*لس آنجلس
مادرش دقیقا روبه روی ارکیده های اهدایی چانیول نشسته بود و کتاب میخواند.
طوری آرام و آسوده با یک دست کتاب را نگه داشته و با دست دیگر چای سبزش را مینوشید که انگار نه انگار برای هشدار خطر بزرگی پیش پسرش آمده است.
حقیقتا حوصله بکهیون داشت سر میرفت،از اینکه نیکو در این چند روز نقش فرشته ها را بازی میکرد و احساساتش را قلقلک میداد و بعد طوری رفتار میکرد که انگار ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است باعث میشد تا به نقشه های شومی فکر کند.
واقعا مادرش میخواست طوری رفتار کند انگار که در این سن میتواند کنترلش کند و هیچ مشکلی با کارهایش ندارد؟
حتی با گذر چند روز جمله مادرش که گفته بود تنها به او اعتماد دارد در ذهنش تکرار میشد،سرش را پایین انداخت و گوشه لبش را گزید.
که به او اعتماد داشت؟به او علاقه داشت؟در روز دوم فکر کرد باید امتحانش کند.اما چطور؟در ابتدا به نقشه های کودکانه فکر کرد،شاید اگر شبانه روز بازی میکرد و غذاهای مزخرف میخورد انقدر کفریش میکرد که دست از سرش بردارد و پیغام مستقیم مخالفتش با پدرش را اینگونه برساند،اما این نقشه ابدا در شان خانوادگیشان نبود.
پدرش او را میان دو انتخاب رها کرده و بکهیون بعد از یک شب که شدیدا احساساتی شده بود عقل به سرش برگشته و به همه چیز فکر کرده بود،به اینکه او از زاویه دیگری خلاف پدرش نگاه میکرد.
پدرش فکر میکرد این کارها معنی محافظت و نگه داشتن یک فردعزیز است؟
بکهیون به این فکر میکرد محافظت به معنی شکستن دروغ و کمک برای رسیدن به حقیقت است.
پدرش گذاشته بود او سالها در میان پیله خودش تقلا کند و بدون وجود هیچ هدف مشخصی تنها نفس بکشد،هرچیزی که فکر میکرد مانعش بود از میان برداشته و حتی مادرش را در میان حباب شیشه ای پنهان کرده بود و حالا این زن در توهم ملکه بودن، زندگی میکرد.
بکهیون به پایان یک بازی فکر میکرد و به آدمهایی که هردو در عین تفاوتهای مشهود یک ویژگی بارز داشتند و آن خودخواهی بود.
پدرش در میان خودخواهی های محضش تو رو پروار میکرد، به گزینه های حق انتخابت احترام میگذاشت ولی مواظب بود که وقتی میدوی تمام مانع ها را خرد کند تا وقتی از میان ربان قرمزی که او به تو هدیه داد رد میشوی حس پیروزی کنی،در سمت دیگر لوسید وجود داشت که خودخواهی و نفوذ در تاریکی دیوانه اش میکرد،چنان در درونت جستجو میکرد و پلیدی هایت را تشویق میکرد انگار هیچ چیزی در زندگی زیباتر از خودت بودن نیست،لوسید اهمیت نمیداد که آیاد دوام خواهی آورد یا نه فقط با آسودگی در انتها می ایستاد و زمین خوردن مداومت را میدید و وقتی با جان کندن به آخر خط رسیدی تحقیرت میکرد.
مادرش در میان خودخواهی ها و قدرت محض این دو مرد تاب میخورد،مادری که بکهیون قصد داشت از طلسم آزادش کند،همیشه در قصه های کودکی جادوگری وجود داشت که دختر زیبا و جسور را طلسم میکرد و بکهیون قصد داشت شاهزاده ی نیکو باشد.
زیر چشمی نگاهش میکرد،اولین زن زیبای زندگیش،احتمالا در پایان درد میکشید و اشک میریخت و یا شاید با دستانی که میلرزید بر خونهایی که زیر پایش جاری شده بود میرقصید ، شاید شمشیرش را به دست میگرفت و در آخرین جایی که میشد شکوفه های گیلاس را در آن پیدا کرد مخفی میشد،با اینحال بکهیون قسم میخورد این زن را در هم خواهد شکست و به درد هایش نگاه خواهد کرد،زمانی که از گریه میلرزد در آغوشش خواهد گرفت و برای اولین بار به او اجازه خواهد داد خودش انتخاب کند که سقوط کند یا به پرواز در بیاد؟
حس آزادی ،چیزی بود که به تازگی درکش میکرد و فهمیده بود هیچ بنایی تا قبل از فرو ریختن ایمن نخواهد شد.
نیکو دوام خواهد آورد مگر نه؟بکهیون مطمئن نبود اما ریسک میکرد.
-داری چی میخونی؟
+خیام.
بکهیون ابرویی بالا انداخت،موهای مادرش در میان گوشواره های یشم سبز رنگش پیچیده بود و جلوه براق و خاصی داشت.
-برام میخونی؟
نیکو نگاهش کرد،همیشه سلیقه خاصی برای مطالعه داشت،سالها بود که به عرفانهای شرقی توجه نشان میداد و قبل از اینکه هر لات بی سر و پایی در آمریکا شعرهای خیام و حافظ را برروی شکم و دستش خالکوبی کند کتابهایشان را مثل گنجی گرانبها در کتابخانه نگه میداشت.
+alas!we have been worn out in vain
Falling victim to heavens upside-down
Woe and woe!for in a twinkling of an eye
We were annihilated,our hops unfulfilled
پس این برنامه اش بود،قصد داشت با شعر به او تیکه بیندازد و مهارش کند؟لبخندش را حفظ کرد،دستهایش را کاملا باز کرد و در دو سمت مبل گذاشت،زنها اصولا دو سمت مشخص داشتند عده ای را میشد با احساسات ترغیب کرد و چندان به بحث های منطقی علاقه ای نشان نمیدهند،بخصوص در خواستگاه مادرش در ژاپن و جایی که او زندگی میکرد،زن بودن در مفهوم واضحی از ازدواج و فرزند پروری خلاصه میشد و گزینه دوم زن هایی بودن که زیرک و منطقی برخورد میکردند،لازم به تقلای زیادی نداشتند و زودتر از چیزی که تو متوجه شوی در راس هرم تغذیه می ایستادند.ولی بکهیون هم پسر همین زن بود و در میان همین کتابها بزرگ شده بود پس بدون تقلای اضافی جوابی در خور به شعرش داد:
-the sea of being has emerged from hidden depth
But how,that is a pearl of scholarship no one has pierced
Each scholar has conjectured idly in the subject
But none can dwscribe how the matter actually rests
خب؟این نگاه متعجب نیکو به این معنی بود که برنده شده است مگر نه؟
به طرز فوق العاده ای به قدرت نیاز داشت،میدانست که نیکو هیچ چیز را به جز قدرت برتر قبول نخواهد کرد چه در حرف زدن،چه در غذا خوردن و چه در عمل کردن،پس باید از این پیله بیرون میپرید و نشان میداد او هم ژن هایی را درونش دارد که اجداد مبارز و دیوانه اش داشتند.
برای آن روز خاص یک رینگ یشم سبز رنگ برروی انگشت اشاره اش داشت و بعد از خواندن شعر با لیوانِ کوچکِ چینیِ چایِ سبزش بازی میکرد،حالتش مثل ماری بود که در حال هیپنوتیزم طعمه خود است،به طور طبیعی کمی باعث وحشت نیکو میشد،پسرش چقدر تغییر کرده بود؟آیا انقدر دور بود که دست او هرگز به او نخواهد رسید؟همین الان در مقابل چشمانش با شعری که خوانده بود در واقع این گونه گفته بود که مادرش هیچ شناختی نسبت به او ندارد و این حقیقت وحشتناک در حالی بود که بعد از ماجراهای ژاپن، نیکو پسرش را ،مردی خوش قلب و مهربان با روحیه ای بیخیال و خودسریهای محضش میدانست که علاقه بزرگش بازی های کامپیوتری است و با کتابهای او هیچ سر و کاری ندارد.
حق با شوهرش بود،این مهره عجیب که در خواب هایش کن شین نامیده میشد و آرام و ظریف در میان نیلوفرهایش نشسته بود تیغه تیز شمشیری بود که در غلاف گرانش فرصت کمی برای بیرون آمدن پیدا کرده بود و تمام کسانی که با شمشیر سر و کار دارند، میدانند هرچه تیغه شمشیر قدیمی تر شود عمق زخم هایش دردناک تر خواهد بود.
در میان جنگ خاموش دو لفظ و شعر و نگاه،زنگ خانه به صدا در آمد و بینگو! ایده در ذهن بکهیون شناور شد.
لبخند شیطانی میان چهره اش نقش بست و چشم هایش طوری زیر عینک شروع به درخشیدن کرد که انعکاسش شیشه را برق انداخت.کاملا اطلاع داشت همین الان چه کسی پشت در است،تنها فردی که میتوانست با آن مادرش را امتحان کند و شاید با یک حرکت پیش همسر مهربانش بفرستد.
وقتی در باز شد،چانیول در کت و شلواری برازنده ظاهر شد،موهایش که معمولا کمی آشفته بود اینبار شانه کرده و ردیف در یک سمت جمع شده بود.
بکهیون ناخودآگاه به خنده افتاد،احتمالا چانیول برای ملاقات مادرش خیلی استرس داشت برای همین ماجرا شبیه به صحنه خواستگاری شده بود ولی ناخواسته با چیزی که در ذهنش پرورش یافته بود هم سو شد.
چانیول ،مودب وارد شد ،معمولا کمی گوژ راه میرفت ولی اینبار به سختی سینه اش را بالا داده بود،از زمانی که پیام بکهیون مبنی بر حضور مادرش در آنجا را دریافت کرده بود مشغول این فکر بود که باید چه هدیه مناسبی بخرد،بالاخره بعد از کلی بالا و پایین کردن شکلات های دست سازی که با مغزهای پسته و فندق و چای سبز الک شده ساخته شده بودند را انتخاب کرد.
با اینکه انتخاب جعبه چوبی که سبکی نزدیک به هنر ژاپنی داشت گرانتر در میامد اما ابدا خساست نکرد و درخواست کرد شکلاتها را درآن جعبه قرار دهند.
حالا روبه روی زنی زیبا ایستاده بود که با آرامش و جدیت نگاهش میکرد.کمی در مورد فرهنگ ژاپنی تحقیق کرده بود پس خم شد و به ژاپنی سلیسی که بیشتر از صدبار روبه روی آیینه برای خودش تکرار کرده بود سلام داد:
-سلام،امیدوارم حالتون خوب باشه.
مادر بک لبخند نرمی زد و سرش را کمی خم کرد،همین باعث شد که چانیول با دستهایی لرزان شکلات را به او تقدیم کند و ابدا متوجه خنده های بکهیون که حتی باعث میشد شانه هایش هم بلرزد نشود.
نیکو جعبه شکلات را با آرامش باز کرد و همزمان که چانیول را دعوت به نشستن میکرد جواب داد:
+سلیقه زیبایی دارین مرد جوان.
خدا لعنتش کند،بکهیون نمیخواست انقدر پلید باشد ولی همه چیز جوری داشت پیش میرفت انگار حتی خود خدا هم با نقشه اش موافق بود قبل از اینکه لبخند چانیول بیشتر از قبل گشاد شود،دستش را به روی شانه های پهن او گذاشت که باعث شد گردن چانیول با تعجب بچرخد:
-چیزی که الان آورده در مقابل چیزی که قبلا انتخاب کرده حتی خوب هم حساب نمیشه.
ابروی چانیول از این جواب متعجب بالا پرید،از خودش عصبی پرسید((مگه تو گذشته چه انتخابی کردم؟!چرا این لعنتی باز بوی خطر میده؟...ها!شاید گل نیلوفرشو که برای هدیه خریدمو میگه))بنابراین سرش را با تواضع خم کرد و دوبار برای مخالفت با حرف بکهیون و گفتن اینکه ابدا همچین چیزی نیست تکان داد.
نیکو سان با آرامش به پسرش که کنار چانیول نشسته بود نگاه کرد،بکهیون که توجه مادرش را دید سمت پارک چرخید طوری که کمی از نیم تنه اش برروی مبل او قرار گرفت:
-قهوه می نوشی چانیولی؟
((چانیولی؟...چانیولی؟!))
خبرنگار جوان تقریبا محکم زبانش را گاز گرفت تا دوبار پشت سر هم اسمی که با آن صدا شده بود را با تعجب فریاد نزند،فقط مظلومانه سرش را تکان داد و شبیه گل پسرها ،یک گوشه جمع شد،کاملا حس میکرد که اوضاع عادی نیست پس سعی داشت آدرنالین وجودش را کمی کنترل کند که اینبار هم از دست بکهیون جان سالم به در ببرد،تنها زمانی که بکهیون با یک ماگ متوسط از قهوه فوری مقابلش قرار گرفت حواسش سرجایش برگشت و با تردید به او نگاه کرد تا شاید قلب بیون به رحم بیاد و بیخیال هر فکر پلیدی که داشت بشود.
نیکو سان به دو مرد مقابلش نگاه کرد:
+خیلی بهم نزدیک به نظر میاین.
چانیول لبخند زد:
-من و بکهیون همکاریم و علاوه بر این دوست های خوبی هم هستیم.
نیکو سرش را به تایید تکان داد اما چانیول کاملا میفهمید که زیر چشمان آنالیز گر او مورد واشکافی قرار گرفته است برای همین حتی جرات نمیکرد حتی قهوه اش را به لبش نزدیک کند که مبادا از هورت کشیدنش صدای ناهنجاری تولید کند،بکهیون کمی خم شد:
-در واقع خیلی نزدیک تر از دوست های معمولی هستیم.
چانیول کمی در مبل جابه جا شد،پاهایش به مورمور افتاده بود ،نیکو جواب داد:
+منظورت اینکه شما دوتا رفیق های صمیمی هم شدین؟این خیلی عجیبه چون تو دوست های صمیمی کمی داری.
-بخوای دقیق بهش نگاه کنی من هیچ دوست صمیمی ندارم مامان.
به مبل تکیه داد:
+پس خوشحالم که حالا یکی داری.
چانیول تا خواست نفس بکشد جواب بکهیون مثل صدای گلوله ای که از اسلحه خارج شود پرده آرامش فضا را شکافت.
-نمی دونم میشه به دوست پسر هم گفت دوست صمیمی یا نه؟
این دیوانگی بود،انقدر دیوانگی بود که چانیول از شدت شک تقریبا پرید ، قهوه داغ در دستش لرزید و برروی آستین سفید رنگ و دستانش ریخت،چنان معذب شده بود که جرات نمیکرد سرش را بلند کند تا به مادر بکهیون نگاه کند،وضعیت به قدری غیر منتظره بود که تمام برنامه ریزی هایی که قبلا برای اعترافش به بکهیون کرده بود حالا کاملا بیخود و اشتباه به نظر میرسید،چرا همیشه اینکار را میکرد؟اصلا به اینکه چانیول چه احساسی دارد فکر میکرد؟
بکهیون به مادرش که کاملا خاموش و منتظر بود،نگاهی انداخت کاملا مشخص بود که منتظر جواب واضح تری است،پس سمت چانیول که سرش را در یقه اش فرو برده بود چرخید،او هم خشک شده و هیچ واکنشی نشان نمیداد،حتی به طرز بدی عصبی به نظر میرسید و چشمانش را بسته بود.
بکهیون دستمالی بیرون کشید و در حالی که با آرامش دست چانیول را میگرفت تا اثرات قهوه رو پاک کند به آرامی گونه اش را بوسید و در حالی که نزدیکی اش را حفظ میکرد ادامه داد:
-میدونم که باید باهات قبلش هماهنگ میکردم عزیزم، ولی فکر کردم بهتره با مامانم صادق باشیم.
نیکو سان از جا بلند شد،بکهیون واقعا منتظر یک سیلی ماند،یکی از آن خوش آب و رنگ هایش یا فریاد بلندی که باعث شود گوش هایش به خون ریزی بیفتد با اینحال نیکوسان خلاف تمام اینها عمل کرد:
+به کمی هوای تازه نیاز دارم.
بکهیون از چانیول فاصله نگرفت اما متوجه مادرش شد که با قدم های سست تری به سمت اتاق خواب میرفت ، لابد برای اینکه پوشش مناسب و کیفش را بردارد.
در همان لحظات خواست فاصله بگیرد که صدای خشن چانیول توجهش را جلب کرد:
-من اسباب بازی تو نیستم بیون،قابل توجهت منم آدمم و احساس دارم،حق نداری هرکاری که میخوای باهام بکنی بدون اینکه حتی ازم اجازه بخوای.
بکهیون لبهایش را جلو داد و خنده خفه ای کرد.
-طوری ادا در نیار که خیلی هم بدت اومده،باید از خداتم باشه،مگه دوستم نداری؟
پس که اینطور! چانیول چند ثانیه شوکه شد،بکهیون فهمیده بود که به او علاقه دارد و حالا از احساسش به عنوان یک قلاده استفاده میکرد تا به خواسته های خودش برسد،حس تحقیر و شکستن رفته رفته در وجودش رخنه میکرد، در چشمان بیون هم میدید که غرور و جنون در راس بودن به مانند چشمان تمام خانوادش موج میزند،این رینگِ پرتنشِ احساسی به جای اینکه درمانده اش کند،هیجان زده اش کرد،حالا که بکهیون میدانست دوستش دارد پس مشکی با هم جنس بودنشان نداشت،حالا میتوانست ببیند که به راحتی او را بوسیده و در آغوش گرفته بود ، یا حتی اعلام کرده بود که چه نسبتی با او دارد!
پس چرا چانیول از این موقعیت استفاده نمیکرد؟اگر این تنها نقشه بکهیون بود که مادرش را از سرش باز کند و از احساسات چانیول به نفع خودش استفاده کند،چی میشد اگر یک نقش در صحنه تئاتر واقعی میشد؟
چه کسی میتوانست انکارش کند؟این دامی بود که بکهیون چیده بود اما حقیقتی وجود داشت که شکارچی خود شکار دیگریست میدانست که نمی تواند به روش معمول بر بکهیون غلبه کند که اگر میتوانست تمام این از خودگذشتگی ها و کادوها جواب میداد شاید بهتر بود با روش خودش پیش میرفت،موذی،پرمعما و در راس!
قبل از اینکه نقشه اش را عملی کند سوال بزرگی در وجود چانیول خیز برداشت،هرچند که در ابتدا میتوانست با این صفت ها بکهیون را جذب کند اما آیا میتوانست کسی بشود که در زندگی کیلومترها با خودش فاصله داشت؟پس در واقع چه کسی در انتها خودش را دوست داشت؟
اما قبل از اینکه اجازه پیشروی به ذهنش بدهد،حرص و طمع تصاحب یک عشق در وجودش شعله ایجاد کرد،جنون لحظه ای حاصل از تماس با آتشی که مغز را خاموش میکند،پس به بکهیون فرصت فاصله را نداد،به چشم های بیون که حالا متعجب و نزدیک بودند نگاهی انداخت و در حالی که مسیر چشمانش را به سمت لبهایش تغییر میداد زمزمه کرد:
-میخوای بهت نشون بدم دیگه چی از خدامه؟
بکهیون که انگار متوجه منظورش شده بود به تقلا کوچکی افتاد تا مادرش را متوجه اوضاع نکند،اما لبهای چانیول با قدرت به مال خودش چسبید،خواست کمی پارک را به عقب هل دهد که صدای گام های سبک مادرش را شنید،پس با بی شرمی انگشت هایش را درون موهای چانیول فرو کرد و در حالی که با این عمل تنبیهش میکرد،موهایش را کمی کشید. آخ کوتاهی از درون دهن چانیول آزاد شد ولی بکهیون بی توجه به دسته مبل بینشان ،پارک را بیشتر به سمت خودش کشید و با اینکه متوجه شد مادرش جلوی در خشکش زده بود،بوسه پر سر و صدایش را ادامه داد،چانیول هرچند که با انتقام کوچک و شیرینش جلو آمده بود اما قلبش به قدری سریع و محکم میزد که مطمئن بود قفسه سینه اش میلرزد و گردن و گوشهایش در حرارت میسوزد،همه چیز عجیب غریب و دیوانه وار بود،رطوبتی که از لبهای بیون به مال او تزریق میشد،فشار مداوم انگشت هایی که تماس کوچکی با پوستر سرش ایجاد میکرد و بینی اش که گاهی به مال بیون تماس میکرد، در همین حین متوجه شد که بکهیون کمی دهانش را باز کرده است متعجب از همکاریش زبانش را به مال او کشید و مکش محکمی به لب پایینی بکهیون زد که صدای در ورودی خانه ناگهان او را تکان داد و چشم هایش را با سرعت باز کرد.
با اینحال متوجه شد بکهیون هیچ فاصله ای از لبهایش نگرفته،او را نمی بوسید اما دقیقا در تماس با لبهایش لبخند میزد،اگر تازه فکر میکرد خیلی رئیس وار و قدرتمند در حال بوسیدن بیون بکهیون است و قلبش در ضربان های تا120 شناور بود از این زاویه که کمی چشم هایش به خاطر دیدن بکهیون چپ شده بود حس میکرد قطعا مرده است! این دیگر چه تصویر لعنتی بود؟دهانش از تعجب کمی باز مونده بود،بکهیون با بیخیالی دهان کمی گرد شده اش را بوسید و فاصله گرفت:
-ممنون از کمکت چانیولی!
چشمک پر شیطنتی در ادامه به او زد،چانیول که حالا جسور تر شده بود و حس میکرد مرزهای بینشان برداشته شده است بلند شد:
-جواب من چی میشه بیون؟
بکهیون کاملا جدی به سمت او برگشت،خبری از شیطنت دقیقه پیشش نبود و چشم هایش کاملا تیره و سرد بودند،چانیول کمی با تعجب به عقب برگشت،حس کرد سوال اشتباهی پرسیده،حتی حس کرد بهتر بود به همان بازی کوچک رضایت میداده و تا این حد پیشروی نمیکرده است اما خسته شده بود،از اینکه مرتب خودش را ضعیف تر و تا این حد بازیچه ببیند کلافه شده بود پس همانجا ایستاد و به همان چشمان تیره ای که خنثی نگاهش میکردند خیره شد،لبهای بکهیون تکان خورد:
-پیشنهادی نشنیدم!
چطور می توانست با لبهایی که هنوز از بوسه او خیس بود و با چشمانی انقدر سرد همچین سوالاتی بپرسد؟چانیول گیج نگاهش میکرد،فکر کرد چرا آدمها در همچین مواقعی سوالهای این مدلی میپرسند؟اینکه یکی را محکم بغل میکنی و یا میبوسی یا مرتب نگاهش میکنی به چه معناست؟هر کسی این را میفهمد و در مقابلش فشارت میدهد،متقابلا میبوسد یا با لبخند به سمتت برمیگردد همه چیز این کار یک معنی بزرگ میدهد،آن هم جمله من هم دوستت دارم است،اما وقتی یکی اینطور نگاهت میکند در عین حال که میداند دوستش داری،احتمالا در انتهای اعترافت پوزخند خواهد زد و یا با تحقیر نگاهت خواهد کرد و بعد هم با یک لحن متعجب میپرسد فکر میکردم باهم دوستیم! و این رسما بدترین پاسخ منفی دنیا بود که میتوانست برای چانیول اتفاق بیفتد.
پس چانیول تعلل کرد،همه چیز با یک جواب میتوانست از هم بپاشد حتی کارش که تمام این وقتها را برروی آن گذاشته بود و قلبی که مرتب به آن امید داده بود،با اینحال فکر میکرد همیشه یک آخرین باری هست،اخرین فرصتی که باید ریسک کرد تا خودت باشی و ببینی دنیا پاسخت را چگونه خواهد داد،لبش میلرزید و سینه اش کمی تیر میکشید:
-من...
صدای عجیب نوعی نوتیفیکشن جمله اش را ناقص کرد و چشمان بکهیون را از روی او برداشت:
-این صدای چیه؟
-river
-چی؟
بکهیون روی کامپیوترش پریده بود،چانیول به سرعت خودش را به او رساند،صفحه ایمیل با متن عجیبی باز شده بود:
((امشب یکی به قتل میرسه...بابابام...بابابام...بابام...!
امشب یکی به قتل میرسه،اون کی میتونه باشه؟کجا میتونه باشه؟آقا پلیسه باید از کجا بفهمه که قاتل داستان چه هدفی داره؟))
چانیول حس کرد دیدن همچین متن کودکانه ای باعث شد چشمانش کمی تار شود و تلو تلو بخورد،قلبش هنوز از اضطراب دقایق قبل درد میکرد و همچین پیامی گیج ترش هم کرده بود.با اینحال به صورت بکهیون نگاه کرد که چشمانش را با آرامش بسته و انگشت اشاره اش برای روی غلتک چرخان موس متوقف شده بود،اگر پاسخ این سوال را میخواست باید صفحه را کمی به سمت بالا میکشید وچند ثانیه بعد این حادثه در مقابل چشمان نگران چانیول رخ داد.
((بیا بازی کنیم! بیا بازی کنیم! یادته؟بازی گرگم به هوا!
یه فرصت بهت میدم،فقط یکی!اگه بتونی حلش کنی،میتونی بفهمی امشب میتونی کجا پیدام کنی و اگر نه...بهتره از من دست بکشی،تو لایق هم بازی شدن با من نیستی،برای تنبیهت یه قتل چندانم بد نمی تونه باشه بیون))
-حلش میکنم.
چانیول زمزمه کرد:
-اون معما چیه؟
-باید به محض حل کردنش با موریسون تماس بگیرم،نمیذارم اون امشب یکی دیگه رو بکشه.
متن معما این بود:
((یک قاتل سریالی مردی را ربوده است.به قربانی گفته شد که اگر او بتواند کد مخفی را بفهمد،میتواند زنده بماند.یک بشقاب با سم مایع ،یک جعبه کبریت تنها یک عدد کبریت،یک لیوان و یک تکه لیمو وجود دارد.کد زیر سم نوشته شده است و قربانی برای یافتن آن باید سم را خارج کند.
او فقط یک دقیقه فرصت دارد تا آن را به درستی انجام دهد.او اما او نمی تواند بشقاب را لمس کند یا حرکت دهد.چگونه او میتواند خودش را خلاص کند؟))
-وات د فاک!
این دقیقا جمله ای بود که با صدای بلندی از دهن چانیول خارج شد و خدا را شکر نیکوسان آنجا نبود تا باقی آبرویش هم پودر شود،قطره ای عرق روی شقیقه بکهیون شکل گرفته بود و از میان تارهای موهایش به سمت پایین حرکت میکرد.
-این مردک دیوانهست،این دیگه چه کوفتیه؟اصلا میشه حلش کرد؟خدایا دارم دیونه میشم...بیا فقط به موریسون خبر بدیم،گور پدر بازی...
چانیول در حالی که با استرس دور خودش میچرخید و موبایلش را با دستان لرزانش گرفته بود این ها را زمزمه میکرد اما با فریاد یکباره بکهیون سرجایش خشک شد:
-خفه شو چانیول!
واقعا هم خفه شد،با تعجب به صورت قرمز شده بکهیون خیره شد:
-دیونه شدی بکهیون؟ممکنه حتی تو این لحظه کوفتی جون یه آدم تو خطر باشه اونوقت میخوای وقتتو بذاری سر یه بازی؟اگه به موقع نتونی حلش کنی چی؟(فریاد زد)میخوای بخاطر همبازی شدن با یه قاتل روانی یه آدم دیگه بمیره.
-فقط یک دقیقه.
زمزمه به قدری خفیف بود که به سختی شنیده میشدبنابراین چانیول تکرار کرد:
-چی؟
-فقط یه دقیقه بهم زمان بده.
-بکهیون...
بکهیون با لحن هشدار آمیزی به سمت او برگشت و با لحن قاطع و بریده ای تکرار کرد:
-فقط...یک...دقیقه!
چشمان چانیول برروی ساعت موبایلش چرخید و ناخوداگاه شروع به شمارش ثانیه ها کرد.
ذهن بکهیون مثل یک خنثی کننده بمب در حال حرکت بود،باید سیم های قرمز را میچید یا آبی ؟لعنتی!با خودش تکرار کرد((فکر کن،فکر کن...سریعتر فکر کن))شاید اگر در یک وضعیت عادی بود میتوانست سریعتر این معما را حل کند اما حالا که در همچین شرایطی بازی میکرد که در یک سمت ترازو جان آدم دیگری بود شدت اضطرابش به قدری بالا رفته بود که ذهنش را مختل میکرد.از خودش پرسید:
-خیل خب؟یه بشقاب سم،یه کبریت و یه پرتغال؟پرتغال و کبریت چه ارتباطی به هم دارن؟لیوان؟باید سم مایع را حرکت میداد تا به داخل لیوان انتقال پیدا کند...چطور باید اینکار را میکرد وقتی که حتی نمی توانست ظرف را حرکت دهد؟
چشمانش را بست،یکی از دستانش را به پیشانیش تکیه داد.حس میکرد صدای تیک تاک ساعتی که هرگز برروی دیوار نصب نکرده بود حالا مثل ناقوس مرگ در گوشش میپیچد و سینه اش را سنگین میکند،((یک پرتغال و یک کبریت؟مثل...مثل یک شمع؟))جواب به صورت غیر منتظره ای به ذهنش رسید،کمی بیشتر از 15 ثانیه زمان داشت،چانیول که ناامیدانه انگشتهایش را آماده میکرد تا با موریسون تماس بگیرد برخورد سریع انگشت های بکهیون به صفحه کیبورد را شنید با سرعت خودش را به او رساند اما بیون ایمیل را با سرعت تایپی که از خودش سراغ نداشت فرستاده بود.حالا تعداد قطرات عرق بیشتری برروی پیشانیش دیده میشد و شقیقه اش قرمز شده بود،چانیول به بازویش چسبید:
-جواب چیه؟
اما چشم های بکهیون به صفحه کامپیوتر خیره شده بود و هیچ جوابی نداد،ایمیل بعدی تنها 1 دقیقه بعد به دستش رسید:
-ویلشایر گرند سنتر ،ساعت نه شب!میبینمت بیون.
بکهیون به سرعت در حالی که با یک دست به موبایلش چنگ میزد و با دست دیگر به کت و شالی که چانیول به او داده بود به سمت در پرواز کرد اما چانیول در ثانیه های اخر ایمیل ضمیمه را در جواب ریور باز کرد:
((فقط کافیه کبریتو روی پرتغال قرار بدی و اونو وسط ظرف بذاری،بعد لیوانو روش میذاری،آتیش اکسیژن رو میسوزنه و تفاوت سطح فشار ایجاد میکنه،سم مایع وارد لیوان میشه و بدون تکون دادن ظرف،رمز ظاهر میشه))
خبرنگار جوان خشک شده به جواب نگاه میکرد و به این فکر میکرد همین الان باید به دنبال بکهیون میدوید چون رسما با فردی همکاری میکرد که همچین معمایی را در کمتر از 50 ثانیه حل کرده بود.
-خدای من بیون...اون،خیلی باهوشه!
این را در حالی که تقریبا از شدت عجله برای دویدن کتفش به در برخورد میکرد فریاد زد.
*****
هردو با عجله از روی موتور پایین پریدند،ماشین پلیس بلافاصله بعد از آنها رسید،موریسون به افسرهای همراهش دستور داد به سه بخش تقسیم شوند تا سه ورودی و خروجی برج را به طور کامل زیر نظر بگیرند.
از قبل با مدیریت برج تماس گرفته شده بود ولی از آنجایی که اطلاع رسانی به تمام افراد برج میتوانست هرج ومرج و هراس ایجاد کند همگی مشغول تخلیه طبقه به طبقه و به آرامی افراد بودند.
جمعیت زیادی سردرگم بیرون برج بلند ایستاده بودند،قبل از اینکه بکهیون به داخل برج بدود،موریسون جلویش را گرفت:
+به نفعته اشتباه نکرده باشی وگرنه این گندی که الان به همه جا خورده رو از چشم تو میبینم.
بکهیون تنه ای به موریسون زد و بدون توجه به او شروع به دویدن کرد،ولی موریسون جلوی قدم های بلند چانیول ایستاد:
+تو اجازه نداری بری تو.
چانیول تقلا کرد:
-گمشو اون ور ببینم،تو چی میگی؟
اما موریسون جلوی او را گرفت و به دوتا از پلیس ها دستور داد او را کنار ماشین نگه دارند:
+تو نیروی تخصصی نیستی علاوه بر این یه خبرنگار فضولی و من دلم نمیخواد تو دست و پا باشی.
چانیول با حرص گردن کشید:
-اونی که بیشتر تو دست و پاست خودتی به درد نخور!
موریسون توجهی به توهین اون نکرد فقط به پلیس ها تذکر داد تا حواسشان به او باشد و جلوی چشم های نگران و مشتاق چانیول خودش به تنهایی در امتداد مسیر دویدن بکهیون،دوید.
چانیول پلیس کنارش را هل داد و نعره زد:
-خدا لعنتت کنه عوضی!
*****
بکهیون با دقت به تمام گوشه به گوشه جاهایی که در آن میدوید نگاه میکرد،کجا می توانست باشد؟هنوز یک ربع به 9 زمان داشت و میتوانست از کشته شدن قربانی جلوگیری کند،باید در طبقه میبود که فرار راحت تر باشد،جایی که به درهای خروجی نزدیک باشد اما وقتی مکان را برای او فرستاده بود پس امکان داشت به مسیر چهارمی هم فکر میکرده است.
مسیر چهارم؟به سقف فکر کرد،شاید چتر نجات داشت،اما این امکان نداشت ارتفاع برج بسیار بلند بود و علاوه بر این وزش باد امشب در کنار برج های دیگری که این ساختمان را محاصره میکردند مانع بزرگی برای پرش بودند.
((کجا بود؟...کجایی لعنتی؟))
به دقت به مردمی که از کنارش عبور میکردند نگاه میکرد و از گوشه چشم موریسون را میدید که سردرگم به اطراف نگاه میکند و همزمان داخل هدست مشکی رنگش شرایط را با کمک همکارانش میسنجد.
RIVER دیوانه لباس پلاستیکی و فشن خاص بود مگر نه؟ولی اینجا در مقابل دوربین های امنیتی نمی توانست با این لباس های مشخص بگردد،پس باید یک پوشش منحصر به فرد میداشت،چیزی که نه شک کسی را به وجود بیاورد و نه توجه کسی را جلب کند،او به آدم های اجتماعی و خوشبین توجه زیادی داشت ،باید کسی باشد که مرتب در این ساختمان دیده شده،کسی که کارمند این ساختمان باشد.
پنج دقیقه گذشته بود و مغزش مثل یک ربات هوشمند قطعات را کنار هم میچید.
از شدت استرس دستانش میلرزید و پلک چشمانش میپرید.ناگهان موریسون داد زد:
+پیداش کردیم.
چند پلیس تنومند برروی مردی با اندام متوسط پریده بودند و سعی داشتند ماسک او را از روی صورتش بردارند،مردمی که در حال فرار بودند وحشت زده جیغ میکشیدند.به نظر میرسید برج با تمام استحکامش در برابر این فشار روانی عظیم در حال فرو ریختن بود.
بکهیون از دور انگار به سرابی نگاه میکرد به پلیس ها و مردی که بر روی زمین میخ شده بود نگاهی انداخت،او نبود،آن مرد ریور نبود.
چشمانش از روی او برداشته شد،تنها7 دقیقه دیگر زمان داشت.باید کسی باشد که حتی در این هرج و مرج هم وظیفه داشته باشد در ساختمان باقی بماند.
به اطراف نگاه کرد نگهبانا و رزروشن ها هنوز مشغول به کار بودند،بیشتر سرش را چرخاند انگار ساختمان به دور سرش میچرخید و به او حس حالت تهوع میداد.
چشمش به خدمتکارها افتاد.
حس کرد قلبش از فهمیدن همچین موضوعی برای چند ثانیه نتپید،خودش بود،مادرجنده عوضی! بدون شک در طبقه خدمه و نظافت چی ها برج بود.راه خروجی چهارم تنها برای آنها تعبیه میشد و از طرف از در ورودی اتاق خدمه همیشه به تمام برج ورودیِ مادری وجود داشت که دسترسی را آسان میکرد.
لباسهای بلند و همراه با کاورهای پلاستیکی مانع از این میشد که پوشش فرد به راحتی دیده شود.
بکهیون وقتی خودش را پیدا کرد که با سرعتی دیوانه وار به سمت اتاق خدمه میدود و بر سر موریسون فریاد میکشد که :
-دنبالم بیا!
در بخش خدمه همهمه زیادی وجود داشت،خیلی ها آماده خروج بودند.بکهیون در حالی که برروی ارتفاع ایستاده بود با گلویی که شک نداشت زخم شده است دوباره فریاد کشید:
-کسی یه مرد عجیب ندیده؟یکی که کم لنگ میزنه و لباسهای پلاستیکی و عجیب و غریب میپوشه؟
کسی به صدایش توجه نکرد،دوباره فریاد کشید اما چند نفری سرشان را به مخالفت تکان دادن،تنها سه دقیقه مانده بود ،پاهایش رفته رفته سست میشد که حس کرد دستان کوچکی به شلوارش چسبید،یک دختربچه که به نظر بچه یکی از خدمه بود به همراه مادر نگرانش نزدیکش شدند:
+دخترم میگه یه آقایی به این شکل دیده که از این مسیر رفته!
هم موریسون و هم بکهیون به سمت یکی از راهروهایی که به ورودیِ مادر میرسید دویدن،بکهیون حتی میتوانست سوزش نفس هایش را که بیشتر گلویش را میخراشید حس کند،بالاخره در مقابل چشمانشان یک خدمتکار ظاهر شد که کمی لنگ و زیر لب کمی سوت میزد.
قفسه سینه بیون تیر میکشید اما موریسون به سرعت خدمتکار را گیر انداخت و به دیوار قفل کرد و در حالی که اسلحه را به روی سرش میگذاشت،کلاهش را از روی سرش کشید،وقتی خدمتکار با ترس و قیافه زرد و زار به سمتشان برگشت هردو دیدند که اشتباه کردند و او یک زن بود که هیچ ربطی به قضایا نداشت.
تنها یک دقیقه باقی مانده بود،چشمان بکهیون مستاصل به اطراف چرخید که ناگهان متوجه چیز عجیبی در شیشه رفلکس سقف شد،یک فرد در حالی که لنگ میزد به نظر در پیچ جلویی مسیر در حال حرکت بود،بکهیون بدون هیچ حرفی بزند با آخرین توانش به دنبال او دوید.
وقتی بالاخره توانست از دور او را ببیند،حس میکرد که اشک در میان چشمانش حلقه زد و گوشهایش سوت میکشد،با منتهای توانش فریاد اخرش را زد:
-پیدات کردم.
تنها سی ثانیه باقی مانده بود،ریور به سمت او برگشت،هردو برای چند ثانیه متوقف شدند،موریسون که به آنها رسیده بود بلافاصله گام های سریعش را برای گیر انداختن ریور به کار انداخت،اما ریور که در چشمان بیون نگاه میکرد تک خندی زد،کلاهش را انداخت و با پاهایی که به نظر نمیرسید تا آن حد تند و فرز باشد، برروی چرخ لوازم تمیز کاری نشست و خودش را به سمت شیشه خارجی حل داد.طبقه اول ارتفاع کمی به سطح بیرونی داشت،همه چیز در چند ثانیه اتفاق افتاد.
ریور به بیرون پرتاب شد و موریسون و بیون بدون هیچ هراسی از خرده شیشه ها که لباس و پاهایشان را میخراشید به بیرون پریدن.
ریور لعنتی انقدر همیشه درگیر فرار بود که مثل یک حیوان شکاری به اطراف میپرید،موریسون در داخل هدست دستور نیروی کمکی داد خیلی زود پلیس های زیادی در اطراف پخش شدند،اما او در میان کوچه پس کوچه هایی که در بین برج ها ایجاد شده بود مخفی میشد و خودش را از یکی به دیگری می انداخت،بکهیون فریاد چانیول را می شنید که صداش میکرد به نظر توانسته بود از شر پلیس های مراقبش خلاص شده بود و برای کمک به او به سمتش میدوید،چند ثانیه متوقف شد تا نفسی تازه کند که دوباره سایه ای را دید؛موریسون که چهارچشمی حواسش به او بود متوجه واکنش او شد و هردوبه یک چیز مشترک فکر کردن:
-فقط بدو!
هردو به علاوه چانیول که از آنها فاصله زیادی داشت در کوچه باریکه ای تنگ و تاریک میدویدند که ریور خودش را به خیابان اصلی رساند،و لابه لای ماشین های وسط خیابان پرید،بکهیون هم با مغزی که فقط برای گرفتن ریور در آن لحظات کار میکرد خودش را مقابل یک ماشین انداخت اما سوت عجیب ای از جایی بلند شد و انگار همه چیز در یک لحظه در تعلیق فرو رفت.
گلوله ای به پایای ریور برخورد کرد و همزمان یک ماشین با بوق بلند در کنار بکهیون متوقف شد و او را جا پراند با چشم های گیجش به اطراف نگاه کرد،فکر کرد شاید موریسون به او شلیک کرده است اما او هم با دو قدم فاصله از او با گیجی به وضعیت نگاه میکرد،هردو دویدن تا خودشان را به ریور برسانند که ماشینی به سمت ریور پیچید و به طور ناگهانی او را به داخل کشید،موریسون اسلحه اش را خارج کرد تا به ماشین شلیک کند اما دیر شده بود .هردو مستاصل به خیابان نگاه میکردند،ناامید از وضعیت پیش آمده موریسون از هدست فریاد کشید که خیابان را کنترل کنند تا جلوی ماشین را بگیرند و از بکهیون فاصله گرفت.
چانیول که تازه توانسته بود کمی به آنها نزدیک شود موریسون را دیدکه با سرعت از کنارش گذشت و بکهیون را دید که گیج و خشک شده وسط خیابان ایستاده بود،در همان ثانیه ها ماشین سیاه رنگی از گوشه خیابان خارج شد و از کنار بکهیون که توجهی به محیط نداشت عبور کرد.صدای فریاد و فحش عابران و رانندگان به خوبی شنیده میشد اما بیون تکان نمیخورد انگار یخ زده بود.
راننده ماشین سیاه رنگ، اسلحه اش که با صدا خفه کن تزئین شد را به صندلی کنارش انداخت و رو به رئیسش که صندلی پشتی نشسته بود و از پنجره مات رنگش به بکهیون نگاه میکرد پرسید:
+حالا باید چیکار کنیم رئیس؟
-کاری که پسرم میخواد،به نظر میرسه اون دیگه تصمیمشو گرفته.
KAMU SEDANG MEMBACA
Fance
Fiksi Penggemar(complete) همه چیز در زندان های ADX فلورانس اتفاق افتاد،در دنیایی که بخاطر پرونده ی قتل های زنجیره ای و یک قاتل مقلد بهم ریخته،هیچکس حتی تصورشو هم نمیکنه یک کارآگاه شرقی در لس آنجلس که لقبش بازنده تمام عیاره، همراه با خبرنگار فضولی که فقط به پیشرفت...