خونی وجود نداره و به غیر از این خراش و سرخی روی گردن رو بدن مقتول هیچ کبودی که ناشی از درگیری باشه وجود نداره،کاملا مشخصه که مقتول به راحتی تسلیم مرگ شده،انگار که قاتلو میشناخته و یا دلش میخواسته که بمیره!
کریس و موریسون متعجب از اینکه چرا مقتول برخلاف بقیه باید یک پیرزن باشد،به دکتر که حالا انگار داشت به نکات کلیدی و مهم حرفش میرسید نگاه کردند،یکی دیگر از افسران کنار جسد نشست ولی دکتر با اخم تذکر داد که پایش را از خطوط نشانه گذاری جسد بردارد،با اینکه این حرف چندان به مزاق افسر خوش نیامده بود اما به سرعت عقب نشینی کرد:
-به اینجا نگاه کنین!
پیراهن پیرزن را بالا زد،تمامی افسرها متوجه یک بخیه عمودی بزرگ ولی کاملا تمیز از 5 سانت زیر گلو تا 5 سانت بالای مثانه شدند.
پزشک به آرامی توسط انگشتانش به بدن جنازه فشار وارد کرد،اما دستش به راحتی داخل رفت،چشمان افسران وق زده به صحنه خیره مانده بود،پزشک دوباره کارش را در بخش دیگری از پهلو امتحان کرد اما بازهم دستانش به راحتی فرو رفتن انگشت در داخل بالشت پنبه، به درون بدن جسد هم فرو رفت.کریس در جایش لرزید و یکی از افسران تقریبا بالا آورد،موریسن که حس میکرد کتف چپش دچار گرفتگی شده و سینه اش میسوخت نالید:
-سلاخیش کرده؟
پزشک سرش را تکان داد:
-شکمشو باز کرده و تمام احشائشو خارج کرده،حدس میزنم از زیر جناق سینه تا انتها هیچی نباید باشه.
یکی از افسران که دل و جرات بیشتری داشت بدون توجه به خطوط علامت گذاری شده خم شد:
-چرا هیچ خونی این اطراف نیست؟حتی تو محل بخیه هم هیچ خون ریزی دیده نمیشه!
حق با او بود،خارج کردن تمامی این بخش ها نیاز به خون ریزی بینهایت و قدرت بدنی زیادی داشت،پزشک دوباره جواب داد:
-منم بهش دقت کردم،حدس میزنم مقتول اینجا کشته نشده،اول فکر کردم جای دیگه ای کشته و بعد روی زمین تا اینجا کشیده شده اما روی پوست بدنش هیچ آثاری از کشیدگی وجود نداشت،حدس من اینه که قاتل داخل یک فضای شخصی کشتش(بعد با دستش به نواحی بخیه شده اشاره کرد)بعد دل و رودهشو خالی کرده و حتی بخاطر بوی الکل میتونم حدس بزنم که مقتولو کاملا استریل و تمیز کرده و درحالی که بغلش کرده بوده و یا توسط ویلچری حملهش کرده دوباره با این حالت که می بینن به کنار رودخونه برش گردوند!
موریسن با دقت به اطراف نگاه انداخت:
-اطراف رودخونه تقریبا گِلیِ،اگه با ویلچر اومده باید ردپای چرخ و یا کفشش مونده باشه.
سریعا به یکی از سربازهای زیر دستش دستور داد تا اطراف را کاملا برای پیدا کردن جای کفش،ویلچر و یا حتی چرخ ماشین تجسس کنند،پزشک خواست ملحفه را دوباره برروی مقتول بکشد ولی در لحظه آخر شک کرد،کریس که قصد رفتن داشت توجهش جلب شد:
-چیزی شده؟
-تازه یه چیزی کوچیکی حس کردم!
دوباره دستانش را به بخش وسط بخیه کشید:
-یه چیزی درونشه،این خیلی عجیبه،مطمئنم یه چیز محکمی درونشه!
بعد از این حرف سریعا به تیم تجسس دستور داده شد که جسد به سردخانه منتقل شود تا برای تشریح آماده شود.
پزشک بلافاصله پشت آمبولانس پرید و جسد هم همراه او راهی شد.
کریس به سمت یکی از افسرها چرخید:
-دوربین؟
-گفتم تمام دوربین های نزدیک پل چک بشن و برای تیم ارسال بشن.
-خانوادهش؟
-ظاهرا ایرانین،پسرش میگفت اسم مقتول کاتونه و آلزایمر داره،میگفت عادتش بوده که همیشه جلوی در بشینه و هیچ جا نمیرفته.
موریسون دخالت کرد:
-پس امروز کجا بودن؟
- برای برقشون تو طبقه بالا مشکلی به وجود اومده بود،اونها مشغول حلش بودن که پیرزن گم میشه ،بلافاصله دنبالش میگردن اما هیچ جا پیدا نمی کنن،حتی به گوشیش زنگ میزنن اما گفتن که متوجه شدن گوشیش جلوی در مغازه افتاده بود.
کریس لگدی به گِل زد و باعث شد شلوارش گل آلود شود:
-لعنتی!میدونسته باید چیکار کنه.
افسر کمی تعلل و این پا و آن پا کرد:
-قربان؟ممکنه که اینم کار river باشه؟
کریس با خشم نگاهش کرد و موریسون پیشانیش را ماساژ داد:
-سبک این قتل فرق میکنه،اون همیشه دنبال زن های جوون بوده،هیچ وقت اینطوری آدم نمیکشه...
مشغول بحث بودن که صدای سربازی آنها را به خودشان آورد،به نظر چیزی پیدا کرده بود:
-قربان!قربان!
چند افسر با سرعت به آن سمت دویدن:
-اینجا چندتا اثر کفش هست.
کریس زانو زد تا بهتر تشخیص دهد،موریسن به آرامی نجوا کرد:
-فشار یکی از پاها از اون یکی کمتره،طوری که به سختی میشه اثر پای چپو دید.
افسر سوم نگاهی به آنها انداخت:
-یکی از پاهاش چند سانت از اون یکی کوتاه تره!
کریس طوری با شتاب گردنش را بالا آورد که صدای کلیک گردنش شنیده شد،این خبر وحشتناک بود،ناگهان سرباز دوباره با فریاد:( قربان،قربان) توجهشان را جلب کرد،سرباز با دستکش چیزی نقره ای رنگ را بالا گرفت ،کمی نفس نفس میزد:
-اینو اونجا پیدا کردیم.
موریسون با دستکش،دستبند فلزی زندان را بالا گرفت،ضربان قلبش سریع میزد و پشتش میلرزید،داستان تخیلی که فقط به عنوان فریب مطرح کرده بود چیزی جز واقعیت نبود؟از اعترافش واهمه داشت.
کریس آن را از دستش قاپید:
-river هم از همین پل کوفتی پرید و فرار کرد،مگه نه؟
ناگهان چشمش به چیزی خورد،کمی جلوتر کشیدش،بوی خاصی از یک نوع رایحه که تا به حال استشمام نکرده بود زیر بینیش پیچید و یک کنده کاری ظریف که توسط شئ تیزی مثل نوک چاقو برروی دستبند ایجاد شده بود فکش را منقبض کرد،دستبند را درون مچش فشار داد و در حالی که به سومین افسر نگاه میکرد،به موریسن که تقریبا خمیده شده بود توجه نکرد:
-فیلم تمام دوربین های منطقه رو میخوام،از تمام خانوادهش بازجویی کنین و اطلاعتو برام بفرستین خودمم میرم و نتیجه تشریح جسدو میگیرم،یه سری پرونده هست که باید دوباره از بایگانی در بیاد.
افسر با اخم قدم جلو گذاشت:
-اون دستبند؟
کریس پاهایش را در گل محکم کرد،چه حرکت مضحکی! هر چقدر که بیشتر در مردابِ گل آلود بدون وجود هیچ طنابی تلاش کنی، بیشتر فرو میروی:
-river واقعا برگشته!
موریسن کاملا کمر خم کرد و به آرامی به سینه اش کوبید؛ آسمان غروب آن روز تیره تر از همیشه به نظر میرسید.
******
سردخانه مرکزی دایره جنایی-نیویورک
بکهیون به همراه چانیول در راهروی کمی تاریک و سردِ سردخانه نشسته بود.
گچ دستش را باز کرده بود و در ابتدا با اینکه کمی در حرکت مشکل داشت اما بعد از چند ساعت تمرین بالاخره مثل روز اولش از آن کار می کشید،خیلی نتوانست بابت آزادی کوچکش شاد بماند،همه چیز با یک زنگ ناخوانده دود شده بود.
خاتون مرده بود و بکهیون نمی توانست تصور کند آن مرد بد اخلاق ،هرمز و همسرش چه حالی داشتند؟
مادر بکهیون چندان مهربان نبود اما بازهم نمیتوانست خودش را پسری تصور کند که جسد تخلیه شده مادرش را در کنار رودخانه پیدا کند،چون مطمئن بود خودش را برای غلفت نیم ساعتی اش هرگز نخواهد بخشید.
دراکولا گفته بود که به زودی یک هدیه دریافت میکند و او دقیقا از همان روز منتظر یک اتفاق بود،هرروز که بلند میشد و هر شب که میخوابید تمام اخبار را چک میکرد،صندوق نامه هایش،ایملیش ،پیامک و خلاصه هرچیزی که مربوط به دنیای بیرون بود مرتب چک میکرد اما هیچ چیزی گیرش نیامده بود.
تا اینکه عصر موریسن به او زنگ زده بود و گفته بود که قتل دیگری اتفاق افتاده است،قتلی که خلاف سبک river است اما شواهد نشان میدهد که قاتل واقعا خود اوست.
صدای خنده های عصبی موریسن پشت تلفن بیشتر به ناله گریان خفته ای شبیه بود که در اثر فشار از لبهایش بیرون میریخت.
آن زن همیشه چشم انتظار بود،بنابراین بکهیون ابدا شوکه نشد که از خودش هیچ تقلا و دفاعی نشان نداده است حتی از خبر زنده بودن river هم شوکه نشد،شاید بی رحمانه بود اما دلیل نمیشد که پیش بینی اش نمیکرده است یکی از احتمالات کوچکش همیشه به برگشت به ان پیرزن ختم میشد ولی باور نمیکرد که او حتی به یک زن مسن هم رحم نکند.
تنها تفاوتی که ایجاد شده بود این بود که بالاخره مراقبین ،بیخیالش شده بودند و او حالا آزادانه از در خانه اش داخل و خارج میشد،گاهی از ترس نبودشان میلرزید اما میدانست که بودنشان هم چندان پرفایده نبوده است.
شاید هم موریسن هنوز افرادی را برای اینکه از دور و مخفیانه مراقبش باشند قرار داده بود اما دیگر برای بکهیون مهم نبود،او در هر ثانیه در لحظاتی شناور بود که حتی جادوهای تخیلی را هم باور میکرد.
موریسن گفته بود مایل است تا او را در سردخانه ببیند، او هم بدون معطلی با چانیول تماس گرفته بود و حالا هردو اینجا بودند،نمیدانست که قرار است چه چیزی ببیند اما نمیخواست وقتی از شدت تهوع و بوی مرگ احتمالا به زمین میافتاد کسی جز چانیول نجاتش بدهد.
موریسون و کریس هردو جلوی آنها ظاهر شدند،عجیب بود اما با اینکه نور راهرو چندان کافی نبود ولی بکهیون حس میکرد حتی زمانی که زیر نور می ایستند نیمی از چهرهشان تاریک و خاموش است،انگار هیچ چشم،دماغ و لبی آنجا نبود! انسان وقتی مثل گوی یینگ و یانگ به دو بخش تقسیم میشود یعنی در تناقض بین بودن و نبودن در حال دست و پا زدن است،بکهیون میدانست که خودش هم در چشمان آن دو افسر به همین شکل جلوه میکند،شکلی از مردی سی و اندی ساله با چشم های گودافتاده و شانه های کمی خمیده که پاهایش را عصبی به زمین میکوبد و چانیول!
چانیول آرام و دورتر از آنها به یکی از دیوارهای راهرو تکیه داده بود و به او خیره مانده بود.گاهی او به بکهیون حس فرشته نگهبانی را میداد که تنها برای مراقبت از یک کارآگاه سر و کله اش پیدا شده است و هیچ خبرنگار فضولی واقعی، در کار نیست.
موریسون از دور سری برای پارک تکان داد اما کریس هیچ توجهی به او نکرد فقط به بکهیون گفت:
-باید چیزیو ببینی!
هرسه مرد از جلوی چشمان چانیول دور میشدند و پارک جوان فکرمیکرد اگر دستانش را دراز کند بازهم میتواند بکهیون را برای همیشه تنها کنار خودش نگه دارد؟از این فکر نفس خسته ای کشید و آرزو کرد مرگ آن پیرزنِ تنها،نتیجه خوبی داشته باشد و سرنخی از مردی بدهد که خون ریختن تفریح کوچکی برای روزهای بیکاریش بود.
بکهیون بالای سر پیرزن ایستاد،پزشک ملحفه سفید رنگ را کنار زد و تنها دیدن شکم شکافته شده ای که تمام اجزائیش خالی شده اند کافی بود تا همانجا تهوع خشکی بکند و سرش را برگرداند،با این حال دستانش را مشت کرد و با اینکه بوی لاشه مرده به سختی در محیط پخش شده بود و یکی از پلک هایش به صورت عصبی تیک برداشته بود دوباره به جسد خیره شود.
موریسن:اون شکمشو خالی کرد تا مثل یه گالری عکاسیش بکنه.
بعد به یک سیم نخی بسیار باریک اشاره کرد:
-با این خفهش کرده،بعد که شکمشو خالی کرده،سیمو از استخون های قفسه سینه پیچونده و رد کرده و بعد به بخش انتهایی شکم بخیه اش کرده.
پزشک سردخانه دوباره ملحفه را برروی جسد کشید و سه مرد دیگر به سمت میزی که برروی آن چند پلاستیک زیپی وجود داشت رفتند،عکس های پلورایدی از تک تک اجساد کشته شده قبلی با مردی که سرتا پا پوشیده و با ماسک سیاه رنگی بود، در تمام طول میز دیده میشد،کریس آن را دور زد:
-اون با تمام مقتول ها عکس مینداخته.
یکی از عکس ها را جلوی بکهیون پرتاب کرد،riverدر حالی که با دستانش ژست v شکلی گرفته بود،برروی شکم جسد نشسته بود و با چشمانی خندان و آسوده با مقتول عکس گرفته بود.
موریسن:بعضی از اجساد پیدا شدن وبعضی های دیگه هنوز نه، بعد از این عکسها بلافاصله پلیس داره اخبار گمشدگان را پیگیری میکنه و تو مکانهای مشابه با عکس دنبال جسد میگرده.مطمئن نیستیم که اون به تنهایی قتل ها رو انجام میده یا نه،تو یک سری از عکس ها به نظر میرسه رنگ چشم ها و سایز بدن قاتل متفاوته.
کریس:چیزی که این عکس ها به ما نشون میده اینکه اونها یه گروهن که برای قتل های زنجیره ای سازمان دهی شدن.
توجه بکهیون به یک عکس متفاوت جلب شد،تمامی افراد موجود در عکس پشت به دوربین ایستاده بودند،حالت عکس مشابه عکسهای خانواده ای بود که برای تعطیلات در یک گندم زار قدم میزنن،یک دختر جلوتر از بقیه با کلاهی حصیری وجود داشت،در گوشه ای از تصویر دو مرد جوان حضور داشتند و در بخش نزدیک تر به دوربین یک مرد دستانش را دور گردن زنی با موهای بلوند انداخته بود.
-و این عکس؟
کریس:چیزی از این عکس متوجه نشدیم،فکر کردیم شاید هم گروهی هاش باشن اما بعد از اینکه به آزمایشگاه دادیمش گفتن که جنس ورق عکس خیلی قدیمیه،حتی برای تست فتوشاپ و تطبیق با زندانیان هم برده شد اما هیچ چیزی پیدا نشد به جز اینکه(با دستش به مردی که دستش را دورگردن زن انداخته بود اشاره کرد)ویژگی های این مرد با river تطبیق داره.
بکهیون:ممکنه یه عکس خانوادگی باشه؟
موریسون:اون خانواده ای مشخصی نداره،در تمام طول تحقیقات هیچ چیزی از اونها ثبت نشد،طوری که جراید آدم فضایی صداش میکردند چون که انگار واقعا آسمون دهن وا کرد بود و اونو فقط برای قتل به زمین فرستاده باشن.
بکهیون از روی عکس پلوراید با موبایل عکس انداخت،تصویری که میدید خیلی آشنا بود،مطمئن بود آن را جایی دیده و یا لااقل بخشی از تصویر اتفاقی از مقابل چشمانش گذشته است اما نمیخواست فعلا چیزی به موریسن بگوید،مطمئن نبود حرکت یک اشتباه به ضرر چه کسی تمام خواهد شد؟به طرز عجیبی بازی گرگم به هوا بایک اشانتیون مرگبار به او جایزه داده بود،پیرزن هم در این بازی سوخته بود اما رد پای گرگ جایزه ای بود که با اشتیاق به او تسلیم شده بود.
پزشک سردخانه در حالی که ماسکش را کنار میزد گفت:
-او از اجساد به عنوان یه نوع پیغام استفاده میکنه،نوع برش و بخیه خیلی حرفه ای و نمی تونه کار یه آماتور باشه مطمئنا اون تمرین های زیادی برای اینکار دیده،حتی وقتی یه قاتل حرفه ای هم باشی نمیتونی اجزاء داخلیو با این دقت از بدن یکی خارج کنی.
بکهیون:اثر انگشت و یا تار مویی پیدا شده و یا حتی گرده خاصی یا رنگی که نشون بده قتل کجا اتفاق افتاده؟
-هیچ چیزی نیست،مقتول کاملا تمیز شده،به قدری که انگار حمامش کرده،روی پوست پیرزن یک مقدار کرم پودر وجود داره،انگار قصد داشته آرایشش کنه اما منصرف شده.
کریس:این ...
موریسن:یعنی امکان داره وقتی داشته قصابیش میکرده تنها نبوده باشه و یه همراه داشته باشه؟
پزشک:من کرم پودرو برای تجزیه تحلیل به آزمایشگاه فرستادم،به زودی مدلشو بهتون اطلاع میدم،یکی از همکارهام میگفت از برند خاصیه و هرکسی بهش دسترسی نداره.
بکهیون دوباره خم شد و به موهای جسد که از پارچه بیرون زده بود خیره شد،بوی خاصی میداد:
-گفتین امکان داشته حمامش کرده باشه؟
پزشک فقط به او نگاه کرد:
بکهیون:موهاش بوی خاصی میده،بوی یک نوع گل!
دو افسر جوان چشمانشان تقریبا از تعجب باز مانده بود،پزشک لبخند زد:
-بویایی قوی دارین!یادم رفت بهتون بگم،برای شستشوی موهاش از نوعی عصاره گل استفاده شد،شامپو نیست بیشتر مثل نوعی عطره،برای آزمایش...
بکهیون:گل ختمی!ختمی کوهی!
پزشک اخم هایش را درهم فرو برد و موریسون از تعجب به سرفه افتاد.
بکهیون:این نوع از گل بیشترتو آسیای غربی و اروپاست،نگهداریش به رطوبت زیادی نیاز داره و خاک باید کاملا غنی از کود باشه.
کریس:پس یه گلخونه وجود داره؟
موریسن:ولی هیچ اثری از خاک گلخونه روی جسد وجود نداره.
بکهیون:این یعنی جایی که مقتول کشته شده در واقع باید یه اتاقک استریل برای سلاخی باشه که بغل یه گلخونه و یا تو نزدیکی اونه،من مطمئنم قاتل جایی زندگی میکنه که به گلها دسترسی داره...باید دنبال همچین جایی تو حوالی محل قتل بگردین...
کریس:از کجا اینهمه مطمئنی؟
بکهیون:فقط بهم اطمینان کنین!
نتوانست بگوید بارها با گلهای مختلفی روبه رو شده است چون مطمئنا بابت تک تک آنها بازجویی میشد ولی او زمانی نداشت و عکسی که درون گوشیش بود برای پیدا شدن صاحبش درون انگشتهای باریک بکهیون بیتابی میکرد،انگار قاب گوشی ضربان داشت و قلبش میزد.
*****
لس آنجلس-کافه هالند
ایگور پشت یکی از میزها نشسته بود و با عینک آفتابیش موهایش را بالا زده بود.
اورکت نخودی رنگش بدنش را به زیبایی قاب کرده بود و مژه های بلندش حتی در همان لحظات قلب چند خانوم جوان را در اطراف خودش برده بود.
او ولی مشغول خواندن یک سری اطلاعات جدید بود که توسط کاور پلاستیکی رنگی چند دقیقه قبل به دستش رسیده بود.
با خواندن اطلاعات،لبخندی زد و گوشه چشمانش را خاراند.چه سوژه جالبی بود،پس کارآگاهی که دنبالش میگشت چندان هم معمولی نبود،او یکی از گزینه های اصلی برای ریاست گروه یاکوزا بود،کسی که تقریبا به آمریکا گریخته بود و تحت پوشش یک اسم جدید توانسته بود هویت اصلی و مخوفش را نرمتر کند.
مردی که خیلی ها عنوان یک بازنده را به او میدادن،میتوانست بدون شک آدمی بشود که همین مردمِ زبان دراز، کف کفشش را لیس بزنند،چند عکس از جهات مختلف از او هم موجود بود،ریز نقش و بدون هیچ نظمی به نظر میرسید،آدرس و شماره تلفنش هم در انتهای اطلاعات اضافه شده بود.فندک طلایی رنگش را که آخرین میراث باقی مانده مشترک از پدر و مادرش بود در انگشتانش چرخاند، بیشتر از این تعلل نکرد،موبایلش را که به تازگی با آمدن به آمریکا با خطی جدید گرفته بود خارج کرد،شماره را وارد گرفت و به محض پیچیدن صدای گرفته ای گفت:
-باید ببینمتون، کن شین ساما!
*****
احتمالا انسانه یگانه مخلوق نگران روی زمین است:
نگرانِ زندگی،بیمناک از آینده،ناخشنود از لحظه حال،
ناتوان در حل مسئله مرگ،
و عاجز از رسیدن به آرامش
#لویس تامس
YOU ARE READING
Fance
Fanfiction(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...