تیک...تاک...تیک...تاک

249 99 14
                                    

موریسون درون یک فست فود سر راهی نشسته بود،فضای داخلی گرم و راکد بود و بوی همبرگر و سوسیس به راحتی به مشام میرسید .
دیوار رستوران کوچک پر از عکس های قدیمی صاحبان احتمالا مرده این جای کوچک بود که همگی با لبخند کنار هم ایستاده بودند و به تابلوی بالای ساختمان اشاره میکردند.
ولی بر خلاف تمام آن شادی های ثبت شده مگس ها به آسانی برروی میزهای خالی نشسته بودند و پنکه با اینکه خیلی آرام در حال گردش بود ولی صدای خفیفی هم ایجاد میکرد که همگی نشانه قدیمی بودن ساختمان بود.
مردم گاهی ژولیده و خسته وارد میشدند به راحتی میشد تفاوت بعضی از دانشجویان با آدم های معمولی را دید قطعا هیچکس دست دوست دخترش را نمیگرفت و به همچین جای با کثیفی نمیاورد.
زمانی که نامزدش آنا زنده بود همیشه موافق غذاهای سالم بود،صبح های باشکوه و شب های خاطره انگیزی را سپری کردند اما موریسون گاهی دلش میخواست یک زن کابوی پیدا میکرد که او را به حماقت های بیشتر و بیشتر تشویق کند اینها خواسته هایی بودند که هرگز مقابل آنا بیان نشدند.
آن روز هم مثل هر روز دیگر لباس های ملال آور همیشگیش را پوشیده بود،یه پیراهن سفید که در بازخورد با چشم های شیشه ای و رنگ پریده اش او را با دیوار پشت سرش یکی میکرد و شلواری پارچه ای و سیاه رنگ که به وضوح پاهای عضلانیش را پنهان کرده بود و او را تبدیل به یک آدم دل مرده و بی رمق از کار زیاد نشان میداد.
موریسون این روزها نمیدانست که شبها چطوری به خواب میرود فقط وقتی صبح با زنگ کوک ساعت بیدار میشد با تعجب متوجه میشد که روی صندلی یا خمیده برروی میز خوابش برده است،خیلی کم پیش میامد که رنگ تخت را به خودش ببیند.
به محض اینکه تخت در ذهنش به تصویر میامد سرمای یک حرارت از دست رفته تا مغز استخوانش نفوذ میکرد.
بارها از خودش میپرسید پس این درد کی تمام خواهد شد؟یک ماه بعد؟یک سال بعد؟
چطور میشد که هنوز هم با دیدن عکس های نامزدش بغض میکرد؟
عشق چیز پیچیده و غمگینی بود،هنوز هم حلقه برلیان آنا درون کشوی کنار تخت بود،متنی که میخواستند برروی کارت عروسی بنویسند در دل دفتری روی میز آنا ثابت باقی مانده بود.

صبح ها رادیو با صدای موسیقی مورد علاقه آنا شروع به کار میکرد،موریسون گاهی گیج میشد که چطور همه چیز سر جای خودش باقی مانده در حالی که آنا دیگر میانشان نبود؟
تنها وقتی که ریور را به زندان انداختند توانسته بود به سر مزارش برود و به او سر بزند ،گلهای آفتابگردان میان دستانش هیچ تناسبی با محیط قبرستان نداشت اما اشک هایی که مستقیم از میان صورتش به روی سنگ سرد میریخت تجسم کامل یک عاشق در هم شکسته را نمایش میداد.
با اینکه پرونده در جریان بود اما موریسون میخواست حس کند که بالاخره پیروز شده است با اینحال مضحک بود که هر لحظه یکی از ناکجا آباد پیدایش میشد که تذکر بدهد همه چیز در مسیر نادرستش در حال حرکت است.
این مرد که از بیرون سرد و شکست ناپذیر به نظر میرسید در درونش بارها فرو میریخت و میترسید ؛ شاید هم همین ترس مضحک از اشتباه بودن در مورد همه چیز ،  مانع میشد تا حقیقت واقعی را متوجه بشود.
از تمام این ها مشکوک تر کریس بود.
رفتارهای چند وقت اخیرش مریسون را مرتب رو لبه دره قرار میداد،نه میتوانست محکومش کند و نه میتوانست بیگناه به حساب بیاوردش،حالا هم که تماس گرفته و خواسته بود تا در همچین جایی یکدیگر را ملاقات کنند و طوری برخورد کرده بود انگار یک لشکر بسیج شدند و به دنبال تعقیب موریسون هستند.
کلافه به ساعتش نگاه کرد،کریس هنوز نیامده بود،یخ درون لیوانش آب میشد و به درون آب شیرجه میزد،دیواره لیوان کمی به عرق نشسته بود که بالاخره صدای پاهای آشنایی به گوش رسید.
-هی!
موریسون سرش را تکان داد،کریس با لبخند کتش را درآورد  و لبه های آستینش را تا زد:
-خوشحالم که تنها اومدی.
-چاره دیگه ای هم داشتم؟
کریس جوابی نداد و دستش را برای گارسون بلند کرد:
-یه سودا.
-همین؟
-بله .
گارسون بی حوصله کلاهش را بالا داد که برود اما کریس در ثانیه های آخر پشیمان شد:
-یه هات داگ پنیر و قارچ هم بدین(چشمم به موریسون افتاد که با لبه های تا خورده منو که به بالا برگشته بود بازی میکرد)تو چیزی میخوای؟
+یه  پیکچ سیب زمینی و قارچ سوخاری.
گارسون که انگار بالاخره از شنیدن سفارش های به درد بخور جان تازه ای گرفته بود مصمم لبخند زد و به سمت آشپزخانه فکستنی حرکت کرد:
-انقدر کلافه به محیط نگاه نکن شاید تمیز به نظر نرسه اما غذاش خوشمزه است.
+بوی روغن سوخته که چیز دیگه ای میگه.
-هیچی جای تجربه رو نمیگیره انقدر به حواس پنجگانهت مطمئن نباش.
+چی باعث شد بتونی از همچون گندی بیرون بیای؟یکی مثل تو قطعا باید بگه نیاز به حواس پنج گانه نداره.
-به من تیکه ننداز موریسون،من کسی نیستم که فکر میکنی.
+پس چطوری باید شرایط و برای خودم توضیح بدم؟محموله بزرگ مواد مخدرت لو میره در حالی که تمام نکات امنیتی از قبل رعایت شده،تو قبلش با یه جاسوس ملاقات کرده بودی،سربازهایی که همراهت بودن زخمی میشن ولی تو سر و مر گنده بدون هیچ خراشی از پشتشون در میای و در نهایت...(دستش را باز کرد تا بزرگی و عمق اتفاق را نشان دهد)خیلی یهویی مثل آب خوردن تمام محموله ای رو که باید تا حالا صدبار آب و جابه جا شده باشه ، پیدا میکنی.
کریس در تمام مدت در سکوت نگاهش میکرد تا او حرفش را بزند:
-خودتم میدونی آب کردن محموله با اون سرعت کار آسونی نبوده و نیست تمام راه های آبی و زمینی بسته شده بود و بازدید میشد،میزانش انقدر زیاد بوده که حتی اگه میخواستن خردش هم بکنن ماه ها زمان میبرد که حتی نصفش رو بفروشن.
موریسون برروی آرنجش خم شد:
+چطوری پیداش کردی؟رابطهت با اون جاسوس چیه؟
-حالا داری سوالات درست و تو زمان صحیحش میپرسی.
+تا قبل اون؟
-فکر کرده بودی اگه اون جاسوس و یه جا گیر بیاری و خفتش کنی واقعا همه حقیقتو بهت میگه؟
+معلومه که نه...گندش بزنن.
موریسون کلافه کنار کشید و اینبار کریس موهایش را مرتب کرد.
-من به یه چیزی تو تیممون مشکوک بودم.
موریسون اخم کرد،متوجه نمیشد موضوع بحث کدام یک از تیم هاست:
+کدوم یکی؟
-ریور!
+چی؟
کریس سعی کرد آرامش کند:
-فقط بهم گوش بده،چاره ای نداشتم سعی کردم راجع بهش تحقیق کنم و حتی پرونده های بایگانی و زیر و رو کردم اما به نظر میرسید که خیلی محافظت شده است و کاملا ناقصه،پس بهترین راه و انتخاب کردم احتمالا میخوای بگی که من خیلی احمقانه ریسک کردم اما اگه نتونیم خطر کنی به هیچی نمیرسیم.
دهان موریسون کمی باز مانده بود:
+تو چه غلطی کردی؟
-من اون جاسوس و دیدم،ازم میخواست سر اون محموله ها باهاش معامله کنم،اولش وحشت کردم،اونها انقدر مغز تو سرشون هست که بتونن جیم بزنن و تو رو پشت سر خودشون جا بذارن،پس یه نقشه کشیدم و قبولش کردم.
+تو...تو...
-از قبل همه چیز هماهنگ شده بود،زیر ماشین حمل مواد ردیاب کار گذاشته بود،تو کیسه های مواد مخدر تراشه های جی پی اس بود که هر جابه جایی کوچیکیو توسط ماهواره ها نشون میداد که به کدوم سمت حرکت میکنن.
+اگه مواد و میگرفتن و ردیابو پیدا میکردن و بعد بیخیال  قرارشون و همه چیزای دیگه  میشدن چی؟
-نمی تونستن،مواد داخل یه جداره بزرگ ضد گلوله بود که با قفل دیجیتالی و یا پین وا میشد،رمزش به سختی قابل هک و فقط دو نفر میتونن بهش دسترسی داشته باشن حتی اگه کل ماشینو میبردن بدون اون رمز کار به جایی نمی بردن.
موریسون سر جایش خشک شده بود،کریس که بالاخره رهبری بحث را دست گرفته بود احساس آرامش و قدرت بیشتری میکرد:
-اولش برای راضی کردن مافوق ها خیلی تلاش کردم،اونها متوجه دلیلم نمیشدن و نمی تونستم بگم بخاطر یه شک اینطوری دارم روی میلیون ها دلار مواد مخدر ریسک میکنم پس نقشه b رو پیاده کردم،گفتم به سرشاخه اصلی رسیدم که دنبال پیدا کردن این مواد هستن فقط کافیه نشون بدیم که وا دادیم تا اونها سریعتر دنبال موادشون بگردن بعد سر بزنگاه نه تنها مواد که حتی قاچاقی ها رو هم گیر میندازیم.
موریسون در دل اعتراف کرد که این نقشه محیرالعقول انقدر هوشمندانه هست که حسادتش را برانگیخته بکند:
+ممکنه بود لو برین،اونا تو سازمان نفوذی دارن.
-فقط به ادم های قابل اطمینان خودم گفتم،هیچکس ازش خبر نداشت بنابراین وقتی همه چی لو رفت خیلی سریع احضار شدم.
کریس که متوجه شد شانه های موریسون کمی شل و افتاده به نظر میرسد ادامه داد:
-وقتی اونا بهمون حمله کردن،من اون پشت تو ماشینم بودم،به تمام سربازها لباس های ضد گلوله ویژه داده شده بود که زیر لباس و پوشش ضد گلوله روی لباس پوشیده بشه،البته نمیخوام بگم زخمی نشدن،چندتاشون زخم برداشتن اما خوشبختانه کسی نمرده،باید بگم خیلی نفرت انگیز بود،طوری که اون آشغالها زیر ماسک هاشون میخندیدن و روی سربازهام لگد میکردن باعث میشد دیونه بشم و زیر تمام نقشه ام بزنم،هر ثانیه اش به این فکر میکردم که من با جون این آدمهای زنده و فداکار دارم بازی میکنم و نمیذارم هیچ کدوم از اون قاچاقی های آشغال قسر در برن فقط باید صبر میکردم اون پوشه لعنتی به دستم برسه و ببینم که اون کامیونو دارن دور میکنن.
+پوشه؟
کریس با نشان دادن کف دستش او را به آرامش دعوت کرد.
-باید بهشون مهلت میدادم که شرایطو باور کنن قطعا نفوذی هاشون ریز و بم همچی رو بهشون گزارش میدادن،زمان نهایی برام زمانی بود که فهمیدم اطلاعات پوشه کامل نبود اونا از قبل فکر همه جاشو کرده بودن.
نفس موریسون درون سینه اش حبس شده بود:
-تیم و بسیج کردم،تراشه داخل مواد فعال شده بود،تمام این مدت نتونستم از یه اتاق سه در چهار پامو بیرون بذارم و بمب واقعی اونجا تو کشوی میزم بود،چند ثانیه بعد از اینکه رمزو دادم و اطلاعات پوشه کامل به دستم رسید،تیم حمله کرد و موفق شدیم محموله و سرکرده ها رو گیر بندازیم.
گارسون سودا را با نهایت احترامی که به محیط و چهره خسته اش نمی آمد برروی میز گذاشت ، کریس که گلویش خشک شده بود کمی از آن نوشید:
+تو یه دیونه ای.
-اعتراف میکنم مثل جهنم بود اما باید بگم وقتی شنیدم پاهای اونی که رو سربازم لگد کرده بود در حین درگیری خرد شده حس کردم که دیگه هیچ پشیمونی ندارم.
+خارق العاده بودی.
-اولین بار که ازم همچین تعریفی میکنی.
+انگار که خیلی خوشت اومده.
-اگه پول غذامو حساب کنی خوشحالتر میشم.
+باشه،اینطوری بی حساب میشیم.
-باور کردی که جاسوس نیستم؟
+...
-من جاسوس نیستم موریسون،نه تو پرونده مواد و نه تو پرونده ریور.
+پس چرا همیشه سر و کلهت اطراف خونه بیون پیدا میشد وبعدش یه اتفاق کوفتی میفتاد؟تمام این مدت ازت خواستم بهم یه توضیح درست بدی ولی فقط چرت و پرت گفتی.
کریس انگشت هایش را یکی یکی به میز کوبید:
-تا حالا بهش فکر کردی که شاید داشتم جاسوس اصلی و تعقیب میکردم؟
گردن موریسون بالا آمد؛فقط یک نفر آن حوالی وجود داشت که کریس بتواند تعقیبش کند و از نیروهای خودی هم باشد ،فکر به آن هم باعث میشد که پوستش سرخ شده و شقیقه ای نبض بزند:
+منظورت...؟
-منم باورم نمیشد،هنوزم نمیشه.
+میتونی ثابتش کنی؟
-پس فکر کردی اون پرونده کوفتی راجع به چیه؟
+این خیلی عجیبه...من...منم گاهی شک کردم اما با عقل جور در نمیاد اون پدرشو تو این راه از دست داده.
-آروم باش،آروم باش...گوش بده همه چیز خیلی پیچیده تر از اینه که به نظر میاد.
+هیچ کوفتی پیچیده تر از این نیست که رابینسونی که من مثل چشمام بهش اعتماد داشتم و مسئول محافظت از بیون بود جاسوس بینمونه.
-برای همین ازت خواستم تنها بیای.
پرونده لوله شده را از جیبش در آورد و به سمت او پرتاب کرد،موریسون عین یک گرسنه صفحهات را ورق میزد:
+اینجا کجاست؟خیلی آشناست...
به مکانی در عکس اشاره میکرد که رابینسون چندباری وارد و خارج آن شده بود.
-اون مرتب با کاپیتان بایرون ملاقات میکرده.
موریسون کاملا برروی صندلی وا رفت،مغزش انقدر سبک شده بود که حس میکرد عین یک بادکنک هلیومی بدون نخ به هوا خواهد رفت:
-پشت این پرونده دولت ایستاده موریسون،میتونی اون پوشه رو ببندی و فکر کنی هیچ اتفاقی نیفتاده،لازم نیست خودتو درگیر کنی.
+اونی که نباید خودشو درگیر کنه تویی احمق،تو زن و بچه داری.
کریس کمی نیم خیز شد اما موریسون به شانه هایش چسبید:
+خودتو کنار بکش...این هردومونو نابود میکنه،هیچ کس منتظر من نیست.
-تو تنهایی از پسش بر نمیای موریسون،اینکارو فقط برای تو نکردم...برای تمام اون آدم هایی کردم که به راحتی به قتل رسیدن و حقشونه که گناهکار اصلی و به سزاش برسونن.
موریسون دوباره روی صندلی نشست:
+چه ارتباطی بینشون هست؟...حالا چیکار باید بکنیم؟
کریس هم کمی آرام شده بود:
-خیلی چیزها هست که باید بهت بگم و بذار اینطوری بگم که آخر همه این حرفهام منتظر معذرت خواهیت میمونم.
چشم های یخی موریسون به سمت صورت برنزه او برگشت و لبهای کریس نجوا گونه به حرکت در آمد.
*****
منهتن
سهون داخل آسانسور شرکت سو وی ایستاده بود،این قرار ملاقات برای تشکر رسمی سازمان به مناسبت سودآوری بیشتری بود که در یک ماه اخیر چارت به دست آمده بود.
وقتی بالاخره وارد بخش رئیس شد،مردی میان قد با چشمانی گرد و عینکی با فریم مشکی را دید که به تن کت و شلوار مشکی اصیلی داشت.
قیافه اش بسیار آشنا به نظر میرسید،انگار قبلا جایی او را دیده و یا اتفاقی از کنار او گذر کرده بود.
چند مرد که دوتا از آن ها چهرتا شرقی و دیگری آمریکایی بودند همراهیش میکردند و در تبلت مطالبی را نشانش میدادند.
موقعیت کمی معذب کننده بود چون سهون نمی دانست باید کنجکاوی به خرج دهد و تعظیم کند یا بدون هیچ تفاوتی به راحتی از کنار او بگذرد میان کشمکش بین افکارش آن مرد بالاخره متوجه اش شد و توقف کرد،صدایش برای چند لحظه باعث تعجب سهون شد،بم و محکم تر از حد عادی به گوش میرسید:
-مدل پارک سهون؟
کره ای صحبت میکرد پس سهون هم تقریبا خم شد و مودبانه سلام کرد:
+من شما رو قبلا جایی دیدم...
مرد کوتاهتر تبسم شیرینی کرد و عینکش را از صورتش کشید:
-احتمالا تو مجلات؟
سهون حالا به یادش آمد،چطور میتوانست یکی از کارآفرین ها و سرمایه داران بزرگ کشور مادرش را به یاد نداشته باشد؟
+جناب دو کیونگسو،دیدتون مایه خوشحالیه،منو ببخشید که شما رو بخاطر نیاوردم.
کیونگسو لبخند ملیحی زد و برای تسلایش که معذب نشود به آرامی بازوهایش را نوازش کرد:
-با این شرکت قرار داد بستی؟
سهون همیشه در بخش پنهانی وجودش عاشق آدم های مشهور و موفق کشورش بود و دیدنشان باعث میشد نوعی حس افتخار کند این جور وقتها چانیول میخندید و بلند مسخره اش میکرد هنوز هم میتوانست صدایش را به یاد بیاورد:
((وطن پرستی از ناسیونالیسم میاد و پوچ ترین حس دنیاست یه مشت آدم خودخواه تو دنیا تصمیم گرفتن بین کشورها مرز بکشن و برای اینکه تو رو به خطوطشون مقید کنن کاری کردن که عاشق دیوارها بشی تا خودت رو از مردمی که فقط کشورشون باهات فرق داره مجزا بدونی))
سهون زیر لب زمزمه کرد:
+اون احمق...
کیونگسو که انگار شوکه شده بود و فکر میکرد اشتباه می شنید با تعجب پرسید:
-چی؟
+من با این شرکت قرار داد دارم،انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم جناب دو .
-یه پرواز چند ساعته به منهتن داشتم،مفاد قرار داد ما محرمانه است اما ممکنه شرکت من یکی از سرمایه گذاران اصلی برای بازی جدیدی باشه که ارائه میشه.
برای سهون هیچ چیزی جالب تر از این نبود،ناخودآگاه خوشحال شده بود:
+برام مایه افتخاره که منم برای همون بازی و این شرکت مدل تبلیغاتیم.
کیونگسو لبخند زد و با او دست داد انگار که آن قیافه تجاری به روی جمجه اش دوخته شده بود:
-بیشتر از این وقتتو نمیگیرم،امیدوارم بازم باهم دیدار داشته باشیم.
سهون ناخودآگاه در ذهن با خودش تکرار کرد((چه مرد متشخصی،چه اصیل و با نجابت حرف میزنه،چقدر رفتارش مودب و شیکه،چرا از دار دنیا این آدم نباید برادر من باشه؟))
کیونگسو که انگار کمی خسته بود و مدل روبه رویش را بدون تمرکز میدید،به آرامی سر خم کرد و از کنار سهون با لبخند گذشت و وارد آسانسور شد،سهون بلافاصله کمر خم کرد و همراهان کیونگسو هم با لبخند برای او سرتکان دادند.
بعد از رفتن آنها سهون هنوز هم میتوانست گرمای دست کیونگسو را روی بازویش حس بکند.


سو وی بر روی میزش نشسته بود و رفتن سهون را از دفترش نگاه میکرد،این مدل جدید هرچند که با قصد و نیت خاصی وارد شرکت شده بود و در موقع لزوم نقشه دکمه فشار را داشت اما به حق با محبوبیتش باعث شده بود توجه زیادی از فن ها به بازی جلب شود،حتی همین الان کلی دختر جوان و نوجوان با پلاکارد جلوی ساختمانش ایستاده بودند و از زوایای مختلفی عکس و فیلم تهیه میکردند.
در هر صورت صدمه زدن به سهون ضروری نبود حالا که برادرش انقدر عاقل بود که مثل یه خبرنگار خبره مقاله ای بیرون بدهد و ریور را مقصر اصلی نمایش دهد هیچ چیز دیگری نمی توانست به این آسانی توجه عموم را از روی شواهد عینی موجود خبرگزاری ها بردارد.
هرچند که متوجه شده بود این پارک برادر که مدل شرکتش بود هم به نوعی زیر ذره بین قرارش داده است اما او آدمی نبود که به یک نیم وجب بچه آتویی بدهد پس سهون هرچقدر که میخواست میتوانست به بهانه شک داشتن به او سرک بکشد در هر صورت چیزی دستش را نمی گرفت.
پس سو وی بر طبق شعار همیشگیش که دشمن را نزدیکتر از دوستت نگه دار،سهون را مثل یک مهره سودمن ، برای شرکتش میدید و از محبوبیتش استفاده میکرد،اگر هم روزی آسیب میدید به او ربطی نداشت فقط کافی بود برادرش عاقل باشد و بازیش را با بیون مختومه اعلام بکند.

FanceWhere stories live. Discover now