آنانیکه به امید شانس زنده اند سالها پیش مرده اند-2

262 106 82
                                    

روسیه- غازان


تیغه چاقو فاصله کمی با مردمک چشمانش داشت،اما با فشار محکمی که به مچ ایگان وارد کرد موفق شد تا دستش را کمی به عقب حل بدهد،با اینحال بدنش چنان توسط او بر روی تخت پین شده بود که توان کمترین تقلایی را به او نمیداد،در حالی که زبانش را به یک گوشه لبش میفرستاد و قیافه خبیثانه ای میگرفت به اخم های درهم ایگان زل زد که دوباره بخاطرش فشار دستانش را بیشتر میکرد.


-هوهو عزیزم! یه ذره سخت نمیگیری؟


ایگان گوشه لبش را به سمت بالا فرستاد و دماغش را چین داد.


-بهتره بگیم هنوز شروع نکردم!


ایگور به فضای اتاق که توسط حمله های مداوم ایگان با چاقوی نظامی اُنتاریو m9،کاملا بهم ریخته بود نگاهی انداخت،حتی بالش کنار سرش چنان توسط چاقو دریده شده بود که پرهای داخلش به بیرون پخش شده بودند و صحنه رمانتیکی را به وجود می آورند البته اگر ژانر وحشت کمی با رمنس در هم آمیخته میشد انوقت به راحتی میشد که وضعیت فعلیشان را توصیف کرد.


آباژور کنار تخت کاملا داغان شده بود و برروی دیوار و در، جای فرو رفتگی نوک چاقو به راحتی دیده میشد،با اینکه سعی کرده بود از حملات مداوم ایگان فرار کند اما آخر سر برروی تخت گیرش افتاده بود.


مطمئن بود که این قاتل زیبا قصد جانش را دارد وگرنه بعید بود که بخاطر یک شوخی بخواهد با چاقو چشمانش را در میان تختش در بیاورد،با اینکه دیوانگی بود اما موقعیت حاصله به نظر ایگور یک مقداری سکسی هم به نظر میرسید، پیش خودش زمزمه کرد:


-همین کم مونده بود ،فکر کنه مازوخیست هم هستم.


سعی کرد پایش را به دور ران ایگان قلاب پیچ کند،در آموزش های نظامیش به راحتی این ترفندها را یاد گرفته بود ولی میترسید با انجامش ایگان را عصبانی تر از حالایش کند که ظاهرا درست هم حدس زده بود چون وقتی موفق شد بالاخره برروی ایگان بنشیند متوجه شد که پلک چشمانش از شدت خشم تیک برداشته اند و به قدری عصبانی تر است که قصد دارد همانجا دل و روده اش را بیرون بکشد.


-آروم باش،بذار باهم حرف بزنیم.


ایگان بهایی به حرف زدنش نداد،با پاهایش دور کمر ایگور قلاب زد و او را به کنار پرتاب کرد،چاقویش به بخشی از خوشخواب کشیده شد و صدای بدی ایجاد کرد.


-حرفو باید وقتی میزدیم که تصمیم نداشتی غلط های اضافه بکنی(ابرویش را بالا انداخت)حالا هم فکر کنم یه مقداری براش دیر شده باشه،بهتر از قبل وصیتتو کرده باشی.


ایگور چنان از این بازی خوشش آمده بود که هیجان زده به خنده افتاد ولی خراشی که چاقو برروی ران پایش ایجاد کرد به او فهماند اگر خودش را نجات ندهد احتمالا این اخرین خنده های زندگیش خواهد بود.

FanceWhere stories live. Discover now